معنی سقیم
لغت نامه دهخدا
سقیم. [س َ] (ع ص) بیمار. (غیاث) (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (آنندراج):
زین نکته های بکرند آبستنان حسرت
مشتی سقیم خاطر جوقی سقیم ابتر.
خاقانی.
در ره عمر شتابان روز و شب
ای برادر گر درستی یا سقیم.
مولوی.
چون مزاج آدمی گلخوار شد
زرد و بدرنگ و سقیم و خوار شد.
مولوی.
گفتندش که چرا در این بحث سخن نگویی گفت حکیم دارو ندهد جز سقیم را. (سعدی).
در قتل ما ز نرگس خود مصلحت مکن
کاندیشه ٔ صحیح نباشد سقیم را.
صائب.
|| در اصطلاح محدثان، خلاف صحیح است و عمل راوی برخلاف مدلول روایت است و دلالت بر نادرستی کند. || بمجاز به معنی چیز ناقص. (غیاث) (آنندراج):
صد سخن گوید پیوسته چو زنجیر بهم
که برون ناید از آن صدسخن سست و سقیم.
فرخی.
با سخن گفتن تو هر سخنی با خلل است
با ستوده خرد تو خرد خلق سقیم.
فرخی.
|| نادرست. مقابل صحیح:
گفت از این باب هرچه گفتی تو
من ندانسته ام صحیح و سقیم.
ناصرخسرو.
چکنم چاره چون نمی سازد
چیره عزم صحیح و بخت سقیم.
مسعودسعد.
از آنکه مهتر و مخدوم من نکوداند
بنظم و نثرحدیث صحیح را ز سقیم.
سوزنی.
چشم جادوی توخود عین سواد سحر است
لیکن این هست که این نسخه سقیم افتاده ست.
حافظ.
چه در حساب بود آنکسی که نشناسد
صحیح را ز سقیم و صحاح را ز کسور.
بدر جاجرمی.
فرهنگ معین
بیمار، نادرست، جمع سقام. [خوانش: (سَ) [ع.] (ص.)]
فرهنگ عمید
[مقابلِ صحیح] نادرست،
مریض، بیمار،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
خطا، دروغ، سهو، غلط، نادرست،
(متضاد) صحیح، درست، اشتباهآمیز، معیوب، ناسالم،
(متضاد) سالم، بیعیب، بیمار، مریض، ناخوش،
(متضاد) سرحال، قبراق
عربی به فارسی
ناسالم , ناخوش , ویژه ناخوشی , مریض , وحشت اور
فرهنگ فارسی هوشیار
بیمار
فرهنگ فارسی آزاد
سَقِیْم، بیمار- ناامن- غیر مطمئن (مکان)، خلاف حقیقت و نادرست- سست و ضعیف (کلام)، (جمع: سُقُم)
معادل ابجد
210