معنی شادو

لغت نامه دهخدا

شادو

شادو. [دُ] (اِخ) زونو ریدولفو. پسر ارشد یوهان گوتفرید شادو، مجسمه ساز آلمانی. بسال 1786 م. در رم تولد و به سال 1822م. وفات یافت. در پرتو عده ای از آثار خود که دارای جذبه ٔ شاعرانه اند معروف شد. از جمله ٔ این آثار: «سقراط در نزد تئودوتا» و نقش برجسته ٔ «یک سانحه ٔ طغیان »، مجسمه های گروهی «الکتر و اورست »، «ژولیوس مانسوئتوس در حال مرگ در آغوش پسرش »، اثر دلپذیر و نفیس «دختری که بند صندل خود را می بندد» را میتوان نام برد.

شادو. [دُ] (اِخ) یوهان گوتفرید. مجسمه ساز آلمانی که به سال 1764م. در برلن تولد یافت و بسال 1850 م. در همان شهر درگذشت. به سال 1788 مجسمه ساز دربار و استاد فرهنگستان هنرهای زیبا شد و در سال 1816 به ریاست آن فرهنگستان نائل گردید. آثار زیادی بسبک ساده، طبیعی و منسجم بوجود آورد که از جمله ٔ آنها: مجسمه ٔ فردریک دوم دراشتتین، مجسمه ٔ بلوخر در روستوک، مجسمه ٔ لوتر در ویتمبرگ و مجموعه ٔ عظیم الجثه ٔ مجسمه های لوئیزدوپروس ودوشس دوکمبرلاند در لندن را میتوان نام برد. تألیف باارزشی نیز در رشته ٔ مجسمه سازی و اصول هنری دارد.


گاوسار

گاوسار. (ص مرکب) (مرکب از: گاو + سار = سر)، آنچه سرش مانند گاو باشد. گاو مانند. (برهان). || گرزی که دارای سر شبیه به گاو باشد:
به پیش پدر آمد اسفندیار
بزین اندرون گرزه ٔ گاوسار.
فردوسی.
همی رفت [گشتاسب] با گرزه ٔ گاوسار
چو سرو بلند از لب جویبار.
فردوسی.
تو رفتی و شمشیرزن صد هزار
زره دار و با گرزه ٔ گاوسار.
فردوسی.
برفتند و شمشیر زن صد هزار
زره دار و با گرزه ٔ گاوسار.
فردوسی.
زره دار و با گرزه ٔ گاوسار
کسی کو درم خواهد از شهریار.
فردوسی.
از ایران بیامد دلاور هزار
زره دار و با گرزه ٔ گاوسار.
فردوسی.
یکی تخت و آن گرزه ٔ گاوسار
که ماند آن سخن در جهان یادگار.
فردوسی.
نشست از بر تخت گوهرنگار
ابا تاج و با گرزه ٔ گاوسار.
فردوسی.
از آن عادت شریف از آن دست گنج بخش
از آن رأی تیزبین وز آن گرز گاوسار
یکی خرم و بکام یکی شادو کامران
یکی مهتر و عزیز یکی خسته و فکار.
فرخی.
چون زند بر مهره ٔ شیران دبوس شصت من
چون زند بر گردن گردان عمود گاوسار.
منوچهری.
پیش گرز گاوسارش روز صید
شیر گردون کمتر از روباه باد.
سنایی.
|| بمعنی گاوچهر آمده است که گرز فریدون است و آن را از آهن بهیأت سرِ گاو میش ساخته بودند. (برهان):
فریدون ابا گرزه ٔ گاوسار
بفرمود کردن بر آنجا نگار.
دقیقی.
کمر بستن و رفتن شاهوار
بچنگ اندرون گرزه ٔ گاوسار.
فردوسی.
بقهر کردن خصم ای شه فریدون فر
ز تازیانه ٔ تو گرز گاوسار تو باد.
سوزنی.
چو گاوسار فریدون ز تازیانه ٔ تو
ز رمح تو علم کاویان شود پیدا.
سوزنی.
و سر گرز او [فریدون] گاوسار بود به مثال نامها. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 12). و سلاح او [فریدون] گرزی بود سیاه رنگ گاوسار. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 36). رجوع به گاوچهر، گاورنگ، گاو سر، گاو میش، گوسر شود. || (اِ مرکب) طویله و منزلی که در پیش سرا برای گاوآماده کنند: بهو؛ گاوسار فراخ. (منتهی الارب).


دنه

دنه. [دَ ن َ / ن ِ] (اِ) صدا و ندا و زمزمه را گویند که از غایت خوشی و نشاط خاطر از آدمی سر زند. (از برهان) (انجمن آرا) (از فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). || خوشحالی. شادی. خرام و رفتار به نشاط. اسم از دنیدن. فیریدگی. غایت نشاط و خوشی و بی خیالی. نشاط. خوش خیالی. (یادداشت مؤلف). کبر و غرور. (ناظم الاطباء). غرور. (دهار). بطر. (مجمل اللغه) (زمخشری).
- به دنه آوردن، نشاط و بطر و خوشی بیکران بخشیدن. سخت شادو خوش ساختن. (از یادداشت مؤلف). ابطار. (المصادر زوزنی) (مجمل اللغه).
- دنه پدید آمدن، حالت نشاط و خوشی دست دادن:
حاش للَّه گر کند پیوند با طبع تو غم
طبعغم را از نشاط آن پدید آید دنه.
کمال اسماعیل (از جهانگیری).
- دنه دنه، آنچه در سرود دنه دنه گویند به معنی بطر و اشر ملحق تواند بود. (مجمل اللغه).
- دنه کردن، نشاط و شادی کردن:
تا توانی شهریارا روز امروزین مکن
جز به گردخم خرامش جز به گرد دن دنه.
منوچهری.
- دنه گرفتن، دچار غرور و بطر و نشاط شدن. (از فرهنگ شعوری ج 1ص 424) (از یادداشت مؤلف). کبر و غرور داشتن. (ناظم الاطباء). فره. فرح. (تاج المصادر بیهقی). بطر. (مجمل اللغه) (تاج المصادر بیهقی). اشر. ناسپاس شدن، و آن شدت فرح و نشاط باشد. (معجم اللغه): چون بهشتیان به نزدیک بهشت رسند دنه ٔ بهشتیان بگیرند. (جامع الحکمتین ص 116).
- || از کثرت نشاط و هوس نابجایی آمدن برای اقدام به کاری بدون توجه به عواقب و مخاطرات آن، و امروز دنگش گرفتن گویند. هوس کردن. (یادداشت مؤلف):
مثل است آنکه چو موشان همه بیکار بمانند
دنه شان گیرد و آیند و سر گربه بخارند.
ناصرخسرو.
رجوع به ترکیب دنگش گرفتن در ذیل دنگ شود.
- || در هوا و هوس افتادن. (ناظم الاطباء).
- || آتش گرفتن. (ناظم الاطباء).
- || قهر گرفتن. (ناظم الاطباء).
- || گستاخ بودن و جسارت کردن. (ناظم الاطباء).
- دنه گرفته،متکبر و ناسپاسی کننده ٔ نعمت الهی باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مغرور. (دهار). بَطِر. اَشِر. (زمخشری). اشران. (یادداشت مؤلف).
- || خرام و شادی و نشاط گرفته. (انجمن آرا) (آنندراج): الاتراف، در نعمت دنه گرفته گردانیدن. (المصادر زوزنی). خوشحال و شادمان. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- || تند به راه رونده و دونده. (آنندراج) (برهان).
|| گستاخی و شوخی. (ناظم الاطباء). || نعمت دنیوی. (برهان) (ناظم الاطباء). نعمت. (شرفنامه ٔ منیری). || دویدن بود. (لغت فرس اسدی) (فرهنگ اوبهی). || (اصطلاح موسیقی) صدا و آواز خوانندگی زنان. || آهنگی مخصوص. نام نوایی است. (لغت فرس اسدی):
بامدادان بر چکک چون چاشتگاهان بر شخج
نیم روزان بر لبینا شامگاهان بر دنه.
منوچهری.


شاپور

شاپور. (اِخ) ابن شاپور. پسر شاپور ذوالاکتاف.برادرزاده و جانشین اردشیر دوم. مدت پادشاهی او پنج سال بود. «بعضی راویان چهار ماه زیادت گویند، و بهری پنجسال و پنجاه روز گفته اند.» (مجمل التواریخ و القصص ص 68). شاپور الجنود لقب داشت. (حبیب السیر ج 1 ص 232). کتیبه ٔ پهلوی ساسانی که در سمت چپ کتیبه ٔ شاپور دوم و در غار کوچک طاق بستان واقع شده حاوی نام و القاب این پادشاه و پدر و جد اوست. (ایران در زمان ساسانیان ص 71). این پادشاه، سیاست مودت آمیزی با امپراطور روم اختیار کرد. (ایران در زمان ساسانیان ص 292). در سال دوم جلوسش قراردادی با روم بست. درسال 383م. دولتین ایران و روم نزدیک بود باز بر سر ارمنستان داخل جنگ شوند. اما چون روم از ضربت سخت تزلزل آوری که از گوت ها در جنگ ادرنه در سال 378م. خورده بود هنوز سربلند نکرده بود و از این سو در ایران پادشاهانی سلطنت میکردند که تماماً دم از صلح میزدند و رزمجو نبودند لذا در 384 م. پیمان صلحی فیمابین بسته شد که بموجب آن قسمت اعظم شرقی ارمنستان ضمیمه ٔ دولت ایران و قسمت غربی ارمنستان متعلق بروم گردید. در این دو قسمت نمایندگانی از خاندان قدیم اشکانی حکمرانی میکردند، ولی استقلال ملی ارمنستان بکلی معدوم گردید. (تاریخ ایران سرپرسی سایکس ص 585- 586). بین شاپور و امپراطور جوویانوس موافقت نامه ای مبنی بر شرکت دو شاهنشاهی در دفاع معابر قفقاز مبادله شد. ایرانیان در آن حدود استحکاماتی بنا کردند که آنها را ساخلوهای ایرانی محافظت میکردند و دولت روم قسمتی از مخارج می پرداخت. (ایران از آغاز تا اسلام صص 300- 301). شاپور بسر کوبی طایفه ای از اعراب موسوم به «ایاد» نیزلشکر کشید. (تاریخ ایران سرپرسی سایکس ص 585). اعیان دولت در زمان سلطنت جانشینان شاپور دوم از جمله همین شاپور سوم بآسانی اقتداری را، که در عهد ذوالا کتاف از دست داده بودند، بچنگ آوردند. (ایران در زمان ساسانیان ص 278). همین بزرگان و نژادگان بودند که شاپور سوم را بقتل رسانیدند. (ایران در زمان ساسانیان ص 130). وفات وی در سال 388 م. بوده است. (تاریخ ایران، سرپرسی سایکس ص 586). در مجمل التواریخ و القصص آمده است: وی بزمین میسان بمرد و در تاریخ جریر می گوید که سپاه بروی بشورید و طناب خیمه گسسته گشت، و فلکه بر سرش رسید، و از آن بمرد. (مجمل التواریخ و القصص چ ملک الشعرای بهار ص 68). و بقول طبری بعضی از عظماء فرس عمداً طنابهای خیمه را قطع کردند تا شاپور خرمن هستی را بباد فنا داد. (حبیب السیر ج 1 ص 232).
در فارس نامه ٔ ابن البلخی آمده است: و چون (شاپوربن شاپور) به پادشاهی بنشست سپاهی و رعیت شاد شدند و سیرتی نیکو سپرد... در فسطاطی نشسته بود و بر سر او افتاد و فرمان یافت و قومی گفته اند که خویشان او طناب آن ببریدند و بر سر او افتاد و گذشته شد. (فارس نامه چ لیسترانج و نیکلسون ص 73). در کتاب صور پیراهن او وشی سرخ، و اندر زیرش دیگری زرد، و شلوار آسمان رنگ، تاج میان دو شرفه ٔ زراندر برنگ سبز، ایستاده نگاشته است، قضیبی آهن صورت مرغی بر سرش بدست راست. و بدست چپ بر قبضه ٔ شمشیر فراخمیده. (مجمل التواریخ و القصص ص 35).
چو شاپور بنشست بر جای عم
از ایران بسی شادو چندی دژم.
فردوسی (شاهنامه ج 7 ص 2070 بیت 1).
چو شد سالیان پنج با چار ماه
بشد شاه روزی بنخچیرگاه
...ستاره زدند از بر خوابگاه
چو چیزی بخورد و بیاسود شاه
... بخفت او و از دشت برخاست باد
که کس باد از آنسان ندارد بیاد
فرو برده چوب ستاره بکند
بزد برسر شهریار بلند
جهانجوی شاپور جنگی بمرد
کلاه کیی دیگری را سپرد.
فردوسی (شاهنامه ج 7 ص 2071).


آهنگ

آهنگ. [هََ] (اِ) قصد. عزم. عزیمت. عمد. (ادیب نطنزی). تعمد. نیت. بسیج. تأمیم. استواء. اندیشه.توجه به. برفتن بسوی. حرد. نحو. اراده:
خسرو غازی آهنگ بخارا دارد
زده از غزنین تا جیحون تاژ و خرگاه.
بهرامی.
بد گشت چرخ با من بیچاره
وآهنگ جنگ دارد و پتیاره.
کسائی.
نوروز و گل و نبید چون زنگ
ما شادو بسبزه کرده آهنگ.
عماره.
گرفتی ز کردار گیتی شتاب
چو شب تیره شد کرد آهنگ خواب.
فردوسی.
به بیداد جوئی همی جنگ من
چنین با سپه کردن آهنگ من.
فردوسی.
بیفشرد ران رخش را تیز کرد [رستم]
برآشفت و آهنگ آویز کرد.
فردوسی.
وزآن پس که او [کاوس] شد بهاماوران
ببستند پایش به بند گران
کس آهنگ آن تخت شاهی نکرد
جز از گرم و تیمار ایشان نخورد.
فردوسی.
ولیکن چو رای تو با جنگ نیست
مرا نیز با جنگ آهنگ نیست.
فردوسی.
ور ایدون که رایت جز از جنگ نیست
بخوبی ّ و پیوندت آهنگ نیست.
فردوسی.
تن آسان بدی شادو پیروزبخت
چرا کردی آهنگ این تاج و تخت ؟
فردوسی.
همه آشتی گردد این جنگ ما
بدین رزمگه کردن آهنگ ما.
فردوسی.
بدان حد کشان بود نیرو بجای
سوی گوشت کردند آهنگ و رای.
فردوسی.
بلند آسمان را که فرسنگ نیست
کسی را بدو راه آهنگ نیست.
فردوسی.
همان ماده [شیر] آهنگ بهرام کرد
بغرید و چنگش باندام کرد.
فردوسی.
یکی بانگ برزد بدان نره شیر
چو آهنگ اوکرد شیر دلیر
ز بیشه بیک سو جهانید اسب
برافروخت برسان آذرگشسب.
فردوسی.
چو هنگام فرهنگ باشد ترا
بدانائی آهنگ باشد ترا
بایوان نمانم که بازی کنی
ببازی چنین سرفرازی کنی.
فردوسی.
کنون از خردمندی اردشیر
سخن بشنو و یک بیک یاد گیر
هم از داد و آئین و فرهنگ اوی
بنیکی بهرجای آهنگ اوی.
فردوسی.
بخوردند و کردند آهنگ خواب
بسی مار پیچان برآمد ز آب.
فردوسی.
بسوگ اندر آهنگ شادی کنم
نه از پارسائی ّ و رادی کنم.
فردوسی.
جهاندار [یزدگرد] چون کرد آهنگ مرو
بماهوی سوری کنارنگ مرو
یکی نامه بنوشت، با درد و خشم
پر از آرزو دل، پر از آب چشم.
فردوسی.
چو آهنگ میدان کند در نبرد
سر نرّه دیوان برآرد بگرد.
فردوسی.
دگرگونه آهنگ بدکامه کرد
به پیروز خسرو یکی نامه کرد.
فردوسی.
و از آنجایگه شد سوی جنگ کرم
سپاهش همه کرده آهنگ کرم.
فردوسی.
بجوشید و رخسارگان کرد زرد
بدرد دل آهنگ آورد کرد.
فردوسی.
ز عشق بنده ٔ رومی ّو خادم زنگی
سوی عنا و بلا چون همی کنی آهنگ ؟
عنصری.
شیر بنیزه درآمد و قوت کرد تا نیزه بشکست و آهنگ امیر کرد. (تاریخ بیهقی).
اگر کوچکم کار مردان کنم
ببینی چو آهنگ میدان کنم...
اسدی.
دگر ره شد آهنگ آویز کرد
برآورد گرد اسب را تیز کرد.
اسدی.
نایدْش بچنگ آنکه سوی وی کند آهنگ
آن نیز که دارد شود از چنگش کوتاه.
ناصرخسرو.
کنون که کردی شاها سوی هزاردرخت
بشادکامی و پیروزی و نشاط آهنگ.
مسعودسعد.
ماری دید در گردن همای پیچیده و سرش درآویخته و آهنگ آن میکرد که همای را بگزد. (نوروزنامه). پس بترسیدند عظیم، و آهنگ آن کردند که بازگردند. (مجمل التواریخ). و چون سر سال بود با هزار مرد آهنگ راه کرد. (مجمل التواریخ).
مرا با ملک طاقت جنگ نیست
بصلح ویم نیز آهنگ نیست.
آتسزبن قطب الدین محمد.
سوزنی تیز درگرفته بچنگ
کرد زی خایه های خویش آهنگ.
سنائی.
چو آهنگ رفتن کند جان پاک
چه بر تخت مردن چه بر روی خاک.
سعدی.
خشکسالی در اسکندریه پدید آمده بود. در چنین سالی محتشمی... نعمت بیکران داشت تنگدستان را زر و سیم دادی... طایفه ٔ درویشان از جور فاقه بجان آمده بودند... آهنگ دعوت او کردند. (گلستان). آورده اند که سپاه دشمن بیقیاس بود و اینان اندک و جماعتی آهنگ گریز کردند. (گلستان). ما در این حالت که دو هندو از پس سنگی سر برآوردند و آهنگ قتال ما کردند. (گلستان).
گر آید گل زبانگ بلبلان تنگ
مگر کرکس کند سوی وی آهنگ.
امیرخسرو.
|| مقصد. مقصود. راه. سبیل:
بسا نامداران که در جنگ من
بدادند جان را بر آهنگ من.
فردوسی.
|| قصد جان. سوء قصد:
جهان ننگ دارد همی زآن پسر
که آهنگ دارد بجان پدر.
دقیقی.
جهاندار گفتا که اینت پسر
که آهنگ دارد بجان پدر.
فردوسی.
چون پَنْد فرومایه سوی جوژه گراید
شاهین ستنبه به تذروان کند آهنگ.
جلاب بخاری.
فلک بین چه ظلم آشکارا کند
که اسکندر آهنگ دارا کند.
نظامی.
|| حمله. صولت. صیال:
بدو [برستم] گفت پولادوند ای دلیر
جهاندیده و نامبردار شیر...
نگه کن کنون آتش جنگ من
کمند و دل و زور و آهنگ من.
فردوسی.
تو دانی که شاهی دل و چنگ من
بجنگ اندرون زور و آهنگ من.
فردوسی.
بکردار شیر است آهنگ اوی
نه پیچد کسی گردن از چنگ اوی.
فردوسی.
تو آهنگ کردی بدیشان نخست
کسی با تو پیکار و کینه نجست.
فردوسی.
اگر بچه ٔ شیر ناخورده شیر
بپوشد کسی در میان حریر...
بگوهر شود باز چون شد بزرگ
نترسد ز آهنگ پیل سترگ.
فردوسی.
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
ز دهقان و تازی ّ و رومی نژاد
دو لشکر نظاره بر این جنگ ما
بدین گرز و شمشیر و آهنگ ما.
فردوسی.
|| سیما. قیافه. ملامح:
یکی شارسانست آن چون بهشت
که گوئی نه از خاک دارد سرشت
نبینی همی اندر ایوان و خان
مگر پوشش او همه استخوان
بر ایوانها جنگ افراسیاب
نگاریده روشنتر از آفتاب
همان چهر کیخسروجنگجوی
بزرگی ّ و مردی ّ و آهنگ اوی
بر آن استخوانها نگاریده پاک
نبینی بشهر اندرون گرد و خاک.
فردوسی.
|| نوا. آواز. لحن صوت. راه. ره. پرده. آوا:
یک بریشم کم کن از آهنگ جور
گر نه با ایّام در یک پرده ای.
انوری.
چو زهره وقت صبوح از افق بسازد چنگ
زمانه تیز کند ناله ٔ مرا آهنگ.
ظهیر فاریابی.
هر شبی زاویه ٔ مدح گهربار تو باد
روشن از شمع رخ مطرب ناهیدآهنگ.
سیف اسفرنگ.
تو نیکوروش باش تا بدسگال
به نقص تو گفتن نیابد مجال
چو آهنگ بربط بود مستقیم
کی از دست مطرب خورد گوشمال ؟
سعدی (گلستان).
ره بط باز تیزآهنگ میزد
برقص کبک شاهین چنگ میزد.
؟
- آهنگ حجاز. آهنگ حصار و غیره.
|| چَم. فَحوی ̍: از آهنگ گفتار او؛ از لحن، از فحوای کلام او. || سان. گونه. کردار. طرز. روش. صفت. رفتار:
چه بد کردم بتو ای شوخ دلبر
که محزونم بدین آهنگ داری ؟
حکاک.
|| خمیدگی طاق و سقف ایوان و امثال آن، و آن را باصطلاح بنّایان لنگر خوانند:
جلالت ار بفلک بر بصدر بنشیند
شکسته گردد طاق سپهر را آهنگ.
رفیع لنبانی (از فرهنگها).
لکن آهنگ در این بیت به معنی لنگر و خمیدگی نمینماید. || کنار صفه و حوض. (برهان):
ز ناتوانی جائی رسیده ام که مرا
مسافتی است ز آهنگ صُفه تا پرده.
کمال اسماعیل.
در این بیت معنی آهنگ نیز روشن نیست و به تبعیت فرهنگها نقل شد. || صف مردمان و جانوران. (برهان). و در بعض فرهنگها بیت ذیل را شاهد این معنی آورده اند:
زمین پیکر از یکدگر بگسلاند
بروز نبرد تو زآهنگ لشکر.
ازرقی.
لکن معنی صف در این بیت مناسب نمیآید، و با معنی قصد یا حمله یا آواز بیشتر تناسب دارد. || طویله. شترخان. پاگاه. اخته خانه. || عمارت دراز و طولانی که به عربی ازج و به فارسی اوستان و سغ خوانند. || مقام و مکان حیوان. (برهان). || توجه. تمایل. یازش. چسبیدن. گرایش:
بود آهنگ نعمتها همه ساله بسوی تو
بود آهنگ کشتیها همه ساله بمعبرها.
منوچهری.
|| صوت. آواز:
چو برزد سر از برج خرچنگ هور
جهان شد پر از جنگ و آهنگ و شور.
فردوسی.
بانگ و آهنگ او بنصرت و فتح
در عراقین و در خراسان باد.
مسعودسعد.
وآهنگ در کلمه ٔ مرکبه ٔ هم آهنگ از همین معنی است.
- به آهنگ برخاستن، شتاب گرفتن: سگی بیامد و سر در دیگ کرد و پاره ای گوشت برداشت دهنش بسوخت سبک سر برآورد حلقه ٔ دیگ در گردنش افتاد از سوزش به آهنگ خاست و دیگ را ببرد. (سیاست نامه ٔ منسوب بنظام الملک).
|| (نف مرخم) در کلمات مرکبه، آهنگ غالباً بمعنای کشنده و کش مخفف کشنده آید.
- آب آهنگ، آب کش. ناضح. نازح:
کرده شیران حضرت تو مرا
سرزده همچو گاو آب آهنگ.
سنائی.
- بدآهنگ، بدلحن. بدقصد. بدنیت:
ز بس کینه جوی و بدآهنگ بود
فراخای گیتی بر او تنگ بود.
عنصری.
- بسترآهنگ، از بستر، جامه ٔ خواب و آهنگ. چادرشب که بر بستر کشند:
خوشا حال لحاف و بسترآهنگ
که میگیرند هر شب در برت تنگ.
لبیبی.
- پالاهنگ، از پالا، اسب جنیبت و آهنگ بمعنی مذکور:
کشی ز روم بخوارزم بت پرستان را
فسار در سر و در دست نیز پالاهنگ.
معزی.
- پس آهنگ، از پس، مقابل پیش و آهنگ. آهنی که کفشگران در پس کفش نهند تا بدان کفش را فراخ کنند و قالب را در آن نهند. پاشنه کش.
- پیش آهنگ، نهاز. نخراز. تکه. برون. باژن. کراز.پیشهنگ:
الا یا خیمگی خیمه فروهل
که پیشاهنگ بیرون شد ز منزل.
منوچهری.
پیشرو. قائد. پیشوا.
- خوش آهنگ، خوش لحن. نیکونیّت.
- درازآهنگ، بدرازاکشیده. مطول. طویل:
ز صحرا سیلها برخاست هر سو
درازآهنگ و پیچان و زمین کن.
منوچهری.
سنت حجت خراسان گیر
کارِ کوته مکن درازآهنگ.
ناصرخسرو.
دراز آهنگ شد این کار با تو
ندانم چون کنم ای یار با تو.
جامی.
- دژآهنگ، بدقصد. بدنیت. مخوف. تند. صعب:
بیک خدنگ دژآهنگ جنگ داری تنگ
تو بر پلنگ شخ و بر نهنگ دریابار.
عنصری.
- دودآهنگ، دودکش.
- سرآهنگ، قائد. پیشوا:
نوشته در آن نامه ٔ شهریار
سرآهنگ مردان نبرده سوار.
فردوسی.
طلایه نگه کن که از خیل کیست
سرآهنگ این دوده را نام چیست.
فردوسی.
و کلمه ٔ سرهنگ مخفف سرآهنگ است.
- شب آهنگ، شِعْری ̍. کاروان کش:
بگفت این و بر پشت شبرنگ شد
بچهره بسان شباهنگ شد.
فردوسی.
چویک بهره زآن تیره شب درگذشت
شباهنگ بر چرخ گردان بگشت.
فردوسی.
شه شرق بر کُه کشیده سرادق
رمیده شباهنگ از صبح کاذب.
حسن متکلم.
در شب تاریک حیرت کاروان صبح را
صد شباهنگ است در یک آه آتشبار من.
سیف اسفرنگ.
- || مرغ حق گوی. شب آویز.
-|| بلبل. عندلیب. هزار. هزاردستان:
مغنی نوائی بده چنگ را
بدل آتشی زن شباهنگ را.
فخر گرگانی.
- || اسب سیاه زیور. شبدیز:
به پشت شباهنگ بربسته تنگ
چو جنگی پلنگی گرازان بجنگ.
فردوسی.
- || و در بیت ذیل ظاهراً شب آهنگ هنگام شب است:
شب آهنگ چون برزد از کوه دود
برآهنگ شب مرغ دستان نمود.
نظامی.
- || شوغا. شبگاه. جایگاه چهارپایان در شب. لغت نامه ها برای این معنی بیت ذیل را شاهد آورده اند (؟):
از حوصله ٔ زمانه ٔ تنگ
بر فرق فلک زده شباهنگ.
- شفشاهنگ، از شفشفه، شوشه و آهنگ بمعنی کش و کشنده. صرمه کش. صورت دیگر آن شفشاهنج است:
بفرمودش که خواهر را بفرهنج
بشفشاهنگ فرهنگش بیاهنج.
(ویس و رامین).
کوه محروق است همچون زر بشفشاهنج در
دیو را زو در شکنجه حبس خذلان دیده اند.
خاقانی.
ز زخم ناوگ مژگان او بود هر شب
بسیط چرخ مشبک بسان شفشاهنگ.
نجیب جرفادقانی.
- کبوترآهنگ، از کبوتر به معنی حمامه و آهنگ. کبوترکش. برج کبوتر.
- سیم آهنگ، شاید از سیم به معنی ستیم و ریم و آهنگ.
- هم آهنگ، هم آواز. متوافق. هم لحن. هم داستان. هم عقیده:
گر سیاهست و هم آهنگ تو است
تو سفیدش خوان که هم رنگ تو است.
مولوی.
- || هم وزن. هم بحر.
|| (اِ) چگونگی و کیفیت تصویت که با گوش آواز کسی را از دیگری تمیز دهند: آهنگی زنانه. آهنگی لطیف. چگونگی تصویت که بسامعه آواز مردم ولایت و ناحیتی را که بیک زبان تکلم کنند از دیگران فرق توان کردن. || راه. پرده در موسیقی: آهنگ عراق، راه عراق. یکی از نواهای موسیقی:
عراقی وار بانگ از چرخ بگذاشت
به آهنگ عراق این بانگ برداشت.
نظامی.
|| وَزن. || (اصطلاح عَروض) بحر. || موزونی آواز و ساز. (برهان). || آواز نرم در پرده ٔ سرود و ساز. (مؤید). وزن اغانی، و آن را دراصطلاح موسیقی دانان، برداشت آواز نیز گویند. || آوازی که در اول گویندگی و قوالی برکشند. || شتاب. (برهان). || در بیت ذیل فردوسی معنی آهنگ معلوم نیست:
درم نام را باید و ننگ را
دگر بخشش و بزم و آهنگ را.
وشاید به معنی مقاصد مهمه باشد.


ذ

ذ. (حرف) حرف نهم است از حروف الفبای عرب و یازدهم از الفبای فارسی و بیست و پنجم از حروف ابجد و در حساب جمّل آن را به هفتصد دارند. و نام آن ذال است و گاه برای استواری ضبط ذال معجمه گویند و آن از حروف روادف و شمسیّه و ارضیه یا ترابیه و مصمته و نیز از حروف مجزوم است.
ابدالها:
حرف «ذ» در فارسی:
> بدل به «د» شود:
گذار = گدار.
> و به «گ » بدل گردد:
آذر = آگر (آتش).
> و بدل ِ «همزه » آید:
پاذیز = پائیز: از سر دولاب برخاست و به دارالملک همدان آمد، فصل پاذیز بود. (راحهالصدور راوندی). در سنه ٔ ست و اربعین و خمسمائه به فصل پاذیز قصد بغداد کرد. (راحهالصدور راوندی).
حرف «ذ» در تعریب:
> بدل ِ دال آید:
بیجاذق = بیجاده.
شوذر = چادر.
فالوذج = پالوده.
ساذج = ساده.
انموذج = نموده.
سنباذج = سنباده.
> وبدل ِ «ز» آید:
ذقن = زنخ.
حرف «ذ» در عربی:
> بدل به «ش » شود:
ذرف = شرف.
> و بدل به «ث » شود:
مرذ = مرث
ذَروَت = ثَروَت
> و بدل به «ط» شود:
ذلاقت = طلاقت.
> و بدل به «ز» شود:
بَذَع = فَزَع.
و صوت آن زاء است آنگاه که زبان میان دو رده ٔ دندانهای پیشین (ضواحک) درآرند. و در تقاویم و جز آن صورت «ذ» رمز ذوالحجه و با ازدیاد الف «ذا» رمز ذوالقعده باشد و برای فرق میان دال و ذال در فارسی، خواجه نصیرالدین محمد طوسی قاعده ٔ ذیل را بنظم گفته است:
آنانکه بپارسی سخن میرانند
در معرض دال ذال را ننشانند
ماقبل وی ار ساکن جز وای بود
دال است و گرنه ذال معجم خوانند.
و شرف الدین علی یزدی گوید:
در زبان فارسی فرق میان دال و ذال
با تو گویم ز آنکه نزدیک افاضل مبهم است
پیش از او در لفظ مفرد گر صحیح ساکن است
دال باشد ور نه باقی جمله ذال معجم است.
و در بودن این حرف در فارسی اختلاف کرده اند، بعضی گویند که اصلاً این حرف در فارسی نباشد و حتّی کلمه ٔ آذر و گذر و گذشت فصیح آن بدال مهمله است و شرف الدین علی یزدی گوید که ذال معجمه در زبان اهل فارس هست و در لهجه ٔ ماوراءالنهر آن ذالها را دال تلفظ کنند و حکیم سنائی علیه الرحمه ذال تعویذ را با دال قافیه کرده است:
درین زمانه که دیو از ضعیفی مردم
همی سلاح ز لا حول سازد و تعویذ
کسی که عزت عزلت نیافت هیچ نیافت
کسی که روی قناعت ندید هیچ ندید.
و امیرخسرو دهلوی لفظ نفاذ را با شادو یاد و امثال آن قافیه کرده است:
بسم اﷲ آنچه خواهی پیش تو خسرو، اینک
فرمان دوستان را بر جان نفاذ باشد.
..........
و شمس قیس رازی صاحب المعجم فی معاییر اشعار العجم در ذیل حرف دال گوید: حرف دال، و زواید آن دو بیش نیست. حرف نعت: و آن میم و نون و دالی است که در اواخر صفات به معنی نعت باشد چنانکه دانشمند و حاجتمند و هنرمند و دردمند و نزدیک بدین معنی خداوند و خویشاوند و باوندیعنی بند که بر پای نهند و آوند خنور آب را گویند وهمانا در اصل آب وند بوده است.
حرف رابطه و جمع: و آن نون و دالی است که در آخر صفات فایده ٔ ربط (صفت) بجماعت دهد چنانکه عالمند و توانگرند و در جمع گویند می آیند و می روند و رفتند و آمدند و در قوافی دالی خداوند و خویشاوند بهم شاید از بهر آنکه مشهورالترکیب نیست و به کثرت استعمال و قلت امثال و اخوات از کلمات مفرده می نماید و خردمند و هنرمند بهم نشاید، و مستمندو دردمند بهم نشاید از بهر ظهور ترکیب، و دانشمند وحاجتمند بهم شاید اگر چه وجه ترکیب در حاجتمند ظاهرتر است. اما چون دانشمند اسم علم گشته است عالمان رابه اسمی مفرد ماننده شده است و از این جهت هر دو باهم قافیت میسازند چنانکه انوری گفته است:
آدمیزاده بی گنه نبود
ز آن بکفارتست حاجتمند
شخص و دینت ودیعت ایزد
بی نیاز از طبیب و دانشمند.
حرف ذال: زواید آن سه است:
حرف مضارع: و آن ذالی (مفرد) است که در اواخر کلمات فعل راصیغت مضارع گرداند چنانکه آیذ و روذ و میگویذ و میشنوذ.
حرف ضمیر: و آن یاء و ذالی است که در آخر کلمه فایده ٔ ضمیر جماعت حاضران دهد چنانکه می آییذ و میرویذ وربط را نیز باشد چنانکه عالمیذ و توانگریذ.
حرف دعا: و آن الف و ذالی است که در اواخر افعال معنی دعا دهد چنانکه برساذ و بدهاذ و صیغت خاصه ٔ دعا باذ و مباذ است و در اصل بواذ ومبواذ بوده است، واو تخفیف را حذف کرده اند و در قوافی ذالی هفتاذ و هشتاذ بهم شاید، افتاذ و بدافتاذ بهم نشاید، و گشاذ و نگشاذ بهم نشاید، اما داذ و بیداذبهم شاید از بهر آنکه لفظ بیداذ اسم علم است ظلم رانه چنانکه لفظ بی اسب و بیمال و مانند آن که ترکیب این کلمات مشهور و معلوم است و سوذ و نمکسوذ بهم شاید، و بدیذ و نابدیذ بهم شاید، و جمله ٔ الفاظ ماضی چون رفت و گفت و آمذ و شذ و دیذ و شنیذ و کرد و آزرد وغیر آن شاید که قافیه سازند بخلاف الفاظ مضارع که صیغ ماضی کلمات مفرده اند و صیغ مستقبل مرکب اند و بدانکه در صحیح لغت دری ماقبل دال مهمله الا راء ساکن چنانکه درد و مرد یا زاء ساکن چنانکه دزد و مزد و یا نون ساکن چنانکه کمند و گزند نباشد و هر دال که ماقبل آن یکی از حروف مد و لین است چنانکه باذ و شاذ و سوذ و شنوذ و دیذ و کلیذ یا یکی از حروف صحیح متحرک است چنانکه نمذ و سبذ و دذ و آمذ همه ذال معجمه اند و در زبان اهل غزنین و بلخ و ماوراءالنهر ذال معجمه نیست و جمله دالات مهمله در لفظ آرند چنانکه گفته اند. شعر:
از دور چو بینی مرا بداری
پیش رخ رخشنده دست عمدا
چون رنگ شراب از پیاله گردد
رنگ رخت از پشت دست پیدا.
و دال و ذال بهم قافیت کرده از بهر آنکه ایشان همه دالات مهمله در لفظ آرند. (المعجم چ طهران صص 164- 166).


خجسته

خجسته. [خ ُ ج َ ت َ / ت ِ] (ص) مبارک. میمون. (از برهان قاطع) (صحاح الفرس) (فیروزآبادی) (زمخشری) (غیاث اللغات) (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). با میمنت. با سعادت. فرخ. بختیار. سعادتمند. مسعود. (از ناظم الاطباء). نیکبخت. کامروا. خرم. ضد گجسته.نیک خواسته. متبرک. سعد. سعید. همایون:
آمد نوروز و بردمید بنفشه
بر تو خجسته بخصم باد مرخشه.
منجیک.
خجسته مهرگان آمد سوی شاه جهان آمد
بباید داد داد او بکام دل بهر چت کر.
دقیقی.
خجسته شد آن اختر شهریار.
دقیقی.
آنکه گردون را بدیوان بر نهاد و کار بست.
و آنکجا بودش خجسته مهر اهرمن گواه.
دقیقی (دیوان چ شریعت ص 99).
بدو گفت کین کوس و زرینه کفش
خجسته همین کاویانی درفش.
فردوسی.
دی و فرودینت خجسته بواد
در هر بدی بر تو بسته بواد.
فردوسی.
سیامک خجسته یکی پور داشت
که نزد نیا جای دستور داشت.
فردوسی.
خجسته شهنشاه پیروزگر
جهاندار با دانش و با گهر.
فردوسی.
خجسته درگه محمود زاولی دریاست
چگونه دریا کانرا کرانه پیدا نیست.
فردوسی.
پشت سپه میریوسف آنکه برویش
روز بزرگان خجسته گشت و همایون.
فرخی.
بس کس که در زمین ملکاخانمان نداشت
کز خدمت خجسته ٔ تو شد بخانمان.
فرخی.
خجسته باشد روی کسی که دیده بود
خجسته روی بت خویش بامداد پگاه
اگر نبودی بر من خجسته دیدن تو
خدای شاد نکردی مرا بدیدن شاه.
فرخی.
و آن خجسته پنج شاعر کو کجا بودندشان.
منوچهری.
این قصر خجسته که بنا کرده ای امسال
با غرفه ٔ فردوس بفردوس قرین است.
منوچهری.
خجسته ذوفنونی رهنمونی
که در هر فن بود چون مرد یک فن.
منوچهری.
اورمزد است خجسته سر سال و سر ماه.
منوچهری.
شادو بدو شاد این خجسته وزیران.
منوچهری.
خجسته مشتری چون روی وی دید
سخاوت را مکان شد سعد را کان.
ناصرخسرو.
و عجم خروس را و بانگ او را بفال خجسته دانند. (قصص الانبیاء ص 34).
مباد زین ده خالی خجسته مجلس تو
همیشه تا بجهان در حقیقت است و مجاز.
مسعودسعد.
سلطان چون از حجره ٔ خاص بیرون آمدی نخست روی او دیدی و مقصود سلطان آزمایش خجستگی دیدار او بود سخت خجسته آمد. (نوروزنامه ٔ منسوب به خیام) و مر دیدار نیکو را چار خاصیت است یکی آنکه روز خجسته کند بر بیننده. (نوروزنامه ٔ منسوب خیام). گفت جودانه ای مبارک است و خویدش خویدی خجسته. (نوروزنامه ٔ منسوب به خیام)
آمد بخوشی خجسته سال نو
گفت از که زنم به نیک فال نو.
سوزنی.
خجسته مجلس او را ز فضل حق بادا
سعادت ابدی مونس و حریف و ندیم.
سوزنی.
خجسته نائب صدرالخلافه عون الدین
که از شمایلش آبستن است باد شمال.
خاقانی.
روز بوفا خجسته گردد
بختم ز بهانه رسته گردد.
نظامی.
خجسته کاغذی بگرفت در دست
بعینه صورت خسرو در او بست.
نظامی.
خجسته گلی خون من خورد او
بجز من نه کس در جهان مرد او.
نظامی.
از نوفلیان خجسته شد روز
گشتند بفال سعد فیروز.
نظامی.
برون آمد بر آن رخش خجسته
چو آبی بر سر آبش نشسته.
نظامی.
مطربی دور ازین خجسته سرای
کس ندیدش دو باره در یکجای.
سعدی (گلستان).
- پی خجسته، نیک قدم. میمون قدم. مبارک قدم:
خطا گفتم ای پی خجسته رقیب.
نظامی.
ای پیک پی خجسته که داری نشان دوست
با ما مگو بجز سخن دلستان دوست.
سعدی (بدایع).
- خجسته نشستی و شاد آمدی، این مصرع جمله ای است مانند خوش آمدید و صفا کردید:
خجسته نشستی و شاد آمدی
همه داستانها بنیکی زدی.
فردوسی.
- درفش خجسته، علم مبارک. رایت با فتح و ظفر. رایت مظفر:
سوی کرگساران سوی باختر
درفش خجسته بر افراخت سر.
فردوسی.
درفش خجسته بگستهم داد
بسی پند و اندرزها کرد یاد.
فردوسی.
بر کوه لشکر بیاراستند
درفش خجسته بپیراستند.
فردوسی.
- سرای خجسته، منزل مبارک. منزل باشگون. منزل میمون.
- سروش خجسته، هاتف مبارک. هاتف میمون. فرشته ٔ مبارک:
بیامد سروش خجسته دمان.
فردوسی.
- شوی خجسته، شوهر مبارک. شوهر پاک نهاد. شوهر با قدر و منزلت:
دگر آنکه فرخ پسر زاید اوی
ز شوی خجسته بیفزاید اوی.
فردوسی.
- صبح خجسته، صبح با طراوت. صبح مبارک. صبح خوش:
هوا رو بسیماب صبح خجسته
فروشسته زنگار ز اطراف خاور.
ناصرخسرو.
- گاه خجسته،بارگاه مبارک. درگاه میمون. بارگاه با فر و جاه:
ز گاه خجسته منوچهر باز
از امروز بودم تن اندر گداز.
فردوسی.
- ناخجسته، نامبارک. نامیمون. بی شگون:
گر بر تو رنج خاطر من ناخجسته بود
از بود من مباد اثر کزتو باز ماند.
خاقانی.
|| (اِ) نام گلی هست زرد رنگ و میان آن سیاه میشود و آنرا همیشه بهار میگویند. (از برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (ناظم الاطباء):
آدم علیه السلام... از شادی که خدای عزوجل توبه ٔ وی بپذیرفت گریستن بر وی افتاد... پس این آب که از چشم بیرون آمده بکوه فرو دوید و همه کوه و دشت اسپرغم بدمید چون نرگس و خجسته و گاو چشم و پوست (؟) و بوستان افروز برست و آنچه بدین ماند... (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
گل پروند دسته بسته بود
مست در دیده ٔ خجسته نگر.
عماره ٔ مروزی.
خجسته باز گشاده دهان مشکین دم
گشاده نرگس چشم دژم ز خواب خمار.
عنصری.
خجسته را بجز از خرد پا ندارد گوش
بنفشه را بجز از گرگ پا ندارد پاس.
منوچهری.
باز در زلف بنفشه حرکات افکندند
دهن زر خجسته بعبیر آکندند.
منوچهری.
شبگیر نبینی که خجسته بچه درد است
کرده دورخان زرد و برو پرچین کرده ست.
دل غالیه فام است و رخش چون گل زرد است
گویی که شب دوش می غالیه خورده ست.
بویش همه بوی سمن مشک ببرده است
رنگش همه رنگ دو رخ عاشق بیمار.
منوچهری.
از آن خجسته و شاهسپرغم هر دو شدند
یکی چو دیده چرغ و یکی چو پشت عقاب.
مسعودسعد.
خجسته را بجز از خورد ما ندارد گوش. || خیری. خیرو (نام گلی است). (یادداشت بخط مؤلف). || نام نوایی است از موسیقی. || نام خاصی است زنان را. (ناظم الاطباء). چون: خجسته باجی، عمه خجسته، خجسته خانم، خجسته بانو، خجسته سلطان.


رامش

رامش. [م ِ] (اِمص، اِ) شادی و طرب. (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (شرفنامه ٔ منیری) (انجمن آرا). عیش و طرب. (برهان) (لغت محلی شوشتر) (دهار) (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 2 ورق 7) (فرهنگ سروری). سرور. (ناظم الاطباء) (شرفنامه ٔ منیری). خوشی. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). عشرت ونشاط. (یادداشت مؤلف):
مر او را برامش همی داشتند
بزندانش تنها بنگذاشتند.
دقیقی.
سراینده باش و فزاینده باش
شب و روز با رامش و خنده باش.
فردوسی.
برفتند با رامش از پیش تخت
بزرگان فرزانه و نیکبخت.
فردوسی.
زمانه پر از رامش وداد شد
دل همگنان از غم آزاد شد.
فردوسی.
که هر کاو بمرگ پدر گشت شاد
ورا رامش زندگانی مباد.
فردوسی.
مخور انده و باده خور روز وشب
دلت پر ز رامش پر از خنده لب.
فردوسی.
بیا تا ما بدین شادی بگردیم اندرین وادی
بیا تا ما بدین رامش می آریم اندرین حجله.
فرخی.
هر روز شادی نو بیناد و رامشی
زین باغ جنت آیین وین کاخ کرخ وار.
فرخی.
فرخنده کناد ایزد بر صاحب و بر تو
نو کردن عهد کهن رامش احرار.
فرخی.
انده او دل گشاده ببست
رامش میر بسته را بگشاد.
فرخی.
پادشا بادی با رامش و آرامش دل
آشنا بادی با دولت و اقبال و جلال.
فرخی.
دلی که رامش جوید نیابد آن دانش
سری که بالش جوید نیابد او افسر.
عنصری.
روی برامش نهد امیر امیران
شادو بدو شاد این خجسته وزیران.
منوچهری.
چنان بسازد با عزم تو تهور تو
چنانکه رامش را طبع مردم می خوار.
بوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی).
چندین روز پیوسته نشاط و رامش بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 378).
مجلس نزهت بسیج و چهره ٔ معشوق بین
خانه ٔ رامش طراز و فرش دولت گستران.
؟ (از لغت فرس اسدی).
غم عیال نبود و غم تبار نبود
دلم برامش آکنده بود چون جبغوت.
طیان.
کنون بودنی بود مندیش هیچ
امید بهی دار و رامش بسیج.
اسدی.
بدینسان بود یک هفته شهنشاه
بشادی و برامش گاه و بیگاه.
(ویس و رامین).
جوانست او بسال و بخت و رامش
چو پیر است او بعقل و رای و دانش.
(ویس و رامین).
ملک چون شنید این سخن زان جوان
ز رامش رخش گشت چون ارغوان.
(یوسف و زلیخا).
همی یافت یعقوب ازآن آگهی
همی شد ز رامش روانش تهی.
(یوسف و زلیخا).
ز ما دانه را منع کردش عزیز
نیابیم ازو هیچ رامش بنیز.
(یوسف و زلیخا).
گر پخته ای بعقل می خام خواه ازو
رامش نخیزدت مگراز ذات خام می.
مسعودسعد.
بباغ لهو تو رامش چوارغوان خندید
ز شاخ مدح تو دولت چو عندلیب سرود.
مسعودسعد.
شادی ولهو و رامش شاه زمانه را
سوسن نگر که جفت گل و یاسمین نداشت.
مسعودسعد.
از باغ نشاط تو بروید گل رامش
وز شاخ مراد تو برآید ثمر فتح.
مسعودسعد.
- بارامش، باشادی. باخرمی. طربناک. خوشحال:
همه شاد و بارامش و من به بند
نکردند کس یاداین مستمند.
فردوسی.
و رجوع به شواهد ذیل رامش شود.
|| عشرت و نهایت سرور:
غمت شادی شود شادیت رامش
بلا خوشی و نادانیت دانش.
(ویس و رامین).
|| بمجاز، حظ. بهره. نصیب. لذت:
هرآن پادشاهی که دارد خرد
ز گفت خردمند رامش برد.
فردوسی.
و رجوع به رامش بردن شود.
- برامش، بارامش. قرین رامش. بمجاز، بهره مند. برخوردار. آسوده:
همی جستنش داد و دانش بود
ز دانش روانش برامش بود.
فردوسی.
برامش بود هر که دارد خرد
سپهرش همی در خرد پرورد.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که دانش بود
که راننده دایم برامش بود.
فردوسی.
چو در انجمن مرد خامش بود
ازآن خامشی دل برامش بود.
فردوسی.
|| مخفف آرامش است، چه آن سبب شادی و آرامیدگی خواهد بود. (آنندراج) (ازفرهنگ رشیدی). آرامیدن و آرامش و آسودگی و فراغت. (برهان) (لغت محلی شوشتر). آرامش و راحت و قرار. (از شعوری ج 2 ورق 7). آرامش و فراغت و راحت و آسودگی. (ناظم الاطباء). راحت. (فرهنگ نظام). طمأنینه ٔ قلب. سکون خاطر. آسایش ضمیر. (یادداشت مؤلف). آسایش و راحت:
بهشتی است سرتاسر آراسته
پر آرایش و رامش و خواسته.
فردوسی.
بدو گفت مندیش و رامش گزین
من ازتو ندارم بدل هیچ کین.
فردوسی.
هرآنکس که دارد بدل دانشی
بگوید مرا زو بود رامشی.
فردوسی.
راحت و آرام روح و رامش و تسکین دل
نزهت دیدار چشم و زینت و فر شباب.
فرخی.
بر او مهر آرد و بیرون برد پاک
مرا از رامش و از خواب و از خورد.
فرخی.
وآشفته کنی بدست بیدادی
احوال بنظم و نغز رامش را.
ناصرخسرو.
و در مقابله ٔ وی [افراسیاب] دیهی بنا کرد [کیخسرو] و آن دیه را رامش (رامتین) نام کرد و رامش برای خوشی او نام کردند. (تاریخ بخارا نرشخی ص 19). آن را که دوست نیست رامش نیست. (مرزبان نامه).
نشسته شاه چون خورشید در بزم
برامش دل نهاده فارغ از رزم.
نظامی.
برامش ساختن بی دفع شد کار
بحاجت خواستن بی رفع شد کار.
نظامی.
زمین بوسید شیرین کای خداوند
ز رامش سوی دانش کوش یکچند.
نظامی.
پادشه پاسبان درویش است
گرچه رامش بعز و دولت اوست.
(گلستان).
نقش نگین انوشیروان چنین بوده: «راه بسیار تاریکست مرا چه بینش، هستی دوباره نیست مرا چه خواهش، مرگ در پی است مرا چه رامش ». (آنندراج) (برهان) (فرهنگ محلی شوشتر).
- رامش جان، آرامش جان. راحت روح:
همه گوش دارید و فرمان برید
ز فرمان او رامش جان برید.
فردوسی.
همه پیش تو جان گروگان کنیم
زدیدار تو رامش جان کنیم.
فردوسی.
همه گوش دارید و فرمان کنید
ز فرمان من رامش جان کنید.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که فرمان کنم
ز دیدار او رامش جان کنم.
فردوسی.
خبری یافتم چنانکه مرا
راحت روح بود و رامش جان.
فرخی.
ایارامش جان و آرام دل
قرار تن و راحت و کام دل.
(یوسف و زلیخا).
- || نام نوایی است در موسیقی. رجوع به همین ماده شود.
- رامش دل، مایه ٔ آرام دل. آرامش خاطر:
او را نتوان گفت که تو انده من خور
کان رامش دل نیست به اندوه سزاوار.
فرخی.
|| فکرو رأی. (شعوری ج 2 ورق 7):
یکی نامه بنوشت نزدیک رای
پر از دانش و رامش و هوش و رای.
فردوسی.
هر آن شه که با رای و رامش بود
همه ملک منقاد و رامش بود.
لطیفی (از شعوری).
|| پندگویی. (ناظم الاطباء). || آرمیده. (منتخب اللغات). || (اِ) نغمه و سرود. (غیاث اللغات). ساز و نوا. (برهان). سرود. (شعوری ج 2 ورق 7) (منتخب اللغات). ساز و نواز. (لغت محلی شوشتر) (ناظم الاطباء). سرودگویی از شعف. (ناظم الاطباء). سرود:
ز کوپال و خنجر بیاسود دوش
جزآواز رامش نیامد بگوش.
فردوسی.
می و رامش و زخم چوگان و گو
بزرگی و هرگونه ای گفت وگو.
فردوسی.
همه شهر گرمابه و رودو جوی
بهر برزنی رامش و رنگ و بوی.
فردوسی.
چهل روز با شاه کاوس کی
همی بود با رامش و رود و می.
فردوسی.
خوش بود بر نوای بلبل و گل
دل سپردن برامش و بگماز.
فرخی.
لیک این ماه که پیش آمد ماهی است که او
با طرب گردد و با رامش و با رامشگر.
فرخی.
ز رامشگران رامشی کن طلب
که رامش بود نزد رامشگران.
منوچهری.
هیچکس چیزی اظهار نکند ازبازی و رامش تا ما بگذریم چنانکه یک آواز شنوده نیاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292).
هم اندر بر کله ٔ زرنگار
ز بگماز و رامش گرفتند کار.
اسدی.
کس را هیچ رنج و ستوه نیافت جز آنک مردمان بی رامش شراب خوردندی. (مجمل التواریخ و القصص).
طاق ابروان رامش گزین درحسن طاق و جفت کین
بر زخمه ٔ سحرآفرین شکر ز آوا ریخته.
خاقانی.
|| مطرب و مغنی و خنیاگر. (ناظم الاطباء).اما ظاهراً به این معنی رامشی باید باشد. || روز چهارم از خمسه ٔ مسترقه ٔ سال ملکشاهی. (فرهنگ رشیدی) (منتخب اللغات).


یکی

یکی. [ی َ / ی ِ] (عدد، ص، اِ) مزیدعلیه یک است و معنی هر دو برابر است، فرقی ندارد مگر در بعضی محل. (آنندراج) (غیاث). یک از هر چیز. یک عدد. یک، خواه در شمارش اشخاص یا اشیاء:
یکی حال از گذشته دی یکی از نامده فردا
همی گویند پنداری که وخشورند یا کندا.
دقیقی.
از پشت یکی جوشن خرپشته فرونه
کز داشتنت غیبه ٔ جوشنْت بفرکند.
عماره.
یکی گاو پرمایه خواهد بدن
جهانجوی را دایه خواهد بدن.
فردوسی.
برآویخته با یکی شیرمرد
به ابر اندرآورده از باد گرد.
فردوسی.
که تا من نمایم به افراسیاب
بدان خاک تیره یکی رود آب.
فردوسی.
چون یکی جغبوت پستان بند اوی
شیر دوشی زو به روزی یک سبوی.
طیان.
یکی غول فریبنده ست نفس آرزوخواهت
که بی باکی چراخورْش است و نادانی بیابانش.
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 233).
یکی گردنده کوهی برشد از دریا سوی گردون
که جز کافور و مروارید و گوهر نیست در کانش.
ناصرخسرو.
یکی گرگ را کو بود خشمناک
ز بسیاری گوسفندان چه باک.
نظامی.
یکی گربه در خانه ٔ زال بود
که برگشته ایام و بدحال بود.
سعدی (بوستان).
یکی طفل دندان برآورده بود
پدر سر به فکرت فروبرده بود.
سعدی (بوستان).
سر برزده ام با مه کنعان ز یکی جیب
معشوق تماشاطلب و آینه گیرم.
عرفی.
- از سی یکی، یک از سی.یک سی ام. یک سهم از سی سهم:
ز دهقان نخواهم جز از سی یکی
درم تا به لشکر دهم اندکی.
فردوسی.
- یکی از یکی، یکی با دیگری. (ناظم الاطباء).
- یکی در ده،ده تا آن چنان و ده مقابل. (ناظم الاطباء).
- یکی سرخ، قطعه ای از طلا. (ناظم الاطباء).
|| واحد. احد. (منتهی الارب). یک. (یادداشت مؤلف). یکی به جای یک مستعمل است. (آنندراج). عدد یک. شماره ٔ یک:
یکی باد و ابری گه نیمروز
برآمد رخ هور گیتی فروز.
فردوسی.
مرا حاجت از تو یکی بارگی است
وگرنه مرا جنگ یک بارگی است.
فردوسی.
اگر صد سال باشی شادو پیروز
همیشه عمر تو باشد یکی روز.
(ویس و رامین).
ز نُه فلک به جهان ارچه پس برآمده ای
به وضع مرتبه پیشی چو در حساب یکی.
سیف اسفرنگ.
- چند از یکی (یکی از چند)، کثرت از وحدت. کثیر از واحد:
پسند عقل پسند من است ومن عاقل
به عقل دانم چند از یکی یکی از چند.
سوزنی.
- || چند تا و چندین مقابل. (ناظم الاطباء).
|| در اعداد مرکب درست به جای یک می آمده است:
جوان بود و سالش سه پنج و یکی
ز شاهی ورا بهره بد اندکی.
فردوسی.
اغلب غله ٔ سیستان را آب ببرد در روز آدینه نوزدهم ماه شوال در سال ششصد وچهل ویکی. (تاریخ سیستان). اهل بنه را به ایلی به سیستان آورده به سال ششصد و پنجاه ویکی. (تاریخ سیستان). گرفتن شهر در بیست وهفتم رمضان به سال ششصد و سی ویکی. (تاریخ سیستان). || (ضمیر مبهم) یک تن.یک مرد. یک شخص. یک کس. (یادداشت مؤلف). یک نفر نه بیشتر و در این معنی بدون همراهی اسم آید و به جای یای وحدت است نه یای نکره:
چرخ فلک هرگز پیدا نکرد
چون تو یکی سفله و ننگ و ژکور.
رودکی.
میلفنج دشمن که دشمن یکی
فراوان و دوست از هزار اندکی.
ابوشکور.
پریچهر فرزند دارد یکی
کز او شوخ تر کم بود کودکی.
ابوشکور.
پر از خون کنم دیده ٔ هندوان
نمانم که باشد یکی با روان.
فردوسی.
یکی کم بود شاید از شانزده
بماند برادر تو را پانزده.
فردوسی.
یکی دی نیامد به نزدیک من
که خرم شد این جان تاریک من.
فردوسی.
یکی را همی برد با خویشتن
ورا راهبر بود از آن انجمن.
فردوسی.
ندارید شرم و نه ننگ اندکی
گریزید چندین هزار از یکی.
(گرشاسب نامه ص 67).
در آن روز اول که فرمود شاه
که ناید ز پیران یکی سوی راه.
نظامی.
|| کسی. (آنندراج) (ناظم الاطباء). شخص نامعین. یک کسی. (ناظم الاطباء). شخصی. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). مردی. (یادداشت مؤلف). تنی. و در این مورد نیز به تنهایی آید:
اکنون یکی به کام دل خویش یافتی
چندین به خیره خیره چه گردی به کوی ما.
منوچهری.
یکی به تیم سپنجی همی نیابد راه
تو را رواق ز نقش و نگار چون ارم است.
ناصرخسرو.
گاه یکی را ز چه به گاه کند
گاه یکی را ز گه به دار کند.
ناصرخسرو.
شبی در خواب دیدم که یکی مرا گفت چند خواهی خوردن از این شراب. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو). یکی بود نام او سطیح کاهن که هرچه از وی بپرسیدندی به زجر بگفتی. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 97). آن مرد که این قلعه بدو منسوب است یکی بوده ست از عرب. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 131).
گر تحمل هست نیکو از یکی
هست نیکوتر ز شاهان بی شکی.
مولوی.
یکی گفت از این بنده ٔبدخصال
چه خواهی هنر یا ادب یا جمال.
سعدی (بوستان).
یکی کرده بی آبرویی بسی
چه غم دارد از آبروی کسی.
سعدی (بوستان).
یکی از حکما را شنیدم که می گفت: هرگزکسی به جهل خویش اقرار نکرده است مگر... (گلستان).
- هریکی، هریک. هرکدام. (یادداشت مؤلف): پس هریکی بلگی از درخت انجیر بازکردند. (ترجمه ٔتفسیر طبری).
- یکی را، از یکی. از کسی. از شخصی. (یادداشت مؤلف).
|| (ص) علامت تنکیر که گاهی با «ی » آید. گاه این کلمه با یاء وحدت آید و یکی تأکید دیگری باشد. (یادداشت مؤلف):
یکی دختری داشت خاقان چو ماه
کجا ماه دارد دو زلف سیاه.
فردوسی.
چو گستهم شد در جهان ناپدید
ز گیتی یکی گوشه ای برگزید.
فردوسی.
یکی برزیگری نالان در این دشت
به دست خونفشان آلاله می کشت.
باباطاهر عریان.
|| (ضمیر مبهم) دیگری. کسی دیگر. (یادداشت مرحوم دهخدا):
یکی بر خراسان یکی باختر
دگر کشور نیمروز خزر.
فردوسی.
یکی سوی چین شد یکی سوی روم
پراکنده گشته به هر مرز و بوم.
فردوسی.
یکی ز راه همی زر برندارد و سیم
یکی ز دشت بهیمه همی چند غوشار.
طیان.
تفاوت است بسی در سخن کز او به مثل
یکی مبارک نوش و یکی کشنده سم است.
ناصرخسرو.
اگر شاعری را تو پیشه گرفتی
یکی نیز بگرفت خنیاگری را.
ناصرخسرو.
یکی ز ناله چو نای و یکی ز مویه چو موی
یکی به زردی زر و یکی به زاری زیر.
امیرمعزی.
همیشه بر گل و نسرین دو زلف آن بت دلبر
یکی کارد همی سنبل یکی بارد همی عنبر.
امیرمعزی.
یکی را دست حسرت بر بناگوش
یکی با آنکه می خواهد هم آغوش.
سعدی.
|| هیچکس. احدی:
از ایشان کسی نیست یزدان پرست
یکی هم ندارند با شاه دست.
فردوسی.
|| (ص) واحد. بی شریک. بی جفت. (یادداشت مؤلف). خدای واحد. آفریدگار بی همتا:
بدان کز خِرَد آشکار و نهفت
یکی اوست دیگر همه چیز جفت.
(گرشاسب نامه ص 135).
|| (عدد ترتیبی) اول. (یادداشت مؤلف). به جای عدد ترتیبی به معنی نخست و اول و نخستین آید:
برادر بد او را دو آهرمنان
یکی کهرم و دیگر اندیرمان.
فردوسی.
اگر شد چار مولای عزیزت
بشارت می دهم بر چار چیزت
یکی چون ترشی آن غوره خوردی
چو غوره آن ترشرویی نکردی
دوم چون مرکبت را پی بریدند
وز آن بر خاطرت گردی ندیدند.
نظامی.
|| (ق) دفعه ای. باری. کرتی. نوبتی. یک بار. یک دم. باری به شتاب. کرتی به عجله. یک نوبت. (یادداشت مؤلف):
مار را هرچند بهتر پروری
چون یکی خشم آورد کیفر بری.
بوشکور.
به گستهم گفت این دلاوردو مرد
که آیند تازان به دشت نبرد
یکی سوی ایشان نگر تا که اند
بر این گونه تازان ز بهر چه اند.
فردوسی.
ببیند یکی روی دستان سام
که بد پرورانیده اندر کنام.
فردوسی.
به سخاوت بدان جایگاه بود که بوالاسد یکی بیامد قصد او را به سیستان و روزی چندبه درگاه او بماند که او را نگفتند. (تاریخ سیستان).
فتنه چه شدی چنین بر این خاک
یکی برکن سوی فلک سر.
ناصرخسرو.
نمی گذارد خسرو ز پیش خویش مرا
که در هوای خراسان یکی کنم پرواز.
مسعودسعد.
در آن زمان که قبای سیاه پوشیدی
یکی بگوی چه ماند دوهفته ماه تو را.
سیدحسن غزنوی.
پرده دارا تو یکی درشو و احوال بدان
تا چگونه است به هش هست که دلها درد است.
انوری.
از منکران دین، تازی زبانی یکی به حضرت او آمد و گفت... (جهانگشای جوینی).
ز رشک گوی زر خور ز ماه بگذارد
مه ار یکی گذرد در خیال چوگانش.
حسین ثنایی.
به سودای محبت ای که بی تابانه می تازی
مقابل کن یکی با یکدگر سود و زیانش را.
طالب آملی.
|| لختی. زمانی:
بسی بد که بیکار بد تخت شاه
نکرد اندر او هیچ مهتر نگاه
جهان را به مردی نگه داشتند
یکی چشم بر تخت نگماشتند.
فردوسی.
|| فقط. تنها. لااقل. دست کم:
کلید در تورا دادم به زنهار
یکی این بار زنهارم نگه دار.
(ویس و رامین).
یکی امشب مرا فرمان بر ای ویس
که امشب کور گردد چشم ابلیس.
(ویس و رامین).
|| اکنون. حالا. در حالی. هم اکنون:
یکی پند آن شاه یاد آورم
ز کژی روان سوی داد آورم.
فردوسی.
یکی نزد رستم برید آگهی
کز این ترک شد مغز گردون تهی.
فردوسی.
|| کمی. قدری. اندکی. (یادداشت مؤلف):
بر آنم که گرد زمین اندکی
بگردم ببینم جهان را یکی.
فردوسی.
کشیدندشان خسته و بسته خوار
به جان خواستند آنگهی زینهار
یکی نامور [طهمورث] دادشان زینهار
بدان تا نهانی کنندآشکار.
فردوسی.
ببخشای بر من یکی درنگر
که سوزان شود هر زمانم جگر.
فردوسی.
نخستین یکی گرد لشکر بگرد
چو پیش آیدت روز ننگ و نبرد.
فردوسی.
ز بس ناله ٔ زار و سوگند اوی [یعنی افراسیاب]
یکی سست تر کردم [هوم] آن بند اوی.
فردوسی.
|| به عنوان ِ. درمقام ِ:
از ایران فراوان سران را بکشت
غمی شد دل طوس و بنمود پشت
بر رستم آمد یکی چاره جوی
که امروز از این کار شد رنگ و بوی.
فردوسی.
|| قدری. مقداری. پاره ای: محمد زکریا کاردی برکشید و تشدید زیادت کرد. امیر یکی از خشم و یکی از بیم، تمام برخاست. (چهارمقاله چ معین ص 114). || (ص) یکسان. مساوی. برابر. (یادداشت مؤلف):
زستن ومردنت یکی ست مرا
غلبکن در چه باز یا چه فراز.
ابوشکور.
شب و روز رستم یکی داشتی
به تندی همی راه بگذاشتی.
فردوسی.
سپهبد چو اغریرث جنگجوی
که با خون یکی داشتی آب جوی
بیامد به شبگیر دستور شاه
ببرد آنهمه کودکان را بگاه.
فردوسی.
به یک جامه و چهر و بالا یکی
که پیدا نبود این از آن اندکی.
فردوسی.
ای که لبت طعم انگبین دارد
چشم تو مژگان زهرگین دارد
هست مرا انگبین و زهر یکی
تا دل من عشق آن و این دارد.
سوزنی.
ز ابلهی و ز بی اعتقادی هر دو
روا بود که مر این هر دو را یکی خوانی.
سوزنی.
لاف و دعوی باشد این پیش غراب
دیگ تی و پر یکی نزد ذباب.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 133 بیت 14).
|| متحد و متفق و همدست: دو برادر دل یکی کردند. پرویز با وی یکی شد.
- یکی شدن، متحد شدن. همدست شدن: بعضی از لشکریان با براق یکی شدند و مبارکشاه را معزول گردانیدند. (جامعالتواریخ چ بلوشه ص 169).
- یکی کردن، همدست کردن. همدل و همداستان کردن: در آن روزها مریدی محمودنام را به اردوفرستادند تا جمعی مقربان را با خود یکی کنند. (تاریخ غازانی ص 152).
- یکی گشتن، همدست شدن. متحد و همداستان گشتن: محمدبن الاشعث اندر این میانه بر نهاد حرب بن عبیده آمده بود و با او یکی گشته. (تاریخ سیستان ص 174).

حل جدول

معادل ابجد

شادو

311

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری