معنی شاعر فرانسوی اثر بحران ذهن

حل جدول

شاعر فرانسوی اثر بحران ذهن

پل والری


شاعر فرانسوی اثر سمیرامیس

پل والری


شاعر فرانسوی اثر سمیرامیس

پل والری


شاعر فرانسوی

لافونتن

ژول رومن

ویون

الفونس دولامارتین

مالرب

ژان راسین

لغت نامه دهخدا

بحران

بحران. [ب ُ] (ع اِ) تغییری که بیمار را پیدا آید در تب و با یوم اضافه شود چنانکه گویند «یوم بحران ». (ناظم الاطباء). یوم باحوری برخلاف قیاس نیز گفته شده است به انتساب به باحور یا باحوراء که شده گرمای تابستان باشد. (از منتهی الارب). شدت بعض بیماریها چون تب مطبقه در روزهای معلوم که به برء یا هلاک منتهی شود. (یادداشت مؤلف). این روز را یوم بحران و یوم باحوری گویند و گوئی منسوب به باحوراء باشد از جهت شدت گرما. باحوراء و هو شده الحر فی تموز. (منتهی الارب). تغییر عظیم که دفعهً در مرض واقع شود از مقاومت طبیعت با مرض یا به سوی صحت کشد یا بسوی هلاک و تشبیه کرده اند طبیعت را به سلطان و مرض را به دشمن و بدن را به ملک و روز بحران را به روز قتال، پس اگر درین روز سلطان که طبیعت است دشمن را که مرض است از ملک براند بحران تام جید گویند و اگر دشمن غالب شود نعوذ باﷲ منها و سلطان را بکشد و ملک را فروگیرد بحران تام ردی نامند. (غیاث اللغات). لفظ بحران در اصل یونانی است. (آنندراج). به اصطلاح اطباء منازعت طبیعت با مرض.
اندر لغت یونانی لفظی است شکافته از چیره شدن یک خصم به خصم دیگر از بهر آنکه همچنان که دو خصم مدتی بر یکدیگر چیرگی جویند و هرگاه که فرصت چیرگی یابند آنکه چیره شود در حال کار خویش بکند و هیچ مهلت ندهد همچنین طبیعت با مادت بیماری بر سان دو خصم می کوشند تا در مدت کوشیدن یا ماده پخته گردد و در حال چیره شود و نشان چیرگی طبیعت پدید آید، پس بحران تغییرحال بیمار است از حالی به حالی یا بهتر یا بدتر. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). در مفاتیح العلوم آمده است که بحران از سریانی گرفته شده و آن تغییر عظیمی است که دفعهً بیمار را دست دهد و آن بیشتر در امراض حاده از قبیل تب های محرقه و مطبقه باشد و پس از آن بیمار یا روی به بهبود باشد یا بیماریش سخت تر شود. (یادداشت مؤلف). لفظی یونانی و معرب است. در لغت یونان به معنی فصل در خطاب است یعنی خطابی که بدان میان دو خصم فصل حاصل آید یعنی طبیعت و بیماری. جالینوس گوید: بحران حکم حاصل است چه حکم مرض بدان انفصال یابد یا به صحت و یا به شدت و سختی. و در نزد پزشکان تغییر عظیمی است که یکباره در مرض حادث گردد و آن را اقسامی است همچون: بحران محمود و بحران کامل و بحران جید و بحران ردی. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به همان متن شود: نام باحور از بحران شکافته است و بحران حکم بود زیرا که از آن حکم کنند بر حال هوا اندر ماههای زمستان. (از التفهیم بیرونی).
سخن تند راست خواه از من
گرچه جان در میان بحران است.
مسعودسعد.
رست دلش در مرض از سر سرسام جهل
این همه ماخولیاست صورت بحران او.
خاقانی.
خیالی که بندد عدو را عجب نی
که سرسام سوداش بحران نماید.
خاقانی.
مشنو ترهات او که بیمار
پر گوید و هرزه روز بحران.
خاقانی.
مهی داشت تابنده چون آفتاب
ز بحران تب یافته رنج و تاب.
نظامی.
خون دل خاک ز بحران باد
در جگر لعل جگرگون نهاد.
نظامی.
چون تو آن او شدی بحر آن تست
گرچه این دم نوبت بحران تست.
مولوی.
پس بگو کو جنبش و جولانتان
بحر افکنده است در بحرانتان.
مولوی.
چو بحران اندیشه را هم گرفت.
؟
و رجوع به تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ص 49 و دیگر متن های پزشکی شود.
- بحران اقتصادی، حالتی که از جهت عدم توازن درآمد و خرج و یا پیدایش محصول و میزان مصرف و بازاریابی حاصل شود و منجر به توقف و یا ورشکستگی بازار و دولتها گردد.
- بحران تام، بحرانی که مرض بدان منقضی شود یا به استفراغ و یا به انتقال. (یادداشت مؤلف).
- بحران جید، بحرانی که روی به بهبود دارد و آنرا بحران محمود و بحران کامل نیز گویند. (یادداشت مؤلف).
- بحران ردی، بحرانی که روی به هلاکت دارد. (از غیاث). بحران بد. (از ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- بحران سیاسی، حالتی که در نتیجه ٔ آن توازن نظام اجتماعی دگرگون شود و دولت ها و نظام های اجتماعی ناچار به سقوط یا ترمیم و تعویض گردند. و رجوع به اقتصاد و سیاست شود.
- بحران محنت، کنایه ازدر رنج بزرگ افتادن بخلاف بحران طرب که کنایه از رستن از محنت است. (انجمن آرای ناصری).
- بحران مرکب، بحران جید ناقص یابحران ردی ناقص.

بحران. [ب ُ] (اِخ) لغتی است در بَحران. || موضعی به ناحیه فرع حجاز. (منتهی الارب):
سپاهی ز رومی و از پارسی
ز بحران و از کردو از قادسی.
فردوسی.
و رجوع به بحرین شود.

بحران. [ب َ] (اِخ) دو دریای روم و فارس. و منه مجمع البحرین. (منتهی الارب). || بحرالروم و بحرالاسود. (النقود العربیه ص 134).


ذهن

ذهن. [ذُ] (اِخ) ابن کعب. بطنی است از مذحج.

ذهن. [ذِ] (ع اِ) فهم. دانست. عقل. دریافت. (منتهی الارب). هوش. (قاضیخان بدر محمد دهار). خرد. زیرکی. فهم. (منتهی الارب). تیزی خاطر. (منتهی الارب). یاد و هوش. قوت درک. قوه ٔ مستعده ٔ اکتساب حدود و آراء. فهمیدگی. (غیاث). قدرت مدرکه. (غیاث). زکن. (زوزنی). ذکاء.یاد. حفظ. یادداشتن. یادداشت قلب. (منتهی الارب). روع. ج، اذهان:
نرود هیچ خطا بر دل و اندیشه ٔ تو
کز خطا دور ترا ذهن و ذکای تو کند.
منوچهری.
این همه رنج و غم از خویشتنم باید دید
تا چرا طبع و دلم مایه ٔ هر ذهن و ذکاست.
مسعودسعد.
لعبتانی که ذهن من زاده است
لهورا از جمال کاشانیست.
مسعودسعد.
ذهن تو بیک فکرت ناگاه بداند
وهمی که نهان باشد در پرده ٔ اسرار.
؟ (ازکلیله ودمنه).
دشمنند این ذهن و فطنت را حریفان حسد
منکرند این سحر و معجز را رفیقان ریا.
خاقانی.
|| توانائی. (منتهی الارب). || پیه. و صاحب غیاث گوید در فارسی بمعنی ته و باطن (؟) و بیت ذیل را از اشرف نامی مثال آورده است:
بسان آینه از ساده لوحیم خبری
بذهن نیست مرا هر چه هست ذر ذهن است.
|| کندذهن. بلید. || کندی ذهن، بلادت. || در لغت نامه های نوشته شده در هند آید که: ذهن کشتی، فارسی است و بمعنی بجا ماندن کشتی باشد بسبب نبودن باد. و بعضی مینویسند، بمعنی خاک دریاست، که لنگر درآن بند شودو کشتی وا ایستد، چه ذهن در محاوره بمعنی خاک خوب است که نهال در آن زود میگیرد و بیت ذیل را از تأثیرشاهد می آورند:
دلیل بود طپیدن بوصل دلبر ما
بذهن کشتی ما سخت خورد لنگر ما.
و نیز محمدعلی ماهر گفته است:
دراصطلاح بی باد کشتی است ذهن یعنی
چون ذهن تو معطل ادراک مدعا را.
؟ (از آنندراج).

فرهنگ فارسی هوشیار

یوم بحران

(اسم) بحران

معادل ابجد

شاعر فرانسوی اثر بحران ذهن

2695

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری