معنی شهد و شربت

حل جدول

شهد و شربت

نکتار


شهد

انگبین، شرو

شرو

انگبین

لغت نامه دهخدا

شهد

شهد. [ش َ] (اِخ) نام ناحیه یا رودی و یا به تعبیر قدما دریایی است و بر حسب آنچه در شاهنامه آمده در مشرق ایران واقع بوده است:
از این کوه تا پیش دریای شهد
درفش و سپاه است و پیلان و مهد.
فردوسی.
بیاورد سیصد عماری و مهد
گذر کرد زان سوی دریای شهد.
فردوسی.
ترا چاره آن است کز راه شهد
سوی چشمه ٔ سو گرایی به مهد.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 2095).
پیاده همی راند تا رود شهد
نه پیل و نه تخت و نه تاج و نه مهد.
فردوسی.
|| نام کوهی بوده است و بر حسب آنچه در شاهنامه ٔ فردوسی آمده است در حدود مشرق ایران میان کشمیر و چین و رود سند:
ز کشمیر تا دامن کوه شهد
سراپرده و پیل دیدیم و مهد.
فردوسی.

شهد.[ش َ] (ع اِ) انگبین با موم. ج، شِهاد. (منتهی الارب). ابومنصور. (السامی فی الاسامی) (مهذب الاسماء). عسل که هنوز در موم باشد. (از بحر الجواهر). انگبین ناپالوده. (مهذب الاسماء). انگبین سپید. (زمخشری). انگبین. (دهار). انگبین است و بعربی عسل گویند. (برهان).عسل تا آنگاه که به موم آمیخته است و مصفی نشده. (یادداشت مؤلف). انگبین با موم. شهده اخص است از آن وبا لفظ ریختن مستعمل است. (آنندراج). ابواللیث گوید: عرب عسل را مادامی که موم از او جدا نکرده باشد شهد گوید و محمدبن سلام گوید: اهل عالیه از بلاد شام زهررا سُم ّ و شَهْد را شُهْد گویند و بنی تمیم سَم ّ و شَهْد گویند. (از ترجمه ٔ صیدنه ٔ بیرونی):
دِفْلی است دشمن من و من شهد جان نواز
چون شهد طعم حنظل و خوره کجا بود.
دقیقی.
زمانه به یکسان ندارد درنگ
گهی شهد ونوش است و گاهی شرنگ.
فردوسی.
ز پیمان و سوگند و پیوند و عهد
تو اندر سخن پاسخش کن چو شهد.
فردوسی.
ای آنکه نخوردستی می گر بچشی زان
سوگند خوری گویی شهد و رطب این است.
منوچهری.
شعر حجت را بخوان ای هوشیار و یادگیر
شعر او در دل ترا شهد است و اندر لب لبن.
ناصرخسرو.
زنبورخانه ای دید وقدری شهد یافت. (کلیله و دمنه). من دنیا را بدان چاه... مانند کردم... و چشیدن شهد... را به لذات این جهانی. (کلیله و دمنه). چون خمره ٔ شهد مسموم است چشیدن آن کام خوش کند لیکن عاقبت به هلاکت کشد. (کلیله و دمنه).
ویحک آن موم جدامانده ز شهدم که کنون
محرم مهر سلیمان شدنم نگذارند.
خاقانی.
شهد کز حلق بگذرد زهر است
نام آن زهر پس عسل منهید.
خاقانی.
باد نوروز چون رسد بر گل
شهد تر چون شراب میچکدش.
خاقانی.
نه هر جا شکر باشد و شهد و قند
که درگوشه ها دام باز است و بند.
سعدی.
داروی تلخ نصیحت به شهد ظرافت برآمیخته. (گلستان).
عیش در زیر فلک با خاکساران مشکل است
شهد نتوان در میان خانه ٔ زنبور ریخت.
صائب.
- با شهد حنظل آمیختن، دوستی و صفا را با ستیزه و دشمنی درآمیختن. نیک و بد را درهم کردن:
بدو گفت کاین چیست کانگیختی
که با شهد حنظل بیامیختی.
فردوسی.
- زهر و شهد درهم آمیختن، نیک و بد یا حلال و حرام را با هم درآمیختن:
از سیم طراری مشو به مکه
مامیز چنین زهر و شهد درهم.
ناصرخسرو.
- سرکه با شهد داشتن، غم و شادی با هم داشتن. عزت و ذلت با هم داشتن:
درستش شد که این دوران بدعهد
بقم با نیل دارد سرکه با شهد.
نظامی.
- شهد بر زهر پاشیدن، با نیکی بدی را پوشاندن:
زمانی شهد می پاشید بر زهر
زمانی نور می پاشید بر نار.
عطار.
- شهد در دهان کسی شرنگ شدن، زندگی خوش وی به تلخی و ناکامی بدل شدن:
شاد باش ای ملک شهرگشاینده که شد
در دهان همه از هیبت تو شهد شرنگ.
فرخی.
- شهد فائق، عسل خالص. (ناظم الاطباء): عصاره ٔ تاکی به قدرتش شهد فائق شده. (گلستان).
- شهد کردن، ساختن شهد:
شهی که دولت او از شرنگ شهد کند
چنانکه هیبت شمشیر او ز شهد شرنگ.
فرخی.
به روز بزم کند خوی تو ز حنظل شهد
به روز رزم کند خشم تو ز شهد شرنگ.
فرخی.
- شهد و شرنگ، شیرین و تلخ. از قبیل تقابل است. (یادداشت مؤلف). رجوع به شهد و ترکیبات آن شود:
که در مذاق زمانه یکی است شهد و شرنگ.
ظهیر.
- شهد و شکر؛ عسل و شکر.
- || شیرینی. سخت شیرین:
با رخ رنگین چون لاله و گل
با لب شیرین چون شهد و شکر.
فرخی.
چون شهد و شکر عیشی از خوشی و شیرینی
چون ریگ روان جیشی در پری و بسیاری.
منوچهری.
روی ترا در رکاب شمس و قمر میرود
لعل ترا در عنان شهد و شکر میرود.
خاقانی.
اینهمه شهد و شکر کز سخنم میریزد
اجر صبری است کز آن شاخ نباتم دادند.
حافظ.
چون شهد و شکر شده ست بسحاق
پیوسته قرین آرد روغن.
بسحاق.
|| در تداول فارسی امروز، صافی عسل که از موم جدا شده باشد. عسل خالص. (یادداشت مؤلف). || جداشده ٔ صافی و لطیف هر چیز شیرین چون خرما و انجیر و عسل و شیره و جزآن.
- شهد شکر؛ بقوام آمده ٔ شکر و قند و مانند آن. (از یادداشت مؤلف).
- شیره ٔ شهد؛ صافی شیره ٔ نیک شیرین.
|| شیرین. || مجازاً، حلاوت و شیرینی. (آنندراج).
- سخن شهد شدن، گفتار شیرین و دلچسب شدن:
چون سخنت شهد شد ارزان مکن
شهد سخن را مگس افشان مکن.
نظامی.
- شهد داشتن، شیرینی و حلاوت داشتن.
|| مجازاً، سخن شیرین و گفتار دلپذیر:
چو شیرین در مداین مهد بنهاد
ز شیرین لب طبقهاشهد بگشاد.
نظامی.
|| مجازاً، لب یا دهان معشوق:
ز بس خنده که شهدش بر شکر زد
به خوزستان شد افغان طبرزد.
نظامی.

شهد. [ش ُهَْ هََ] (ع ص، اِ) ج ِ شاهد. (منتهی الارب). رجوع به شاهد و شَهْد شود.

شهد. [ش َ] (ع ص، اِ) ج ِ شاهد. (منتهی الارب). رجوع به شاهد شود.

شهد. [ش ُ] (ع اِ) به معنی شَهْد. (منتهی الارب). رجوع به شَهْد شود.

شهد. [ش َ] (اِخ) نام کوهی است در دیار ابوبکربن کلاب. (از معجم البلدان).

شهد. [ش َ / ش ُ] (اِخ) آبی است مر بنی مصطلق را از خزاعه. (منتهی الارب).

شهد. [ش ُ هَُ] (ع ص، اِ) ج ِ شاهد. رجوع به شاهد شود. (یادداشت مؤلف).


شربت

شربت. [ش َ ب َ] (ع اِ) آشامیدنی: چندانکه شربت مرگ را تجرع افتد... هرآینه بدوباید پیوست. (کلیله و دمنه). شربتهای تلخ که آن روزتجرع افتد واجب کند که محبت دنیا را بر دلها سرد کند. (کلیله و دمنه). هر که درگاه ملوک را لازم گیرد و از... تجرع شربتهای تلخ تجنب ننماید... هرآینه مراد خویش... او را استقبال واجب بیند. (کلیله و دمنه).
جو تا که هست خام غذای خر است و بس
چون پخته گشت شربت عیسی ناتوان.
خاقانی.
چو فراغت رسیدمان از خورد
از غذاهای گرم و شربت سرد.
نظامی.
شربت خاص خورد و خلعت خاص
یافت از قرب حق برات خلاص.
نظامی.
- شربت غرور:
ور فلک شربت غرور دهد
سنگ بر ساغر فلک فکنید.
خاقانی.
- شربت وصل:
از لب بفرست شربت وصل
ای یار اگر شفای او بینی.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 691).
|| آنگاه که آن را مطلق آرند آب قراح به قند یا شکر شیرین کرده باشد. (در تداول فارسی). آب که در آن قند حل کرده اند. آب سرد که با قند آن را شیرین کرده باشند. (یادداشت مؤلف). آن را از قند و عسل و دوشاب هم کنند. (برهان). جلاب: جده ای بود مرا... چیزهای پاکیزه ساختی از خوردنی و شربتها. (تاریخ بیهقی).
نالش او را کشید مادر و فرزند
شربت او را چشید عمه و خاله.
ناصرخسرو.
قدحی برف آب در دست گرفته و شکر در آن ریخته... فی الجمله شربت از دست نگارینش بگرفتم. (گلستان سعدی).
خادما شربت پربرف و عرق پیش آور
با طبقهای پر از نقل و به رویش دستار.
بسحاق اطعمه.
|| آب میوه ها که با شکر و یا عسل پخته قوام آورند. (ناظم الاطباء). آب میوه ها و یادواها و گلهای تر و خشک در آب خیسانیده و جوشانیده با شکر و یا عسل قوام آورده. (فهرست مخزن الادویه).
- شربت آلات، انواع شربتها که از آب میوه ها پخته باشند. (ناظم الاطباء).
|| در اصطلاح پزشکی از این لفظ مفهوم تناول اراده شود خواه آن شی ٔ جامد باشد یا مایع و از این جهت است که گویند: شربتی از فلان دوا یک مثقال است. (ازکشاف اصطلاحات الفنون):
گفتا بدهم داروی با حجت و برهان
لیکن بنهم مهری محکم بلبت بر
زآفاق و ز انفس دو گوا حاضر کردش
برخوردنی و شربت من پیر هنرور
راضی شدم و مهر بکرد آنگه دارو
هر روز بتدریج همی داد مزور.
ناصرخسرو.
شربتهای خنک، چون: شراب غوره و شراب انار و سکنجبین... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). از شربتهای معروف است: شربت زوفا. شربت زرک نعناعی. شربت زرک. شربت ریواج. شربت دینار. شربت خرغوله. شربت حماض ترنج. شربت حب الاس. شربت تمر هند. شربت جو.شربت بزوری گرم. شربت بزوری. شربت بزوری سرد. شربت بادرنجبویه. شربت بادام. شربت انجبار. شربتهای طبی: شربت بیدمشک. شربت بنفشه. شربت هفت بادام. شربت نعناع. شربت کوکنار. شربت نیلوفر. شربت لیموی سفرجلی. شربت گل مکرر. شربت گل گاوزبان. شربت خشخاش. شربت فواکه: شربت غوره. شربت عناب. شربت صندل. شربت سیب و صندل. شربت سیب. شربت سوسن. شربت سکنجبین. رجوع به کتب طبی قدیم و مخزن الادویه و تحفه و جز اینها شود.
- شربت ساختن، درست کردن شربت.آماده کردن شربت:
بعد از آن از بهر او شربت بساخت
تا بخورد و پیش دختر میگداخت.
مولوی.
- شربت کردن، شربت ساختن. شربت دادن:
عین آن تخییل را حکمت کند
عین آن زهراب را شربت کند.
مولوی.
- شربت گرم آب، مسهل بود و دوای قی را نیز گویند:
امتحان را کار فرما ای کیا
شربت گرم آب ده بهر نما.
مولوی (مثنوی چ کلاله ٔ خاور ص 70).
|| مأخوذ از شربه تازی. در اصطلاح اطبا مقدار دوائی خشک یا تر که در یکبار خورده شود. (غیاث اللغات). مقدار خوراک طبی از داروئی مایع. مقدار خوراک از دارو. مقداری که توان آشامید از دوائی مایع و توسعاً غیرمایع. (یادداشت مؤلف) مقداری از هر دارو که یکبار خورده شود. (ناظم الاطباء). یک جرعه آب. یک جرعه دارو: شادنج عسلی... و دم الاخوین و... همه را برب آبی بسرشند شربتی از دو درم تا پنجدرم. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). بگیرند جوزبوا دارچینی... شربتی چند گوز. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). بگیرند زیره و نطرون از هریکی یک مثقال و یک شربت کنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || آشام. جرعه. غمجه.مقداری که توان آشامید از مایعی:
جهانی کجاشربت آب سرد
نیرزد بر او دل چه داری به درد.
فردوسی.
بر آن نهادند که... شربتی از این [از شراب] بدو دهند تاچه پدیدار آید، چنان کردند و شربتی از این... دادند... گفتند: دیگر خواهی، گفت: بلی، شربتی دیگر بدو دادند در طرب کردن... آمد و گفت یک شربت دیگر بدهید...پس شربت سوم بدو دادند. (نوروزنامه). اسب را آسایش داد و خود از آب چشمه شربتی تجرع کرد. (سندبادنامه ص 253). هر مرد که شربتی از آن آب بخوردی، ظاهر صورت او منعکس شدی. (سندبادنامه ص 251). خواهم که جمله ٔ آب این دریا را که در پیش ماست به یک شربت بخوری. (سندبادنامه ص 305).
شبانگاه آمدی مانند نخجیر
وز آن حوضه بخوردی شربتی شیر.
نظامی.
شه چونان پاره ٔ شبان را دید
شربتی آب خورد و دست کشید.
نظامی.
... سر در بیابان نهاد... تا تشنه و بیطاقت بچاهی برسید قومی برو گرد آمده هر شربت آبی به پشیزی همی آشامیدند. (گلستان سعدی).
ما به یک شربت چنین بیخود شدیم
دیگران چندین قدح چون خورده اند؟
سعدی.
|| زهر مذاب. (یادداشت مؤلف).
- شربت دادن، زهر دادن: هم در شب بفرمود تا قاورد را شربت دادند و هر دو پسرش را میل کشیدند. (راحهالصدور راوندی).
- شربت زهر، زهر مذاب:
که بسا مخلصا که شربت زهر
نوش کرد از برای همدردی.
خاقانی.
شربت زهر ار تو دهی تلخ نیست
کوه احد ار تو نهی نیست بار.
سعدی.
|| نام دارویی است که آن را فراسیون گویند و به عربی صوف الارض و حشیشهالکلب خوانند و آن گندنای کوهی است. (برهان).

فرهنگ عمید

شربت

مقداری از آشامیدنی که به ‌یک‌بار آشامیده شود،
مخلوط عصارۀ میوه و آب که قند یا شکر در آن حل کرده باشند،
(پزشکی) داروی آشامیدنی حاوی قند،
* شربت الماس: [قدیمی، مجاز] شمشیر آبدار، شمشیر تیز،
* شربت حیوان: [قدیمی] آب حیات، شربت خضر،

فارسی به عربی

شهد

دبس، رواسب طینیه، سلسبیل، طعام لذیذ، عسل

معادل ابجد

شهد و شربت

1217

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری