معنی سواد

لغت نامه دهخدا

سواد

سواد. [س َ] (ع مص) خوردن آب که بر روی آن سواد بود. (منتهی الارب).

سواد. [س َ] (ع اِ) آواز. (منتهی الارب). بانگ. آواز. صدا. صوت. (ناظم الاطباء).

سواد. [س َ] (ع اِ) کالبد. (منتهی الارب) (آنندراج). کالبد تن. (مهذب الاسماء) (السامی). || کره ٔ زمین. زمین خاکی:
سودای این سواد مکن بیش در دماغ
تکلیف این کثیف منه بیش بر روان.
خاقانی.
|| مال بسیار. || سیاهی الوان. (منتهی الارب) (آنندراج). سیاهی. (دهار):
لبان لعل چون خون کبوتر
سواد زلف چون پر پرستو.
سعدی.
چشم جادوی تو خود عین سواد سحر است
لیکن این هست که این نسخه سقیم افتاده ست.
حافظ.
|| تاریکی:
سواد شب که برد از دیده ها نور
بنات النعش را کرده زهم دور.
نظامی.
|| سیاهی چشم:
سواد دیده ٔ باریک بینان
انیس خاطر خلوت نشینان.
نظامی.
بیاض صبح نمود از دل شب دیجور
چنانکه پرتو نور از سواد دیده ٔ حور.
سیف اسفرنگ.
|| مرکب دوات:
نجم زحل سواد دواتش نهم چنانک
جرم سهیل ادیم قلمدان شناسمش.
خاقانی.
- سواد الوجه فی الدارین، (اصطلاح صوفیه) فناء فی اﷲ است. آنچنانکه برای شخص وجودی باقی نماند نه ظاهراً و نه باطناً نه در دنیاو نه در آخرت و آن فقر حقیقی است و در حقیقت عدم اصلی است. لهذا گفته اند: اذا تم الفقر فهو اﷲ. (از تعریفات جرجانی).
|| خال دل و دانه ٔ آن. (منتهی الارب) (آنندراج). میان دل. (مهذب الاسماء):
ز نقش خامه ٔ آن صدر و نقش نامه ٔ او
بیاض صبح و سواد دل مراست ضیا.
خاقانی (دیوان چ ضیاءالدین سجادی ص 30).
بیمار به سواد دل اندر نیاز عشق
مجروح به قبای گل از جنبش صبا.
خاقانی.
|| خرما. (منتهی الارب) (آنندراج). || مسوده. (غیاث). پیش نویس: استادم گفته سوادی کرده ام امروز بیاض کنند... گفت [امیر] نیک آمد. (تاریخ بیهقی). || کتابت. نوشته:
منم که گاه کتابت سواد شعر مرا
فلک سزد که شود دفتر و ملک ورّاق.
خاقانی.
من آن شب نشسته سوادی بچنگ
سیه ترز سودای آن شب برنگ.
نظامی.
ملوک روی زمین بر سواد منشورت
نهاده سر چو قلم بر بیاض بغدادی.
مولوی.
تا بود نسخه ٔ عطری دل سودازده را
از خط غالیه سای توسوادی طلبیم.
حافظ.
|| نسخه ٔ دوم و جز آن از کتابی یا نوشته. (یادداشت بخط مؤلف). رونوشت. (فرهنگستان). || دهات شهر. (منتهی الارب) (آنندراج). حوالی شهر و نواحی. (غیاث). گرداگرد شهر. (مهذب الاسماء). سورستان. (مفاتیح العلوم): و اندر وی [اندر خوزستان] رودهای عظیم و آبهای روان است و سوادهای خرم. (حدود العالم). و اندر وی [اندر جزیره]کوه است و شهرها بسیار و سوادهای خرم و باغها و بوستانها. (حدود العالم). ایذه شهری است [بخوزستان] با سوادهای بسیار و خرم و آبادان. (حدود العالم). عسکر مکرم، شهری است با سواد بسیار خرم و آبادان و بانعمت. (حدود العالم). و بست و سواد آن صالح بن نصر را صافی شد. (تاریخ سیستان). و در سواد هری صدوبیست لون انگور یافته شود هر یک از دیگری لطیف تر. (چهارمقاله ٔنظامی عروضی).
دردا که تا سواد خراسان خراب گشت
دلهاخراب زلزله ٔ درد کرده اند.
خاقانی.
دوران آفت است چه جویی سواد دهر
ایام صرصر است چه سازی سرای خاک.
خاقانی.
خاقانیا بسوک خراسان سیاه پوش
کاصحاب فتنه گرد سوادش سپاه برد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 871).
چون به نزدیک آن ولایت رسید و سواد او بدید روی بشهری نهاد که فاتحه ٔبلاد و فهرست سواد بود. (سندبادنامه ص 300).
دهی بیند آراسته چون بهشت
سوادش پر از سبزه و آب و کشت.
نظامی.
سکندر چو دید آن سواد بهی
ز سودای هندوستان شد تهی.
نظامی.
چون سواد آن بخارا را بدید
وز سواد غم بیاضی شد پدید.
مولوی.
غریب آمدم در سواد حبش
دل از دهر فارغ سر از عیش خوش.
سعدی.
بیت المقدس اساس سوادش و بیت المعمور نمونه ٔ نهادش. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان). || کشور. مملکت:
ز یونان بدیگر سواد اوفتاد
حدیث سکندر بدو کرد یاد.
نظامی.
- بهشتی سواد، مقصود کشور تبت است:
عجب ماند شه زآن بهشتی سواد
که چون آورد خنده ٔ بی مراد.
؟
- مشکین سواد، مقصود هندوستان است:
نبشت آن سخنها که بودش مراد
ز پیروزی مرز مشکین سواد.
نظامی.
|| متاع و اسباب. (آنندراج). || عبارت از ملکه ٔ خواندن و نقل کتاب و مانند آن. (آنندراج). ملکه وذهن. (غیاث). || عدد بسیار. (منتهی الارب). عدد کثیر. (دهار). || جماعت و عامه ٔ مردم. (منتهی الارب). || نما: بالای این درگاه چهار طبقه پنجره است که از برای زینت جلو عمارت بنا شده و به اصطلاح بناهای این عصر آنها را سواد می نامند. (مرآت البلدان ناصری در شرح ایوان مداین، یادداشت بخط مؤلف). || صورت که بخواب بینند. (مهذب الاسماء) (یادداشت بخط مؤلف).

سواد. [س َ] (اِخ) نام دو موضع است: یکی در نزدیکی بلقاء بمناسبت سیاهی سنگهایش چنین نام را به وی داده اند و دیگری عبارت از روستاهای عراق و ضیاعهائی که در عهد عمربن خطاب بدست مسلمانان افتاده و بمناسبت نخلستانها و کشت زارهای سبز چنین نامی به آنها داده شده است. (از معجم البلدان). سواد دواند: یکی سواد کوفه و آن سکر است تار آب و حلوان است تا قادسیه و دوم سواد بصره و آن اهواز است و دشت میشان و فارس. (تاریخ قم ص 181).

سواد. [س ُ] (ع اِ) بیماریی است مر انسان را. || بیماریی است که گوسفندان را عارض شود. || زردی رنگ. || سبزی ناخن و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج).


نیمه سواد

نیمه سواد. [م َ / م ِ س َ] (اِ مرکب) خواندن و نوشتن کم. کوره سواد. سواد کم. (یادداشت مؤلف).

فارسی به انگلیسی

سواد

Literacy, Scholarship

فرهنگ عمید

سواد

[مجاز] توانایی خواندن و نوشتن،
مجموعۀ آگاهی‌ها از چیزی، معلومات،
(اسم) [منسوخ] رونوشت، مسوده،
(اسم) [قدیمی] پیرامون شهر و حوالی آن،
(اسم) [قدیمی] سیاهی شهر از دور،
(اسم) [قدیمی، مجاز] گروهی از مردم، جماعت،
(اسم، اسم مصدر) [مقابلِ بیاض] [قدیمی] سیاهی،
(اسم) [قدیمی] سرزمین، مملکت،
* سواد اعظم: [قدیمی]
شهر بزرگ،
پایتخت،
* سواد داشتن: (مصدر لازم) باسواد بودن، توانایی خواندن و نوشتن داشتن،

فرهنگ معین

سواد

سیاهی، نوشته، رونوشت، شبح، سیاهی شهر که از دور دیده شود، در فارسی به معنای خواندن و نوشتن، معلومات، آگاهی های علمی و ادبی، کسی نم کشیدن کنایه از: سواد درستی نداشتن،

گویش مازندرانی

کور سواد

سواد اندک – کم سواد

فارسی به عربی

سواد

معرفه القراءه والکتابه

حل جدول

فاقد سواد

بی سواد،امل


سواد

سیاهی شهر از دور

مترادف و متضاد زبان فارسی

سواد

ملایی، توانایی خواندن ونوشتن، رونوشت، کپی، پیش‌نوشته، پیش‌نویس، مسوده،
(متضاد) پاکنویس، نسخه، نسخه‌اصل،
(متضاد) عین، تاریکی، سیاهه، معلومات، جماعت، جمعیت، سیاهی، شهربزرگ، شبح

فرهنگ فارسی هوشیار

سواد

کالبد تن، کره زمین، و بمعنای سیاهی

فرهنگ فارسی آزاد

سواد

سَواد، سیاهی- تاریکی- شخص- مال زیاد- تعداد زیاد (جمع: اَسْوِدَه جمع الجمع اَساوِد)

معادل ابجد

سواد

71

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری