معنی شره
لغت نامه دهخدا
شره. [ش ِرْ رَ / رِ] (ع اِمص) شره. شر: پسر را به خدمت سلطان فرستاد تا شره ٔ سورت غضب تسکین پذیرفت. (تاریخ جهانگشای جوینی). رجوع به شر شود.
شره. [ش َ رَه ْ] (اِ) نوعی باد. باد گرم جنوبی. راز (در تداول مردم قزوین و سبب آنکه از جانب ری وزد). مقابل مه که باد سرد است. باد که به خلخال و نواحی آن وزد:
آباد اولسون خلخال !
مهی یاتار شرهی قالخار.
(یادداشت مؤلف).
گرمش. نوعی ابر پرباد که سبب گرمی و گرفتگی هوا می شود.
شره. [ش َ رَه ْ] (ع مص) غالب شدن حرص. (از آنندراج) (منتخب اللغات) (ازصراح اللغه) (غیاث اللغات) (از اقرب الموارد). سخت حریص شدن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). آزناک و حریص شدن. (منتهی الارب). حریص شدن در خوردن. (المصادرزوزنی). آزمند و حریص شدن بر طعام و جز آن. (ناظم الاطباء).
شره. [ش َ رَه ْ] (ع اِمص) آز و خواهش وحرص و طمع. (از ناظم الاطباء). طرف افراط عفت است و آن ولوع است بر لذت زیاده از مقدار واجب. (نفائس الفنون). آزمندی. آزناکی. (یادداشت مؤلف):
گر نتواند که شود خوک میش
زآن شره و نحس در او خلقت است.
ناصرخسرو.
توانگر خلایق آن است که در بند شره و حرص نباشد. (کلیله ودمنه). از شره دهان بازکرد تا آن را بگیرد. (کلیله ودمنه). پس از بلوغ غم مال و فرزند و شره کسب در میان آید. (کلیله و دمنه). اگر روباه در حرص و شره مبالغت ننمودی آسیب نخجیران بدو نرسیدی. (کلیله و دمنه). هرکه بر درگاه پادشاهان... به حرص و شره فتنه جوید... پادشاه را تعجیل نشایست فرمود در فرستادن او به جانب خصم. (کلیله ودمنه).
ای که با دین و ملک داری کار
از شره خوی خرس و خوک مدار.
سنایی.
دارد شره جود بر آن گونه که گویی
دیوانه شده ستی کف تو بند شکسته.
سوزنی.
زشتها را خوب بنماید شره
نیست از شهوت بتر زآفات ره.
مولوی.
گفت خواهم مرد بر جاده دو ره
در ره خشم و به هنگام شره.
مولوی.
بدوزد شره دیده ٔ هوشمند
درآرد طمع مرغ و ماهی به بند.
(گلستان سعدی).
- به شره، حریصانه. آزمندانه: خود رابه شره در کارهای مخوف اندازد. (گلستان سعدی).
|| پرخوری و شکم پرستی. (ناظم الاطباء).
- نفس شره آلود، نفس آلوده ٔ پرخوری و شکم پرستی. (از ناظم الاطباء).
|| میل و رغبت. (ناظم الاطباء). || اشتها. (ناظم الاطباء):
آن یکی می خورد نان فخفره
گفت سایل چون بدین استت شره.
مولوی.
شره. [ش َ رَه ْ] (اِ) نام گیاهی که به هندی تلسی گویند. (از ناظم الاطباء).
شره. [ش َ رِه ْ] (ع ص) آزمند. (منتهی الارب). شرهان. آزمند و حریص. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). حریص. (آنندراج). آزمند. آزناک. (یادداشت مؤلف). رجوع به شرهان شود.
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
حریص، آزمند،
(اسم) طمع، حرص،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
آز، آزمندی، حرص، طمع،
(متضاد) قناعت
گویش مازندرانی
فرهنگ فارسی هوشیار
حریص، آزمند
فرهنگ فارسی آزاد
شِرِه، حریص،
معادل ابجد
505