معنی سرشانه

فارسی به انگلیسی

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

اپل

سرشانه

فرهنگ فارسی هوشیار

اپل

فرانسوی سرشانه


گچی

(صفت) منسوب به گچ. ساخته از گچ: دیوار گچی شمع گچی، گچ آلوده: سید میران سرشانه پالتو خود را که بدیوار گرفته و گچی شده بود تکاند، گچ فروش فروشنده گچ.

انگلیسی به فارسی

scapular

(تش) استخوان سرشانه

واژه پیشنهادی

از اندازه هایی که در خیّاطی می گیرند

دور سینه ، دور کمر، سرآستین، سرشانه

لغت نامه دهخدا

دوش ساره

دوش ساره. [رَ / رِ] (اِ مرکب) منکب. (یادداشت مؤلف). کتف سار. دوش سار. کتف ساره. سردوش. سرشانه.


نغض

نغض. [ن ُ] (ع اِ) کرکرانک کتف یا هر جا که جنبان باشد. (آنندراج). سرشانه. (مهذب الاسماء). ناغض. (اقرب الموارد). نَغض. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به ناغض شود.


کرکری

کرکری. [ک َ ک َ / ک ُ ک ُ] (اِ) استخوان نرمی را گویند که آن را توان خاییدن، مانند استخوان سرشانه و غیره که به عربی غضروف خوانند. (برهان) (آنندراج). کرکرک. کرکرانک. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کرکرانک و غضروف شود.


پیه ناک

پیه ناک. (ص مرکب) پرپیه. شحیم: اجذاء؛ پیه ناک گردیدن کوهان شتر بچه. مدموم، سخت فربه پیه ناک از شتر و جز آن. جذو؛ کمعره؛ پیه ناک شدن کوهان.اعکار، اعتکار؛ پیه ناک شدن کوهان. ودک، گوشت فربه پیه ناک. فزراء؛ زن پیه ناک. کعره؛ گره گوشت یا گره اندام پیه ناک. اثرب الکبش، پیه ناک گردید. دخوص، پیه ناک شدن دختر. مفئم، شتر پیه ناک سرشانه. (منتهی الارب).

فرهنگ معین

اپل

بالشتکی که داخل آن را با ابر و پنبه و مانند آن پر می کنند و برای خوش حالت نشان دادن سرشانه ها از زیر به قسمت داخلی سرشانه یا میان رویه و آستری می دوزند، سردوشی افسری، شانه، د وش. [خوانش: (اِ پُ) [فر.] (اِ.)]

فرهنگ عمید

باهو

بازو، از سرشانه تا آرنج،
چوب‌دستی کلفت، ماهو: بشکنم کله به باهوی هجا و دشنام / زآنکه آن کلهٴ شوم از در باهوست مرا (سوزنی: لغت‌نامه: باهو)،

معادل ابجد

سرشانه

616

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری