معنی شوق

لغت نامه دهخدا

شوق

شوق. [ش َ وَ] (اِ) صورتی است از شَبَه، شَوه. سبج. جزع. حجرالبحیره. (یادداشت مؤلف).
- مِثل ِ شَبَه یا مِثل ِ شَوَق، در تداول زنان، سخت سیاه و شفاف (در موی). (از یادداشت مؤلف).
رجوع به شَبَه و شَوه و سبج شود.

شوق. (ع ص، اِ) ج ِ اَشْوَق. (منتهی الارب). عشاق. (اقرب الموارد). عاشقان. (منتهی الارب). مشتاقان. رجوع به اشوق شود.

شوق. [ش َ] (ع اِمص) آزمندی نفس و میل خاطر.ج، اشواق. (منتهی الارب). آرزومندی. (المصادر زوزنی) (مهذب الاسماء). آرزومندی. بویه. (از یادداشت مؤلف). خواست. غرض. (از منتهی الارب). نیاز. (فرهنگ اسدی).رغبت و اشتیاق و منتهای آرزوی نفس و میل خاطر. (ناظم الاطباء). خواهانی. صاحب آنندراج گوید: آتش طبع، آتش دست، آتشین پای، سبکروح، سرشار، رسا، بیخودی، جهان پیمای، بی هنگام تاز، بی محاباتاز، خروشان، برقعگشا، راحت آزار، بی تاب، بیقرار، طاقت ناپسند، خرمن سوز، موسی نگاه از صفات شوق است و زنجیر از تشبیهات اوست، و با لفظ ریختن و دادن مستعمل است. (از آنندراج):
سمن بوی آن سر زلفش که مشکین کرد آفاقش
عجب نی ار تبت گردد ز روی شوق مشتاقش.
منوچهری.
به شهر غزنی از مرد و زن نماند دو تن
که یک زمان بود از خمر شوق او هشیار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 778).
شده حیران همه در صنع صانع
همه سرگشتگان شوق مبدع.
ناصرخسرو.
خیره نکرده ست دلم را چنین
نه غم هجران و نه شوق وصال.
ناصرخسرو.
سوخته عود است و دلبندان بدو دندان سپید
شوق شاهش آتش و شروانش مجمر ساختند.
خاقانی.
بدان خدای که پاکان خطه ٔ اول
ز شوق حضرت او والهند چون عشاق.
خاقانی.
ز آتش شوق او که در دل داشت
دل آتش کباب دیدستند.
خاقانی.
یکی آنکه نخواسته ام که به تکلف و شوق مقاصد و معانی کتاب در حجاب اشتباه بماند و هر فهم بدو نرسد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 8).
در شوق رخ تو بیشتر سوخت
هرکه به تو قرب بیشتر یافت.
عطار.
هرگز آن شوق و شادی فراموش نکنم. (سعدی).
شکرفروش مصری حال مگس چه داند
این دست شوق بر سر و آن آستین فشانان.
سعدی.
عجب که بیخ محبت نمیدهد بارم
که بر وی اینهمه باران شوق می بارم.
سعدی.
بندبندم شد فغانی بسته ٔ زنجیر شوق
خوش دلم زین بندها گر باز نگشاید مرا.
بابافغانی.
هجر خدایا مده زود وصالی بده
شوق مده این قدر یا پر و بالی بده.
ملا وحشی.
ز آرامی افتاده آرام من
مگر ریختی شوق در کار من.
ظهوری.
|| خواهش و آرزو. یاسه. آه: شوقاً الی رؤیتهم، ای یاسه به دیدار ایشان. (تفسیر ابوالفتوح رازی). تاسه. و رجوع به یاسه و تاسه و تاسه کردن شود. || (اصطلاح عرفان) در اصطلاح عرفا انزعاج را گویند در طلب محبوب بعد از یافتن او و فقدان او بشرط آنکه اگر بیابد ساکن شود و عشق همچنان باقی باشد و بالجمله مراد از شوق همان داعیه ٔ لقاء محبوب است و حال شوق مطیه ای است که قاصدان کعبه ٔ مراد را به مقصود میرساند و دوام آن با دوام محبت پیوسته است. (از فرهنگ مصطلحات عرفا). در اصطلاح صوفیان، آرزومندی دل به لقای محبوب است.نزاع القلب الی لقاءالمحبوب. (تعریفات). اهل سلوک درتعریفات آن گفته اند که: شوق عبارت است از هیجان و اضطراب قلب هنگامی که نام محبوب را بر زبان آرند و پاره ای از اهل ریاضت گفته اند که شوق در دل عاشق روغن را ماند که در آتش فشانند. دانشمندی گوید: شوق جوهر محبت و عشق جسم آن باشد. دیگری گفته است که هرکه را شوق لقاء حق در دل باشد به حق انس گیرد و هرکه انس به خدا گرفت در طرب شود و هرکه طرب یافت واصل شد و هرکه واصل گردید به خدا پیوست، خوشا به حال او و خوشا به حال بازگشت و قرارگاه او. از ابوعلی دقاق پرسیدند:فرق بین شوق و اشتیاق چیست ؟ گفت: آتش شوق به دیدار فرونشیند اما هیچ آبی نار اشتیاق را فروننشاند بلکه هرچند آب فشانند آتش اشتیاق بیشتر شعله ور و افزونتر شود. کذا فی خلاصهالسلوک. و در مجمعالسلوک آورده که یکی از احوال محبت شوق است که نزد محب حادث شود و حدوث شوق بعد از محبت از مواهب الهیه است، کسب را در آن دخلی نیست. شوق از محبت همچون زهد از توبه است، چون توبه قرار میگیرد زهد ظاهر میگردد و چون محبت قرار گیرد شوق ظاهر میشود. ابوعثمان گوید: شوق میوه ٔ محبت باشد، کسی که خدای را دوست داشت اشتیاق به دیدار حق پیدا کند. نصرآبادی گفته: مقام شوق همگی خلق را ممکن الحصول است اما حصول مقام اشتیاق هر کس را فراهم نشود... و این اشارت است بدانکه مقام اشتیاق برتر از مقام شوق است که شوق به دیدار تسکین یابد اما اشتیاق را با سکون و قرار آشنائی نباشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون).

شوق. [ش َ] (ع مص) بستن طناب را به میخ و استوار کردن و آویختن: شاق الطنب الی الوتد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بستن طناب را به میخ و محکم کردن آن را (از باب نصر). (ناظم الاطباء). || برپای کردن مَشک را به دیوار: شاق القربه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || برانگیختن و به آرزو آوردن کسی را دوستی دیگری: شاقنی حبها. و یقال: شُق ْ شُق ْ فلاناً؛ یعنی آرزومند گردان او را بسوی آخرت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). آرزومند گردانیدن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || آرزومند گشتن. (تاج المصادر). آرزومند شدن.

فرهنگ معین

شوق

(شَ) [ع.] (اِمص.) میل، رغبت.

فرهنگ عمید

شوق

برانگیختن به عشق و محبت، میل و رغبت فراوان،
(تصوف) رغبت سالک برای وصول،

حل جدول

شوق

آرزومندی، رغبت

رغبت

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

شوق

خواستاری، شور، شادی

مترادف و متضاد زبان فارسی

شوق

آرزومندی، اشتیاق، دلبستگی، ذوق، رغبت، شور، علاقه، هوس

کلمات بیگانه به فارسی

شوق

شور

فارسی به انگلیسی

شوق‌

Gusto, Relish, Soulfulness, Spirit, Stimulation, Verve, Vibrancy, Zeal

فارسی به عربی

شوق

بهجه، حماس، حماسه، هوس

فرهنگ فارسی هوشیار

شوق

رغبت، آرزومندی، خواهانی، بی تاب

فارسی به ایتالیایی

شوق

entusiasmo

passione

فارسی به آلمانی

شوق

Diensteifer, Eifer (m), Eifer

معادل ابجد

شوق

406

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری