معنی شادی
لغت نامه دهخدا
شادی. (اِخ) رجوع به شادانی (خواجه ابوبکر) و تاریخ سیستان ص 378 شود.
شادی. (اِخ) شاعری ایرانی است و کنیت وی ابونصر از اشعار او در حدایق السحر ابیات زیر آمده است:
بر خرد خویش بر ستم نتوان کرد
خویشتن خویش را دژم نتوان کرد
دانش و آزادگی و دین و مروت
این همه را خادم درم نتوان کرد
قانع بنشین و آنچه یابی بپسند
کایزدی وبندگی بهم نتوان کرد.
(حدایق السحر ص 82).
شادی. (اِخ) ابن ایوب. پدر خاندان سلاطین ایوبی. جد ملوک مصر پدر نجم الدین ایوب که آل ایوب به وی منسوبند. وی از اعاظم اعیان اکراد بود و نسبش بقول بعضی از مورخان به عدنان میرسد و درزمان سلطان مسعود سلجوقی یکی از نواب مسعود که مجاهدالدین نیکروز نام داشت او را کوتوال قلعه ٔ تکریت ساخت. پس از وفات او پسر بزرگترش نجم الدین ایوب بجای پدر نشست. (از حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 584، 585).
شادی. (حامص) شادمانی. خوشحالی. بهج. بهجت. استبهاج. بشاشت. مسرت. نشاط. طرب. ارتیاح. وجد. انبساط. سرور. فرح. سراء. (ترجمان القرآن). مرحان. (منتهی الارب). خوشدلی. شادمانی. رامش. مقابل اندوه و غم. مقابل سوگ. مقابل تیمار. کروز. کروژ:
از او بی اندهی بگزین و شادی با تن آسانی
به تیمار جهان دل را چرا بایدکه بخسانی.
رودکی.
بسا که مست در این خانه بودم و شادان
چنانکه جاه من افزون بد از امیر و بیوک
کنون همانم و خانه همان و شهر همان
مرا نگویی کز چه شده ست شادی سوک.
رودکی.
آه از این جور بد زمانه ٔ شوم
همه شادی او غمان آمیغ.
رودکی.
بسا خان کاشانه و خان غرد
بدو اندرون شادی و نوشخورد.
ابوشکور.
شادیت باد چندانک اندر جهان فراخا
تو با نشاط و شادی بارنج و درد اعدا.
دقیقی.
دریغا میر بونصرا دریغا
که بس شادی ندیدی از جوانی
ولیکن رادمردان جهاندار
چو گل باشند کوته زندگانی.
دقیقی.
زن پار او چون بیابد بوق
سر ز شادی کشد سوی عیوق.
منجیک.
هنوز از لبت شیر بوید همی
دلت ناز و شادی بجوید همی.
فردوسی.
تهمتن چو گرز نیا رابدید
دو لب کرد خندان و شادی گزید.
فردوسی.
او می خورد بشادی و کام دل
دشمن نزار گشته و فرخسته.
ابوالعباس.
یارب چه جهان است این یارب چه جهان
شادی به ستیر بخشد و غم به قبان.
صفار.
هر روزشادیی نو بنیاد و رامشی.
زین باغ جنت آیین زین کاخ کرخ وار.
فرخی.
روزگار شادی آمد مطربان باید کنون
گاه ناز و گاه راز و گاه بوس و گه عناق.
منوچهری.
همواره همیدون بسلامت بزیادی
با دولت و با نعمت و با حشمت و شادی.
منوچهری.
بشادی داردل را تا توانی
که بفزاید ز شادی زندگانی.
(ویس و رامین).
خواستم این شادی بدل امیر برادر رسانیده آید که دانستم که سخت شادشود (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 69). و در علم غیب رفته است که در جهان در فلان بقعت مردی پیدا خواهد شد که از آن مرد بندگان او را راحت خواهد بود و ایمنی و در زندگانی از شادی و خرمی. (ایضاً ص 92).
که خوانند بر طایل او را بنام
جریری همه جای شادی وکام.
اسدی.
گفتم که نفس ناطقه را چیست آرزو
گفتا بقا و شادی و پیروزی و ظفر.
ناصرخسرو.
جان اسکندر ز شادی سر بگردون بر برد
گر تو نعل اسب خویش از تاج اسکندر کنی.
ناصرخسرو.
عالم همه [چو] خوازه ز شادی و خرمی
من مانده همچو مرده ٔ تنها بگور تنگ.
عمعق.
وقت شادی به نشینی خود کند هر دشمنی
دوست آن باشد که با جان وقت تیمارایستد.
سید حسن غزنوی.
ای خواجه من و تو چه فروشیم ببازار
شادی بفروشی تو و من غم نفروشم.
خاقانی.
در سفری کان ره آزادی است
شحنه ٔ غم پیشرو شادی است.
نظامی.
چون نظر عقل بغایت رسید
دولت شادی بنهایت رسید.
نظامی.
برآمدهمی بانگ شادی چو رعد.
سعدی (بوستان).
با آوردن و رسانیدن و کردن و گستردن و گشودن و نمودن صرف شود. رجوع به شادی آوردن، شادی رسان، شادی کردن، شادی گستر، شادی گشای و شادی نمودن، شود.
- بشادی، بخرمی. بانشاط. باشادمانی. بخوشی. بمبارکی: امیر گفت بسم اﷲ بشادی و مبارکی خرامید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 283).
بگشای بشادی و فرخی
ای جان جهان آستین خی.
کامروز بشادی فرا رسید
تاج شعرا خواجه فرخی.
مظفری (از فرهنگ اسدی نسخه ٔ نخجوانی).
بمبارکی و شادی چو نگار من در آید
بنشین نظاره میکن تو عجایب خدا را.
(دیوان شمس).
- شادی و غم گفتن، درد دل گفتن: باوی [احمد بوعمرو] خلوتها کردی [سبکتگین] و شادی و غم و اسرار گفتی. (تاریخ بیهقی). با حاتمی غم و شادی گفته که این بوسهل از فساد فرو نخواهد ایستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 323).
- شادی یا به شادی کسی یا چیزی خوردن یا دادن باده، به یاد او می گساری کردن:
خور به شادی روزگار نوبهار
می گساراندر تکوک شاهوار.
رودکی.
یکی خوردبر پادشاه بزرگ
دگر شادی پهلوان سترگ.
(گرشاسب نامه ص 86).
مگر شادی قدت خورد نرگس
که مست افتاده اندر پای سرو است.
کمال الدین اسماعیل (از آنندراج).
رطل گرانم ده ای مرید خرابات
شادی شیخی که خانقاه ندارد.
حافظ.
نغز گفت آن بت ترسابچه ٔ باده پرست
شادی روی کسی خور که صفایی دارد.
حافظ.
بر جهان تکیه مکن چون قدحی می داری
شادی زهره جبینان خور و نازک بدنان.
حافظ.
- امثال:
شادی آن شادی است کز جان رویدت.
مرحوم ادیب (از امثال و حکم).
شادی امروز را بفردا مفکن.
مرحوم ادیب (از امثال وحکم).
شادی بی غم دراین بازار نیست.
مولوی (از امثال و حکم).
شادی دل رهن صفه و بار نیست
خوش بیابان کش در و دیوار نیست.
مرحوم ادیب (از امثال و حکم).
شادی صدساله زاید مادر یک روزه غم.
سنائی (از امثال و حکم).
|| جشن. طرب:
در این بزمگه شادی آراستند
مهان را بخواندند و می خواستند.
اسدی.
|| لهو. نشاط: گفت تو هنوزخردی و کودکی ترا باری شادی و بازی باید کردن چنانک کودکان را وقت ادب آموختن بود بیاموزی. (ترجمه ٔ تاریخ طبری). || (اِ) میمون. (برهان قاطع). بلهجه ٔ طبری بوزینه. حمدونه. کپی. قرد. (یادداشت مؤلف).
شادی. (اِخ) ملقب به سپرباز، نام یکی از کسانی است که در توطئه ٔ فرزندان امیر مبارزالدین محمد علیه پدرش شرکت داشتند و چشم امیر مبارزالدین محمد را میل کشیدند. رجوع به روضات الجنات فی اوصاف مدینه هرات ص 195 شود.
شادی. (اِخ) ملقب به فراش. نام یکی از دلیران اسفزار، از معتمدان ملک قطب الدین اسفزاری (پسر ملک فخرالدین کرت از آل کرت). رجوع به روضات الجنات فی اوصاف مدینه هرات ص 491 شود.
شادی. (ع ص) نعت از شَدْو. راننده. (منتهی الارب). شَدا الابل، ساقها او حدا لها. ج، شادون و شداه. (اقرب الموارد). || شعرخواننده. (منتهی الارب). بآواز خواننده، شداالرجل، انشد بیتاً او بیتین ماداً صوته به کالغناء. (اقرب الموارد). || سرودگوی. (منتهی الارب). مغنی. خنیاگر. شَدالشعر؛ غنی به و ترنم. (اقرب الموارد). || آنکه بعض از ادب آموخته باشد. (منتهی الارب). شدا فلان، اخذ طرفاً من الادب کانه ساقه او جمعه و شدا من العلم شیئاً؛ اخذ. (اقرب الموارد). || قصد کننده. (منتهی الارب). شدا شدوه، نحا نحوه. (اقرب الموارد).
شادی. (اِخ) دیهی است از دهستان مشهد زیره میان ولایت باخرز، بخش طیبات از شهرستان مشهد، واقع در 42هزارگزی شمال باختری طیبات، در دامنه ٔ کوه. آب و هوای آن معتدل، سکنه ٔ آن 64 تن است. آب آن از قنات و محصولات عمده ٔ آن غلات، ریزه و شغل اهالی آن زراعت است.راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شادی. (اِخ) از شعرای هرات. در علم رمل نهایت مهارت داشته و گاهی نیز شعر می گفته از اوست:
تو بجایی ننشینی که رقیبت بنشست
جز دل من که تو جا کردی و او بیرون ماند.
(آتشکده ٔ آذر چ مؤسسه نشر کتاب ص 154).
شادی. (اِخ) پدر خاندان بلی (گروهی از قبیله ٔ منسوب به قضاعه)، از قحطانیه که مسکن ایشان در بالای اخمیم در صعید مصر بوده است. (زرکلی ج 2 ص 403).
شادی. (اِخ) (هزاره ٔ...) نام طایفه ای است. رجوع به هزاره ٔ شادی و تاریخ گزیده ص 666 و 667 و 669 شود.
فرهنگ عمید
شادمانی، خوشحالی، خوشدلی،
(اسم) [قدیمی] جشن،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
ابتهاج، انبساط، بهجت، خرمی، خوشحالی، سرور، شادمانی، فرح، مسرت، نزهت، نشاط، جشن، طرب، عشرت، عیش، بوزینه، میمون،
(متضاد) اندوه، غم
فارسی به انگلیسی
Cheer, Delight, Disport, Festiveness, Gayness, Happiness, Jollity, Joy, Joyousness, Lift, Merriment, Sunshine
فارسی به ترکی
sevinç
فارسی به عربی
ابتهاج، احتفال، سعاده، غبطه، مرح، نبات الکبر، اِبتهاجٌ
نام های ایرانی
دخترانه، شادمانی، خوشحالی، شور شادان، شادمان، خوشحال، شادمانی
تعبیر خواب
اگر کسی خود را شادان بیند، دلیل که اجلش نزدیک است. - امام جعفر صادق علیه السلام
گویش مازندرانی
میمون
فرهنگ فارسی هوشیار
میمون، خوشحالی، خوشنودی، خوشدلی، شادمانی
فرهنگ پهلوی
سرور و شادمانی، خوشی
فارسی به ایتالیایی
واژه پیشنهادی
رقص و طرب
معادل ابجد
315