معنی شاعر دامغانی
حل جدول
منوچهری
لغت نامه دهخدا
دامغانی. (اِخ) منوچهری. احمدبن قوص بن احمد. شاعر معروف قرن پنجم هجری. رجوع به منوچهری شود:
سوی تاج عمرانیان هم بدینسان
بیامد منوچهری دامغانی.
منوچهری.
دامغانی. (ص نسبی) منسوب به دامغان. رجوع به دامغان شود. || از دامغان: دستار دامغانی، دستاری که از دامغان آورده باشند. دستاری که بدامغان بافته باشند: رکابدار ندیمی را گفت در باب غاشیه چه میفرماید ندیم بیامد و بگفت: گفت دستاری دامغانی در قبا باید نهاد چون من از اسب فرودآیم بر صفه ٔ زین پوشید. همچنین کردند تا آخر عمرش. (تاریخ بیهقی چ دکتر فیاض ص 360).
دامغانی. (اِخ) الحنفی. از معاصران المقتدی خلیفه ٔ عباسی است. بخلافت المقتدی بامراﷲ ابوالقاسم در محضر شیخ ابی اسحاق شیرازی و ابن الصباغ واین دامغانی بیعت شده است و هم بایام مقتدی درگذشته... رجوع به تاریخ الخلفاء سیوطی ص 280 و 282 شود.
دامغانی. (اِخ) مولانا شامی. رجوع به شامی و نیز رجوع به مجالس النفائس ص 62 شود.
دامغانی. (اِخ) ابوعلی محمدبن عیسی الدامغانی. رجوع به محمدبن عیسی و رجوع به یتیمهالدهر ثعالبی ص 69 ج 4 شود.
دامغانی. (اِخ) احمد قاضی. یا قاضی احمد او راست: کتاب الاستظهار یا الاستظهار الاخبار. وحمداﷲ مستوفی از آن نقل کند. (تاریخ گزیده چ اروپا ص 511 و 512) (نزهه القلوب چ اروپا مقاله سوم ص 13).
دامغانی. (اِخ) پهلوان حسن، یازدهم از خاندان سربداران (762-766 هَ. ق.). رجوع به پهلوان حسن و نیزرجوع به حبیب السیر چ کتابخانه ٔ خیام ج 3 ص 365 شود.
دامغانی. (اِخ) علی. قاضی القضاه بعهد قائم خلیفه ٔ عباسی. وی درفتنه ٔ ارسلان بساسیری، در حرم خلیفه همراه وزیر ابومسلم و خود خلیفه و رئیس الرؤسا ابن شروان و غیرهم گرفتار و بر شتر نشانیده و گرد بغداد برسوائی گردانیده و سپس کشته شده است. (تاریخ گزیده چ اروپا ص 357).
دامغانی. (اِخ) محمد علی قاضی از معاصران سلطان طغرل بیک و ابونصر کندری وزیر، کندری این مرد را تربیت کرد تا قائم خلیفه ٔ عباسی و سلطان طغرل بیک قضاء بغداد بدو دادند، او را در همه ٔ روی زمین یک وجب ملک نبود و نه ملبوسی سزاوار و نه مرکوبی بود، از کار قضا چندان نعمت حاصل کرد که هر سال دویست هزار خروار غله از زراعت او حاصل میشد و سالها قضاء بغداد در نسل او بماند. (تاریخ گزیده چ اروپا ص 358).
علیقلی دامغانی
علیقلی دامغانی. [ع َ ق ُ ی ِ] (اِخ) اردبیلی تبریزی دامغانی. متخلص به ماهر. رجوع به علیقلی ماهر شود.
نادر دامغانی
نادر دامغانی. [دِ رِ] (اِخ) صاحب صبح گلشن آرد: «معروف به ملانادر دامغانی است و زبانش گویا به الفاظ نادر معانی است. از اشعار اوست:
کارسازان جهان از کار خود بیچاره اند
سیل نتواند که شوید گرد از رخسار خویش)).
علوی دامغانی
علوی دامغانی. [ع َ ل َ ی ِ] (اِخ) عبدالصمدبن عبداﷲ علوی دامغانی، ملقب به شمس الدین. از متکلمین بود. او راست: الجوهره الخالصه عن الشوائب فی العقائدالمتقدمه علی جمیع المذاهب، که در سال 967 هَ. ق. آن را تمام کرده است. (از معجم المؤلفین ج 5 ص 235 ازایضاح المکنون ج 1 ص 385 و هدیه العارفین ج 1 ص 574).
ابوجعفر دامغانی
ابوجعفر دامغانی. [اَ ج َ ف َ رِ] (اِخ) ادیب و مورخی از مردم دامغان. او راست: کتاب الدولهالدیلمیه. (ابن الندیم).
حسن دامغانی
حسن دامغانی. [ح َ س َ ن ِ] (اِخ) (پهلوان...) یازدهمین فرمانروای سربداران که از 761 تا 766 هَ. ق. امارت کرد. (حبیب السیر) (تاریخ عصر حافظ ج 1 ص 302) (تاریخ مغول اقبال ص 474). و رجوع به سربداران و پهلوان حسن شود.
معادل ابجد
1677