معنی شاداب
لغت نامه دهخدا
شاداب. (ص مرکب) سیراب. پرآب. (فرهنگ جهانگیری) (فهرست ولف). آبدار. شادآب:
که دیدم ده و دو درخت سهی
که رسته ست شاداب با فرهی.
فردوسی.
بشد شاد سهراب از گفت مرد
بخندید و رخساره شاداب کرد.
فردوسی.
تو گفتی همه دشت سر خاب بود
بسان یکی سرو شاداب بود.
فردوسی (از لغت فرس).
کنون ما نداریم پایاب او
نپیچیم با بخت شاداب او.
فردوسی.
عید شاداب درختی است تا سال دگر
از گل میوه ٔ او بوی همی یابی بر.
حکیم ازرقی (از جهانگیری).
سرو شادابی و گمان بردی
که ترا هیچ غم نپیراید.
خاقانی.
ز نرگس تهی یافتم خواب را
ندیدم جوان سرو شاداب را.
نظامی.
ز بس بودیش نقش کلک شاداب
شدی مستسقی از نظاره شاداب.
زلالی (از فرهنگ جهانگیری).
|| تازه. (لغت فرس). ترو تازه. (برهان قاطع) (فهرست ولف). شکفته. (فهرست ولف). طری. طریه. ریان. شاد. شادمان. (ناظم الاطباء):
چو خندان شد و چهره شاداب کرد
و را نام تهمینه سهراب کرد.
فردوسی.
دائم گل این بستان شاداب نمیماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی.
حافظ.
و با آن مصادر شاداب شدن، شاداب کردن و نظایر آنها ساخته شده و بکار رفته است.
فرهنگ معین
(ص مر.) تازه، با طراوت، مسرور.
فرهنگ عمید
پرطراوت، خرم: دائم گل این بستان شاداب نمیماند / دریاب ضعیفان را در وقت توانایی (حافظ: ۹۸۴)،
[قدیمی، مجاز] آباد، بارونق،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
آبدار، پرآب، باطراوت، تروتازه، خرم، شادمان،
(متضاد) پژمرده
فارسی به انگلیسی
Crisp, Lively, Luscious, Mellow, Succulent, Vernal, Vigorous, Wholesome, Youthful
فارسی به عربی
کثیر العصیر، معشب، نبات ماص
نام های ایرانی
دخترانه، با طراوت، تازه
فرهنگ فارسی هوشیار
شادمان، مسرور، خرم، خوشحالی کنان
فرهنگ پهلوی
تر و تازه، خرم - نام سخنوری بوده است
فارسی به آلمانی
Saftig
واژه پیشنهادی
معادل ابجد
308