معنی شط
لغت نامه دهخدا
شط. [ش َطط] (ع مص) دور شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) (ناظم الاطباء) (دهار) (از اقرب الموارد). || دشواری کردن بر کسی و ستم نمودن و ظلم کردن بر وی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ستم کردن. (دهار). || دور کردن. (از اقرب الموارد). || چوب در گوشه ٔ جوال محکم کردن. (تاج المصادر بیهقی). || به معنی شَطَط. (ناظم الاطباء). رجوع به شطط در معنی مصدری شود.
شط. [ش َطط] (ع اِ) کرانه ٔ رود و جوی.ج، شُطوط و شُطآن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کنار رود و دریا. (از اقرب الموارد). یک کناره ٔ دریا. (مهذب الاسماء). یک کناره ٔ رود. کنار رود و جوی. شاطی. عدوه. جلهه. (یادداشت مؤلف). کنار. (نصاب الصبیان). کنار دریا و جو. (غیاث اللغات). || کرانه ٔ کوهان و یا نصف آن. ج، شُطوط. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). یک سوی کوهان شتر. (مهذب الاسماء).
شط. [ش َطط / ش َ] (ع اِ) در فارسی بیشتر به تخفیف «ط» به کار رود. رودخانه و جوی بزرگ. (از یادداشت مؤلف). رود بزرگ. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات): بلاد هند از لب جیحون بوده تا شط فرات. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 98).
خواهی که جان به شط سلامت برون بری
بگریز از این جزیره ٔ وحشت فزای خاک.
خاقانی.
این بحر بصیرت بین بی شربت ازو مگذر
کز شط چنین بحری لب تشنه شدن نتوان.
خاقانی.
برجیس حکم، افلاک ظل، ادریس جان، جبریل دل
از خط کل تا شط گل عالم بتنها داشته.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 385).
اندر جزیره ای و محیط است گرد تو
زین سوت موج محنت و زآنسو شط بلا.
خاقانی.
تا به خط شط ارجیش درنگ است مرا
بحر ارجیش ز طبعم صدف افزود صدف.
خاقانی.
منتصر به شط جیحون آمد و کشتی نیافت درختی چند برهم بست و خود را به حیلتی از مضرت لشکر خان برهانید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 191).
بیا و کشتی ما در شط شراب انداز
خروش و ولوله در جان شیخ و شاب انداز.
حافظ.
چون به شط زندرود رسید [عضدالدوله] و نزول فرمود و به آذینی هرچه شایسته تر بارگاه برآورد عضدالدوله استدعای آب کرد. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 11).
شط. [ش َطط] (اِخ) گاه مطلق گویند و مراد شطالعرب است و آن از تلاقی رود فرات و دجله پیدا گردد. (یادداشت مؤلف):
چو هاروت و ماروت لب خشک از آن است
ابر شط دجله مر آن بدگمان را.
ناصرخسرو (دیوان چ مجتبی مینوی و مهدی محقق ص 11).
ای که اندر چشمه ٔ شور است جات
تو چه دانی شط و جیحون و فرات.
مولوی.
رجوع به شطالعرب و سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 113 و 118 شود. || گاه مراد ازآن دجله است. (ناظم الاطباء).
شط. [ش َطط] (اِخ) موضعی است به بصره. (آنندراج) (از معجم البلدان). موضعی است به بصره مضاف بسوی عثمان بن ابی العاص صحابی. (منتهی الارب).
شط. [ش َطط] (اِخ) دهی است به یمامه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از معجم البلدان).
فرهنگ معین
(شَ طّ) [ع.] (اِ.) رود بزرگ که وارد دریا شود. ج. شطوط.
فرهنگ عمید
کرانۀ رود،
رود بزرگی که وارد دریا میشود،
حل جدول
رود بزرگ
مترادف و متضاد زبان فارسی
رود، رودخانه، نهر
فارسی به انگلیسی
River
فرهنگ فارسی هوشیار
رود بزرگ که وارد دریا شود
فرهنگ فارسی آزاد
شَطّ، ساحل یا کرانه دریا و یا رودخانه- در عراقی به رود بزرگ نیز اطلاق می شود- در فارسی هم به رودخانه بزرگ اطلاق می کنند (جمع: شُطُوط- شُطّان)،
واژه پیشنهادی
معادل ابجد
309