معنی سودازده

لغت نامه دهخدا

سودازده

سودازده. [س َ / سُو زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) آنکه سودا در مزاج او تأثیر کرده باشد. (آنندراج). دیوانه. (شرفنامه ٔ منیری):
سودازده با قمر نسازد
صفرازده را شکر نسازد.
نظامی.
سودازده ای کز همه عالم بتو پیوست
دل نیک بدادت که دل از وی بگسستی.
سعدی.
فتنه ٔ شاهد سودازده ٔ باغ و بهار
عاشق نغمه ٔ مرغان سحر بازآمد.
سعدی.
روزگاریست که سودازده ٔ روی توام
خوابگه نیست بجز خاک سر کوی توام.
سعدی.
در سنبلش آویختم از روی نیاز
گفتم من سودازده را کار بساز.
حافظ.
تابود نسخه ٔ عطری دل سودازده را
از خط غالیه سای تو سوادی طلبیم.
حافظ.
تا سر زلف تو در دست نسیم افتاده ست
دل سودازده از غصه دو نیم افتاده ست.
حافظ.


سودازدگی

سودازدگی. [س َ / سُو زَ دَ / دِ] (حامص مرکب) حالت و کیفیت سودازده. (فرهنگ فارسی معین).


صفرازده

صفرازده. [ص َ زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) که صفرا بر او غالب شده باشد. زردشده ٔ از غلبه ٔ صفرا. زردشده. زردفام:
می چون شفق صفرازده مستان چو شب سودازده
وآتش دراین خضرا زده دستی که حمرا داشته.
خاقانی.
سودازده با قمر نسازد
صفرازده را شکر نسازد.
نظامی.
بخوبی او کی رسد آفتاب
یکی یاوه گرد است و صفرازده.
میرحسن دهلوی (از آنندراج).
رجوع به صفرا شود.


دل گسستن

دل گسستن. [دِ گ ُ س َ ت َ] (مص مرکب) دل کندن. دست کشیدن. دل برکندن. دل بریدن. دل برداشتن. قطع علاقه کردن:
از صحبت خلق دل گسستم
اندیشه ندیم دل ببستم.
ناصرخسرو.
سودازده ای کز همه عالم به تو پیوست
دل نیک بدادت که دل از وی بگسستی.
سعدی.


سرودی

سرودی. [س ُ] (اِخ) در ولایت قم از قصبه ٔ موسوم به خوانسار است. شخص نامرادی است و در فن موسیقی بهره دارد. بیت ذیل را در نیشابورک به اسم «بنیاد» نقشی بسته بوده خیلی شهرت یافت:
بنیاد مکن با من سودازده بیداد
تا من نکنم ناله ز بیداد تو بنیاد.
(مجمع الخواص ص 243).


رفیقی تبریزی

رفیقی تبریزی. [رَ قی ِ ت َ] (اِخ) از گویندگان قرن دهم هجری قمری بود در تبریز به مطربی اوقات صرف می کرد و در آن کار نقشها و صورتها تصنیف کرده بود. بیت زیر ازوست:
عمری است که من عاشق رخسار بتانم
سودازده ٔ زلف بتان از دل و جانم.
(از دانشمندان آذربایجان ص 160 از تحفه ٔ سامی). رجوع به فرهنگ سخنوران شود.


معبر

معبر. [م ُ ع َب ْ ب ِ](ع ص) خواب گزار.(زمخشری). کسی که تعبیر خواب می کند.(ناظم الاطباء). خواب گزارنده. آنکه خواب را تفسیر کند.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): بامداد معبری را بخواند و پرسید که تعبیر این خواب چیست.(قابوسنامه). یا سودازده ٔ عشق را که در پرده ٔخواب... معانقه ٔ معشوق خیال بندد معبرش هم مفارقت تأویل نهد.(منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 165). || تعبیرکننده و بیان کننده.(غیاث)(آنندراج).

فرهنگ معین

سودازده

دیوانه، عاشق. [خوانش: (~. زَ دَ یا دِ) [ع - فا.] (ص مف.)]

فرهنگ عمید

سودازده

مالیخولیایی،
آشفته،
شیفته، عاشق،

حل جدول

سودازده

مالیخولیایی


مالیخولیایی

سودازده

مترادف و متضاد زبان فارسی

سودازده

خیال‌زده، خیالی، آشفته، شیفته، سودایی، مالیخولیایی، دیوانه، مجنون،
(متضاد) عاقل، عاشق،
(متضاد) معشوق


مالیخولیایی

سودازده، سودایی، وسواسی، مبتلا به مالیخولیا


عاشق

دلباخته، دلداده، سودازده، شیدا، شیفته، عشیق، مفتون، نوازنده،
(متضاد) معشوق


سودایی

دیوانه، مجنون، سودازده، شیدا، شیفته، عاشق، مالیخولیایی، سوداوی،
(متضاد) صفراوی، دموی، اگزمایی، گر

معادل ابجد

سودازده

87

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری