معنی شست

لغت نامه دهخدا

شست

شست. [ش ُ] (مص مرخم، اِمص) شستن. غسل و غسول. (ناظم الاطباء). مخفف شستن، در شست و شو. (یادداشت مؤلف). || (ن مف) مخفف شسته: ازّ؛ گازر شست. (یادداشت مؤلف).

شست. [ش َ] (عدد، ص، اِ) شصت. شش دفعه ده. (ناظم الاطباء). عددی است معروف که به عربی ستین گویند و معرب آن شصت باشد. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). نام عدد معروف و آن را شصت با صاد نویسند برای دفع التباس از معانی دیگر. (غیاث اللغات):
بجای خشتچه گر شست نافه بردوزی
هم ایچ کم نشود بوی گنده از بغلت.
عماره ٔ مروزی.
کمندی ز فتراک بر شست خم
خم اندر خم و روی کرده دژم.
فردوسی.
ز گستردنیها شتروار شست
ز زربفت پوشیدنیهاسه دست.
فردوسی.
فرستاده ای بر هژبر دژم
کمندی به فتراک بر شست خم.
فردوسی.
در من چه رسند از آنکه بیش است
از ششصدشان به فضل شستم.
ناصرخسرو.
برادر خویشتن را بثیادوس نام با شست هزار مرد جنگی به مدد او فرستاد. (فارس نامه ٔ ابن بلخی ص 102).
به عشقی در که شست آمد پسندش
سخن گفتن نیامد سودمندش.
نظامی.
رجوع به شصت شود.
- دو شست، دوبار شصت. یکصدوبیست:
در جادویها به افسون ببست
برو سالیان انجمن شد دو شست.
فردوسی.
چو سال منوچهر شدبر دو شست
ز گیتی همی بار رفتن ببست.
فردوسی.
پرستنده سیصد غلامان دو شست
همان هریکی جام زرین بدست.
فردوسی.
- || طناب. مقیاس طولی. (فرهنگ لغات ولف):
یکی کاخ زرین ز بهر نشست
برآورد بالاش را بر دو شست.
فردوسی.
- شست باز، شست بغل. شست قلاج. (انجمن آرا) (آنندراج):
هرکه را اندر کمند شست بازی در فکند
کرد نامش بر سرین و شانه و رویش نگار.
فرخی (از انجمن آرا).
- شست در شست شدن، ظاهراً کنایه از به هر سو رفتن. به مسافت دور رفتن:
ملک سرمست و ساقی باده در دست
نوای چنگ می شد شست در شست.
نظامی.
|| مجازاً دست. (یادداشت مؤلف).
- از شست کسی آمدن کاری، از دست او برآمدن:
چنین خواست روشن جهان آفرین
که او نیست گردد به ایران زمین
به فر جهاندار بر دست تو
چو آمد چنین کار از شست تو.
فردوسی.

شست. [ش َ] (اِ) زنار و رشته ای که گبران و هنود بر کمر بندند و بر گردن آویزند. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (آنندراج). زنار. (غیاث اللغات):
گفت شست مغانه بربندید
بت به معبود خویش نپسندید.
سنایی.
|| ابهام و انگشت بزرگ. (ناظم الاطباء) (از برهان) (فرهنگ لغات ولف) (از انجمن آرا) (از آنندراج). ابهام. انگشت نر. نر انگشت. (یادداشت مؤلف). جای گرفتن سوفار تیر؛ یعنی انگشت بزرگ. (فرهنگ اوبهی). نر انگشت. (غیاث اللغات). انگشت نر که به تازی ابهام خوانند. (از فرهنگ جهانگیری):
بمالید چاچی کمان را به دست
به چرم گوزن اندر آورد شست.
فردوسی.
چو شست گشت کمان قامت چو تیر مرا
چو شست راست برآمد بهار و تیر مرا.
سوزنی.
شست کرشمه چو کماندار شد
تیر نینداخته بر کار شد.
نظامی.
لایق شأن بزرگان نیست هر شغل خسیس
شست زن در وقت خارش فارغ از خاریدن است.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- شستش خبردار شدن، به او الهام شدن. پیش بینی کردن. پی بردن به. (یادداشت مؤلف). از موضوع اطلاع یافتن. (از فرهنگ فارسی معین).
|| زهگیر یعنی انگشتری مانندی که از استخوان و جز آن سازند و در ابهام کرده و در وقت کمانداری زه کمان را بدان گیرند و آن را به اعتبار انگشت ابهام شست گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات). زهگیر که انگشترمانندی است از استخوان. (یادداشت مؤلف). زهگیر. (از فرهنگ جهانگیری):
کنون ایزد این کار بر دست تو
برآورد از قبضه و شست تو.
فردوسی.
که ای ماه چون من کمان را به زه
برآرم به شست اندر آرم گره.
فردوسی.
هر تیر سخت زخم که از شست کین تو
بجهد دل عدوی تو او را سپر شود.
مسعودسعد.
از شست تو بر زخم عدو راست رود تیر
زآنروی که تیر تو بود راهبر فتح.
مسعودسعد.
ظفر بخندد کز دست او بتابد تیغ
اجل بگرید کز شست او بپرد تیر.
امیر معزی.
به شست و قبضه ٔ او بر کمان و تیر فلک
شوند فتنه چو گیرد به دست تیر و کمان.
سوزنی.
چون خدنگ تو ز شست و زه تو گشت جدا
نگزیند بجز از جبهه ٔ اعدات هدف.
سوزنی.
خسرو بهرام تیری کز گشاد شست تو
زآفتاب و مه سپر در سر کشد بهرام و تیر.
سوزنی.
چو شست کآن به کمان از گشاد شست پرد
پرید عمر و کمان گشت شست و تیر مرا.
سوزنی.
سخن ز شست عبارت همی جهد بیرون
ز پری شکم اندام بار بگشاید.
ظهیر فاریابی.
به یک گشاد ز شست تو تیر غیداقی
شود چو پاسخ کهسار باز تا غیداق.
خاقانی.
آن تیر ز شست تست زیراک
نام تو نوشته بود بر تیر.
خاقانی.
به تیر ناوکی از شست آه یاوگیان
که چاربالش سلطان درد به یک پرتاب.
خاقانی.
چو در شست اوفتادش زندگانی
خدنگ افتادش از شست جوانی.
نظامی.
شک نیست که شست را کمانی باید
چون شست تمام شد کمان شد پشتم.
عطار.
نظرکن چو سوفار داری به شست
نه آن گه که پرتاب کردی ز شست.
سعدی (بوستان).
نیاید باز تیر رفته از شست.
سعدی.
صاحبا بنده اگر جرمی کرد
ناوک قهر تو در شست مگیر.
ابن یمین.
شست ترکان کماندار مریزاد که دوخت
چشم بر بخیه ٔ پیکان جگرپاره ٔ ما.
ظهوری ترشیزی (از آنندراج).
- تیر از شست برگشادن، انداختن تیر. افکندن تیر:
شاه کآن تیر برگشاد ز شست
ایستاد و کمان گرفت به دست.
نظامی.
- شست بستن، تیراندازی کردن. به تیر بستن:
هرجا که بلند شست بستی
پروازکنان نشانه برخاست.
ظهوری ترشیزی (از آنندراج).
شست بر هر دل که بندد می کشد درخاک و خون
با وجود بی پر و بالی خدنگش بی خطاست.
صائب تبریزی (از آنندراج).
- شست گرفتن، نشانه گیری کردن. انگشت در زهگیر کمان نهادن تیراندازی را:
غلامان ترکم چو گیرند شست
ز تیری رسد لشکری را شکست.
نظامی (از آنندراج).
- ضرب شست نشان دادن، کنایه از قدرت نمایی کردن. (یادداشت مؤلف).
|| قلابی که بدان ماهی گیرند. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری). آهنی باشد که بدان ماهی گیرند. (لغت فرس اسدی) (از غیاث اللغات) (از انجمن آرا) (از آنندراج).چیزی باشد از آهن کرده که ماهی گیران بدان ماهی گیرند و فقاعیان بدان یخ شکنند. (فرهنگ اوبهی):
من شست به دریا فروفکندم
ماهی برمید و ببرد شستم.
معروفی.
نشیند چو دستور بر دست اوی
به دریا رسد کارگر شست اوی.
فردوسی.
ز باده هنوز آن پسر مست بود
به دریا ده انگشت او شست بود.
فردوسی.
اگر من شوم کشته بردست تو
ز دریا نهنگ آورد شست تو.
فردوسی.
به استخر بد بابک از دست اوی
که تنین خروشان بد از شست اوی.
فردوسی.
چه سازی که چاره به دست تو نیست
دراز است و در دام و شست تو نیست.
فردوسی.
به خشکی چو یوزش ببندند دست
برآرند از آبش چو ماهی ز شست.
اسدی.
ز هر سو سپه برگشادند دست
به ماهی گرفتن بدانجا به شست.
اسدی.
به شستم سال چون ماهی در شستم
به حلقم در، تو ای شستم قوی شستی.
ناصرخسرو.
ماهی از شست نگسلد در آب
بسته او را به خشکی آرد شست.
مسعودسعد.
اگر شست اندر آویزم به دریا اندر آویزد
ز کام و حلق آن ماهی که بر پشت این جهان دارد
چوشست اندر کشم لابد شود عالم همه ویران
از آن بانگ و فغان خیزد ز هر کو خان و مان دارد.
سنایی.
جهان به کام و مرادش ز ماه تا ماهی
به کام حاسد او چون به کام ماهی شست.
سوزنی.
شست طلب ترا شکستم خم و لوک
جای تو در آب شور باد و گل و شوک.
سوزنی.
چون برآرد ماهی زرین نقش انگیز او
قطره ای از قلزم... به شست.
بر بساط سیمگون از دست دریاجوداو
نقش مشک آثار خیزد دام دام و شست شست.
سوزنی.
دلم خسته وبسته ٔ زلف او شد
چو نون از سر شست و چون یونس از نون.
سوزنی.
ماهی از دریا آید بسوی شست بطبع
گر طلی کرده بود بر سر آن شست فقاع.
سوزنی.
سرش همچون سر ماهی است لغزان
به بن بر، رومه ٔ مرغول چون شست.
سوزنی.
که ماهی فلکی را فرونگیرد شست.
انوری.
در آب انداخته از گیسوان شست
آن پیل مست انگیخته وز دست شست آویخته
با بحر دست آمیخته تمساح پیمان بینمش.
خاقانی.
زمانه در تو از آن دل نبست کو دانست
نه ماهی بلکه ماه آورده در دست.
نظامی.
به خود کشتن توان زین خاکدان رست
چنانک آن پیرماهی زآفت شست.
نظامی.
ماهی از حوضه ار به شست آری
ماه را دیرتر به دست آری.
نظامی.
می طپم چون ماهی آخر دائماً
زآنکه در دریا به شست افتاده ام.
عطار.
ماهیا آخریکی بنگر به شست
بد گلویی چشم آخربینت بست.
مولوی.
نور رای روشن او که در دریای ظلمات واقعات ماهئی کردی در شست کسوف حجاب حیرت و ضباب دهشت متواری ماند. (تاریخ جهانگشای جوینی).
ماهی امید عمر از شست برفت
بیفایده عمرم چو شب مست برفت.
سعدی.
ما به تو یکبار مقید شدیم
مرغ به دام آمد و ماهی به شست.
سعدی.
ماهی نشد خلاص اگر شست من گسیخت.
میرزا عبدالغنی قبول (از آنندراج).
هلال شست تو گر سایه افکند در بحر
بدیده تیغ زند آفتاب سان گوهر.
حسین ثنایی (از آنندراج).
- شست افکندن، یا فکندن یا درفکندن، دام ماهی گیری انداختن. قلاب انداختن به آب گرفتن ماهی را:
بس که در بحر طلب چون صبح شست افکنده ام
تا در آن شست سبک صید گران آورده ام.
خاقانی.
چشمه ٔ خور به حوض ماهی دان
آمد و درفکند شست آخر.
خاقانی.
- || انگشت ابهام فکندن. قراردادن انگشت نر در چیزی:
وقت بازی در آن فکندی شست
وقت حاجت بدین کشیدی دست.
نظامی.
- شست برکشیدن از (ز) آب، یکباره نومید گشتن. دست بشستن. (یادداشت مؤلف). کنایه از صرف نظر کردن از کاری است:
چنین گفت از آن پس که هرگز به خواب
نبینی مرا شست برکش ز آب.
فردوسی.
- شست ماهی، قلاب ماهیگیری:
چو تیغ ناخنی بر لوح مینا
چو شست ماهیی در بحر اخضر.
انوری.
|| دام. (از فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (از آنندراج):
که ایوان او بود زندان من
چو بخشایش آورد یزدان من
رهانید طینوشم از دست اوی
بشد خسته جان من از شست اوی.
فردوسی.
شاید ار برخورد از ملک درین پانصد سال
کآمد از شوق وی این مرغ چهل ساله به شست.
شرف الدین شفروه ای (بنقل جهانگیری).
شست تو همت است و صید تو مال
صید بدهی رواست شست مده.
خاقانی.
ناآمده آن شکار در شست
داری ز من و ز کار من دست.
نظامی.
طعمه بنموده به ما وآن بوده شست
آن چنان بنما به ما آن را که هست.
مولوی.
دیو راحق صورت من داده است
تا بیندازد شما را او به شست.
مولوی.
به طلب صید چون به شست آید
تا نجویی چرا بدست آید.
اوحدی.
|| مبضع؛ یعنی نیش و نیشتر فصاد و رگزن. (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از انجمن آرا). نیش فصادان. (از فرهنگ اوبهی). نیشتر حجام. (غیاث اللغات). مبضع. نیش. نیشتر. تیغ فصاد. (یادداشت مؤلف):
آمد آن رگزن مسیح پرست
شست الماس گون گرفته بدست
کرسی افکند و برنشست بر او
بازوی خواجه ٔ عمید ببست.
عسجدی.
آمد آن حور و دست من بربست
زده استادوار دست به شست
زنخ او به دست بگرفتم
چون رگ دست من به شست بخست.
مسعودسعد.
|| مضراب یعنی ابزاری که بعضی از سازها مانند چنگ و قانون و طنبور و رباب و سنتور و عود را بدان نوازند. (ناظم الاطباء) (از برهان). مضراب ساز. (از غیاث اللغات) (از فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (از آنندراج):
بگرفت به چنگ چنگ و بنشست
بنواخت به شست چنگ را شست.
رودکی.
|| تار روده و ابریشم و مفتول برنج و فولاد و جز آن که بر سازها بندند. (ناظم الاطباء) (از برهان) (ازفرهنگ جهانگیری). تار ساز. (از غیاث اللغات). ابریشم چنگ. (آنندراج) (انجمن آرا). || حلقه ٔ زلف و گیسو. (ناظم الاطباء) (برهان) (از غیاث اللغات) (از فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (از آنندراج):
ز شست زلف کمان ابروان و تیرقدان
نماند بهره و حظ و نصیب و تیر مرا.
سوزنی.
در میان جیم پنجه شست دارد جان شکار
در میان میم دارد سی و دو در یتیم.
سراج الدین سگزی (از آنندراج).
|| حلقه ٔ رسن و کمند و جز آن. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری). حلقه ٔ کمند. (غیاث اللغات) (آنندراج) (انجمن آرا):
فکندیش در حلق چون خم شست
به یک ره رها کردی آنگه ز دست.
اسدی.
به شستم سال چون ماهی در شستم
به حلقم در تو ای شستم قوی شستی.
ناصرخسرو.
زلف چو شست بر دل مسکین من فکند
تا بر دلم جهان چو خم شست باز کرد.
امیرمعزی.
چو شست گشت کمان قامت چو تیر مرا
چو شست راست برآمد بهار و تیر مرا.
سوزنی.
بسته وخسته روند تیغوران پیش او
بسته به شست سبک خسته به گرز گران.
خاقانی.
|| نشستگاه زنان. (ناظم الاطباء) (از برهان).

شست. [ش ِ / ش َ] (مص مرخم، اِمص) نشست. مقابل برخاست. اجلاس. (از فرهنگ جهانگیری) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرا). مخفف نشست. (از برهان) (غیاث اللغات). نشستن. جلوس. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به شستن شود. || (اِ) قصد و نیت. (ناظم الاطباء).


شست گیر

شست گیر. [ش َ] (نف مرکب) شست گر. تیرانداز و کماندار. (ناظم الاطباء). کماندار و تیرانداز. (آنندراج). تیرانداز. (غیاث اللغات):
اگر خسرو شست میران بود
هم آماج این شست گیران بود.
نظامی.
رجوع به شست گر شود.


شست گر

شست گر. [ش َگ َ] (ص مرکب) شست گیر. تیرانداز و کماندار. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از برهان). رجوع به شست گیر شود.


شست میر

شست میر. [ش َ] (ص مرکب، اِ مرکب) تیرانداز کامل هنر. (آنندراج) (غیاث اللغات) (شرفنامه چ وحید ص 378):
اگر خسرو شست میران بود
هم آماج این شست گیران بود.
نظامی.


شست گشادن

شست گشادن. [ش َ گ ُ دَ] (مص مرکب) کنایه از تیراندازی. تیر افکندن. (یادداشت مؤلف):
تو با شاخ و یالی بیفراز دست
به زه کن کمان را و بگشای شست.
فردوسی.
چو آمدش هنگام بگشاد شست
بر گور نر با سرینش ببست.
فردوسی.
زه و تیر بگرفت شادان به دست
چو شد غرقه پیکانش بگشاد شست.
فردوسی.
در دلم حسرت پیکان تو گردید گره
شست بگشای که در سینه نفس تیر شده ست.
ظهوری ترشیزی (از آنندراج).

فرهنگ عمید

شست

شست‌وشو
* شست‌وشو: عمل شستن چیزی،

قلاب ماهیگیری: بر ماه به شست زلفکان راه گرفت / گیرند به شست ماهی او ماه گرفت (عنصری: ۳۱۰)،
دام، کمند،

(زیست‌شناسی) انگشت بزرگ دست یا پا، انگشت نر، ابهام،
[قدیمی] زهگیر، انگشتانۀ چرمی یا استخوانی که هنگام تیراندازی با کمان بر سر انگشت شست می‌کردند: نظر کن چو سوفار داری به شست / نه آنگه که پرتاب کردی ز دست (سعدی۳: ۳۲۲)،

شصت، ۶۰،

حل جدول

شست

از انگشتان دست، قلاب ماهیگیری

از انگشتان دست، قلاب ماهی گیری

از انگشتان دست

مترادف و متضاد زبان فارسی

شست

انگشت، تور، قلاب، حلقه، جلوس، نشستن

فارسی به انگلیسی

فارسی به آلمانی

شست

Abgreifen, Daumen (m), Schwach, Gelind, Leicht, Locker, Los, Mild, Sanft, Schwach [adjective], Lauwarm

فرهنگ فارسی هوشیار

شست

غسل و شست و شو انگشت بزرگ دست و پا

فرهنگ معین

شست

(شَ) (اِ.) انگشت بزرگ و پهن دست یا پا، انگشت نر، انگشت ابهام.،~ کسی خبردار شدن ناگهان پی بردن، به فراست دریافتن.

(~.) (اِ.) قلاب و تور ماهیگیری، دام، کمند.

فارسی به عربی

شست

ابهام

معادل ابجد

شست

760

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری