معنی سن
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
(~.) [فر.] (اِ.) صحنه نمایش.
دندان، عُمر،
(سَ) (اِ.) گیاهی است که بر درخت پیچد، عشقه، سرند، کشور.
(س) (اِ.) حشره ای است ریز با بال های کوچک و دهانی خرطومی شکل که آفت گندم است.
فرهنگ عمید
مدتی که از عمر انسان یا جاندار دیگر گذشته باشد، مدت عمر و زندگانی،
* سن بلوغ: سنی که دختر یا پسر به رشد طبیعی برسد، حد رشد یا بلوغ دختر در دین اسلام نهسالگی و پسر چهارده سالگی است،
* سنِ تمییز: سنی که وقتی انسان به آن برسد نفع و ضرر خود را میشناسد،
در تئاتر، قسمتی از سالن که در آنجا نمایش اجرا میشود، صحنۀ نمایش،
حشرهای ریز و دارای بالهای کوچک با دهانی به شکل خرطوم که با آن شیرۀ ساقه و خوشۀ جو یا گندم را میمکد و از بزرگترین آفات گندم و برخی درختان مانند سیب و گلابی است و برای دفع آن علاوه بر سَم از نوعی زنبور استفاده میشود،
عشقه، گیاهی که بر درخت میپیچد: هست بر خواجه پیخته زفتن / راست چون بر درخت پیچید سن (رودکی: ۵۰۵)،
حل جدول
دندان عرب
آفت غلات
صحنه تئاتر
مدت عمر
دور نمای عمر
دورنمای عمر
آفت گندم، صحنه تئاتر، دورنمای عمر، دندان عرب، مدت عمر، صحنه نمایش
صحنه نمایش
مترادف و متضاد زبان فارسی
پرده، مجلس، صحنه، جایگاه وقوع حادثه، رویداد، حادثه، واقعه، گزارش، شرح، عمر، آفت گندم، دندان
فارسی به انگلیسی
Age, Saint, Scene, Years
فارسی به ترکی
yaş
فارسی به عربی
عمر
عربی به فارسی
دندان , دندانه , نیش , دارای دندان کردن , دندانه دار کردن , مضرس کردن
ترکی به فارسی
تو
گویش مازندرانی
سال سن
فرهنگ فارسی هوشیار
محل نمایش، صحنه نمایش سال، عمر، زندگانی، دندان
فرهنگ فارسی آزاد
سِنّ، عُمْر- دَندان (جمع: اَسْنان- اَسِنَّه- اَسُنّ)
سِنّ، (سَنَّ- یَسُنُّ) وضع کردن (قانون)، قرار دادن- سهل و آسان کردن- اجرا کردن- اداره کردن با حُسْن تدبیر- تصویر کردن- تیز کردن- صیقل دادن- جریان یافتن
فارسی به ایتالیایی
فارسی به آلمانی
Alter [noun], Mit sand bestreuen, Sand (m)
معادل ابجد
110