معنی سست کردن

مترادف و متضاد زبان فارسی

سست کردن

آهسته کردن، کند کردن، ضعیف کردن، ناتوان کردن، دچار رخوت شدن، بی‌حال کردن، متزلزل کردن، فتور کردن

فارسی به انگلیسی

سست‌ کردن‌

Debilitate, Emasculate, Enervate, Enfeeble, Loose, Loosen, Narcotize, Relax, Shake

حل جدول

سست کردن

تخدیر

‌ارخا


سست

ضعیف، ناتوان

فارسی به عربی

سست کردن

اضعف، ثبط عزیمه، حل، فتره الهدوء، إخْمادٌ

فارسی به آلمانی

سست کردن

Deaktivieren [verb], Lockern, Schwa.chen [verb]

گویش مازندرانی

سست

سست

لغت نامه دهخدا

عنان سست کردن

عنان سست کردن. [ع ِ س ُ ک َ دَ] (مص مرکب) به توقف و سکون گراییدن. قصد توقف او کردن. کوتاهی و مسامحه کردن:
کاری که صلاح دولت توست
در جستن آن مکن عنان سست.
نظامی.


سبلت سست کردن

سبلت سست کردن.[س ِ ل َ س ُ ک َ دَ] (مص مرکب) عجز و فروتنی کردن. (رشیدی) (انجمن آرا) (مجموعه ٔ مترادفات):
بجام مردمان سبلت مکن سست
شراب لعل تو خونابه ٔ تست.
میرخسرو (از انجمن آرا).
|| ضعیف و ناتوان کردن و کم زور کردن. (ناظم الاطباء).


سست

سست. [س ُ] (ص) پهلوی «سوست » (ملایم، سبک). نرم. ملایم. نازک. ناتوان. ضعیف. کم زور. آهسته. تنبل.کاهل. مانده. بی معنی. بیهوده. ضد سخت. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). نازک و ناتوان و ضعیف و درمانده و عاجز و کم زور و بی قوت. (ناظم الاطباء):
من رهی پیر و سست پای شدم
نتوان راه کرد بی پالاد.
فرالاوی.
کنون جویی همی توبت که گشتی سست و بی طاقت
ترا دیدم ببرنایی فسار آهخته و لانه.
کسایی.
بخورد آب و روی و سر و تن بشست
زمانی درافتاد از پای سست.
فردوسی.
گردان گردند پیش میر بمیدان
سست چو مستی که خورده باشدافیون.
فرخی.
تا آنگاه که سست شدی و بیفتادی. (تاریخ بیهقی).
که گفتند گرشاسب پیراست و سست
جوان کی تواند چنان رزم جست.
اسدی.
شمشیر قوی نباید از بازوی سست
ناید ز دل شکسته تدبیر درست.
سعدی.
- سست کردن، ضعیف کردن. ناتوان کردن. از کار بازداشتن:
بدانست سام نریمان درست
که یزدان ورا ز آن گنه کرد سست.
فردوسی.
توبه را دست و پای سست کند
لاله ٔ سرخ و باده ٔ روشن.
فرخی.
شرابی که بترشی زند پی ها را سست کند. (نوروزنامه).
- سست گشتن، ناتوان شدن. خسته شدن:
چو ارجاسب بیکار ز آنگونه دید
ز غم سست گشت و دلش برطپید.
فردوسی.
سست گشتی تو همانا کز ره دور آمدی
مانده ای دانم بیا بنشین و بر چشمم نشین.
فرخی.
|| نامحکم. نااستوار:
آب هرچه بیشتر نیرو کند
بند و ورغ سست و پوده برکند.
رودکی.
گره عهد آسمان سست است
گره کیسه ٔ عناصر سخت.
انوری.
همیشه سست بود در وصال پیمانت
مسلمند ظریفان به سست پیمانی.
وطواط.
|| ضعیف. نارسا. نااستوار: هرکجا رای سست بود شجاعت قوی مفید باشد. (کلیله و دمنه). || عاجز. درمانده:
تا داند خصم من که چون تو
در دین نه ضعیف و خوار وسستم.
ناصرخسرو.
|| بی ارزش. بی قیمت. بی اهمیت:
گهر بی هنر زار و خوارست و سست
بفرهنگ باشد روان تن درست.
فردوسی.
یکی مرده زنده نگشت از گیا
همانا که سست آمد آن کیمیا.
فردوسی.
بگویش گناه از توآمد نخست
که فرمان ما داشتی خوار و سست.
اسدی.
|| بی معنی و بیهوده و باطل. (ناظم الاطباء). واهی. واهن. (مهذب الاسماء). وهن. (دهار):
سپاه مرا سست خواند بکار
بهندوستان نیست گوید سوار.
فردوسی.
همه یاوه همه خام و همه سست
معانی باژگونه تا پساوند.
لبیبی.
|| خوار و بی اهمیت:
بدان کش همی خواند و او چاره جست
همی داشت آن نامه ٔ شاه سست.
فردوسی.
|| ناپاک و پلید. || افلیج و مبتلا به فالج. (ناظم الاطباء). || منجمد. یخ زده:
ستایش خوش آید همه خلق را
ولی سست باشند گاه کرم.
ابوشکور.
بپژمرد چون مار در ماه دی
تنش سست و رخساره همرنگ نی.
فردوسی.
|| کاهل و تنبل و کسل و کند. || نرم و ملایم. || آهسته. (ناظم الاطباء).

فرهنگ عمید

سست

فاقد استحکام لازم، بی‌دوام: دیوار سست،
ضعیف، ناتوان،
[مقابلِ سخت] نرم و ملایم،

فرهنگ معین

سست

(ص.) بی دوام، پایدار، ضعیف ناتوان، نرم، ملایم، تنبل، بی معنی، (ق.) آهسته، کند. [خوانش: (سُ) [په.]]

فرهنگ فارسی هوشیار

سست

نرم و ملایم، نازک، ناتوان، ضعیف، کم زور


سست عزم

سست کوش


سست وفا

سست پیمان

معادل ابجد

سست کردن

794

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری