معنی شاب
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
(بّ) [ع.] (ص.) مرد جوان. ج. شباب.
فرهنگ عمید
جوان، برنا،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
برنا، جوان، نوجوان،
(متضاد) پیر
عربی به فارسی
معامله کردن , انتخاب کردن , شکاف دادن , ترکاندن , خشکی زدن پوست , زدن , مشتری , مرد , جوانک , شکاف , ترک , ف ک , نوباوگان , جوانی , شباب , شخص جوان , جوانمرد , جوانان
دارای نیروی شباب , جوان , باطراوت
گویش مازندرانی
فرهنگ فارسی هوشیار
مرد جوان، برنا
فرهنگ فارسی آزاد
شاب، جوان (شخصِ جوان)، جمع (شَباب- شُبّان- شَبَبَه)،
معادل ابجد
303