معنی سوزن
لغت نامه دهخدا
سوزن. [زَ] (اِ) سانسکریت «سوسی » (سوزن). «هوبشمان ص 755». قیاس کنید با اوستا «سوکا» (سوزن)، پهلوی «سوکن »، پازند «سوزن »، «سوزن »، کردی «شوزهین »، «بزهوزهین »، «سوزهین »، استی عاریتی و دخیل «سژین »، «سوژین »، بلوچی «سوسین »، «سیسین، سیشین، شیشن، شیشین »، وخی «سیک »، سریکلی «سیک »، گیلکی «سوزن ». میله ٔکوچک فلزی نوک تیز و سوراخ دار و نوعاً آهنی که بدان خیاطی کنند. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). ابره و میله ٔ کوچکی فلزی و نوک تیز و سوراخ دار و نوعاً آهنی که بدان خیاطی میکنند و میدوزند. (ناظم الاطباء). درزن. (لغت فرس). دوزینه. (فرهنگ فارسی معین):
نه مرگ از تن خویش بتوان سپوخت
نه چشم زمان کس بسوزن بدوخت.
فردوسی.
سوزن زرین شده ست و سوزن سیمین
لاله رخانا ترا میان و مرا تن.
فرخی.
اخگر هم آتش است ولیکن نه چون چراغ
سوزن هم آهن است ولیکن نه چون تبر.
عسجدی.
یا همچو زبرجدگون یک رشته سوزن
اندر سر هر سوزن یک لؤلؤ شهوار.
منوچهری.
چون که در این چاه چو نادان بباد
داده تبر در طلب سوزنم.
ناصرخسرو.
سوزن از دست بفکنی رستی
که از این جهل جان و دل خستی.
سنایی.
بر سوزن مژگانم صد رشته گهر دارم
در دامن تو ریزم یا در برت افشانم.
خاقانی.
که ز رمح بلند قد ناید
آنچه سوزن کند به پستی خویش.
ابن یمین.
یکی ز لشکر موئینه تیغ تیز بکف
سنانش سوزن و انگشتوانه اش مغفر.
نظام قاری.
هزار سوزن فولاد بر دل است مرا
از این حریرقبایان که دوش بر دوشند.
بابافغانی.
- از سوزن برون شدن، از سفت سوزن گذشتن. بسهولت تمام برآمدن.
- امثال:
اگر سوزن خیاط گم نمیشد روزی یک قبا میدوخت. رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
با سوزن چاه کندن.
به امید سوزن کلنگ گم کردن.
جای سوزن انداختن نیست.
سگ سوزن خورده.
سوزنی باید کز پای برآرد خاری.
کوه در سوراخ سوزن کی رود.
کوه را با سوزن نتوان سنبید.
|| میله ای که دراسلحه ٔ آتشی به فشنگ برخورد کرده و آنرا محترق مینماید. (ناظم الاطباء). || سوزن با لفظ ریختن و افشاندن بر چیزی، کنایه از عقوبت کردن و رنجانیدن و زدن چیزی را در چیزی و بر چیزی، به معنی دوختن و خلانیدن است. (آنندراج).
فرهنگ معین
میله کوچک فلزی و نوک تیز که ته آن سوراخی دارد، نخ را از آن بگذرانند و آن در دوخت و دوز به کار می رود، میله ای که در اسلحه آتشی به فشنگ برخورد کرده آن را محترق سازد، (عا.) آمپول، سرنگ، جای ~سوزن انداختن نیست کنایه از [خوانش: (زَ) [په.] (اِ.)]
فرهنگ عمید
میله فلزی کوچک نوکتیز که ته آن سوراخ دارد و برای دوختن پارچه یا چیز دیگر به کار میرود، درزن، دوزنه، دوزینه،
(پزشکی) [عامیانه] آمپول،
وسیلهای که با آن در تقاطعهای راهآهن مسیر حرکت قطار را عوض میکنند،
* سوزن زدن:
دوختن پارچه با دست و بهوسیلۀ نخ و سوزن، دوختودوز،
نقش و نگار انداختن در پارچه با نخ و سوزن،
(پزشکی) داخل کردن داروی مایع به بدن بهوسیلۀ سوزن توخالی، آمپول زدن، تزریق،
* سوزن عیسی: [قدیمی] گویند که حضرت عیسی هنگام عروج به آسمان چون سوزنی با خود داشت نتوانست ازآسمان چهارم بالاتر برود: من اینجا پای بست رشته ماندم / چو عیسی پایبست سوزن آنجا (خاقانی: ۲۴)،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
دوزینه، آمپول
فارسی به انگلیسی
Needle, Shot
فارسی به ترکی
iğne
فارسی به عربی
ابره
تعبیر خواب
اگر بیند که سوزنی بدو بخشیدند، آن کس مشفق احوال او بود. اگر دید سوزن بسیار داشت، دلیل بود بر خیر و صلاح او. - جابر مغربی
اگر بیند که جامه می دوخت، احوال او نیکو شود و به مراد رسد. اگر بیند سوزن گم شد، احوال او بد شود و امیدی که دارد برنیاید و احوالش پراکنده شود. اگر بیند سوزن او بدزدیدند، کارش بد شود. اگر بیند سوزه به جائی فرو برد، سرانجام کارش به خیر و خوبی و خرمی بود و کام دل یابد. - ابراهیم بن عبدالله کرمانی
اگر بیند سوزن در دست داشت و چیزی می دوخت، دلیل که شغلهای پراکنده وی با هم آید و حاجتش روا شود. - محمد بن سیرین
فرهنگ فارسی هوشیار
میله کوچک فلزی نوک تیز و سوراخ دار که بدان خیاطی کنند
فارسی به ایتالیایی
ago
فارسی به آلمانی
Nadel [noun]
واژه پیشنهادی
درزندوزن
معادل ابجد
123