معنی سردی
لغت نامه دهخدا
فرهنگ عمید
[مقابلِ گرمی] سرد بودن، خنکی،
[مجاز] بیمهری نسبت به کسی،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
برودت، سرما، بیعلاقگی، دلسردی، سردمزاجی، بیروحی، خشکی، بیاعتنایی، بیتوجهی،
(متضاد) گرما، گرمی، بیمیلی
فارسی به انگلیسی
Chilliness, Cold, Coldness, Frigidity, Frostiness, Iciness, Impassivity, Impersonality, Rawness, Snub, Unfriendliness
فارسی به ترکی
antipatik
فارسی به عربی
بروده جنسیه، ثلج
گویش مازندرانی
فرهنگ فارسی هوشیار
برودت و خنکی
فارسی به آلمانی
Cold, Eis (n), Eis [noun], Strong cold thing
معادل ابجد
274