معنی شر
لغت نامه دهخدا
شر. [ش ُرر] (ع اِ) شَرّ. (منتهی الارب). رجوع به شر شود.
شر. [ش َرر] (ع اِ) نقیض خیر. اسمی است جامع رذایل و خطاها. ج، شرور. بدی و فساد و ظلم. (از اقرب الموارد). بدی. مقابل خیر. (از منتهی الارب). || بدی. زیان. ضرر. گزند. مضرت. فساد. تباهی: و نبلوکم بالشر و الخیر فتنه و الینا ترجعون. (قرآن 35/21).
ز دلها مردمان را خیر باشد
مرا باری ز دل باشد همه شر.
فرخی.
کلکش چو مرغکیست دو دیده پر آب مشک
وز بهر خیر وشر زبانش دو شاخ تر.
عسجدی.
همو عزوجل فرمود که ما شما را در خیر و شر می آزمائیم. (تاریخ بیهقی ص 309 چ ادیب).
مگر خیر بی شر یا نفع بی ضر.
ناصرخسرو.
کار یزدان صلح و نیکویی و خیر
کار دیوان جنگ و زشتی و شرست.
ناصرخسرو.
بلکه گفته اند شری که بماند بهتر از خیری که نماند. (کیمیای سعادت). تعبد و تعفف در دفع شر جوشنی عظیم است. (کلیله و دمنه). حیوانی که در او... خیر وشر باشد چگونه بی انتفاع شاید گذاشت. (کلیله و دمنه). اگر در کاری خوض کند... شر و مضرت... آن به ملک او بازگردد. (کلیله و دمنه).
ای زال مستحاضه که آبستنی به شر
زان خوش عذار غنچه ٔ عذرا چه خواستی.
خاقانی.
شروان به همت تو خیروان شد اما
من خیروان ندیدم الا شری ندارم.
خاقانی.
این نامه هفت عضو مرا هفت هیکل است
کایمن کند ز هول سباع و شر هوام.
خاقانی.
- به شر شب گرفتار شدن، شب هنگام در تاریکی دراز گرفتار آمدن.
- خیر و شر کردن، نوعی فال گیری است که خطی چند بی توجه به شمردن آن کشند و سپس عدد اول آن را خیر و دومی را شر نامند اگر عدد به شر ختم شود فال بد و اگر به خیر منتهی گردد فال نیک است. (یادداشت مؤلف).
- شر شب، دراز کشیدن شب بر کاروان و مسافر. سرگردان شدن مسافر.
- شر شب شکستن، در اصطلاح مکاریان، صبح نزدیک شدن. یعنی زمانی از شب رسیدن که عادتاً دزدان در آن وقت ناگزیر از خفتن شده باشند. (یادداشت مؤلف).
- || توسعاً پاسی از شب گذشتن که عادتاً همه ٔ مردمان خفته اند: خواجه گفته لمحه ای صحبت داریم تا شر شب بشکند، بعد از آن با تو سیری کنیم. (مزارات کرمان ص 120 س 8 از یادداشت مؤلف).
- شر کسی یا چیزی را کندن، زیان و فساد او را از بین بردن.
|| غائله. (یادداشت مؤلف). نایره. (دهار). بلیه. فتنه.
- شر کردن و شر به پا کردن، فتنه و فساد کردن: کاشکی شری و فسادی نکند به آنکه با علی تگین یکی شود که به یکدیگر نزدیکند و شری بزرگ بپای کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 329). چون بی جنگ و اضطراب کار یکرویه شد و بی منازع تخت ملک به خداوند رسید دانست که فرصتی یابد و شری بپای کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 343).
رو تو با آن خر، مرا بگذار با این شیر نر
خر ترا و شیرما را، چون که چندین شر کنی.
ناصرخسرو.
- شر و شور، فساد و غوغا. فتنه و بلوی. غائله وشورش:
نه او کشته آید به جنگ و نه من
برآساید از شر و شور انجمن.
فردوسی.
- شور و شر، شر و شور:
قولش مقر و مایه ٔ نور دل
تیغش مکان و معدن شور و شر.
ناصرخسرو.
در حذر شوریدن شور و شرست
رو توکل کن توکل بهتر است.
مولوی.
و رجوع به شر و شور شود.
|| تب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || حاجت و فقر. (منتهی الارب). فقر. (اقرب الموارد). || (ص) بد. (منتهی الارب): اگر... بر افعال شر بیم پاداش و عقاب نبود. (سندبادنامه ص 5). || (ن تف) بدتر، یقال: هو شر منک و منه لایأتی عام الا و الذی بعده شر منه. (منتهی الارب). یقال: فلان شر الناس. و آن اسم تفضیل است که همزه ٔ آن بسبب کثرت استعمال حذف شده، چنانکه در کلمه ٔ خیر (خیر الناس) نیز همزه افتاده است و آن دو (خیر و شر) منصرفند بسبب از بین رفتن وزن فعل. و گویند: هی شره الناس. چنانکه گویند: هی خیرتهن و شُرّی، به اعتبار اصل آن است و از آن است گفته ٔ زنی از عرب: اعیذک باﷲ من نفس حری و عین شری، یعنی خبیثه، از شر آن را بر وزن فعلی آورده مانند اصغر و صغری. (از اقرب الموارد).
- شرالدواب، بدترین چارپایان: ان شرالدواب عنداﷲ الصم البکم الذین لایعقلون. (قرآن 22/8).
بر قصر عقل نام تو خیرالطیور گشت
در تیه جهل خصم تو شرالدواب شد.
خاقانی.
ای کف تو جان جود و رای تو صبح وجود
بخت تو خیرالطیور و خصم تو شرالدواب.
خاقانی.
|| (اِخ) شیطان. (منتهی الارب). ابلیس. (از اقرب الموارد).
شر. [ش ِ] (اِ) نامی است از جمله ٔ نامهای آفتاب عالمتاب. (برهان) (آنندراج). اما ظاهراً مصحف «مثر» (= مهر) است. (حاشیه ٔ برهان چ معین).
شر. [ش ُ] (اِ صوت) آواز ریختن آب از بلندی. (یادداشت مؤلف). رجوع به شرشرشود. || آب جاری. کر یا شر. کر و شر. در تداول عوام آب کر و آب جاری که شرعاً مطهرند و بی تغییر بو و طعم و رائحه نجس نشوند. (یادداشت مؤلف).
شر. [ش َ] (اِ) نامی است که در نور و مازندران به شمشاد دهند. (از درختان جنگلی ایران ص 193).
فرهنگ معین
بدی، بدذاتی، فساد. [خوانش: (شَ رّ) [ع.] (اِ.)]
فرهنگ عمید
[مقابلِ خیر، جمع: شرور] بدی، فساد،
ضرر، زیان،
حل جدول
برنده جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن در سال 1987 میلادی
بدی و فساد
از بپا کردنی ها
بدی و فساد، از بپا کردنی ها
فرهنگ واژههای فارسی سره
بدی
مترادف و متضاد زبان فارسی
بدی، تباهی، فساد، آشوب، شورش، غائله، فتنه،
(متضاد) خیر
فارسی به انگلیسی
Bad, Badness, Evil, Mischievous, Naughty, Quarrelsome
عربی به فارسی
بد , زیان اور , مضر , شریرانه , بدی , زیان , محرمانه , راز
گویش مازندرانی
فرهنگ فارسی هوشیار
جمع آن شرور است، بدی و فساد و ظلم
فرهنگ فارسی آزاد
شَرّ، بد-فاسد- موذی (جمع: اَشْرار- اَشِرّاء- شِرار)،
شَرّ، شرورتر (ین) -فاسدتر (ین) -بدتر (ین)، (در اصل اَشَرّ بوده که همزه اش افتاده است)،
شَرّ، بدی (ضدّ خوبی)، فساد- اذیت و آزار (جمع: شُرُور)
معادل ابجد
500