معنی سنه
لغت نامه دهخدا
سنه. [س ِ ن ِ] (اِ) نام گیاهی است دارویی. رجوع به سنا و کارآموزی داروسازی ص 191 شود.
سنه. [س َ ن َ / ن ِ] (از ع، اِ) سنه. سال. ج، سنوات، سنون، سنین. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء). حول. عام. حجه. سال. حول. (اصله سنهه). ج، سنهات. (ناظم الاطباء):
زندگانیت باد الف سنه
چشم دشمنت برکناد کنه.
منجیک.
سال سیصد سرخ می خور سال سیصد زردمی
لعل می الفین شهر و العصیر الفی سنه.
منوچهری.
بسوی بلخ آمد [مسعود]... هفدهم ذی الحجه الحرام سنه ٔ احدی عشرین و اربعماءه. (تاریخ بیهقی). در شهور سنه ٔ... اتفاق افتاد به پیوستن من بخدمت این پادشاه. (تاریخ بیهقی).
شهر و اسبوع و سنه مانند من
می کند بر دشمن جاهت سنه.
شمس فخری (از جهانگیری).
- سنهالحمار، اعراب هر صد سال را سنهالحمار گویند. (حبیب السیر جزء 2 ج 2 ص 70 سطر 8).
- سنه ٔ شمسیه، مدت سیصد و شصت و چهار روز و ربع روز. (از بحر الجواهر).
- سنه ٔ قمریه، مدت سیصد و پنجاه و چهار روز. (از بحر الجواهر).
- سنه ٔ ماضیه، سال گذشته. (فرهنگستان) (یادداشت بخط مؤلف).
- سنه ٔ موت الفقهاء، سال 94 از هجرت است در این سال عده ٔ کثیری از عالمین به احکام و قرآن بمردند. (یادداشت بخط مؤلف).
|| قحط. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). تنگ سال. (مهذب الاسماء). ج، سنون. || زمین خشک بی نبات قحطناک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || سال بسال بار نیاوردن خرما. (آنندراج). سال بسال بار نیاوردن خرمابن و گذشتن سالها بر آن. سَنه. (ناظم الاطباء). || مزید مؤخر در امکنه، چون اغروسنه. اشروسنه. (یادداشت بخط مؤلف).
سنه. [س َ ن َه ْ] (اِ) لعنت و نفرین. به این معنی با شین هم آمده است. (برهان) (آنندراج). نفرین و لعنت. (اوبهی) (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء):
ای فرومایه در کون هل و بی شرم و خبیث
آفریده شده از فریه سردی و سنه.
لبیبی.
شهر و اسبوع و سنه نامند روز
می کند بر دشمن جاهت سنه.
شمس فخری (از جهانگیری).
|| نوعی از آهن سخت که چون گداخته شود. آب را جذب کند. || خار. || (ص) تنومند و قوی و زوردار. (ناظم الاطباء).
سنه. [س ِ ن َ] (ع اِ) کره که بر نان و شراب افتد. (منتهی الارب). || گندم دیرینه که سالها بر آن گذشته باشد. (آنندراج). طعام سنه، گندم دیرینه که سالها بر آن گذشته باشد. (منتهی الارب).
سنه. [س ُ ن ُه ْ] (اِ) زن پسر که بعروس شهرت دارد. (برهان). عروس و بیوک و منکوحه ٔ پسر. (ناظم الاطباء). منکوحه ٔ پسر. (غیاث). زن پسر. (آنندراج). زن پسر و آنرا سنار وسنهار نیز نامند. (جهانگیری). رجوع به سنهار شود.
فرهنگ معین
اول خواب، چرت، غفلت. [خوانش: (س نَ یا نِ) [ع. سنه] (اِ.)]
(سَ نَ یا نِ) (اِ.) لعنت، نفرین.
(~.) [ع. سنه] (اِ.) سال، یک سال.
فرهنگ عمید
حل جدول
سال
فرهنگ واژههای فارسی سره
سال
مترادف و متضاد زبان فارسی
سال، عام، فریه، لعنت، نفرین
فارسی به انگلیسی
Year
فارسی به عربی
تاریخ، سنت
گویش مازندرانی
سفت سخت، پشگل
فرهنگ فارسی هوشیار
سال، حول، حجه، جمع سنوات لعنت و نفرین
فرهنگ فارسی آزاد
سِنَه (تحریر عربی: سنه)، چُرت- غفلت (مصدر وَسِنَ- یُوْسَنُ نیز می باشد)
سَنِه (تحریر عربی: سنه)، مُعَمِرّ- عمر کرده- غیر جوان- کسیکه بر او سالها گذشته باشد
سَنَه، سال، قحطی و خشکسالی، زمین خشک و بیحاصل (جمع: سَنَوات، سِنُون، سُنُون، سَنَهات)
فارسی به آلمانی
Jahr (n), Ausgehen, Datieren, Dattel (f), Datum (n), Verabredung (f)
معادل ابجد
115