معنی شبان
لغت نامه دهخدا
شبان. [ش َ] (اِخ) نام ستاره ای است بر پای قیفاوس. (مقدمه ٔ التفهیم).
شبان. [ش ُ / ش َ] (اِ) چوپان را گویند که چراننده و محافظت کننده ٔ گوسفند باشد و او را به عربی راعی خوانند. (برهان قاطع). رشیدی در فرهنگ و هدایت صاحب انجمن آرا و به تبع اخیر صاحب آنندراج گوید: چوپان که اکثر در شب گله را پاسبانی کند ضد روزبان و شبانه نیز گویند.اما این گفته بر اساسی نیست و شبان از کلمه ٔ شب مشتق نمیباشد بلکه از ریشه ٔ «فشو» اوستایی است و با کلمه ٔ چوپان نیز هم ریشه است. چوپان. گله بان. چُپان. کُرد. رمیار. رمه یار. رامیار. پاده بان. گواره وان. وطاس. وقری. نخه:
پس بیوبارید ایشان را همه
نه شبان را هِشت زنده نه رمه.
رودکی.
خواسته تاراج گشته سرنهاده بر زیان
لشکرت همواره یافه چون رمه ٔ رفته شبان.
رودکی.
بعضی کشاورزی کنند و بعضی شبانانند و خواسته ٔایشان گوسپند است و اسب و مویهای گوناگون. (حدود العالم). بلوچان مردمانی اند دزدپیشه و شبان و ناپاک. (حدود العالم). این کوفجان نیز مردمانی اند دزدپیشه و شبان. (حدود العالم).
یکی بیشه ای دید پر گوسفند
شبانان گریزان ز بیم گزند.
فردوسی.
بیامد شبان پیش او با گلیم
پر از برف پشمین و دل پرز بیم.
فردوسی.
هنرهای ما شاه داند همه
که او چون شبانست و ما چون رمه.
فردوسی.
از هنر نیکی نیاید بی دل و یاری تو
از رمه خیری نماند چون بماند بی شبان.
عنصری.
گرگ یکایک توان گرفت شبان را
صبر همی باید این فلان و فلان را.
منوچهری.
این رمه ٔ گوسفند سخت کلان است
یک تنه تنها بدین حظیره شبان است.
منوچهری.
ملکت چو چراگاه و رعیت رمه باشد
جلاب بود خسرو و دستور شبانست.
منوچهری.
بحقیقت بدانید که این رمه را شبانی آمد. (تاریخ بیهقی ص 385 چ ادیب).
چنان بی بیم و ایمن کرد گرگان
که میشان را شبان بودند گرگان.
اسدی طوسی.
شود رمیده رمه چون شود گرفته شبان.
قطران.
مرو از پی این رمه ٔ بی شبان
ز هر های هایی چو اشتر مَرَم.
ناصرخسرو.
گر بزی را از توپیدا گشت معنی زانکه تو
بی شبان درنده گرگی با شبان لاغر بزی.
ناصرخسرو.
گوسفندی که خوی خوک گرفت
برنیندیشد از ضعیف شبان.
ناصرخسرو.
هرگز کس آن ندید که من دیدم
زین بی شبان رمه ٔ یله گوباره.
ناصرخسرو.
معانی قران همی زان ندانی
که طاعت نداری همی مر شبان را.
ناصرخسرو.
وگر با سرشبان خلق صحبت کرد خواهی تو
کناره کرد بایدت ای پسر ز این بی کناره رم.
ناصرخسرو.
صیت عدل او چنان مشهور شد کز خوف او
گرگ مر اغنام ضایع را شبان گردد همی.
وطواط.
اعجاز موسوی نبود هر کجا کسی
چوبی شعیب وار بدست شبان دهد.
ظهیر.
می برد با گرگ در صحرا گله
با شبان در خانه شیون میکند.
خاقانی.
هستی خاقانی است غارت عشق ای دریغ
هر چه شبان پرورید روزی قصاب شد.
خاقانی.
همه فرعون و گرگ پیشه شدند
من عصا و شبان نمی یابم.
خاقانی.
حق به شبان تاج نبوت دهد
ورنه نبوت چه شناسد شبان.
خاقانی.
مخافت گله از خیل گرگ چندان است
که رخت در کنف عصمت شبان آورد.
کمال اسماعیل.
در آن تخت و ملک از خلل غم بود
که تدبیر شاه از شبان کم بود.
سعدی.
چو سگ در رمه گشت بزغاله گیر
شبان گو به سگ زن نه برگرگ پیر.
امیرخسرو دهلوی.
ز عدل عالم آرایش نشاید گر عجب داری
که اندر حفظ بره گرگ را همچون شبان بینی.
ابن یمین.
ز عدل او شده با گوسفند گرگ چنان
که میتوانش ز شفقت سگ شبان گفتن.
ابن یمین.
نگفتم زلف تو دزدست از کیدش مباش ایمن
به مرگ گله راضی شو چو گرگی را شبان کردی.
قاآنی.
سگ را برای شبان حرمت دارند. (قره العیون). اَجرام، متاع و أدوات شبان. اِفراس، غفلت کردن شبان تا گرگ گوسپندی از رمه ٔ وی ببرد. اِهجال، مهمل و بی شبان گذاشتن شتر را. جَوم، شبانان که امرآنها یک باشد. خائِل، شبانان. خَولی ّ؛ شبان نیک تیمارکننده ٔ مال. صُلصُل، شبان ماهر و حاذق. صَیصه، شبان نیکوسیاست. قَوّاط؛ شبان رمه ٔ گوسپند. مِعزال، شبان تنها. مُقَصمِل، شبان درشت عصا. هَبهَبی ّ؛ شبان گوسپندان. هَسهاس، شبان که گوسپندان را همه شب چراند و پاس دارد. هَطَف، دوشیدن شبان. (منتهی الارب).
- شبان وادی اَیْمَن، کنایه از حضرت موسی (ع) هست که ده سال شبانی حضرت شعیب کرد و شعیب دختر خود را نامزد وی کرد. (از غیاث اللغات) (از برهان):
شبان وادی اَیْمَن گهی رسد به مراد
که چند سال بجان خدمت شعیب کند.
حافظ.
شبان. [ش َ] (اِ) ج ِ شب. که شبها باشد، لیکن برخلاف قیاس. (برهان قاطع):
همان دیدبان دار و هم پاسبان
نگهدار لشکر به روز و شبان.
فردوسی.
همی راند چون باد لشکر به راه
به رخشنده روز و شبان سیاه.
فردوسی.
و رجوع به شب شود.
شبان. [ش َ] (اِ) شب پره را گویند و آن را مرغ عیسی هم خوانند. (برهان قاطع). خفاش. شب پره. (ناظم الاطباء). به فارسی اسم خفاش است. (فهرست مخزن الادویه). نامهای دیگرش: شب پره، شب پرک، شب یازه، شب یازو، شب بوزه و شبیشه است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به شب پره شود.
شبان. [ش َ] (اِ) نام درختی است خاردار که آن را شبهان و در یونانی فالینورس و در سریانی ساباهی یا سباباهی خوانند. (از مفردات ابن البیطار ج 2 ص 54). دم الاخوین. (تذکره ٔ ضریر انطاکی ص 226).
شبان. [ش َب ْ با] (ع ص) شبانی. اشبانی. مرد که سرخ روی و گلگون سبلت باشد. (از متن اللغه). رجوع به شُبّان و رجوع به شبانی شود.
شبان. [ش ُب ْ با] (ع اِ) ج ِ شاب. به معنی جوان. (از دهار). رجوع به شاب و شباب شود. || (ص) به معنی شبانی که مرد سرخ روی و میگون سبلت است. (از متن اللغه). و از اسمهای آن شَبانه یا شُبانه است. رجوع به شبانی شود.
شبان. [ش َ] (اِخ) نام یکی از طوایف پشت کوه از ایلات کرد ایران. (یادداشت مؤلف).
فرهنگ معین
(شَ) [په.] (اِ.) چوپان.
فرهنگ عمید
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
چوپان، راعی، رمهبان، گلهبان
فارسی به انگلیسی
Driver, Goatherd, Herdsman, Shepherd
فارسی به عربی
راعی، غش، متفرج
نام های ایرانی
پسرانه، چوپان، گله بان
فرهنگ فارسی هوشیار
چوپان را گویند که چرادهنده و محافظت کننده ی گوسفند باشد، گله بان، رمه یار
فارسی به آلمانی
Pasteur (m)
واژه پیشنهادی
رمیار
معادل ابجد
353