معنی شنی

لغت نامه دهخدا

شنی

شنی. [ش َ] (اِ) گیاهی باشد که از پوست آن ریسمان سازند. || سینی، و آن خوانی باشد که ازطلا و نقره و مس و امثال آن سازند. (برهان) (آنندراج). نشت. خوان روئین بود بمعنی سینی. (صحاح الفرس).

شنی. [ش َ نی ی] (ع ص) نفرت شده و حقیرشده و دشمن داشته و مکروه. (ناظم الاطباء).

شنی. [ش َن ْ نی] (ص نسبی) منسوب است به شن که بطنی است از بنی عبدالقیس. (از انساب سمعانی).

شنی. [ش َن ْ نی] (اِخ) حفص بن عمربن مره شنی. صحابی است. || عقبهبن خالد شنی. محدث است. || عمربن ولید شنی. محدث است. || صلت بن حبیب تابعی شنی. محدث است. (منتهی الارب).

شنی. [ش ِن ْ نا] (اِخ) موضعی است به اهواز. (منتهی الارب).

حل جدول

شنی

نوعی ساعت

فارسی به انگلیسی

شنی‌

Gravelly, Sandy

فارسی به عربی

شنی

حصوه، رملی

گویش مازندرانی

شنی

پاشیدن بذر به وسیله ی دست، زمین شنی

از ارتفاعات بخش یانه سر واقع در هزارجریب بهشهر

معادل ابجد

شنی

360

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری