معنی شوی
لغت نامه دهخدا
شوی. [ش َ وا] (ع اِ) ج ِ شاه. (منتهی الارب). رجوع به شاه شود.
شوی. (اِ) شوربا و آهاری را گویند که بر روی تار پارچه ای که می بافند مالند. (برهان). آهار جولاهان بود و آن را بت نیز گویند. (یادداشت مؤلف). پت. رجوع به پت و شوی مال شود. || شوربا و آش. (جهانگیری) (انجمن آرا). شوربا. (رشیدی) (فهرست مخزن الادویه).
شوی. (اِ) شوهر. (برهان) (غیاث) (جهانگیری). زوج. حلیل. (مهذب الاسماء). میره. جفت. همسر. شو. مرد که زنی در قباله ٔ نکاح دارد:
شوی بگشاد آن فلرزش خاک دید
بانگ زد زن را و گفتش ای پلید.
رودکی.
جوان زن چو بیند جوانی هژیر
به نیکی نیندیشد از شوی پیر.
بدایعی بلخی.
به من بارور گشت مادر ازوی
نبوده جز او هرگزش هیچ شوی.
فردوسی.
ازاین مرز رفتن ترا روی نیست
مکن گر ترا آرزو شوی نیست.
فردوسی.
گرم ازدر شوی یابی بگوی
همانا مرا خود پسندی تو شوی.
فردوسی.
کسی را که دختر بود چاره نیست
ز شو دادن و شوی شایان زن.
فرخی.
کنون شویش بمرد و گشت فرتوت
از آن فرزند زادن شد سترون.
منوچهری.
زن ارچند باچیز و باآبروی
نگیرد دلش خرمی جز به شوی.
اسدی.
دو زن خفته اند و دو مرد ایستاده
نهفته زنان زیر شویان خود در.
ناصرخسرو.
ننگری کاین چهار زن هموار
همی از هفت شوی چون زاید.
ناصرخسرو.
ملکا اگر میدانی که شوی بر من ظلم کرد... تو بفضل خویش ببخشای. (کلیله و دمنه). در حال با زن حجام بدو پیغام داد که شوی من مهمان رفته است. (کلیله و دمنه).
شد شوی وی از دریغ و تیمار
دور از رخ آن عروس بیمار.
نظامی.
گرچه شویم آگه است و پرفن است
لیک گوهر را هزاران دشمن است.
مولوی.
زن بیخرد بر در وبام و کوی
همی کرد فریاد و میگفت شوی.
سعدی.
بزارید وقتی زنی پیش شوی.
سعدی.
شوی زن زشت روی نازیبا به.
سعدی.
ملک قناعت مده بدست طمعباز
شوی نشاید زبون دمدمه ٔ زن.
نزاری.
- امثال:
قرض شوی مردان است. (جامعالتمثیل).
- با شوی دادن، به شوی دادن. عروس کردن. شوهر انتخاب کردن برای دختر:
من ترا هرگز با شوی ندادستم
وز بداندیشی پایت نگشادستم.
منوچهری.
- به شوی دادن، عروس کردن. به همسر دادن. دختری را به مردی به زنی دادن. در حباله ٔ نکاح مردی آوردن دختری یا زنی را.
- به شوی رفتن، عروس شدن. شوهر گرفتن. در حباله ٔ نکاح مردی قرار گرفتن.
- دوشویه، زنی که دو شوی داشته باشد. زن نابکار:
از دوشویه زن بچه به دو لون آید
اینچنین باید پورا و مدان جز این.
ناصرخسرو.
- شوی دادن، شو دادن. رجوع به شو دادن شود.
- شوی داشتن، شوهر داشتن. با همسر زیستن زن:
ندارد شوی و دارد کامرانی
بشادی میگذارد زندگانی.
نظامی.
- شوی کردن، شوهر گرفتن. برگزیدن شوهر:
پای تو از میانه رفت و زنت
ماند کالم که نیز نکند شوی.
منجیک.
- شوی گشتن، شوهر شدن. همسر زنی گشتن:
یکی گفت کز زشتی روی تو
نگردد کسی در جهان شوی تو.
نظامی.
شوی. (نف مرخم) شو. بشورنده. شوینده. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا). شوینده. آنکه چیزی را شستشو میکند. (ناظم الاطباء). مخفف شوینده. (یادداشت مؤلف). رجوع به شوینده و شوییدن و شستن شود. || (اِمص) شستن. || (فعل امر) امر به شستن. (برهان) (جهانگیری). رجوع به شستن شود.
در ترکیبات ذیل کلمه ٔ شوی گاه معنی وسیله ٔ شستن دارد و گاه شوینده:
ترکیب ها:
- تن شوی (هر دو معنی). جاشوی. جامه شوی. چشم شوی (ظرفی برای محلول اسید بریک و مانند آن که چشم را در آن باز کنند). خودشوی. دست شوی. رخت شوی (گل...). روشوی (سفیداب قرص کرده). ریگ شوی. سرشوی. طلاشوی. قاب شوی (جل...). قالی شوی. قلیان شوی. کهنه شوی. گربه شوی. گلیم شوی. مرده شوی.
شوی. [ش َ] (اِ) پیراهن است و به عربی قمیص گویند. (برهان). شبی. رجوع به شبی شود.
شوی. [ش ِ] (اِ) شبت و آن رستنیی باشد که آن را ریزه کنند و در طعام و ماست ریزند. (برهان). شبت. (جهانگیری). مخفف شوید. || دهلیز و دالان خرد و کوچک. (برهان) (ناظم الاطباء).
شوی ٔ. [ش ُ وَی ْءْ] (ع اِ مصغر) لغت ردی ٔ است درتصغیر «شی ٔ» از ادریس بن موسی نحوی. (منتهی الارب).
شوی. [ش َ] (اِخ) دهی است از دهستان درونگر بخش نوخندان شهرستان دره گز و 446 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شوی. [ش َ] (اِخ) دهی است از دهستان سردشت بخش سردشت شهرستان دزفول و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
شوی. [ش َ وی ی] (ع اِ) ج ِ شاه. (منتهی الارب). رجوع به شاه شود.
شوی. [ش َ وی ی] (ع ص) بریانی و یقال فی الاتباع: عَوی ّ شَوی ّ و کذا عَیی ّ شَیی ّ، مأخوذ من الشواء و هو الرذال. (منتهی الارب). شَویّه. گوشت بریانی شده. (از اقرب الموارد). بریان:
اگر ز هیبت تو آتشی برافروزند
بر آسمان بر استارگان شوند شوی.
منوچهری.
منازعان همه نار عداوت افروزند
ز بخت تو همه بر نار خود شوند شوی.
سوزنی.
شوی. [ش َ وا] (ع ص، اِ) کار سهل و اندک از هر چیز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || ستور ریزه. (منتهی الارب). مال پست. (از اقرب الموارد). || اطراف دستها و پایها و سرهای مردم. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). کرانه ها، یعنی دست و پای. (ترجمان علامه ٔ جرجانی). || هر عضو که نه جای قتل باشد. یقال: رماه فأشواه، اذا لم یصب المقتل و یقال: لاتشوی ولکن تقتل. || گوسپندان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || پوست سر. (منتهی الارب). شواه یکی. (ترجمان علامه ٔ جرجانی).
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
آنچه از گوشت که بریان شده، گوشت کبابکرده، بریان،
شُستن
شوینده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): رختشوی، مردهشوی،
شوهر
حل جدول
شوهر
مترادف و متضاد زبان فارسی
جفت، زوج، شو، شوهر، مرد، همسر،
(متضاد) زن، زوجه، عیال
فارسی به انگلیسی
Husband
فارسی به عربی
زوج
فرهنگ فارسی هوشیار
شوینده، بشورنده، شستن، شوهر
معادل ابجد
316