معنی سقم

لغت نامه دهخدا

سقم

سقم. [س َ / س ُ / س َ ق َ] (ع مص، اِمص) بیماری. (غیاث) (آنندراج) (منتهی الارب) (دهار) (مهذب الاسماء). بیمار شدن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی):
فسونگر بگفتار نیکو همی
برون آرد از دردمندان سقم.
ناصرخسرو.
از تف شمشیر تو در سقمند آن سه قوم
چون صف اصحاب فیل در المند از الم.
خاقانی.
چون ببیند روی زرد بی سقم
خیره گردد عقل جالینوس هم.
مولوی.
این سخن پایان ندارد کن رجوع
سوی آن روباه و شیر و سقم جوع.
مولوی.
این عجب چونست از سقم آن هلال
که هزاران بدر هستش پایمال.
مولوی.

فرهنگ معین

سقم

(مص ل.) بیمار بودن، نادرست بودن، (اِ مص.) بیماری، مرض. [خوانش: (سُ قْ) [ع.]]

فرهنگ عمید

سقم

مرض، بیماری،
[مقابلِ صحت] ناصحیح بودن، نادرستی،

حل جدول

سقم

مقابل صحت

بیمار بودن

بیماری

مترادف و متضاد زبان فارسی

سقم

خطا، کذب، نادرستی،
(متضاد) صحت، بیماری، مرض، ناخوشی،
(متضاد) صحت

فرهنگ فارسی هوشیار

سقم

بیماری، بیمار شدن

فرهنگ فارسی آزاد

سقم

سُقْم- سَقَم، مرض- بیماری (جمع: اَسْقام)، بمعنای علیل و نادرست برای کلام نیز بکار می برند

سَقِم، مریض- بیمار

معادل ابجد

سقم

200

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری