معنی شعب

لغت نامه دهخدا

شعب

شعب. [ش َ] (اِخ) بطنی است از همدان. (منتهی الارب).

شعب. [ش ُ] (ع ص، اِ) ج ِ اَشعَب، شَعباء. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به اشعب و شعباء شود. || شعب الزمان، حالات روزگار. (از اقرب الموارد). || شعب السفود؛ دندانه های آن. و سفود آهن سیخ مانندی است که گوشت را در آن بریان کنند. (از اقرب الموارد).

شعب. [ش ِ] (اِخ) نام موضعی است. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). اسم قطعه ای واقع بین عقبه و قاع در راه مکه در سه میلی. (از معجم البلدان).

شعب. [ش َ] (اِخ) کوهی است به یمن و آن را ذوشعبین گویند. (منتهی الارب) (آنندراج). کوهی است در یمامه. (از معجم البلدان).

شعب. [ش َ ع َ] (ع مص) گشاده گردیدن میان دو دوش و یا دو شاخ. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).

شعب. [ش ُ] (اِخ) وادیی است میان حرمین که در وادی صفرا می ریزد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). وادیی است میان مکه و مدینه که به وادی الصفرا فروریزد. (از معجم البلدان).

شعب. [ش َ ع َ] (ع اِمص) دوری در میان دو دوش و یا دو شاخ گاو و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).

شعب. [ش ُ ع ُ] (ع اِ) ج ِ شَعیب. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). ج ِ شعیب به معنی توشه دان یا توشه دان از دو چرم دوخته یا از دو طرف بریده و مشک کهنه. (آنندراج). رجوع به شعیب شود.

شعب. [ش ِ] (ع اِ) راه در کوه. ج، شِعاب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). راهی که در کوه باشد. (غیاث اللغات). غار. (غیاث اللغات). دَرِ کوه. (دهار) (مهذب الاسماء). در غاله. (زمخشری): آشیانه گرفتند برشقی راسخ و شعبی راسی. (سندبادنامه ص 120). تنی چند از مردان واقعه دیده ٔ کارآزموده را بفرستادند تا در شعب جبل پنهان شدند. (گلستان سعدی). || بیراهه در زیر زمین. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || گشادگی میان دو کوه. ج، شِعاب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). || شکاف و رخنه. (ناظم الاطباء). || داغی است مر شتران را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || حی (قبیله ٔ) بزرگ. || ناحیه، ج، شِعاب. (از اقرب الموارد).

شعب. [ش ُ ع َ] (ع اِ) ج ِ شُعبَه. (دهار) (ناظم الاطباء) (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 61) (غیاث اللغات). شعبه ها. (از ناظم الاطباء). رجوع به شعبه و شعبه شود.
- شعب الفرس، اطراف اسب و هر چیز از آن که بند باشد مانند: سر کتف و جز آن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از آنندراج).
|| انگشتان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || هر دو دست یا هر دو پای یا هر دو پای و هر دو لب شرم زن. و فی الحدیث: اذا قعد بین شعبها الاربع و جهد وجب الغسل. و نیز گفته اند: محل دو ران (فخذان). (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). دو دست و دو پای زن. (از اقرب الموارد). || شاخه ها و فرعها.و رجوع به شعبه شود. || ریشه ها. || انگشتها و پنجه. (ناظم الاطباء).

شعب.[ش َ] (ع اِ) قبیله ٔ بزرگ و آن بزرگتر از قبیله است و پس از قبیله فصیله و پس از آن عماره و بعد از آن بطن و بعد فخذ. ج، شُعوب. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قبیله. ج، شعوب. (مفاتیح). قبیله ٔ بزرگ. (آنندراج) (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 61) (مهذب الاسماء). گروهی از خویشاوندان بزرگتر از قبیله. بزرگتر از قبیله است در نساب العرب، و آن نسبت دورتر است چون عدنان. (یادداشت مؤلف). || (اِخ) نام یکی از طبقات ششگانه ٔ قوم تازی است. (از انساب سمعانی). هر جماعت بسیار از مردم را که به پدری مشهور به امری مورد نظر عامه منسوب دارند شعب گویند. مانند: عدنان و مادون شعب، قبیله است و آن وقتی است که نسبهای شعب را بخواهند تقسیم کنند. مانند: ربیعه و مضر. سپس عماره است و آن عبارت است از تقسیم انساب قبیله مانند قریش و کنانه. پس از آن بطن است و آن منقسم انساب عماره است، مانند: بنی عبدمناف و بنی مخذوم، سپس فخذ است و آن منقسم انساب بطن است، مانند: بنی هاشم و بنی امیه. سپس عشیره است و آن منقسم انساب فخذ باشد. مانند: بنی عباس و بنی ابیطالب. و لفظ حی بر تمام آن الفاظ صادق آید، لانه للجماعه المتنازله بمربع منهم. (کشاف اصطلاحات الفنون). قبیله ٔ بزرگ. صاحب کشاف گوید: طبقه ٔ اول از طبقات ششگانه ٔ عرب و آن: شعب و قبیله و عماره و بطن و فخذ و فصیله است و چون همه ٔ قبایل از شعب جدا می شود لذا بدان اسم نامیده اند. (از اقرب الموارد). || کوه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || غله. (ناظم الاطباء). کشت دوبرگ شده. (مهذب الاسماء). || جای پیوند کاسه ٔ سر. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب). بند سر، و آن قبایل چهارگانه ٔ سر را بهم آورد. پیوندگاه قبایل سر. (از اقرب الموارد) (یادداشت مؤلف).بند سر. (مهذب الاسماء). || شکاف و درز. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از آنندراج). شکاف. (غیاث اللغات). || مثل و مانند. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (اِمص) دوری. || (ص) دور. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج). || (اِ) اِلْتَاءَم َ شعبهم، یعنی جمع شدند بعد از تفرق. (منتهی الارب). || تفرق شعبهم، پس از اجماع و فراهم آمدگی پراکنده و پریشان گردیدند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).

شعب.[ش َ] (ع مص) فراهم آوردن درز و شکاف را (یا عام است). (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فراهم آوردن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). || پریشان ساختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پراکنده کردن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (از اقرب الموارد). || بهم پیوستن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || از هم جدا گردانیدن (از اضداد). (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || نیکو کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به اصلاح آوردن. (المصادر زوزنی) (از اقرب الموارد). || تباه ساختن (ازاضداد). (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). تبه کردن. (المصادر زوزنی). || تشنیعکردن. (المصادر زوزنی). || ظاهر و هویدا شدن چیزی. || بشکستن شتر درخت را از بالای وی. || رسول فرستادن به سوی کسی. || بازداشتن لگام اسب را از اراده ای که دارد و برگردانیدن آن را از آن طرف. || آرزومند و مایل شدن به کسانی و بهم پیوستن با آنان. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مفارقت گزیدن از اصحاب خود (از اضداد است). (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || پراکنده شدن گروه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || جدا کردن اصحاب را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || بازداشتن کسی را. (منتهی الارب). || دور گردیدن از چیزی. (ناظم الاطباء).

فرهنگ معین

شعب

(شَ عْ) [ع.] (اِ.) قبیله بزرگ که از آن قبایلی چند منشعب شود.

(شُ عَ) [ع.] (اِ.) جِ شعبه، شاخه ها.

دره، ناحیه، قبیله. [خوانش: (ش عْ) [ع.] (اِ.)]

فرهنگ عمید

شعب

شعبه

گشادگی میان دو کوه، دره، راه در کوه،
مسیل آب،
آبراهه در درون زمین،
ناحیه،

حل جدول

شعب

جمع شعبه

شاخه ها، جمع شعبه

شاخه ها

مترادف و متضاد زبان فارسی

شعب

کوه‌راه، دروا، دره، قبیله، ناحیه

فرهنگ فارسی هوشیار

شعب

جمع شعبه، شعبه ها بمعنی قبیله بزرگ میباشد

فرهنگ فارسی آزاد

شعب

شَعْب، قوم- طائفه بزرگ- اُمَّت یا گروهی که بیک زبان تکلم کنند- دور- دوری- مِثْل (جمع: شُعُوب)،

شَعْب، (شَعَبَ- یَشْعَبُ) متفرق شدن- متفرق کردن- شعبه شعبه کردن- جمع و یکجا کردن (از اَضداد است)، اصلاح کردن- خراب کردن- تباه ساختن- مُردن- ظاهر و نمودار شدن،

معادل ابجد

شعب

372

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری