معنی شق

لغت نامه دهخدا

شق شق

شق شق. [ش ِ ش ِ] (اِ صوت) صدایی که از برخورد پا به چیزی ویا از برخورد چیزی خشک به چیزی برخیزد:
از آن سو خش خش مخفی از اینسو شق شق مدفون
شنو این رمز از قاری سوءالت آن جوابت این.
نظام قاری.


شق

شق. [ش َ] (ص) (اصطلاح عامیانه) مصحف شخ. مغلوط شخ. راست و دراز. راست و سخت: شق و رق. شق شدن. شق کردن. ایستاده و سخت. (یادداشت مؤلف). راست ِ دراز. (ناظم الاطباء).

شق. [ش َق ق / ش ِق ق] (ع اِمص، اِ) سختی و دشواری. قوله تعالی: لم تکونوا بالغیه الا بشق الانفس. (قرآن 7/16). (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مشقت. (اقرب الموارد). رنج. (مهذب الاسماء). دشواری. (ترجمان القرآن). تعب. سختی. مشقت. (یادداشت مؤلف).
- شق انفس، مشقت نفسها. (از غیاث) (اقرب الموارد) (یادداشت مؤلف):
اندرین آهنگ منگر سست و پست
کاندرین ره صبر شق انفس است.
مولوی.
|| نیمه ٔ بار. (از اقرب الموارد). || نیمه ٔ هر چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از مهذب الاسماء): هر دو شق چوب بهم پیوست. (کلیله و دمنه). || نیمه ٔ برابر و مساوی از هر چیزی، و آن را شق الشعره نیز گویند. یقال: المال بینی و بینک شق الشعره؛ ای نصفان سواء. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).

شق. [ش ِق ق] (اِخ) شق بشکری. نام یکی از دو تن از پیشگویان که اندکی پیش از اسلام در میان عرب میزیستند. وی کسی است که ظهور پیغمبر اسلام را خبر داده است. (از فرهنگ فارسی معین). در متون دیگر مشخصات دو تن برای یک تن آمده است. و رجوع به شق بن انمار شود.

شق. [ش ُق ق] (ع ص، اِ) ج ِ اَشَق ّ و شَقّاء. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به اشق و شقاء شود.

شق. [ش ِق ق] (ع اِ) برادر، گویند: هو اخی و شق نفسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برادر. (آنندراج) (غیاث) (از اقرب الموارد). || جانب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ناحیت. (مهذب الاسماء). || اندک از هر چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). پاره ای از چیزی. (غیاث). || کرانه ٔ کوه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث) (از اقرب الموارد). || دوست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث). || منظورنظر. || صنفی از پریان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || یکی از دو صورت فرضی: بین نفی و اثبات شق ثالث نیست. (یادداشت مؤلف). راه. طریق: برای نجات از این مخمصه دو راه موجود است و شق ثالث ندارد. (فرهنگ فارسی معین).
- شق نقیض، صورت و طور نقیض، و نقیض رفعالشی ٔ باشد چون انسان که اصل است و لاانسان که نقیض آن. (غیاث) (آنندراج).
|| یک طرف بار. (فرهنگ فارسی معین).

شق. [ش َق ق] (اِخ) نام قلعه ای از قلاع خیبر. (منتهی الارب) (آنندراج). نام یکی از هفت قلعه ٔ خیبر. (یادداشت مؤلف) (از فتوح البلدان ص 32). و رجوع به تاریخ گزیده ص 147 شود.

شق. [ش َق ق] (ع اِ) کفتگی. (منتهی الارب). کفتگی و ترک. ج، شُقوق. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). شکاف و چاک و رخنه و درز. (ناظم الاطباء). شکاف. و در فارسی با لفظ خوردن و زدن مستعمل. (آنندراج). شکاف. (غیاث). چاک. کفتگی. شاید معرب از شکاف و شکافتن فارسی. درز. صدع. (یادداشت مؤلف): کوهها بود هر یک چون گنبدی... بلندی چندِ انسانی که تیر به آنجا نرسد و چون تخم مرغ املس و صلب که هیچ شقی و ناهمواری بر آن نمی نمود. (سفرنامه ٔ ناصرخسروچ دبیرسیاقی ص 105). آشیانه گرفتند بر شقی راسخ و شعبی راسی. (سندبادنامه ص 120). || شکاف قلم و جز آن. (مهذب الاسماء). فاق. فرق. (ناظم الاطباء).
- شق قلم، درز و چاک قلم. فاق:
رقم از معنی رنگین تبسم دارد
دهن تنگ تو شق قلم یاقوت است.
نورالدین ظهوری (از آنندراج).
|| جای ترکیده. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جای کفته. (منتهی الارب). || جوی استه ٔ خرما. (مهذب الاسماء). نقیر. (ترجمان القرآن جرجانی). جوی خرما. || شکاف مابین دو کرانه ٔ شرم زن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || صبح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد). || شک و شبهه. (از ناظم الاطباء). || (ص) سخت. || (اِ) یک قسمت از دو قسمت بدن از طول. (یادداشت مؤلف). یک سوی تن. (زمخشری). || نیم و نصف. (ناظم الاطباء).
- دوشق، دونیمه. دوشقه. دوقسمت:
دوشق از بهر آن آمد زبان او که می بخشد
یکی مر دوستان را نوش و دیگر دشمنان را سم.
کمال الدین اسماعیل.
|| (ص) شکافته:
باد بی تو سر زبانم شق
گر من این از سر زبان گفتم.
عطار.

شق. [ش ِق ق] (اِخ) ابن انماربن نزار.پیشگوی دوران جاهلیت که با سطیح پیشگوی معروف دیگر در یک روز به دنیا آمده و عمر طولانی داشته اند. (از مقدمه ٔابن خلدون ترجمه ٔ محمدِ پروین گنابادی ص 203 و 665). شق اکبر؛ نام یکی از دو تن پیشگو که پیش از اسلام می زیسته اند، و گویند وی یک چشم در پیشانی داشته است. (از فرهنگ فارسی معین). وی در زمان سطیح کاهن بوده و گویند نصف انسان بوده زیرا که یک چشم و یک دست و یک پای داشته است. (از اعلام زرکلی) (از اقرب الموارد).نام کاهنی که در زمان انوشیروان می زیسته است. (یادداشت مؤلف). و رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 230 و 232 و حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 188 و اعلام زرکلی شود.

شق. [ش َق ق] (ع مص) کفانیدن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شکافتن. (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (غیاث) (المصادر زوزنی). دریدن. (تاج المصادر بیهقی). بزل. (یادداشت مؤلف). || برآمدن دندان نیش شتر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برآمدن دندان. (آنندراج) (از اقرب الموارد). دندان شتر بیامدن. (تاج المصادر بیهقی). || مفارقت کردن جماعت را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جدا شدن از قوم. (آنندراج). تفریق کردن جماعت. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). || دشوار آمدن کاری بر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). دشوارآمدن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (غیاث). || انداختن کسی را در مشقت و دشواری. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دشواری نهادن بر کسی. (تاج المصادر بیهقی). || باز ماندن چشم مرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). پهن واماندن چشم. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). || پریشان ومتفرق نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || برآمدن صبح. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). برآمدن آفتاب. (از آنندراج). || راست دراز شدن برق تا میانه ٔ آسمان بی آنکه به راست و چپ مایل گردد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بوی خوش یافتن. (المصادر زوزنی). || (اصطلاح پزشکی) جدا ساختن پیوستگی پی باشد از درازا. (از کشاف اصطلاحات الفنون). تفرق الاتصالی که از پوست و گوشت اندرگذرد و به استخوان رسد که استخوان به دو پاره شود و باشد که خرد شود یا از درازا شکافته شود. و اندر غضروف و عصب همچنین، آنچه به درازا شکافته شود و یک شکاف بیش نباشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).

فرهنگ معین

شق

(شَ) [ع.] (اِ.) شکاف، چاک.

ناحیه، کرانه، سو، نیمه چیزی، یک طرف بدن یا بار. [خوانش: (ش) [ع.] (اِ.)]

فرهنگ عمید

شق

پاره کردن، شکافتن، دریدن،
متفرق ساختن،
(اسم) [جمع: شُقُوق] چاک، شکاف،
(صفت) جای شکافته و دریده،
(اسم) نصف از هر چیز،
(اسم) صبحدم،

نیمۀ بدن، یک طرف بدن،
نیمۀ برابر و مساوی از چیزی، نیمۀ چیزی،
ناحیه،
کرانه، سو،

حل جدول

شق

چاک وشکاف

چاک و شکاف

نیمه چیزی، راه و طریق، چاک و شکاف

نیمه چیزی، راه وطریق، چاک وشکاف

فارسی به انگلیسی

شق‌

Erect, Half, Straight, Tall, Upright, Option, Stand-Up, Unbending, Unbowed

فارسی به عربی

شق

بدیل، خشبی، شخص، غیر مرن، قاسی، منشد جدا، وخز

گویش مازندرانی

شق

سفت راست و محکم

فرهنگ فارسی هوشیار

شق

شکاف و چاک و رخنه و درز ایستاده و سخت

فرهنگ فارسی آزاد

شق

شَقّ، محل شکافته شدن- تَرَک و شکاف- نیمه هر چیز- سختی، صبح (جمع: شُقُوقْ)

شِقّ، نیمه و نصف- یکطرف- طرف- ناحیه- سختی و مشقت (جمع: شُقُوق)،

شَقّ، (شَقَّ- یَشُقُّ) پاره کردن- شکافتن- متفرق ساختن- روئیدن (گیاه از زمین)، طالع شدن صبح- حفر کردن- جوانه زدن و سر بر آوردن گیاه از خاک،

فارسی به آلمانی

شق

Rabauke, Widerstandsfähig, Zäh

عربی به فارسی

شق

شکافتن , جدا کردن , شکستن , ورامدن , چسبیدن , پیوستن , تقسیم شدن , شکافتن سلول

رخ , عمل شکافتن , ورقه ورقه شدگی , شکافتگی , تقسیم , شکاف , ترک , چنگال , شکاف دار , ترک خورده , کاف , رخنه , ضربت , ترق تروق , ترکانیدن , را بصدا دراوردن , تولید صدای ناگهانی وبلند کردن , شکاف برداشتن , ترکیدن , تق کردن , درز , زمین یامزرعه شخم زده , شیار , خط گود , شیاردار کردن , شیار زدن , شخم زدن , برش , چاک , بریدگی , شکاف چوبخط , سوراخ کردن , شکاف ایجاد کردن , چوبخط زدن , فرورفتگی , شکاف کوچک

معادل ابجد

شق

400

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری