معنی شناور

لغت نامه دهخدا

شناور

شناور. [ش ِ وَ] (ص مرکب) آشناور. آشناگر و آب ورز. (ناظم الاطباء). شناگر. (آنندراج):
شناور باشی از هر آب مگذر
که اندر آب پر میرد شناور.
ناصرخسرو.
تیر چون در کمان نهد بحری است
که نهنگ شناور اندازد.
خاقانی.
بی همنفس خوش نتوان زیست به گیتی
بی دست شناورنتوان رست ز غرقاب.
خاقانی.
در آبی که پیدا ندارد کنار
غرور شناور نیاید بکار.
سعدی.
چو کودک بدست شناور در است
نترسد اگر دجله پهناور است.
سعدی.
چون شناور نیستی پیرامن جیحون مگرد
بی شنایی پای در جیحون نمی باید نهاد.
مغربی.
|| آنکه بالفعل در آب است و شناگر آنکه شنا کردن تواند.
- دلاور شناور، شناکننده ٔ بی باک. (ناظم الاطباء).
- شناور شدن، شنا کردن. به شنا پرداختن:
مر این حوض را نیل خوانده ست گردون
که موسی و خضر اندر او شد شناور.
خاقانی.
- شناور گشتن، شنا کردن. به شنا پرداختن:
قول چون یار عمل گشت مباش ایچ برنج
مرد چون گشت شناور نشکوهد ز عباب.
ناصرخسرو.
|| مرد چالاک و جَلد و چابک. (ناظم الاطباء). || غوطه ور در آب:
در آب دیده گاه شناور چو ماهیی
گه در میان آتش غم چون سمندری.
فرخی.
انگشت ساقی از غبب غوک نرمتر
زلف چو مار در می عیدی شناورش.
خاقانی.


انبان شناور

انبان شناور. [اَم ْ ن ِ ش ِ وَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خیک پرباد یا سبویی که شناور بمدد آن دردریای عریض شنا تواند نمود. (آنندراج):
درین دریا که مواجش نبیند روی ساحل را
چو انبان شناور از هوا پر کرده ام دل را.
وحید (از آنندراج).

حل جدول

شناور

غوطه ور

مترادف و متضاد زبان فارسی

شناور

آب‌باز، سباح

واژه پیشنهادی

شناور

غرقه

فرهنگ معین

شناور

چیزی که روی آب حرکت کند، چالاک، بی باک. [خوانش: (ش وَ) (ص مر.)]

فرهنگ عمید

شناور

ویژگی آن‌که روی آب شنا می‌کند،
ویژگی چیزی که روی آب حرکت می‌کند،

فارسی به انگلیسی

شناور

Afloat, Ball Cock, Buoyant, Floating


تخته‌ شناور

Float


سد شناور

Boom

فارسی به عربی

شناور

عائم، عائما، مبتهج


جسم شناور

طوافه، عوام


شناور ساختن

طوافه

فرهنگ فارسی هوشیار

شناور

چیزی که روی آب حرکت می کند

فارسی به آلمانی

شناور

Auf dem meere, Schwimmend

معادل ابجد

شناور

557

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری