معنی سرگردانی

لغت نامه دهخدا

سرگردانی

سرگردانی. [س َ گ َ] (حامص مرکب) حیرانی. تحیر. درماندگی. راه به جائی نداشتن. بیچارگی:
در گردش خویش اگر مرا دست بدی
خود را برهاندمی ز سرگردانی.
خیام.
ز سرگردانی تست اینکه پیوست
به هر نااهل و اهلی میزنم دست.
نظامی.
همچو گویی کرده ای گم پا و سر
این چه سرگردانی است ای بی خبر.
عطار.
ذکر سودای زلیخاپیش یوسف کرده اند
حال سرگردانی آدم به رضوان گفته اند.
سعدی.
سر عاشق که نه خاک در معشوق بود
کی خلاصش بود از محنت سرگردانی.
حافظ.

فرهنگ عمید

سرگردانی

سرگشتگی، حیرت،
آوارگی،

حل جدول

سرگردانی

سرگردانی

سرگشتگی

مترادف و متضاد زبان فارسی

سرگردانی

پریشانی، حیرانی، تحیر، حیرت، سرگشتگی، آوارگی، دربه‌دری، بلاتکلیفی

فارسی به انگلیسی

سرگردانی‌

Vagabondage, Wandering

فارسی به ترکی

فارسی به عربی

فرهنگ فارسی هوشیار

سرگردانی

‎ سر گشتگی حیرانی، آوارگی دربدری.

معادل ابجد

سرگردانی

545

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری