معنی شمس
لغت نامه دهخدا
شمس. [ش ُ] (ع ص، اِ) ج ِ شامِس. (ناظم الاطباء). || ج ِ شموس. (از اقرب الموارد). رجوع به شامس و شموس شود.
شمس. [ش َ] (ع مص) آفتابناک شدن روز. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). با آفتاب شدن روز. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). || دشمنی برآوردن کسی را: شمس له. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
شمس. [ش َ م َ] (ع مص) آفتابناک شدن روز. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به شَمس شود.
شمس. [ش َ] (اِخ) طبسی.شمس الدین محمدبن عبدالکریم طبسی، شاعر و فاضل معروف ایرانی اواخر قرن ششم و اوایل قرن هفتم هجری و ممدوح وی نظام الملک تاج الدین (صدرالدین) محمد وزیر سمرقند است، ولی گروهی دیگر مانند سعدالدین سعید قتلغ غازی و جز وی را هم مدح گفته است. دیوان او شامل قصاید، مقطعات، غزلیات و رباعیات و در حدود 2000 بیت است ونسخی از آن در دست است. برخی از قصاید او در دیوان ظهیر فاریابی به خطا چاپ شده. وفات وی ظاهراً پیش از618 هَ. ق. اتفاق افتاده. شمس به سبک شاعران اواخرقرن ششم هجری مخصوصاً انوری شعر می سروده است. (فرهنگ فارسی معین). وی قاضی شهر هرات بوده و اشعاری سروده است. وفات وی به سال 626 هَ. ق. اتفاق افتاده. (از ریاض العارفین ص 211). رجوع به فرهنگ سخنوران شود.
شمس. [ش َ] (اِخ) نام پدر بطنی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
شمس. [ش َ] (اِخ) سوره ٔ نود و یکمین از قرآن کریم. مکیه و آن شانزده آیت است پس از سوره بلد و پیش از سوره ٔ لیل و با این آیه شروع شود: والشمس و ضحی̍ها. (یادداشت مؤلف).
شمس. [ش َ] (اِخ) نام بتی در قدیم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
شمس. [ش َ] (ع اِ) آفتاب. مؤنث است. ج، شموس: کأنّهم جعلوا کل ناحیه منها شمسا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). آفتاب و آن مؤنث است و مصغرش شُمیسه است. (از اقرب الموارد). ستاره ٔ تابان درخشان روز است. (از تعریفات جرجانی). آفتاب. (ترجمان القرآن ص 63). خورشید. (مهذب الاسماء). ام انوار السماء. ام سمامه. ام النجوم. بنت السماء. (مرصع). هور. خور. خورشید. مهر. شارق. شرق. آفتاب. شید. ذکاء. ذکا. بیضا. بوح. یوخ. لوح. جاریه. آف. چشمه. شیر. غزاله. لیو. عجوز. مهات. الاهه. بتیراء. اختران شاه. ابوقابوس. ارنه. ملک النجوم. پادشاه ستارگان. کالملک. قندیل ستاره ها. سلطان آسمان. و آن در فلک چهارم و خانه ٔ برج اسد است و شرف آن در نوزدهمین درجه ٔ حمل است. (یادداشت مؤلف):
بچگانمان همه ماننده ٔ شمس و قمرند
زآنکه همسیرت و همصورت هر دو پدرند.
منوچهری.
اذا طلعت فلا شمس و لا قمر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 122).
شمس چون پیدا شود آفاق ازو روشن شود
مرد چون دانا شود دل در بَرَش دریا شود.
ناصرخسرو.
امتحان کردن نیاید در جوانمردی ترا
شمس را در روشنایی کس نکرده ست امتحان.
امیرمعزی.
من مه چارده بودم مه سی روزه شدم
نه شما شمس من و مهرسمایید همه.
خاقانی.
دوستانم قطب و شمس و نجم و بوالبدر و شهاب
رفته و من چون سها درگوشه تنها مانده ام.
خاقانی.
کوه را در هوانداشته اند
شمس را بر قمر ندوخته اند.
خاقانی.
چندان بمان که ماه نو آید عیان ز شرق
وز سوی غرب شمس تلالا برافکند.
خاقانی.
شمس ملک آمد و ظلال ملوک
عید گوهر شد و هلال تبار.
خاقانی.
شمس نزد اسد رَوَد مادام
روح سوی جسد رَوَد هموار.
خاقانی.
نه روح را پس ترکیب صورت است زوال
نه شمس را ز پس صبح صادق است ضیا.
خاقانی.
شمس در خارج اگرچه هست فرد
مثل او هم میتوان تصویر کرد.
مولوی.
سایه خواب آرد ترا همچون سمر
چون برآید شمس انشق القمر.
مولوی.
شمس و قمر در زمین حشر نباشد
نور نتابد مگرجمال محمد.
سعدی.
آنکه منظور دیده و دل ماست
نتوان گفت شمس یا قمر است.
سعدی.
- امثال:
شمع در پیش شمس نفروزد.
سنایی (از امثال و حکم).
- شمس زر، شمسه ٔ زر. تصویر آفتاب. خورشید از زر که روی حلقه ٔ کمربندها نصب می کردند:
بر میانشان حلقه ٔ بند کمرها شمس زر
زیر رانشان جمله زرین مرکبان راهوار.
فرخی.
- شمس فلک، خورشید. خورشید فلکی:
شمس فلک ز بیم اذاالشمس درگریخت
در ظل شمس دین که شود چاکر سخا.
خاقانی.
- عبدشمس، پدر قبیله ای که آفتاب را می پرستیدند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به عبد شود.
- قرص شمس، قرص خورشید. آفتاب:
مثال بنده و تو ای نگار دلبر من
به قرص شمس و به ورتاج سخت می ماند.
آغاجی.
رجوع به قرص شود.
شمس. [ش َ] (ع اِ) نوعی از گلوبند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). نوعی از گردن بند. (از اقرب الموارد). || نوعی از شانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || (اصطلاح کیمیا) کنایه از ذهب و طلا. (از مفاتیح) (ناظم الاطباء). (اصطلاح اکسیریان) ذهب. طلا. زر، همانگونه که ماه نقره را گویند. (یادداشت مؤلف). (اصطلاح اکسیریان) ذهب است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). || درعلم احکام نجوم، رب روز یکشنبه باشد. (یادداشت مؤلف). || (اصطلاح تصوف) عبارت است از نور یعنی حق سبحانه. (از کشاف اصطلاحات الفنون):
شمس در خارج اگرچه هست فرد
مثل او هم میتوان تصویر کرد
لیک شمسی که از او شد هست اثیر
نَبْودش در ذهن و در خارج نظیر
در تصور ذات او را گنج کو
تا درآید در تصور مثل او.
مولوی.
|| (اصطلاح عرفان) کنایه از روح است زیرا که روح در بدن به منزله ٔ آفتاب است و ماه به منزله ٔ ماهتاب، از این سبب گفته اند که این نور روح است. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
شمس. [ش ُ م ُ] (ع ص، اِ) ج ِ شَموس. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به شموس شود.
فرهنگ معین
(شَ) [ع.] (اِ.) آفتاب، خورشید.
فرهنگ عمید
آفتاب، خورشید،
نودویکمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۱۵ آیه، ناقۀ صالح،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
خور، خورشید، شید، مهر، میترا، هور،
(متضاد) قمر
فارسی به انگلیسی
Sun
نام های ایرانی
پسرانه، خورشید، نام بتی در قدیم، نام سوره ای در قرآن کریم
عربی به فارسی
افتاب , خورشید , درمعرض افتاب قرار دادن , تابیدن
فرهنگ فارسی هوشیار
آفتاب، خورشید
فرهنگ فارسی آزاد
معادل ابجد
400