معنی شامخ
لغت نامه دهخدا
شامخ. [م ِ] (ع ص) بلند. مرتفع. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب).
- جبال شامخات و شوامخ، کوه های بلند. (از منتهی الارب):
عاقلان را در جهان جائی نماند
جز که در کهسارهای شامخات.
ناصرخسرو.
- نسب شامخ، شریف و عالی نسب. (از اقرب الموارد).
|| متکبر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجل شامخ، کثیرالشموخ. (از اقرب الموارد). ج، شمخ. || بمجاز کسی که بینی خود را بواسطه ٔ تکبر بلند کند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شمخ الرجل بانفه، تکبر نمود. (منتهی الارب). ج، شُمَّخ.
فرهنگ معین
(مِ) [ع.] (ص.) مرتفع، بلند.
فرهنگ عمید
بلند، مرتفع،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
بلند، مرتفع، جلیل، رفیع، منیع، والا
فرهنگ فارسی هوشیار
بلند، مرتفع، رفیع
معادل ابجد
941