معنی سفیر

فارسی به انگلیسی

سفیر

Ambassador, Envoy, Legate

فارسی به ترکی

فارسی به عربی

سفیر

سفیر

لغت نامه دهخدا

سفیر

سفیر. [س ِ] (ع اِ) دلال بازار. (آنندراج).

سفیر. [س َف ْ فی] (ع اِ) یاقوت کبود. (ناظم الاطباء).

سفیر. [س َ] (ع اِ) رسول و پیک. ج، سفراء. (آنندراج) (غیاث) (منتهی الارب). پیک. (دهار):
هر روز درخت با حریر دگر است
وز باد سوی باده سفیر دگر است.
منوچهری.
قرآن را به پیغمبرت ناورید
مگر جبرئیل آن مبارک سفیر.
ناصرخسرو.
نه بس فخر آن کز امام زمانه
سوی عاقلان خراسان سفیرم.
ناصرخسرو.
هم سفیر انبیا خواهی بدن
تو حیات جان و روحی نی بدن.
مولوی.
قطره ای کز بحر وحدت شد سفیر
هفت بحر آن قطره را گردد اسیر.
مولوی.
|| قاصد. (آنندراج) (غیاث). صلاح کن میان قوم و میانجی. (منتهی الارب). میانجی. (دهار). مصلح. (زمخشری). رسول. ج، سفراء. (مهذب الاسماء): سفیر میان ایشان زن صحابی بود. (کلیله و دمنه). مردی بدست آورد که سفیران بود میان ایشان و مقتدای ایشان. (ترجمه تاریخ یمینی). سفیران و متوسطان در اصلاح ذات البین سعی بلیغ نمودند. (ترجمه تاریخ یمینی). نزول کردن میان ایشان سفیران آمدند و رفتند. (ترجمه تاریخ یمینی). سفیران بیامدند و برفتند و دلها بر مودت قرار گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی). || برگ از درخت افتاده و خشک شده که باد آن را بروبد. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء).

عربی به فارسی

سفیر

سفیر , ایلچی , پیک , مامور رسمی یک دولت

حل جدول

سفیر

فیلمی با بازی فرامرز قریبیان

نماینده سیاسی، ایلچی، فرستاده

فرستاده

ایلچی

مترادف و متضاد زبان فارسی

سفیر

ایلچی، رسول، فرستاده، میانجی، نماینده سیاسی

فرهنگ فارسی هوشیار

سفیر

میانجی، سفراء جمع

فرهنگ معین

سفیر

فرستاده، میانجی، نماینده یک دولت در کشور دیگر. [خوانش: (سَ) [ع.] (اِ.)]

فرهنگ عمید

سفیر

(سیاسی) شخصی که به نمایندگی از جانب یک دولت در پایتخت دولت دیگر اقامت دارد، ایلچی،
اصلاح‌کننده میان دو قوم، میانجی،
* سفیرکبیر: (سیاسی) نمایندۀ عالی سیاسی یک دولت در کشور دیگر که کار‌های سفارت‌خانه را در آن کشور اداره می‌کند،

فارسی به ایتالیایی

سفیر

ambasciatore

فارسی به آلمانی

سفیر

Botschafter

معادل ابجد

سفیر

350

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری