معنی سریال حسین نمازی

حل جدول

سریال حسین نمازی

‌حوالی پاییز

لغت نامه دهخدا

نمازی

نمازی. [ن َ] (ص نسبی) منسوب به نماز. (ناظم الاطباء). || آنچه مربوط به نماز است. (فرهنگ فارسی معین). || شخص نمازگزارنده و آنکه پیوسته نماز می گزارد. (ناظم الاطباء). اهل نماز و طاعت. مؤمن. مقدس:
خصیه ٔ مرد نمازی باشد این.
مولوی.
|| پاک. پاکیزه. لایق و سزاوار نمازگزارنده. (ناظم الاطباء). طاهر. شسته. پاک. قابل نماز خواندن با آن. (فرهنگ فارسی معین). مطهر. پاک. (یادداشت مؤلف):
چون نمازی و چون حلال بود [جامه ٔ ژنده]
آن مرا جوشن جلال بود.
سنائی (از فرهنگ فارسی معین).
ز شبنم سبزه ٔ نورس نمازی
به هم چون دایه و کودک به بازی.
ملاطغرا (از آنندراج).
|| درست. صحیح. (یادداشت مؤلف):
توئی نماز مرا قبله و اگر از من
جزاین سخن شنوی آن سخن نمازی نیست.
امیرحسن دهلوی (از آنندراج).
چون نیست نماز من آلوده نمازی
در میکده زآن کم نشود سوزوگدازم.
حافظ.


نمازی کنان

نمازی کنان. [ن َ ک ُ] (نف مرکب، ق مرکب) شستشوکنان:
به خون روی دشمن نمازی کنان
سنان بر سر موی بازی کنان.
نظامی.
ابر به باغ آمدبازی کنان
جامه ٔ خورشید نمازی کنان.
نظامی.


پیش نمازی

پیش نمازی. [ن َ] (حامص مرکب) امامت جماعت. عمل پیش نماز. امامت.
- امثال:
در پیش نمازی علم شرط نیست. (فرهنگ نظام).


بی نمازی

بی نمازی. [ن َ] (حامص مرکب) حالت بی نماز. نماز نگزاردن. ترک صلوه. || کنایه از حیض آمدن زنان باشد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (غیاث) (سروری) (رشیدی). حیض و دشتان. (ناظم الاطباء). عادت ماهانه ٔ زن. (فرهنگ عامیانه ٔ جمالزاده). قاعدگی زن. عادت. (فرهنگ فارسی معین). حال حیض. مقابل پاکی. ناپاکی. مقابل طُهْر. حیضه. محیض. (یادداشت مؤلف):
ز مردی تو چنان شرم داشتند سباع
که شرزه دید چو خرگوش بی نمازی زن.
شرف شفروه.
دیشب که دختر رز بی پرده جلوه گر نشد
نزدیک ما نیامداز دست بی نمازی.
طغرا.
اکبار؛ بی نمازی شدن زن. (منتهی الارب). قرء؛ بی نمازی. (ترجمان القرآن).
- کهنه ٔ بی نمازی، لته ٔ حیض. فرامه. (یادداشت مؤلف).


نمازی کردن

نمازی کردن. [ن َ ک َ دَ] (مص مرکب) پاک کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). شستن. تطهیر کردن. آب کشیدن. پاکیزه کردن. غسل دادن:
تا بر کف پای تو تواند مالید
دل را همه شب دیده نمازی می کرد.
عسجدی.
و اگر این مقیم را دسترس آن باشد که وی را جامه ٔ نو سازد تقصیر نکند و اگر نباشد تکلیف نکند همان خرقه ٔ وی را نمازی کند تا چون از گرمابه برآید درپوشد. (کشف المحجوب).
گوزنی که با شیر بازی کند
زمین جای قربان نمازی کند.
نظامی.
و جامه پاره های کهنه برچیدندی و نمازی کردندی واز آن ستر عورت ساختندی. (تذکرهالاولیاء ج 2 ص 294).
هرچ آن شود پلید نمازی کنند از آب
آب ار شود پلید نمازیش چون کنند.
امیرخسرو (از آنندراج).
من اینجا جامه ها کردم نمازی
خجندی گر ز رومی شست دفتر.
نظام قاری.
دلا به خون دگر دامنی نمازی کن
در آب دیده ٔ من خیز و آب بازی کن.
علی قلی بیگ (از آنندراج).
|| صاف نمودن. (غیاث اللغات) (آنندراج). از آلایش پاک داشتن. سره کردن. (فرهنگ فارسی معین):
نمازت را نمازی کن به هفت آب نیاز ار نه
نمازی کاین چنین نبود جنب خوانند اخوانش.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 214).


نمازی شدن

نمازی شدن. [ن َ ش ُ دَ] (مص مرکب) پاک و طاهر شدن. شسته شدن. غسل داده و پاکیزه شدن:
تا نمازی نشود دیده ٔ من بنده به اشک
عشق دستوری ندهد که کنم در تو نگاه.
اثیر اخسیکتی.
شستند بسی ز چاره سازی
پیراهن ما نشد نمازی.
نظامی.


حسین

حسین. [ح ُ س َ] (اِخ) ابن علی بن حسین. رجوع به حسین مغربی و حسین طبری و حسین قمی و حسین اوالی و حسین حاسبی و حسین واسطی و حسین بن بابویه شود.

حسین. [ح ُ س َ] (اِخ) ابن علی بن محمد. رجوع به حسین وفائی و حسین نقوی و حسین عاملی و حسین طغرائی و حسین صیمری و حسین خزاعی شود.

فرهنگ فارسی هوشیار

نمازی

(صفت) منسوب به نماز آنچه مربوط به نماز است، نمازگزار: صافات. . . فرشتگان. . . صف بسته مانندنمازیان، طاهر شسته پاک (قابل نماز خواندن با آن) : دید وقتی یکی پراگنده زنده ای زیر جامه ژنده گفت: این جامه سخت خلقانست گفت: هست آن من چنین زانست. . . چون نمازی و چون حلال بود آن مرا جوشن جلال بود. (حدیقه)


نمازی کردن

(مصدر) پاک کردن (جامه و غیره) تطهیر: دانشمند گفت: جامه ها نمازی کنیم و کفنها که باب بر آورده ایم در گردنهااندازیم، از آلایش پاک داشتن سره کردن: نمازت را نمازی کن بهفت آب نیاز ارنه نمازی کاین چنین نبود جنب خوانند اخوانش. (خاقانی)، نماز گزاردن: خدای تو جهانی پر فرشته همه از فیض روحانی سرشته فرستاد اینت لطف کارسازی که تا کردند برخاکم نمازی. (اسرارنامه عطار) مقابل نا نمازی.

فرهنگ معین

نمازی

نماز گزارنده، پاک، پاکیزه. [خوانش: (~.) (ص نسب.)]

فرهنگ عمید

بی نمازی

نماز نخواندن،
[عامیانه، مجاز] حالت حائض شدن زن،

گویش مازندرانی

په نمازی

عصرانه

فرهنگ فارسی آزاد

حسین

حُسَیْن، مُصَغَّر حَسَن با همان معانی حَسَن.


حسین های جان باخته در کربلای ایران بسیارند، حسین نجی- حسین وحدت حق- حسین خاندل- حسین معصومی- حسین رستگار نامدار- حسین مطلق- حسین اسدالله زاده از متأخرین ایشانند. بقیه نیز به صِفَت حسین بودند،

معادل ابجد

سریال حسین نمازی

537

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری