معنی سوار
لغت نامه دهخدا
سوار. [س َوْ وا] (اِخ) ابن حمدون قیسی مجاری مردی جنگی و آشنا به ادب بود. بسال 276 هَ. ق. در اندلس در ناحیت راجله قیام کرد و گروهی در خاندانهای عرب بگرد او فراهم شدند تا با مردم غیرعرب که در آنجا بودند بجنگید. پس کار او دوام نیافت و بسال 277 هَ. ق. کشته شد.او را شعری نیکو است. (از اعلام زرکلی ج 1 ص 398).
سوار.[س َ] (ص، اِ) در قدیم «سوار» [رجوع شود به اسواره، اسوبار]، کردی «سوار»، افغانی «اسپر، اسور»، بلوچی «سوار» (اشتقاق اللغه ص 749، کلمه ٔ فارسی «سوآر، اسوار»)، پهلوی «اسبار» مأخوذ از پارسی باستان «آسابارا». رجوع به نیبرگ ص 278. لغتاً به معنی برنده ٔ اسب. و رجوع شود به اسوار و اسوبار؛ کسی که بر روی اسب و ستوران دیگر نشیند. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). راکب. (غیاث). فارس. (دهار). راکب اسب است و به معنی راکب دیگر سواریها مجازاً باشد چه مخفف اسوار است و اسوار مرکب اسب از لفظ اَسْوْ که بر وزن سرو باشد مبدل است و لفظوار کلمه ٔ نسبت است. (غیاث) (از آنندراج):
ایا خورشید سالاران گیتی
سوار رزم ساز وگرد نستوه.
رودکی.
و یکی باره دارد [شهر حلب] که سوار بر سر وی گرداگرد وی بگردد. (حدود العالم).
یکی بارگی ساختند آهنین
سواری ز آهن و ز آهنش زین.
فردوسی.
سواری فرستاد نزدیک فور
که او را بخواند بگوید ز دور.
فردوسی.
از ایران و توران گزیده سوار
برفتند شمشیرزن ده هزار.
فردوسی.
زبامدادان تا نیمروز حاجب او
میان دشت همی گشت با هزار سوار.
فرخی.
نه یک سوار است او بلکه صدهزار سوار
بر این گواه من است آنکه دید فتح کتر.
عنصری.
شاه ابوالقاسم ابن ناصر دین
آن نبرده ملک نبرده سوار.
عسجدی.
مرغ نهاد آشیان بر سر شاخ چنار
چون سپر خیزران بر سر مردسوار.
منوچهری.
دوهزار غلام سوار آراسته با ساز و آلت تمام. (تاریخ بیهقی). امیر از هرات برفت با سوار و پیاده ٔ بسیار. (تاریخ بیهقی). و خود با بندویه و... با جماعتی اندک سوار مجرد بیک اسپ فرات عبره کردند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 100).
سواران تازنده را نیک بنگر
درین پهن میدان ز تاری و دهقان.
ناصرخسرو.
اندوه نظر چشم تیره ام را
بر اشک رونده سوار دارد.
مسعودسعد.
چو تو نگار دل افروز نیست در خلخ
چو تو سوار سرافراز نیست در یغما.
معزی.
میدان فضل و مرکب اقبال در جهان
همتای تو سوار نبیند بچابکی.
سوزنی.
خوش سواریست عمر خاقانی
صیدگه دهر و بارگیراوقات.
خاقانی.
نوروز دواسبه یک سواری است
کآسیب به مهرگان برافکند.
خاقانی.
از اطراف خراسان و ماوراءالنهر خبر کرده بودند و سوار و پیاده جمع آورده و... (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
سواران اسب در میدان فکندند
دلیران رخش در جولان فکندند.
نظامی.
بت لشکرشکن بر پشت شبدیز
سواری تند بود و مرکبی تیز.
نظامی.
تن آسوده نداند که دل خسته چه باشد
من گرفتار کمندم تو چه دانی که سواری.
سعدی.
- ابلق سوار:
چو روز آخور صبح ابلق سوار
طویله برون زد بر این مرغزار.
نظامی.
- چابک سوار، تند و سریع.
- سرخ سوار:
سرخ سواری به ادب پیش او
لعل قبایی ظفراندیش او.
نظامی.
- سوار دولت، کنایه از صاحب دولت. (آنندراج):
فزودم آبرو تا ساکن ویرانه ٔ خویشم
سوار دولتم تا چون نگین در خانه ٔ خویشم.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- شهسوار، پهلوان.
|| دلاور. پهلوان:
تو آنی که گویی بگیتی چو من
سواری نباشد بصد انجمن.
فردوسی.
گزین کرد رستم ده و دو هزار
ز شایسته مردان گرد و سوار.
فردوسی.
مگر رستم زال و سام سوار
که با او نسازد کسی کارزار.
فردوسی.
سواری که دعوی کند در سخن
بیا گو من اینک سوار علی.
ناصرخسرو.
کو سواری بر سر میدان درد
تا بفتراکش عنان دربستمی.
خاقانی.
سواری که در جنگ بنمود پشت
نه خود راکه نام آوران را بکشت.
سعدی.
سواری چون علی باید که تا یک قبضه آهن را
نماید ذوالفقاری اژدهااوبار و ضیغم در.
قاآنی.
|| مسلط. چیره:
جادو نباشد از تو به تنبل سوارتر
عفریت کرده کار تو زو کرده کارتر.
دقیقی.
و اگر مرا بدقت تاریخ این پادشاه مشغول کردند... بمردمان نمایند که ایشان سوارانند و من پیاده. (تاریخ بیهقی).
- سوار بودن، غالب بودن برچیزی. (آنندراج). مسلط بودن. غالب بودن:
من شرف و فخر آل خویش و تبارم
گر دگری را شرف به آل و تبار است
آنکه بود بر سخن سوار سوار است
آن نه سوار است کو بر اسب سوار است.
ناصرخسرو.
قباد کیست که پشتش نمیرسد بزمین
بخصم خویش سوارم من از تحمل خویش.
صائب.
- سوار شدن، برنشستن. رکوب. (یادداشت بخط مؤلف).
- || مسلط شدن. چیره گردیدن: نصر احمد سامانی... بر همه ٔ آداب ملوک سوار شد و بی همتا آمد. (تاریخ بیهقی).
بگرد خویش همی گرد و نقش خویش بدان
اگر بوهم شدستی بر اسب عقل سوار.
ناصرخسرو.
- سوار شدن آب بجایی، نشستن آب بر جایی. قبولاندن آب بر زمین بلند.
|| در بازی شطرنج هر یک از مهره های آن سوای شانزده پیاده. (یادداشت بخط مؤلف).
سوار. [س َوْ وا] (ع ص) عربده گر و آنکه در سر او شراب زود اثر کند و مست گردد. (آنندراج) (منتهی الارب). عربده کننده. (مهذب الاسماء). || سخن که در سر جای گیرد. || شیر بیشه.
سوار. [س ُ] (ع اِ) تیزی و حدت شراب. || تیزی هر چیز. (آنندراج) (منتهی الارب).
سوار. [س ِ] (ع اِ) یاره و آن زیوری است که به هندی کنگن گویند. ج، اَسوِرَه. جج، اساوره. (آنندراج) (مهذب الاسماء). ج، اسوره. دست رنجن. (شرفنامه ٔ). یاره. (لغت نامه ٔ مقامات حریری) (منتهی الارب). دست آورنجن. (ترجمان القرآن):
بر اسب سعادت سواری و داری
بدست اندرون از سعادت سوارا.
دقیقی.
وین بدان گوید باری من از این زر کنمی
ماهرویان را از گوهر خلخال و سوار.
فرخی.
این بفرمودش که برسازد ز زر
از سوار و طوق و خلخال و کمر.
مولوی.
سوار. [س ِ] (ع مص) رجوع به مساوره شود.
فرهنگ معین
(س) [ع.] (اِ.) دستبند زنانه، دست برنجن.
کسی که بر روی اسب و مانند آن نشیند و از جایی به جایی رود، (عا.) مسلط، چیره. [خوانش: (سَ) [په.] (ص. اِ.)]
فرهنگ عمید
کسی که بر روی اسب یا مَرکب دیگر قرار دارد،
کسی که داخل وسیلۀ نقلیه یا آسانسور قرار دارد، سرنشین،
(ورزش) در شطرنج، هریک از مهرهها غیر از پیاده و شاه،
(صفت) نصبشده،
(صفت) [مجاز] مسلط، غالب،
(نظامی) [منسوخ] هریک از سربازان سوارهنظام،
[قدیمی، مجاز] دلاور، پهلوان،
* سوار شدن: (مصدر لازم) بر روی اسب یا مرکب دیگر نشستن، برنشستن،
* سوار کردن: (مصدر متعدی)
کسی را بر مرکب نشاندن، برنشاندن،
جا دادن چیزی بر روی چیز دیگر مثل جای دادن نگین بر روی انگشتری،
حلقهای که زنان به مچ دست خود میکنند، دستبند، دستبرنجن،
حل جدول
راکب
مترادف و متضاد زبان فارسی
راکب، سواره، شوالیه، فارس، مرکبنشین،
(متضاد) پیاده، نصب، مونتاژ، تعبیه، مسلط
فارسی به انگلیسی
Horsewoman, Lance, Lancer, Mounted, Rider
فارسی به عربی
ظهور الخیل
عربی به فارسی
گلوبند , النگو , دست بند , بازوبند
گویش مازندرانی
نامی برای سگ
فرهنگ فارسی هوشیار
راکب، کسی که بر روی اسب و ستوران دیگر نشیند
معادل ابجد
267