معنی شاه فرانسه

حل جدول

فرهنگ عمید

فرانسه

از مردم فرانسه،
زبان مردم فرانسه: کلاس فرانسه،


شاه

کسی که بر کشوری پادشاهی می‌کند، پادشاه، سلطان، شهریار، صاحب تاج‌وتخت، تاجور،
بهترین (در ترکیب با کلمۀ دیگر): شاه‌بیت،
مهم‌ترین، اصلی، بزرگ‌ترین (در ترکیب با کلمۀ دیگر): شاهراه، شاه‌پر، شاه‌تیر،
(ورزش) در شطرنج، مهم‌ترین مهرۀ بازی که تنها یک خانه حرکت می‌کند،
[قدیمی] داماد،
* شاه انجم: [مجاز] شاه ستارگان، خورشید، شاه سیارات، شاه خاور، شاه خرگاه مینا، شاه گردون،
* شاه زنگ: [مجاز] شب، تاریکی شب،

لغت نامه دهخدا

فرانسه

فرانسه. [ف َ س ِ] (فرانسوی، اِ) نام زبانی است که مردم کشور فرانسه بدان گفتگو کنند. رجوع به فرانسه و فرانسوی شود.

فرانسه. [ف َ س ِ] (اِخ) کشوری است که در آخرین قسمتهای غربی قاره ٔ اروپا بین 51 درجه و 9 دقیقه تا 42 درجه و 23 دقیقه ٔ عرض شمالی واقع است و طول جغرافیایی آن از 4 درجه و 38 دقیقه ٔ غرب گرینویچ تا 8 درجه و 10 دقیقه ٔ شرق آن نصف النهار است. وسعت خاکش 212721 میل مربع و پس از اتحاد جماهیر شوروی، بزرگترین کشور اروپاست. درازترین قطر آن از دنکرک در ساحل شمالی، تا پیرنه در حدود 621 میل میشود و بلندترین قطر عرضی آن هم در همین حدود است. این کشور تقریباً از همه طرف، به جز مرز بلژیک، با مناظر طبیعی ازقبیل کوه، دریا و رودخانه احاطه شده است. پستی وبلندی های این سرزمین در دوران های مختلف زمین شناسی تحولات فراوانی به خود دیده است. رشته های آلپ و پیرنه از آثار دوران سوم است. خاک فرانسه تقریباً به طور مساوی به دشتهای مسطح و تپه ها وکوهستانها تقسیم شده است و بلندترین قسمتهای مرتفع آن منطقه ٔ کوهستانی آلپ است که در جنوب شرقی آن قراردارد و بلندی آن در خاک فرانسه گاه به بیش از ده هزار پا از سطح دریا میرسد (بلندترین قله ٔ آلپ، مُن بلان 15781 پا ارتفاع دارد).
سرزمین فرانسه از نظر ساختمان طبیعی به حوزه های مختلف تقسیم میشود که هر کدام به نام بزرگترین شهرستان آن حوزه خوانده میشوند و عبارتند از حوزه های: پاریس، نرماندی، بریتانی، لوار، دشت های جنوب غربی، ماسیف سانترال، پیرنه، کنارهای مدیترانه، ناحیه ٔ آلپ، ژورا، دره ٔ راین و ووژ. سواحل مدیترانه قسمت عمده ای از محصولات طبیعی فرانسه را پرورش میدهد. زیتون، انگور، انواع توت و میوه های دیگر در این قسمت به دست می آیند. حیواناتی که در این کشور زندگی میکنند بسیار متنوع اند. بالغ بر 90 گونه پستاندار از وحشی و اهلی در جنگل ها و روستاهای فرانسه دیده میشود. مطالعات زمین شناسی نشان میدهد که روزی در حوزه ٔ رود رن و حتی در ناحیه ٔ پاریس حیواناتی از قبیل ماموت ها میزیسته اند و سنگواره های آنها را زمین شناسان به دست آورده اند. آب و هوای فرانسه در همه جا یکسان نیست و در این سرزمین دو نوع آب و هوای متفاوت و ممتاز از هم دیده میشود.قسمت ساحلی مغرب که مجاور اقیانوس اطلس است بارانی و متغیر است. کوهستانها رگبارهای شدید دارد. در شمال و مغرب فرانسه که همان کناره ٔ اقیانوس است بادهای موسمی شدیدی در فصل زمستان میوزد که نظیر آن در قسمتهایی که آب و هوای اروپایی دارد دیده نمیشود. در این سرزمین از حدود سال 500 م. پادشاهی مستقل به وجود آمد و دولتی جدا از سازمان امپراتوری رم تشکیل شد. نخستین خاندانی که بر این کشور حکمرانی کرده اند به «مروانژیان » معروفند. مؤسس این سلسله شخصی به نام کلویس بود که پس از مرگش متصرفات او به چهار پادشاهی کوچکتر تقسیم شد. خاندان دیگر «کارولینژیان » هستند که از معروفترین پادشاهان آنها شارل مارتل است. شارلمانْی پادشاه معروف فرانسه از افراد این خانواده است.
کاپیتین ها سومین خاندانی هستند که در فرانسه فرمانروایی کرده اند. فیلیپ اول (1060-1108م.)، لویس ششم (1108-1137 م.)، لویس هفتم (1137-1180 م.)، فیلیپ اگوستوس (1180-1223 م.)، لویس هشتم و لویس نهم از فرمانروایان معروف این خانواده اند. پادشاهی این خاندان در سال 1328 م. پایان یافت. (از دایرهالمعارف بریتانیکا).
پس از این دوره نوبت به سلسله ٔ والوا میرسد که ابتدا در ایالت پیکاردی میزیسته اند و اندک اندک توانستند قدرت پیدا کنند تا سرانجام در سال 1328 م. فیلیپ ششم نخستین پادشاه این خاندان که با شاهان سلسله های پیش قرابت نسبی نیز داشت فرمانروای بیشتر خاک فرانسه شد. این خاندان تا سال 1589 م. که آغاز کار بوربن ها است در فرانسه حکمرانی داشتند و معروفترین پادشاهان آنها عبارتند از: ژان نیکوکار پسر فیلیپ ششم (1350-1364 م.)، شارل پنجم (1364-1380 م.)، شارل ششم (1380-1422 م.)، شارل هفتم (1422-1461 م.)، لویی یازدهم (1461-1481 م.)، شارل هشتم (1483-1498 م.)، لویی دوازدهم (1498-1515 م.)، فرانسیس اول (1515-1547 م.)، هانری دوم (1547-1559 م.)، شارل نهم (1560-1574 م.)، هانری سوم که عموزاده ٔ هانری چهارم مؤسس سلسله ٔ بوربن ها و آخرین پادشاه والوا است (1574-1589 م.). (از فرهنگ وبستر).
خاندان بوربن ها: مؤسس این سلسله هانری چهارم عموزاده ٔ گمنام هانری سوم است. سلطنتی که او به وجود آورد قریب دویست سال در فرانسه پایدار ماند. خود او تا 1610 م. بر کرسی پادشاهی مستقر بود و مردم فرانسه در زمان او تقریباً در امن و راحت بودند، اما از سال 1610 م. که لویی سیزدهم روی کار آمد بار دیگر استبداد بر این سرزمین حکمفرما شد و کاردینال ریشلیو نیز او را در روش استبدادیش تأیید میکرد. ریشلیو مؤسس معروف آکادمی فرانسه در دوران لویی سیزدهم قدرتی یافت و حتی پیروان او هم در کارهای بزرگ اجتماعی تأثیر بسزایی داشتند. از جمله یکی از آنها به نام مازارَن در دوران سلطنت لویی چهاردهم از افراد سرشناس و متنفذ کشور فرانسه گردید. از سال 1661 لویی چهاردهم حکومت مطلقه ای در فرانسه ایجاد کرد که تا آغاز قرن هیجدهم دوام یافت. او سلطنت را ودیعه ٔ الهی میشمرد. کلبر وزیر معروف او که از علمای بزرگ اقتصاد بود به وضع مالی فرانسه سر و صورتی داد. فرانسه در زمان لویی چهاردهم به اوج ترقی رسید و یک عصر طلایی در ادب و فنون این کشور به وجود آمد. سلطنت لویی چهاردهم در سال 1715 م. به پایان رسید و لویی پانزدهم به جای او نشست. این پادشاه روش وزارتخانه و هیأت دولت را در فرانسه ایجاد کرد، اما باز از سال 1743 به حکومت مطلقه گرایید. و بیش از سی سال با این روش فرمانروایی کرد. لویی شانزدهم که پس از وی زمام امور مملکت فرانسه را به دست گرفت از نامدارترین تاجداران کشور فرانسه بود. انقلاب کبیر فرانسه در زمان این پادشاه صورت گرفت. مردم فرانسه در اثر ظلم و بیدادگری اشراف و طبقه ٔ فرمانروا از سال 1789 م. شورش آغاز کردند و پس از مبارزه های شدید به فتح زندان باستیل توفیق یافتند و حکومت مشروطه ای در فرانسه به وجود آوردند. اما این شیوه هم دیر نپایید و در سال 1793 پس از اعلام حکومت جمهوری لویی شانزدهم به دست مردم اعدام شد.
عناصر انقلابی فرانسه پس از این پیروزی چندی با دولت های استبدادی دیگر کشورها از جمله پروس و اتریش جنگیدند و در این جنگها یکی از سرداران غیور و جاه طلب فرانسه که پیروزی به دست آورده بود در میان مردم شهرت یافت و به دنبال پیشرفتهای پیاپی زمامدار کشور فرانسه شد. اماکار خودکامی او چنان بالا گرفت که بر خود نام امپراتور نهاد. این شخص ناپلئون بناپارت بود که سرانجام پس از نبردها و کشورگشایی های بی حساب نیروی مالی و سیاسی فرانسه را تضعیف کرد و از لشکریان متحد اتریش، پروس، بلژیک و انگلیس شکست خورد. انگلیسها او را اسیر کردند و به جزیره ٔ سنت هلن فرستادند. و او در همانجا به سال 1821 م. درگذشت. سران دولت های غالب در وین انجمنی به ریاست مترنیخ صدراعظم اتریش تشکیل دادند و مرزهای فرانسه را به حدود پیش از فتوحات ناپلئون رساندند، سپس برادرزاده ٔ لویی شانزدهم را به نام لویی هیجدهم بر این کشور مسلط ساختند و او را تحت حمایت مشترک خود درآوردند. اما عناصر انقلابی فرانسه تن به این اسارت ندادند و حتی شعله های انقلاب این سرزمین سراسر اروپا را فراگرفت. در سال 1830 انقلاب دیگری رخ داد که لویی فیلیپ به دنبال آن انقلاب روی کار آمد. سومین شورش در 1848 صورت گرفت که در آن روحانیان، اشراف و طرفداران بوربن ها در یک طرف و آزادی خواهان و جمهوری طلبان در طرف دیگر به جان هم افتاده بودند. این انقلاب دومین دوران حکومت جمهوری را در فرانسه به وجود آورد. چندی پس از انقلاب 1848م. لویی ناپلئون رئیس جمهوری فرانسه شد و او هم اندکی بعد خود را به عنوان ناپلئون سوم پادشاه فرانسه خواند و سلطنت خود را خواست خدا و مردم شمرد. دیگر بار از سال 1870 م. انقلاب برپا شد و در 1871 جمهوری سوم به وجود آمد که تا سال 1914 که آغاز جنگ اول جهانی است دوام یافت.
در جنگ جهانی اول فرانسه با روسیه متحد بود و حتی مقداری سلاح برای روسیه ساخت. پس از جنگ سران کشورهای متخاصم در قصر تاریخی ورسای گرد آمدند و در ژانویه ٔ 1919 م. پیمان آشتی را امضا کردند و معاهده ٔ صلح ورسای را معاهده های دیگری که در سن ژرمن، تریانن، نویی، سور و لوزان به امضا رسید تکمیل کرد. و تا مدتی موجب آرامش جهان گردید.
دومین جنگ جهانی تقریباً یک ربع قرن پس از جنگ اول آغاز شد. دولت فرانسه به موجب یکی از مواد اساسنامه ٔ جامعه ٔ ملل که پس از جنگ اول به تصویب رسیده بود میخواست از جنگ با آلمان خودداری کند، اما یکی از افسران برجسته ٔ ارتش به نام شارل دوگل مردم و سپاهیان را به دفاع در برابر خصم مغرور تشویق کرد و خود به لندن گریخت و در آنجا «کمیته ٔ ملی فرانسه ٔ آزاد» را تأسیس کرد و با مارشال پتن که فرمانده قوای دولتی بود درافتاد. مارشال پتن میخواست کشور خود را به صورت یک ایالت فاشیستی وابسته به آلمان درآورد و موافق آرزوی هیتلر یک مرکزتهیه ٔ خواربار و محصولات کشاورزی برای آلمان صنعتی ایجاد کند. اما سرانجام قوای متفقین پاریس را محاصره و تسخیر کردند و در سال 1944 مقارن فتح پاریس دوگل به میان ملت خود بازگشت. در سالهای پس از جنگ دوم نیزفرانسه در مسائل جهانی و جنگ سرد تأثیر بسزایی داشته است. (از تاریخ جهان تألیف اما پتر اسمیث).


شاه

شاه. (ع اِ) شاه و بزبان عربی گوسفند را گویند وشیاه جمع آن است. (برهان قاطع). رجوع به شاه شود.

شاه. (ع ص) رجل شاه ُ البصر؛ به معنی رجل شائه البصر است، یعنی مرد تیز بینایی. (از منتهی الارب).

شاه. (اِ) پادشاه و ملک بود. (لغت فرس اسدی). پادشاه. (صحاح الفرس).پادشاه را گویند. (معیار جمالی) (از مؤید الفضلاء).آنکه بر کشوری پادشاهی و سلطنت کند. تاجور. تاجدار.سلطان. ملک. صاحب تاج. شه. خدیو. شهریار. خدیش. خسرو. میر. امیر. شاهنشاه. حکمران یک مملکت که نامهای دیگرش: ملک و سلطان و پادشاه است. این لفظ در پهلوی هم شاه بوده و ریشه اش در سنسکریت «شاس » بمعنی حکومت کردن است و در اوستا «ساستر» بوده از همان ریشه، و «تر» در اوستا و سنسکریت ملحق به لفظ شده است و معنی فاعل در ماده ٔ آن لفظ احداث میکند پس معنی ساستر حکم راننده است. در اوستا لفظ خشتره هم برای شاه است که از ریشه ٔ کشتره ٔ سنسکریت است به معنی کسی که از نژاد کشتری هندوست و پادشاه هم از این فرقه میشده و کشتری نام یکی از نژادهای چهارگانه ٔ هندو بوده که کارهای لشکری و سلطنت مخصوص او بوده است و چون همیشه پادشاه از این نژاده بوده در سنسکریت کشتره و در اوستا خشتره مبدل کشتره مجازاً بمعنی پادشاه استعمال شده و معنی کشتره محافظت کننده ٔ از خرابی است چه کشه بمعنی خرابی و «تر» از «تری » بمعنی محافظت کردن است چه پادشاه محافظ ملک از خرابی بوده است. در فارسی هخامنشی خشتره بمعنی سلطنت و خشی تهیی بمعنی پادشاه از همان ریشه ٔ کشتره ٔ سنسکریت است و سترپ هم که یونانیها بمعنی حاکم در تاریخ ایران استعمال کردند محرف «خشتریا» فارسی هخامنشی است بمعنی حاکم و از همان ریشه است. (از فرهنگ نظام):
روز ارمزدست شاها شاد زی
بَر کَت ِ شاهی نشین و باده خور.
ابوشکور.
چو بیند ترا کی کند کار بد
خود ازشاه ایران بدی کی سزد.
فردوسی.
بگیتی درون سال سی شاه بود
بخوبی چو خورشید بر گاه بود.
فردوسی.
چو شب روز شد بامدادان پگاه
تبیره برآمد ز درگاه شاه.
فردوسی.
اگر شاه با شاه جوید نبرد
چرا باید این لشکر و دار و برد.
فردوسی.
جشن سده آیین جهاندار فریدون
بر شاه جهاندار فری باد و همایون.
عنصری.
گروهشان همه در دست شاه کشته شده
سپاهشان دل پرکین و شهرشان ابتر.
عنصری.
چو از معسکر میمون برفت رایت شاه
فتاد زلزله اندر مصاف آن عسکر.
عنصری.
شاه چو دل برکَنَد ز بزم و گلستان
آسان آرد بچنگ مملکت آسان.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
شاه چو در کار خویش باشد بیدار
بسته عدو را برد ز باغ بزندان.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
شاه چو بر خود قبای عجب کند راست
خصم بدردش تا به بند گریبان.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
شاه چو بر خز و بز نشیند و خسبد
بر تن او بس گران نمایدخفتان.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
داند از کردگار کار که شاه
نکند اعتقاد بر تقویم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
خسرو ایران میر عرب و شاه عجم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
هر آن شاه کو خوار دارد شهی
شود زود ازو تخت شاهی تهی.
اسدی.
گنه کار چون بد ببیند ز شاه
دلیری کند بیشتر بر گناه.
اسدی.
تو شاهی وانچه دانی یا ندانی
ز نیکی و بدی گفتن توانی.
(ویس و رامین).
شاه دینارفشان باید و بدخواه شکن.
قطران.
شاه را کافتاب میغ بود
حرز و تعویذ رمح و تیغ بود.
سنایی.
شاه بددل همیشه خوار بود.
سنایی.
شاه را از رعیت است اسباب
عین دریا ز جوی یابدآب.
سنایی.
شاه را خواب خوش نباید خفت
فتنه بیدار شد چو شاه بخفت.
سنایی.
بعلم تست که چندین هزار نفس نفیس
چه زن چه مرد چه پیر و جوان چه داه و چه شاه.
انوری.
شاه جهان مهدی ظفر یعنی شبان دادگر
ایام دجال دگر گرگ ستم ران پرورد.
خاقانی.
یک رضای شاه شاه آمد عروس طبع را
از کرم کابین عذرا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
مگو شاه و سلطان اگر مرد دردی
ز رندان وقت آشنایی طلب کن.
خاقانی.
شاه را باید که باشد خوی رب
رحمت او سبق گیرد بر غضب.
مولوی.
شاه بیدارست حارس خفته گیر
جان فدای خفتگان دل بصیر.
مولوی.
پس بگفتندش به اقبال تو شاه
غالب آییم و شود کارش تباه.
مولوی.
گفت شاه از هر کسی یک سر برید
من از او هر لحظه قربانم جدید.
مولوی.
شاه خفته ست فتنه ٔ بیدار
چشم دولت ز شاه خفته مدار.
اوحدی.
شاه چون مستعد جنگ بود
دشمنان را مجال تنگ بود.
اوحدی.
شاه باید که گیرد از سر هوش
بر جهان چشم و بر رعیت گوش.
اوحدی.
فصل خامس صفت شاه همه عرضه کنم
که ببندی کمرخدمت او عاشق وار.
بسحاق اطعمه.
در دو نوع حکومت مطلقه و مشروطه شاه وجود دارد. نمونه ٔ شاه در حکومت مطلقه، حکومت سلسله های ایران از قبیل قاجاریه و غیره است و نمودار حکومت مشروطه ٔ سلطنتی حکومت تعدادی از کشورهای جهان است. شاه در تمام ادوار تاریخ ایران قدیم تا پایان دوره ٔ قاجاریه مستبد بوده است و بطوری که از تواریخ به دست می آید شاه در دوره ٔ هخامنشی مالک الرقاب و منبعمقررات و مصدر اوامر و نواهی و بخشنده ٔ امتیازات و افتخارات و داور نهائی در دادن پاداشها و کیفرها و فرمانده ٔ کل قوای بری و بحری و رئیس کل تشکیلات کشوری و لشکری و رئیس مذهب و نماینده ٔ اهورمزد بوده است و سلطنت را موهبت الهی می شمردند. حکومت شاه مطلقه و غیرمحدود بود تا اندازه ای در دوره ٔ اشکانی و بالخصوص در دوران ساسانی تقریباً وضع بهمین منوال بود و شاه حکومت مستبد و مطلقه را در دست داشت ولی بعد از اسلام تشکیلات سلطنتی که وضع مستقلی برای خود داشت بهم ریخت و حکام ایران تحت نفوذ خلفای اسلامی درآمدند، گرچه عنوان «شاه » یا سلطان به ایشان داده میشد ولی هرگز آن استقلال بمعنی حقیقی را نداشتند، تا آنکه رفته رفته نفوذ خلفای اسلامی از میان رفت و مجدداً «شاه » بعنوان مستقل و حکومت مستبد بوجود آمد. و همگی همان حکومت مطلقه و مستبده را داشتند. و شاه فعال مایشاء بود تاآنکه در اواخر دوره ٔ سلطنت مظفرالدین شاه قاجار ایران دارای حکومت سلطنتی مشروطه گردید و چون سلسله ٔ قاجاریه از میان برداشته شد، و خاندان پهلوی با در دست گرفتن سلطنت مشروطه زمام امور را بدست گرفتند. طبق قانون اساسی ایران حکومت ایران سلطنت مشروطه شد. || کلمه ای است فارسی بمعنی آقا و ملک و از القاب شاهان ایرانی و کسانی که خود را به ایشان تشبیه میکردند از قبیل طبقه ٔ اول و مرزبانان و شهرداران دوره ٔ ساسانی و لقب شاهزادگانی که قبل از جلوس بر تخت شاهی حکومت ایالتی را بعهده داشته اند و یا لقب شاهان کوچکی که خود را در پناه شاهنشاهان ایران می کشیدند و شاهنشاه، در عوض شاهی را در دودمان آنها موروثی میکرد و این لقب گاه با کلمه ٔ دیگر ترکیب میشد از قبیل: شاه ارض، شاه جهان، شاه دیار بکر، کرمانشاه، گیلانشاه، شاه آتی، سکانشاه، میشانشاه و امثال آن. رجوع به ایران در زمان ساسانیان ص 121، 122، 359 و النقود العربیه ص 135 و الالقاب الاسلامیه ص 352 شود. || لقب مانندی حکام و امراء مستقل نواحی را چنانکه شاه سند و نظیر: رام طراز. قیصر روم. فغفور چین. خان ترکستان. عزیز مصر. خدیو مصر. رای هند. شاه غرجستان.نجاشی حبشه. تبع یمن و غیره. (یادداشت مؤلف). || بمجاز بر غیر شاه و سلطان اطلاق شود چنانکه امیر و سپهسالار را شاه گویند و مراد تشبیه او در عظمت و بزرگی به شاه باشد؛ فردوسی در تأسف بر حامی خودابومنصور محمدبن عبدالرزاق که از قبل سامانیان سپهسالار خراسان بوده و شاه بمعنی امروزی نبوده است، فرماید:
ستم باد بر جان آن ماه و سال
کجا بر تن شاه شد بدسگال
یکی پند آن شاه یاد آورم
ز کژی روان سوی داد آورم
باز فرماید:
دریغ آن کمربند و آن گردگاه
دریغ آن کئی برز و بالای شاه.
فردوسی.
ز شاهان برنای سیصد سوار
همی راند با نامور شهریار.
فردوسی.
|| اصل و خداوند بود. چون پادشاه نسبت به سایر مردمان اصل و خداوند بوند ایشان را شاه خوانند. (فرهنگ جهانگیری). بمعنی اصل و خداوند باشد و چون پادشاهان نسبت بمردمان اصل و خداوند باشند ایشان را شاه خوانند. (برهان قاطع). اصل و خداوند و مهتر و بزرگ نسبت برعیت اصل و خداوند و بزرگتر است. (از فرهنگ رشیدی). اصل و خداوند و چون ملوک و سلاطین اصل و خداوند رعایااند ایشان را شاه خوانند. (بهار عجم). بمعنی اصل و خداوند و بزرگتر ملک نسبت برعیت. (آنندراج). اصل. (از ناظم الاطباء). || بزرگ و بزرگوار و پاک نژاد واصیل و شریف از هر طبقه. (ناظم الاطباء). || بر هر چیز بزرگ اطلاق کنند. (آنندراج). بمجاز بر شیئی بزرگ اطلاق شود. (از بهار عجم). بزرگ و آشکارا و از اینجاست که جهاندار و جهانبان پادشاه را گویند. (مؤید الفضلاء). || بر هر چیزی که آن در بزرگی و خوبی بحسب صورت یا معنی از امثال ممتاز باشد اطلاق کنند، شاه سوار و شاهراه و شاه توت و امثال آن. (فرهنگ جهانگیری). هر چیز که آن در بزرگی و خوبی بحسب صورت و معنی از امثال خود ممتاز باشد همچو: شاهبازو شاه راه و شاهکار و شاه کاسه و شاه توت و شاه بلوت و شاه تره و شاه سوار و شاه باز و شاهرود و شاه تیر و شاه انجیر و شاه آلو و امثال آن. (برهان قاطع). مردم جنگل گاه در اول نام گونه ای از گیاه کلمه شاه آرند برای نمودن بهتری و فضل آن گونه: شاه بلوط، شاه توت، شاه بید.شاه میوه و شاهدانه نیز از آن قبیل است و دیگر طبقات مردم نیز برای نمودن همین معنی این کلمه را آرند: شاهکار. شاه آب. شاه تیر. شاهراه. شاه زنان. شاه مردان. شاهانشاه. (از یادداشت مؤلف). مجازاً هر چیز عمده ٔ جنس خود را مصدر به لفظ شاه میکند مثل: شاه سوار. شاه تره و غیر آنها. (از فرهنگ نظام). و اینک مثالهای دیگر آن بصورت ترکیب اضافی یا با فک اضافه: شاه امرود، شاه گلابی، یک نوع گلابیی در خراسان که بعضی آن را ارمود نیز گویند. (دزی ج 1 ص 717). فی بلادنا نوع [من الکمثری] یقال له: شاه امرود. (مفردات قانون بوعلی سینا چ تهران ص 202). شاه انجم. شاه انجیر. شاه اولیا. شاه باز. شاه بچه. شاه برج. شاه بزرگ. شاه بلوط. شاه بلوطی.شاه بوف. شاه بوی. شاه بیت. شاه پر. شاه پسر. شاه پیغمبران. شاه توت. شاه تیر. شاه جوی. شاه ددان. شاه دارو. شاه درخت. شاه دیوار. شاه راه. شاه رش. شاه رود. شاه زنبوران. شاه کار. شاه گوهر. شاه گویندگان. شاه نای: یکی یاقوت که از گوهرها قسمت آفتاب است و شاه گوهرهاء ناگدازنده است. (نوروزنامه). وی [اسب] شاه همه ٔ چهارپایان چرنده است. (نوروزنامه). و مردم از او [از شراب] سیر نگردد و طبع نفرت نگیرد که وی شاه همه ٔ شرابهاست. (نوروزنامه). و رجوع به هر یک از ترکیبات فوق در ردیف خود شود. || بمناسبت ممتازیت فرد عمده و مشخص در نوع یا جنس از دیگر افراد همنوع یاهمجنس خود در مورد آدمیان کلمه معنی سر. برتر. مقدم. فرد. مشخص و ممتاز و متمایز از افراد دیگر و پیشواو سرور و فرمانروا و مهتر بخود گیرد:
او شاه نیکوان جهان است و نیکویی
تاج است سال و ماه مر او را و گرزن است.
یوسف عروضی.
بشد باربد شاه رامشگران
یکی نامداری شد از مهتران.
فردوسی.
- شاه استاد، استاد ماهر در هنرخود. (از فرهنگ نظام).
- شاه استادکار، استاد ماهر در هنر خود. (از فرهنگ نظام).
|| راه فراخ بودو بزرگ. (لغت فرس اسدی). شاهراه. (صحاح الفرس). راه فراخ. (شرفنامه ٔ منیری). راه گشاده را نیز گویند که از آن راهها و شعبها جدا شود. (برهان قاطع). راه بزرگ که عامه ٔ خلق در آن بگذرد. (مؤید الفضلاء). || (اِخ) خدای (باریتعالی):
مجرم شاهیم ما را عفو خواه
ای تو خاص الخاص درگاه اله.
مولوی.
|| (اِ) لقب بعض شیوخ صوفیه و مرشدها. (یادداشت مؤلف). لقب عام که درویشان و صوفیه به مراد و مرشد و شیخ و پیر که ظاهراً نسب بسادات میرسانیده اند داده اند.و بی شک مأخوذ از معنی سروری و برتری و ممتاز بودن از افراد جنس است: شاه نعمهاﷲ. شاه قاسم انوار. (یادداشت مؤلف): خواجه در منزل درویش ایمن شاه میبودند. (انیس الطالبین ص 157). و من و خال من و درویش بیگی شاه باغ ارسلانی در قبض و بار بودیم. (انیس الطالبین ص 159). و شاید کلمه ٔ شاه در نور علیشاه و نیز از این قبیل باشد صفی علیشاه و غیره. || لقبی است که در یکی از افسانه های مربوط به جوانمردی و فتوت به یکی از شیوخ عرب داده شده است. (دزی ج 1 ص 17). || از ترکیب کلمه ٔ شاه با اسامی یا کلمات دیگر برای نامیدن اشخاص اسمهایی ساخته میشود: شاه قلی. شاه حسین. شاه علی. شاه خانم: شاه خانم میزاید ماه خانم درد میکشد. || مزید مؤخر امکنه آید از باب وابستگی شاه به مکان: چون. کرمانشاه. یا وابستگی مکان به شاه چون: بندرشاه. || داماد بود و این لغت غریب است. (لغت فرس اسدی). داماد و این از همه غریب تر است. (صحاح الفرس). داماد را گویند. (فرهنگ جهانگیری). و داماد را نیز شاه گویند که شوهر دختر کسی باشد. (برهان قاطع). داماد و از آن که وی را عزیز و بزرگ دارند. (مؤید الفضلاء). داماد. (فرهنگ رشیدی). عروس. (ناظم الاطباء). مجازاً در داماد استعمال میشده است و حال «شاه داماد» گفته میشود. (فرهنگ نظام). در تداول امروز نیز رایج است اما بیشتر همراه با کلمه ٔ داماد گویند: شاه آمد و اراده ٔ آمدن داماد کنند و یا گویند شاه داماد آمد و همین منظور را قصد کنند:
عروس جوان گفت با پیرشاه
که موی سپیدست مار سیاه.
بدایعی بلخی.
شد عروس طاعت ابلیس ز امرش خاکسار
گشت شاه نوبت آدم ز فضلش تاجور.
عتبی کاتب (لباب الالباب ج 2 ص 287).
نشستند بر گاه بر ماه و شاه
چه نیکو بود گاه را شاه و ماه.
عنصری (از لغت فرس اسدی).
هم از ره عروس نو و شاه نو
در ایوان نشستند بر گاه نو.
اسدی.
هم از راه در شاه با ماه خویش
در ایوان نشستند بر گاه خویش.
اسدی.
خاطر به پسند من شاهیست
بر عروسان مدحت تو غیور.
مسعودسعد.
داده جان را چنانکه شاه عروس
از نقاب تنک خرد را بوس.
سنایی (از جهانگیری).
رفته بر کنگره ٔ قصر عروسان بهشت
بتماشاکه همی صدر جهان گردد شاه.
اثیر اخسیکتی.
یک رضای شاه شاه آمد عروس طبع را
ازکرم کابین عذرا برنتابد بیش از این.
خاقانی (از جهانگیری).
|| شوی:
مرا ویرو برادر هست و شاهست
ببالا سرو و از دیدارماهست.
(ویس و رامین).
مرا پیوند با وی باشد آنگاه
که آن ماه زمین را من بوم شاه.
(ویس و رامین).
|| شاه شطرنج. (لغت فرس اسدی). شاه شطرنج بود. (صحاح الفرس). مهره ٔ مهین شطرنج. (شرفنامه ٔ منیری). و یکی از آلات شطرنج را هم شاه می گویند. (برهان قاطع). مهره ٔ مهین شطرنج. (مؤید الفضلاء). مهره ٔ معروف از شطرنج. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). به اصطلاح شطرنج بازان حرکت دادن شاه شطرنج است. (فرهنگ نظام). بزرگتر مهره ٔ شطرنج که پیرامون خود یک خانه تواند رفتن هم اریب به چپ و راست چون پیل و هم غیراریب به چپ و راست مانند رخ. (یادداشت مؤلف):
پیاده بدانند و پیل و سپاه
رخ و اسپ و رفتار فرزین و شاه.
فردوسی.
شطرنج فریب را تو شاه و ما رخ
مر اسب نشاط را رکابی یا رخ.
عنصری.
گفتم این و گریختم ز عسس
شاه شطرنج را نگیرد کس.
عنصری.
مگذار شاه دل به در ماتخانه در
زین در که هست در در عزلت فرونشان.
خاقانی.
که شاه ارچه در عرصه زورآور است
چو ضعف آمد از بیدقی کمتر است.
سعدی.
هر بیدقی که براندی برفع آن بکوشیدمی و هر شاهی که بخواندی بفرزین بپوشیدمی. (گلستان سعدی).
- أعواد الشاه، سواره های شطرنج. (دزی ج 1 ص 717).
- شاه الرقعه، شاه شطرنج.
- || مجازاً بزرگ قوم. (از یادداشت مؤلف).
|| کشت کردن شاه شطرنج بود. (فرهنگ جهانگیری). و کشت کردن شاه شطرنج را نیز گفته اند و کشت بکسر کاف به اصطلاح شطرنج بازان آن است که مهره ای گذارند که بحسب حرکت آن مهره شاه در خانه ٔ او نشسته باشد و شاه خوانندیعنی برخیز از خانه ٔ من. (برهان قاطع). کشت کردن شاه شطرنج. (فرهنگ رشیدی) (از آنندراج). به اصطلاح شطرنج بازان حرکت دادن شاه شطرنج است. (فرهنگ نظام):
شاه نطع آسمان هنگام لعب امتحان
مات کرد و در زمان گر گوید او را شاه شاه.
بهاءالدین زنجانی (از جهانگیری).
- شاه قام، آن است که کسی خود را در بازی شطرنج زبون بیند حریف را پی در پی کشت گوید و او را فرصت ندهد بازی دیگر کند و بازی قایم شود. (برهان قاطع). بمعنی کشت کردن شاه شطرنج و خانه عوض کردن او باشد:
گفتم: ز شاه هفت تنان دم توان شنید
گفتا: توان، اگر نشدی شاه شاهقام.
خاقانی.
- قام شاه، خود را بلند کردن و بپا خواستن شاه شطرنج و عوض شدن جای او. (دزی ج 1 ص 717).
|| یک سوی از قاب بازی. (یادداشت مؤلف). یک روی غاب. کعب. (یادداشت مؤلف). پشت و زیر در قاب. (یادداشت مؤلف). قاب یا پژول یا استخوان کعب را چهار جهت است قسمت محدب آن را «بک » و قسمت مقعر آن را «جیک » و یک سوی دیگر آن را که سطح آن اندکی گشاده و وسیعتر است شاه یا «اسب » و جانب مقابل آن را «وزیر» یا «خر» میگویند و همچنین است در قوطی کبریت که چون یکی از دو قاعده ٔ مکعب مستطیل آن بر زمین قرار گیرد شاه اصطلاح شود. || صورتی از صور ورق قمار. (یادداشت مؤلف). ورقی از قمار که بر آن صورتی از شاه نقش است. (یادداشت مؤلف). صورتی از صور ورق آس که بر آن نقشی از شاه است. || نام جامه ای و پارچه ای است که از هند آورند. (برهان قاطع) (مؤید الفضلاء). جامه ای است که از هند آرند. (فرهنگ رشیدی). || هر مردی را گویند که کار خیر او کند. (مؤید الفضلاء). || نام جانوری است که به هندوستان بود. (برهان قاطع) (مؤید الفضلاء). جانوری است در هند. (فرهنگ رشیدی).

شاه. (اِخ) دهی است از دیههای لاریجان. (سفرنامه ٔ رابینو ترجمه ٔ فارسی ص 155 و بخش انگلیسی ص 115): و در هشتم جمادی الاخره ٔ آن سال به شاه درآمد و جمعی را بکشت. (جامع التواریخ رشیدی).

شاه. (اِخ) (چشمه ٔ...) مزرعه ای است از ناحیه ٔ فشارود قاینات و بلاسکنه میباشد. (مرآت البلدان ج 4 ص 236).


شاه طلبی

شاه طلبی. [طَل َ] (حامص مرکب) عمل شاه طلب. شاه جویی. شاه خواهی.

ترکی به فارسی

شاه

شاه

فرهنگ فارسی آزاد

شاه

شاه، سُلطان- مَلِک، شاهِ شطرنج

فارسی به عربی

فرانسه

فرنسیون

فارسی به آلمانی

فرانسه

Französisch

معادل ابجد

شاه فرانسه

702

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری