معنی شار
لغت نامه دهخدا
شار. [رِن ْ] (ع ص، اِ) شاری. مفردشُراه. (از منتهی الارب). و شراه فرقه ای از خوارج رانامند. وجه تسمیه ٔ آن «شری زید اذا غضبه ولج » یا گفته ٔ آنان است به این شرح: اننا شرینا انفسنا فی طاعهاﷲ ای بعناها بالجنه حین فارقنا الائمه الجائره. (ازمنتهی الارب). و در اقرب الموارد وجه تسمیه ٔ اخیر ازقول جوهری نقل شده است. رجوع به شاری و شراه شود.
شار. (اِ) شهر باشد و شارستان شهرستان را گویند. (فرهنگ جهانگیری). بمعنی شهر باشد که عربان مدینه خوانند. (برهان قاطع). شهر و مدینه. (غیاث). || بنای بلند و بس عالی بود. (فرهنگ جهانگیری). بنای بلند و عمارت عالی را گفته اند. (برهان قاطع). عمارت بلند. (غیاث). || چادری باشد رنگین که بغایت تنک ونازک بود، بیشتر زنان لباس سازند و کرته ٔ فانوسی هم کنند و آن را شاره نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). چادری باشد بغایت نازک و رنگین که بیشتر زنان از آن لباس کنند و جامه ٔ فانوس سازند. (برهان قاطع). جامه ٔ باریک و رنگین که به هندی ساری گویند. (غیاث): براثر ایشان هزار کنیزک ترک آمد... و صد غلام هندو، صد کنیزک و آن صد غلام هندو بغایت نیکو رو و شارهای قیمتی پوشیده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 424). غلامان تیغهای هندی داشتند هر چه خیاره تر و کنیزکان شارهای باریک در سفطهای نیکوتر از قصب. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 424). بدو صف بایستادند با خیلهای خویش و علامتها با ایشان و شارهای آن دو صف از در باغ شادیاخ بدورجایی رسید. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 46). و رجوع به حاشیه ٔ مصحح در همان صفحه شود. و رجوع به شاره شود.
یکی زر بفتش دهد خسروی
یکی شارها بافدش هندوی.
(گرشاسب نامه چ حبیب یغمائی ص 9).
زربفت جامه گر دهدت رنگین
باور مکن که پشم بود شارش.
(ناصرخسرو).
خاره در تف او چو نار سبک
شوره بر سنگ او چو شارتنک.
سنائی (از فرهنگ جهانگیری).
|| شارک. شارو. نام جانوری است که مانند طوطی سخنگوی شود و در دیار هند بسیار باشد و آن را شارک و شارو نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). نام جانوری است سیاه رنگ و مانند طوطی سخن گوید. (برهان قاطع). هزار دستان. (آنندراج از اوبهی). نام طایری که به هندی آن را مینا گویند. (غیاث). اسم سارا است. (فهرست مخزن الادویه). طرقه. (یادداشت مؤلف). و رجوع به شارک و شارو شود. || شغال. (فرهنگ جهانگیری). بمعنی شغال هم آمده است و آن جانوری باشد شبیه روباه. (برهان قاطع). شال، شغال را گویند و شار مبدل شال است. (آنندراج). لغتی در شغال. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین):
قمری که بگاه فرق نشناخت
از پهلوی شیر، سینه ٔ شار
در شعر بفرّ تو برآورد
از شعله ٔ نار، دانه ٔ نار
عمادی شهریاری (از فرهنگ جهانگیری).
|| پادشاه حبسه [ظاهراً غرجه] بود. (لغت فرس). نام پادشاه حبشه باشد. (اوبهی). پادشاه غرجستان را نامند چنانکه پادشاه ترکستان را خان و پادشاه چین را فغفور و پادشاه ایران را کی و پادشاه روم را قیصر و پادشاه هند را راجه و رانا خوانند. (فرهنگ جهانگیری). پادشاه غرجستان را گویند هر کس باشد. چنانکه پادشاه روم را قیصر و پادشاه چین را فغفور و پادشاه ایران را شاه و ترکستان را خان می گویند و بعضی گویند شار پادشاه حبشه باشد. (برهان قاطع). الشار هو الملک. (معجم البلدان، ذیل غرشستان). شارلقب مهتر ناحیت غرجستان است بخراسان که در قصبه بشین نشیند. (از حدود العالم). پادشاهان غرشستان را در اصطلاح اهل آن بقعه شار خوانند چنانکه خان ترکان را. و رای هندوان را، و قیصر رومیان را. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی، نسخه ٔ چاپی ص 337). پادشاه غرجستان را شار خوانند. (مجمل التواریخ و القصص). شار، پادشاه غرجستان، نزد اعراب معروف بود به ملک الغرجه. (سرزمینهای خلافت شرقی ص 442). و با این تصریحات و شواهدی که ذیلاً خواهد آمد مسلماً شار همان لقب امیران غرجستان است:
عزیز و قیصر و فغفور را بمان که ورت
نه شار ماند نه شیرج نه رای ماند نه رام.
روحانی (از لغت فرس ص 157).
استاده بدی ببامیان شیری
بنشسته بدی بغرجه در شاری.
ناصرخسرو.
شار غرجستان اگر یابد نسیم همتش
خاک آن بقعه کند چون زرمشت افشار شار.
معزی (از جهانگیری).
پست بارفعت تو خانه ٔ خان
تنگ با فسحت تو شارع شار.
قوامی گنجوی (از فرهنگ سروری).
|| (ص) بزرگ. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین): شارمار؛ مار بزرگ. || (اِ) راه گشاده و فراخ باشد و آن را شاهراه نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). بمعنی شاه راه است که راه فراخ و گشاده باشد. (برهان قاطع). || بمعنی غل و غش آمده. (فرهنگ جهانگیری). غل و غشی را نیز گویند که در طلا و نقره و چیزهای دیگر کنند. (برهان قاطع). آلودگی و آلایش و غل و غش. (ناظم الاطباء):
کم بیش نباشد سخن حجت هرگز
زیراسخنش پاکتر از زر عیار است
زر چون بعیار آید کم بیش نگردد
کم بیش شود زری کان با غش و شار است.
ناصرخسرو (از فرهنگ جهانگیری).
|| (اِمص) فروریختن آب و شراب و امثال آن را خوانند مانند آبشار و سرشار. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع). ریختن آب. (غیاث). جریان آب. (فرهنگ شاهنامه). || (اِ) گرداب. (فرهنگ شعوری) (ناظم الاطباء). || بمعنی رقص و سماع نیز بنظر آمده است. (برهان قاطع). || رقاص. (ناظم الاطباء). || نوعی از شمشاد که در جنگلهای کرانه ٔ دریای مازندران موجود است. (جنگل شناسی کریم ساعی ج 1 ص 175 و فهرست ج 2 ص 29). نامی است که در نور و مازندران به شمشاد دهند. (یادداشت مؤلف) (درختان جنگلی ایران. ثابتی ص 191). نامی است که در «شیرگا» به کیش دهند و در آستارا شمشاد نامند و آن شمشاد اناری است. (یادداشت مؤلف).
شار. (اِخ) حصاری است از حصارهای یمن در مخلاف (روستای) جعفر. گویند از امکنه ٔ تهامه است. (معجم البلدان).
فرهنگ معین
شهر، کشور، مملکت: ایرانشار (ایرانشهر). [خوانش: (اِ.)]
(اِ.) بنا، عمارت باشکوه.
(اِ.) = شاره: پارچه ای به غایت نازک و رنگین که بیشتر زنان از آن لباس می کردند و نیز جامه فانوس می ساختند.
(اِ.) غل و غشی که در طلا و نقره و چیزهای دیگر کنند.
فرهنگ عمید
شاره۱
ساری۱
شهر،
بنای بلند، عمارت عالی،
راه فراخ، شاهراه،
عنوان عمومی پادشاهان غرجستان: «شار» غرجستان اگر یابد نسیم همتش / خاک آن بقعت کند چون زرّ مشتافشار شار (امیرمعزی: ۳۲۳)،
نوعی شمشاد که در جنگلهای شمالی ایران میروید،
حل جدول
بنای بلند
فارسی به انگلیسی
Country
نام های ایرانی
پسرانه، عنوان عمومی پادشاهان غرجستان (ناحیه ای در عربستان کنونی)
گویش مازندرانی
شمشاد
فرهنگ فارسی هوشیار
پاکدل خوبروی مرد
معادل ابجد
501