معنی شاگرد دکان

حل جدول

لغت نامه دهخدا

دکان

دکان. [دُک ْ کا / دُ] (از ع، اِ) دوکان. (منتهی الارب) (دهار). مرادف حانوت. (از آنندراج). حانوت، و آن معرب از فارسی است. (از اقرب الموارد). واحد دکاکین، و آن معرب از فارسی است. (از صحاح جوهری). صاحب تاج العروس (ذیل ماده ٔ دکک و دکن) در مورد ریشه ٔ آن بنقل از لغویان گوید برخی آنرا مشتق از «دکاء» گرفته اند که به معنی زمین هموارو گسترده است که در این صورت نون آن زائد باشد. و برخی آنرا معرب از فارسی گویند و در این صورت نون آن اصلی است. و برخی آنرا وزن فعلان از «دک » دانند و برخی دیگر آنرا فَعّال از «دکن » ذکر کرده اند. حجره ٔ دادو ستد و تجارت. جایی که در آنجا بساط گسترده به معرض بیع و شرا در می آورند. (از ناظم الاطباء). جایی که کاسب اجناس خود را در آن نهد و فروشد. (فرهنگ فارسی معین). خان. دکه. عِرزال. کُرْبَج. (منتهی الارب). ج، دَکاکین. (منتهی الارب) (اقرب الموارد):
آن زن از دکان فرودآمد چو باد
پُس فلرزنگش بدست اندر نهاد.
رودکی (از سندبادنامه).
بدو گفت آهنگر ای نیکخوی
چه داری به دکان ما آرزوی.
فردوسی.
رسته ها بینم بی مردم و درهای دکان
همه بربسته وبر در زده هر یک مسمار.
فرخی.
همچو زنبور دکان قصاب
در سر کار دهد جان چه کنم.
خاقانی.
ز پی آنکه دو جا مکتب و دکان دارم
نه به مکتب نه به دکان شدنم نگذارند.
خاقانی.
صد رزمه ٔ فضل بازبسته
یک مشتریم نه پیش دکان.
خاقانی.
بر در این دکان قصابی
بی جگر کم نواله ای یابی.
نظامی.
هر دکانی راست بازار دگر
مثنوی دکان فقر است ای پدر.
مولوی.
بر دکان بودی نگهبان دکان
نکته گفتی با همه سوداگران.
مولوی.
و از آن پس ترک تجارت کنم و به دکانی بنشینم. (گلستان سعدی).
برخیز تا طریق تکلف رها کنیم
دکان معرفت به دو جو پربها کنیم.
سعدی.
روز و شب همسرای و همدکان
در دکان مرد و در سرای زنی.
سعدی.
قُربَج، کُلبه؛ دکان می فروش. (منتهی الارب).
- امثال:
دکان مال تو اما ناخنک مزن، این که بزبان گوید همه چیز من تراست، عمل او برخلاف آن باشد. (امثال و حکم دهخدا). اختیاراین مال یا این کار با تو، ولی بشرط اینکه زیاده روی نکنی. (از فرهنگ عوام).
- دکان آرای، آرایش کننده ٔ دکان. (ناظم الاطباء).
- || دکان داری که از متاع و کالای خود تحسین و تعریف کند. (ناظم الاطباء).
- دکان آرایی، عمل آراستن دکان.
- || کنایه از چرب زبانی و تکلف کردن در فروختن کالای سهل به بهای گران. (آنندراج). تحسین و تعریف دکاندار از متاع و کالای خود. (ناظم الاطباء). دکانداری. و رجوع به دکانداری شود.
- دکان آواره کردن، بر هم زدن دکان و بر هم شدن. (آنندراج):
بهائی بیخودی را چار کرده
دکان عقل و دین آواره کرده.
بهایی (از آنندراج).
- در دکان کسی را بستن، کار و کسب اورا تعطیل کردن. از رونق انداختن کسب و کار او:
آفتابم بایدی با چشم درد
تا طبیبان را دکان در بستمی.
خاقانی.
چون به صد جان یکدلی نتوان خرید
دلفروشان را دکان دربسته به.
خاقانی.
- دکان باز، دکان بسته، اصطلاحاتی است که به دو نوع مؤسسه از لحاظ روش آنها در استخدام کارگر اطلاق میشود. کارخانه هاو مؤسسات صنعتی که فقط کارگران عضو اتحادیه ٔ کارگران را استخدام می کنند «دکان بسته » و آنهائی که خود را به این قید مقید نمی کنند «دکان باز» خوانده میشوند. (از دایرهالمعارف فارسی). و رجوع به همین مأخذ شود.
- دکان باز کردن، گشادن دکان. (آنندراج):
اگر عشق دکان نمی کرد باز
کجا خرج میگشت کالای ناز.
ظهوری (از آنندراج).
- || بنیاد نهادن چیزی با قصد فریب و اغواء.
- دکان بالاتر گرفتن از کسی، رواج و رونق بیشتر از کار آن کس به کار خود دادن. روی دست برخاستن:
لعل او در دلبری استاد بود
خط دکان زُاستاد بالاتر گرفت.
میرخسرو (از آنندراج).
- دکان برانداختن، بر هم زدن و از میان بردن دکان. جمع کردن دکان:
تا یافت محک شب از سپیدی
صراف فلک دکان برانداخت.
خاقانی.
- دکان بربستن، دکان بستن:
دکان بربند عیسی کاندرین کان
مسیحائی کم از بیماریی نیست.
طالب آملی (از آنندراج).
- دکان برتر گرفتن، نظیر: تخته بر سر استاد زدن. (امثال و حکم). روی دست برخاستن:
بود شاگرد خرد یکچند لیک اکنون چو باد
همتش زُاستاد برتر شد دکان برتر گرفت.
سنائی.
- دکان برچیدن، بر هم زدن دکان:
ضرر و نفع چون دکان برچید
یأس اندرحقیقت است امید.
حکیم حاذق (از آنندراج).
- امثال:
آن دکان برچیده شد، انتظار نفع پیشین حالا بی جاست. (از امثال و حکم).
- دکان بستن، مقابل دکان گشادن و باز کردن. (آنندراج):
کمر بناز چو آن پرحجاب می بندد
دکان جلوه گری آفتاب می بندد.
تأثیر (از آنندراج).
ز ناتوانی چشمت جهان چو گشت خراب
طبیب را نبود چاره جز دکان بستن.
میرخسرو (از آنندراج).
- دکان پهلوی دکان کسی باز کردن، در اصطلاح عامه، با کسی در کسب یا در هر کار دیگری رقابت کردن. (از فرهنگ عوام).
- دکان در رو افتادن، بر هم زدن دکان و بر هم شدن. (آنندراج):
ای سرشک دمبدم سهل است گر مفلس شدن
داد خواهد گشت فرصت چون دکان در رو فتاد.
مسیح کاشی (از آنندراج).
- دکانی رابستن، کسبی را تعطیل کردن. متاعی را از رواج انداختن. ترک آن کار کردن:
بغیر از زیان نیست در خودفروشی
اگر سود خواهی ببند این دکان را.
صائب.
- دکان کسی بربستن، کسب او را از رونق انداختن:
شهد لبهای تو دکان طبیبان بربست
دست در دامن تیغ نگهت مرهم زد.
نظیری (از آنندراج).
- دکان کسی را تخته کردن، مقابل دکان گشادن. (از آنندراج). دست او را از شغلی یا نفعی یا امری کوتاه کردن. (فرهنگ عوام):
زلف بتان ز شانه دکان تخته می کند
از شرم حلقه های خط مشکبوی تو.
فضل علی بیک امتیاز (از آنندراج).
چنان علم بسخن شد نهال خامه ٔمن
که تخته کرد دکان انوری و سعدی را.
تأثیر (از آنندراج).
- دکان به دولاب گشتن، به مال دیگران خرید و فروخت کردن. (آنندراج):
خانه آبادبه معموری سیلاب کند
تاجری را که به دولاب دکان می گردد.
صائب (از آنندراج).
- دکان چیدن، اشیاء را جداجدا چیدن تا هر کس هرچه خواهد فراگیرد. (از آنندراج):
ز سودایت نواگر گشته ام با این پریشانی
دکان آرزو چیدم تماشا کن چها دارم.
عالی (از آنندراج).
از متاع عاریت بر خود دکانی چیده ام
وام خود خواهد ز من هر دم طلبکار خدا.
؟ (از آنندراج).
- دکان طبیب، محل طبابت وی. دکه ای که پزشک در آنجا به درمان بیماران پردازد:
درد فراق را به دکان طبیب عشق
بیرون ز صبر چیست مداوا، من آن کنم.
خاقانی.
- دکان گرد آوردن، کنایه از رونق روز بازار و رواج یافتن متاع. (آنندراج).
- دکان گرداندن، کنایه از رونق بخشیدن بازار و رواج دادن آن. (از آنندراج):
عیش را بازارگرم از گردش ساغر بود
همچو ساقی کس نگرداند دکان زندگی.
اشرف (از آنندراج).
فتاده ای به دیاری که جنس دانش را
نمی خرند اگر صد دکان بگردانی.
شانی تکلو (از آنندراج).
- دکان گردیدن، کنایه از گرمی بازار و پرمایه بودن دکان. (غیاث). رونق بازار و رواج یافتن متاع. (از آنندراج):
گشت سودای توام مایه ٔ سرگردانی
آری از گرمی بازار دکان میگردد.
اشرف (از آنندراج).
نمرده عمر کسی جاودان نمی گردد
خراب تا نشود این دکان نمی گردد.
صائب (از آنندراج).
- دکان گرفتن، کنایه از رونق بازار. (آنندراج).
- دکان گرم ساختن، کنایه از رونق دادن بازار. (از آنندراج):
نهان شد شمع در فانوس و بی تاب است پروانه
به تقریبی دکان خویش خوبان گرم می سازند.
غنی (از آنندراج).
- دکان گشادن، پهن کردن بساط:
چوخلق جمله به بازار جهل میرفتند
همی ز بیم نیارم گشاد دکان را.
ناصرخسرو.
- || آغازیدن به ارائه ٔ متاعی یا چیزی:
چو بر لعل معنی گشاید دکان
بدخشان بدخشان برآید ز کان.
ظهوری (از آنندراج).
- دکان نهادن، گشادن دکان. متاع عرضه کردن:
بر طرف لب تو جان عیسی
از نیل و بقم دکان نهاده.
خاقانی.
تا ظهوری در سخن دکان نهد
رخصت شاه دکن می بایدم.
ظهوری (از آنندراج).
- دکان واکردن، گشادن دکان. دکان باز کردن. (آنندراج):
مهره ٔ گل گردد از گرد کسادی آفتاب
هر کجا حسن گلوسوز تو دکان واکند.
صائب (از آنندراج).
- به دکان آمدن، آماده ٔ فروش شدن. به بازار آمدن عرضه و فروش را:
شد توت سپید و انگور رسید
وآن توت سیاه آمد به دکان.
بهار.
- پنج دکان شرع، کنایه از اصول دین و مذهب. رجوع به پنج دکان شرع در ردیف خود شود.
- هفت دکان، کنایه از هفت کشور در هفت اقلیم باشد. (آنندراج):
از این دو عقاقیر صحرای دلها
در این هفت دکان گیائی نیابی.
خاقانی.
- همدکان، معاشر و شریک در کسب و کار. شریک دکان کسی:
روز و شب همسرای و همدکان
در دکان مرد و در سرای زنی.
سعدی.
و رجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود.
|| فیروزآبادی در قاموس می گوید «و فیروز قباد دکان قرب الابواب ». مرحوم دهخدا در یادداشتی در مورد این گفته ٔ فیروزآبادی چنین آورده اند: نمی دانم مرادش از دکان چیست، آیا به معنی شهر و یا قریه است و یا دکان را که به معنی حانوت گفته اند یکی از معانی حانوت قریه ای یا شهری است که در آنجا شراب بسیار افکنند و رز بسیار باشد. و مؤید این معنی شاید دکان نام قریه ای بین همدان و کرمانشاه باشد و شاید در آنجا هم شراب خوب بوده است. || کنایه از وسیله ٔ معاش و کاسبی بر وجهی که آمیخته به زرنگی و تردستی باشد: زنان گفته بودند چنانکه حیلتها و دکان ایشان است که این خداوندزاده را بسته اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 577). و رجوع به دکاندار و دکانداری شود. || دوکانچه ٔ هموار و برابر که بر وی نشینند. (منتهی الارب). دکه ای که برای جلوس و نشستن ساخته باشند. (از تاج العروس). بنائی که قسمت بالای آن را برای نشستن مسطح کنند. (از تاج العروس). مصطبه مانندی که بر آن نشینند، و آن از ماده ٔ «دکک » است، و برخی نون آن را اصلی دانند. (از اقرب الموارد). نیمکت، و کرسی، و تخته ای که روی آن می نشینند. (ناظم الاطباء). مَصطبه. مَنامه. (منتهی الارب). سکو. تخت، که از آجر و سنگ برمی آورده و بر آن می نشسته اند. (یادداشت مرحوم دهخدا): بر من بیش از آن نبود که بر در خویش دو دکان کردم و آنرا دکان داد نام نهادم و هر ماهی دو روز تا نیم آنجا بنشستمی. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
شگفت آیدم چون پسر خوانیم
به دکان بر خویش بنشانیم.
فردوسی.
دکانی برآورده پهلوی دریا
بدان تا بدان می خورد شاه صفدر.
فرخی.
من که بوالفضلم و قومی بیرون طارم به دکانها بودیم نشسته در انتظار حسنک. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 180). درون سرای دکانی بود سخت دراز پیش از بار آنجا بنشستندی. (تاریخ بیهقی ص 134). امیر برنشست و به دشت شابهار آمد و بر آن دکان بنشست. (تاریخ بیهقی ص 568). امیر بر کران دکان فرمود تا پیل و مهد را بداشتند. (تاریخ بیهقی ص 282).
خوش آمدْش و شد بر دکانی ز راه
برآسود لختی در آن سایه گاه.
اسدی.
یکی حوض زیر ستون از رخام
برش بسته دکانی از سیم خام.
اسدی.
به یک روی دکانی از زرّ ناب
عقیقش همه بوم و درّ خوشاب.
اسدی.
عرض دیوان [اندرون کعبه] یعنی ثخانتش شش شبر است و زمین خانه را فرش از رخامست همه سپید و در خانه سه خلوت کوچکست بر مثال دکانها، یکی مقابل در و دو بر جانب [جنوب] و شمال. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 96). صفت دکان که میان ساحت جامع است و سنگ صخره که پیش از ظهور اسلام آن قبله بوده است. بر میان آن دکانی نهاده است و آن دکان از بهر آن کرده اند که صخره بلند بوده است و نتوانسته اند که آنرا به پوشش درآورند، این دکان اساس نهاده اندسیصدوسی ارش در سیصد ارش. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو ص 35).در میان مسجد [مسجد یاسمن در شهر طبریه] دکانی بزرگست و بر وی محرابها ساخته و گرد بر گرد آن دکان درخت یاسمن نشانده، که مسجد را به آن بازخوانند. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو ص 21). پیشین از ملوک عجم دکانی بساختندی و بر اسب بر آنجا رفتندی تا متظلمان را که در آن صحرا گرد بودند همه را بدیدندی و داد هر یک بدادندی. (سیاستنامه). دکانی بلند کرده بودند در پیش میدان وچاهی کنده فرمود تا مزدک را بگرفتند و بر آن دکان تا سینه در چاه کردند. (سیاستنامه). گویند یزدجرد شهریار روزی نشسته بود بر دکان باغ سرای. (نوروزنامه). فخرج أبوعلی [ابن الهیثم] و معه کتابه و کان أبوعلی قصیرالقامه و علی باب الخان دکان فصعد أبوعلی الدکان و دفع الکتاب الی صاحب مصر. (تتمه ٔ صوان الحکمه ص 78).
سنگ خون گریدبعبرت بر سر آن شیشه گر
کز هوا سنگ عراده ش در دکان افشانده اند.
خاقانی.
- دکان زدن، بپای کردن مصطبه. سکو ساختن:
دو صف سروبن دید و آبی و نار
زده نغز دکانی از هر کنار.
اسدی.
|| کارخانه. || برآمدگیهای نرم و غارچی شکل بروی درختان. || هیمه و آنچه بدان آتش افروزند. (از ناظم الاطباء).

دکان. [دُک ْ کا] (اِخ) دهی است به همدان. (منتهی الارب). قریه ای است در نزدیکی همدان. (از معجم البلدان). نام قریه ای بزرگ میان کرمانشاه و همدان و آن را باایوب و ابوایوب نیز گویند. (یادداشت مرحوم دهخدا).


شاگرد

شاگرد. [گ ِ] (اِ) آموزنده ٔ علم یا هنر نزد کسی. (فرهنگ نظام). کسی که در نزد معلم و استاد تحصیل علم و کمال یا صنعت کند و کسی که در مدرسه به تحصیل بپردازد. تلمیذ و محصل و متعلم. (ناظم الاطباء). تلمیذ. (آنندراج). کسی که در نزد معلم و استاد کسب علم و هنر کند. کسی که در مدرسه تحصیل نماید. (حاشیه ٔ برهان چ معین). مؤلف فرهنگ نظام ذیل کلمه ٔ شاگرد نویسد: در عصر تیموری هندوستان مسلمانان هند که زبان آنها فارسی بود لفظ شاگرد را مخفف «شاه گرد« »گرد شاه » فهمیده به یک دسته از نوکرهای خصوصی اطراف شاه شاگردپیشه میگفتند. و تاکنون در سلطنت دکن همانها را شاگردپیشه میگویند. اگر قیاس مذکور صحیح باشد در معنی تلمیذ و آموزنده ٔ فن مجاز خواهد بود که معلم تشبیه بشاه شده و شاگردان اشخاص دور شاه، لیکن تصور مذکور درست نیست مرکب از: شاس. بمعنی حکومت و تربیت و گِرد محرف کرت َ اسم مفعول بمعنی کرده شده که مجموع تربیت کرده شده است و لفظ گِرد محرف کرده (اسم مفعول) در فارسی متعدد هست مثل داراب گرد (نام شهر) بمعنی کرده ٔ داراب (ساخته ٔ داراب) و یزدگرد بمعنی کرده ایزد (ساخته ایزد). (فرهنگ نظام). شاگرد مقابل استاد و معلم:
بحیله ساختن استادبخردان زمین
بحرب کردن شاگرد پادشاه زمان.
فرخی.
فضل و کرم کرد تست، جود و سخا ورد تست
دولت شاگرد تست، جوهر عقل اوستاد.
منوچهری.
بویوسف یعقوب انصاری قاضی قضات هارون الرشید و شاگرد امام ابوحنیفه... از امامان. اهل اختیار بود. (تاریخ بیهقی).
هر که شاگرد روز و شب نبود
جز تهی دست و بی ادب نبود.
سنایی.
جرم ز شاگرد و پس عتاب بر استاد
اینت به استاد اصدقای صفاهان.
خاقانی.
خِرّیج، شاگرد فراراه افکنده و برساخته شده. (منتهی الارب). || کارآموز در خدمت دبیران دیوان رسالت. وردست و منشی ومحرر و دبیران زیردست در دیوان رسائل. دست پرورده ٔ دبیران. پرورده. کار آموخته ٔ دیوان ترسل: گفت [خواجه احمد حسن] فردا بدیوان باید آمد و بشغل کتابت مشغول شد و شاگردان و محرران بیاورید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 152). بوسهل آمد و پیغام امیر آورد که... خواجه باید که در این کار تن دردهد که حشمت تو باید شاگردان و یاران هستند همگان بر مثال تو کار کنند. (تاریخ بیهقی). در خلوت که با وزیر داشت بوسهل را گفتی: بوالفضل شاگرد تو نیست او دبیر پدرم بوده است و معتمد وی را نیکودار اگر شکایتی کنی همداستان نباشم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 614). || کارمند دون پایه. کارمند وردست: پس از این هیچکس را تمکین آن نباشد که در پیش ما خارج حدخویش سخن گوید چه فرمان ما راست و از ما گذشته خواجه ٔ فاضل را و دیگران بندگان مااند و شاگردان وی. (از مواضعه ٔ احمدبن حسن میمندی از مجمل فصیحی خوافی). || زیردست. دست پرورد. ریزه خوار خوان. مطیع و در مرتبه ٔنازلتر از او قرار داشتن:
دست او هست ابر و دریا دل
ابر شاگرد و نایبش دریاست.
فرخی.
|| نوچه. نوآموز. پرورده. مربی. دست پرورد. برپی استاد رونده:
نخجیروالان این ملک را
شاگرد باشد فزون ز بهرام.
فرخی.
دعوی کنند گرچه براهیم زاده ایم
چون ژرف بنگری همه شاگرد آزرند.
ناصرخسرو.
کاهلی شاگرد بدبختی است. (قابوسنامه).
شاگرد خادمان در اوست روزگار
کاستاد بحر دست جواهرفشان اوست.
خاقانی.
بهمه حال رعیت چون راعی نباشد و مطیع چون مطاع و شاگرد چون خواجه و مقتدی چون مقتدا. (نقض الفضایح ص 135).
- امثال:
شاگرد رفته رفته به استاد میرسد. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 1006).
|| مرید. پیرو. مقابل مرشد. (ناظم الاطباء): در خدمت شیخ ابوالوفا مهدی معروف به بغدادی با جمعی اصحاب و شاگردان. (از ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 111). || کنایه از حواریون و تابعان حضرت عیسی (ع). (از قاموس کتاب مقدس). || دستیار. که در خدمت استاد صنعتگر ایستد. که زیر دست استاد صنعتگر کار کند و کار آموزد:
یکی نامور بود بوراب نام
پسندیده آهنگری شاد کام
ورا یار و شاگرد بد سی و پنج
ز پتک وز آهن رسیده برنج.
فردوسی.
ورازرگر آمد ز روم و ز چین
ز مکران و بغداد و ایران زمین
هزار و صد وبیست استاد بود
ز کردار این تختشان یاد بود
و با هر یکی مردشاگرد سی
ز رومی و بغدادی و پارسی.
فردوسی.
آن کند در دو ماه بنا گرد
که نبیندبسالها شاگرد
باز شاگرد آن چشد ز سرور
که نیابد به سالها مزدور.
سنایی.
بسان پاچه ٔ گاوی که از موی
برون آرد ورا شاگرد رواس.
سوزنی.
ترا تا پیش تر گویم که بشتاب
شوی پس تر چو شاگرد رسن تاب.
نظامی.
- امثال:
برای آموختن نجاری چهار سال شاگرد نجار بودم.
ترکیب ها:
- شاگرد آهنگر. شاگرد ارسی دوز. شاگرد بنا. شاگرد خراط. شاگرد خیاط. شاگرد رزاز. شاگرد سراج. شاگرد عِلاقه بند. شاگرد کفشدوز. شاگرد لحافدوز. شاگرد مسکر. شاگرد نجار.
|| خادم. خدمتگار. غلام. (از بهار عجم) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). در اصل بمعنی خادم است و بمعنی تلمیذ مجازاًشهرت یافته و ظاهراً لفظ شاگرد در اصل شاه گرد بود زیرا که خادمان گرداگرد شاه و مخدوم خود استاده شده مترصد در فرمان و خدمت باشند. بهمین جهت خدمتکاران رابعربی حواشی گویند. (از غیاث اللغات). خدمتگزاران خاص شاه. (فرهنگ نظام). کهتر. بنده. خدمتگر. آنکه در خدمت بزرگی باشد:
ندانی که آرش ورا [منوچهر را] بنده بود
بفرمان و رایش سرافکنده بود
دگر همچو کیخسرو کینه جوی
که چون رستمی بود شاگرد اوی
هم آیین شاهانش نگذاشتی
یکی چشم بر تخت نگماشتی.
فردوسی.
بدره بر بدره فروریخته باشند هنوز
که همی گویند ای شاگرد آن بدره بیار.
فرخی.
تو را نه چرخ و هفت اختر غلام است
تو شاگرد تنی حیفی تمام است.
ناصرخسرو.
شاگرد اهل علم شوی به زانک
اکنون رهی و چاکر خاتونی.
ناصرخسرو.
باغ در باغ گرد بر گردش
خلد مولا و روضه شاگردش.
نظامی.
من فتاده بدست شاگردان
بسفر پای بند و سرگردان.
سعدی.
زرش دیدم و زرع و شاگرد و رخت
ولی بی مروت چو بی بر درخت.
سعدی.
و رجوع به شاگردپیشه شود.
|| خادم و غلام و پادو حجره ٔ تاجر و بازرگان. آنکه در خدمت بازرگان و تاجر باشد بمزد. کسی که در خدمت و زیردست تاجری بمزد کار کند و دستیار مرد باشد:
همی گفت پرمایه بازارگان
به شاگرد کای مرد ناکاردان.
فردوسی.
بفرمود خسرو بسالار بار
که بازارگان را کند خواستار
بیاورد شاگرد با او بهم
یکی شاد از ایشان و دیگر دژم.
فردوسی.
چنین گفت شاگرد کاین یک تنست
چنان دان که مرغ از شمار منست.
فردوسی.
خلعتهای خلیفه را بر استران در صندوقها بار کردند وشاگردان خزینه بر سر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 376). شاگرد بیاع از پس بازرگان برفت و گفت ای خواجه، شاگردانه بده. (قابوسنامه ص 180). پدر گفت ای پسر منافع سفر... بسیار است ولیکن مسلم پنج طایفه راست. نخستین بازرگانی که... کنیزکان دارد دلاویز و شاگردان چابک. (گلستان). || صندوقدار. خزانه دار. موکل دخل و خرج: پیش از آنکه عامل وصل خراج اصل بدیوان گزاردی شاگرد حق حسابی و رسم عتابی درخواست. (سندبادنامه ص 105). امر فرمود تاقها رمه و شاگردان در بغداد هرچه بدان احتیاج حراست داشت... با خود روانه گردانید. (محاسن اصفهان). || محرر دفتر تجارت و دفتر صراف و جز آن. (ناظم الاطباء). || مهتر چارپایان. (ناظم الاطباء).

شاگرد. [گ ِ] (اِخ) نام محلی است در ساحل شرقی ایران بخلیج فارس گویا نزدیک سرباز و قصر قند. (یادداشت مؤلف).


صاحب دکان

صاحب دکان. [ح ِ دُ] (ص مرکب، اِ مرکب) دکاندار. خداوند دکان.

فارسی به عربی

دکان

دکان

عربی به فارسی

دکان

دکان , بوتیک , بخار , بخار دهان , بخار از دهان خارج کردن , متصاعد شدن , بوی بد دادن , مغازه , کارگاه , تعمیر گاه , فروشگاه , خرید کردن , مغازه گردی کردن , دکه , دود , مه غلیظ , استعمال دود , استعمال دخانیات , دودکردن , دود دادن , سیگارکشیدن

فرهنگ عمید

شاگرد

کسی که نزد دیگری علم یا هنر می‌آموزد،
پسری که در دکانی خدمت می‌کند،
وردست، کمک (در ترکیب با کلمۀ دیگر): شاگرد شوفر، شاگرد بنا،


دکان دار

صاحب دکان، کاسبی که دکان دارد،

مترادف و متضاد زبان فارسی

دکان

بوتیک، حجره، دکه، سوپر، فروشگاه، مغازه

فارسی به ایتالیایی

دکان

bottega

فارسی به آلمانی

دکان

Geschäft (n), Laden (m), Werkstatt (f)

فرهنگ معین

دکان

(دُ کّ) [ع.] (اِ.) مغازه، فروشگاه. ج. دکاکین.،درِ ~ کسی تخته شدن کنایه از: بازار کسی بی رونق شدن.

معادل ابجد

شاگرد دکان

600

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری