معنی سردی
لغت نامه دهخدا
سردی. [س َ] (حامص) برودت و خنکی. (ناظم الاطباء). مقابل خنکی:
بخوشاندت گر خشکی فزاید
دگر سردی خود آن بیشت گزاید.
ابوشکور.
چون ژاله بسردی اندرون موصوف
چون غوره بخامی اندرون محکم.
منجیک.
یکی تند ابر اندرآمد چو گرد
ز سردی همان لب بهم برفسرد.
فردوسی.
گرمی و سردی ترا هر یک مثال است از ستم
زآن همی هر یک جهان را زشت و نازیبا کند.
ناصرخسرو.
چون خدا خواهد که یک تن بفسرد
سردی از صدپوستین هم بگذرد.
مولوی.
نمیدانند کز بیمار عشقت
حرارت بازننشیند بسردی.
سعدی.
|| بیرحمی و بیمهری. (آنندراج):
من کرده درشتی و تونرمی
از من همه سردی از تو گرمی.
نظامی.
که پرورده کشتن نه مردی بود
ستم در پی داد سردی بود.
سعدی.
|| بی نمکی در گفتار و کردار:
ای فرومایه و در کون هل و بی شرم و خبیث
آفریده شده از فریه و سردی و سنه.
لبیبی.
فرهنگ عمید
[مقابلِ گرمی] سرد بودن، خنکی،
[مجاز] بیمهری نسبت به کسی،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
برودت، سرما، بیعلاقگی، دلسردی، سردمزاجی، بیروحی، خشکی، بیاعتنایی، بیتوجهی،
(متضاد) گرما، گرمی، بیمیلی
فارسی به انگلیسی
Chilliness, Cold, Coldness, Frigidity, Frostiness, Iciness, Impassivity, Impersonality, Rawness, Snub, Unfriendliness
فارسی به ترکی
antipatik
فارسی به عربی
بروده جنسیه، ثلج
گویش مازندرانی
فرهنگ فارسی هوشیار
برودت و خنکی
فارسی به آلمانی
Cold, Eis (n), Eis [noun], Strong cold thing
معادل ابجد
274