معنی شکر
لغت نامه دهخدا
شکر. [ش َ ک َ] (ع مص) شکیر برآوردن خرمابن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || پرشیر گردیدن ماده شتر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). بسیارشیر شدن شتر. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || فربه شدن ستور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شکیر برآوردن درخت و شاخه بردمیدن از بن آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پادار خاک شدن درخت. (تاج المصادر بیهقی).
شکر. [ش َ ک َ / ش َک ْ ک َ] (اِخ) نام مطربی اصفهانی که پرویز به رغم شیرین او را بخواست و شیروی پدرکش از او بزاد. (انجمن آرا). زنی که خسرو پرویز به رغم شیرین در عقد خود آورده بود. (از غیاث) (آنندراج) (از برهان):
چوخسرو بر سر کوی شکر شد
صفاهان قصر شیرین دگر شد
برون آمد شکر با جام جلاب
دهانی پرشکر چشمی پر از خواب.
نظامی.
اجازت داد تا شکّر بیاید
به مهمان بر ز لب شکّر گشاید.
نظامی.
شکرنامی که شکّر ریزد او بود
نباتی کز سپاهان خیزد او بود.
نظامی.
هوای دل رهش می زد که برخیز
گل خود را بدین شکّر برآمیز.
نظامی.
لبش را ببین در تبسم چه پرسی
که شیرین چه کرده ست و شکّر چه گفته.
مخلص کاشی (از آنندراج).
شکر. [ش ُ ک ُ] (ع اِ) ج ِ شکیر. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به شکیر شود.
شکر. [ش ُ] (ع اِمص) حمد. (منتهی الارب). ثنای جمیل بر محسن و سپاس، و یکون بالقول و العمل. (از ناظم الاطباء). سپاس و ثنای جمیل و ذکر نیکو، و در فارسی با لفظ کردن و گفتن و گذاردن و داشتن مستعمل. (آنندراج). سپاسداری. سپاس. ثنا. مقابل شکایت. مقابل گله. (یادداشت مؤلف). در عرف علما اظهار نعمت منعم است بواسطه ٔ اعتراف دل و زبان، جنید گوید: «الشکر هو الاعتراف له بالنعم بالقلب و اللسان ». شکر را بدایتی و نهایتی است، بدایت او علم است به وجود نعمت و وجوب شکر بر آن و کیفیت ادای شکر هر نعمتی و نهایت آن عمل بر مقتضای نعم الهی است و کیفیت آن صرف است در معارف شرعی و کفران آن امساک در صرف و یا صرف در وجوه معاصی است. و بعضی گویند شکر عبارت از ثناء بر نیکوکاری است بواسطه ٔ یادآوری نعم او. حارث محاسبی گوید شکر زیادتی ِ خداست مر شاکر را زیرا او توفیق دهد که بنده شکر کند و شاکر باید توفیق شکر را هم از خدا بداند. ابوسیعد خراز گوید شکر اعتراف بر وجود منعم است و اقرار به ربوبیت حق به حکم: «و لان شکرتم لأزیدنکم ». (قرآن 7/14). در شرح منازل است که: «الشکر اسم لمعرفه النعمه لأنها السبیل الی معرفه المنعم ». (از فرهنگ مصطلحات عرفا تألیف سجادی). توصیف شی ٔ به نیکی بر وجه تعظیم و بزرگداشت برای نعمتی بوسیله ٔ زبان و ارکان. (از تعریفات جرجانی):
ز شکر اوست مروه و صفای من
ز فضل اوست مروه و صفای او.
منوچهری.
نعمت بسیار داری شکر از آن بسیارتر
نعمت افزونتر شود آنرا که او شاکر شود.
منوچهری.
گفت خداوند را بگوی بنده به شکر این نعمتها چون تواند رسید. (تاریخ بیهقی). بنده تا یزید درباب این یک نواخت به شکر او نرسد. (تاریخ بیهقی).
هر جا که بُوَم تا بزیَم من گه و بیگاه
بر شکر تو دارم قلم و محبر و دفتر.
ناصرخسرو.
جز گفتن شعرزهد و طاعت
صد شکر تو را که نیست کارم.
ناصرخسرو.
نعمت تخم است و بر او شکر بار
وین بر و این تخم به هرساعت است
طاعت اگر اصل همه شکرهاست
عمر سر هر شرف و نعمت است
گَرْت همی عمر نیرزد به شکر
بر تو به دیوانگیت تهمت است
مرد نکوصورت بی علم و شکر
سوی حکیمان به حقیقت بَت است.
ناصرخسرو.
نعمت آنراست زیاده که همه شکر بود
تو نه ای ازدر نعمت که همه کفرانی.
انوری.
اگرچه بریده پرم جای شکر است
که بند قفس سخت محکم ندارم.
خاقانی.
مرغ کآبی خورد به کشور شاه
کند ازبهر شکر سر بالا.
خاقانی.
منم خاک توگر دهی آب لطفم
دهم صد گل شکر در یک زمانت.
خاقانی.
بلبل مدح اوست خاقانی
هم درِ شکرش آشیانه ٔ اوست.
خاقانی.
هر نفسی که فرومیرود ممد حیات است و چون برمی آید مفرح ذات، پس در هر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب،
از دست و زبان که برآید
کز عهده ٔ شکرش بدرآید.
(گلستان).
به شکر آنکه تو در خانه ای و اهلت پیش
نظر دریغ مدار از مسافر درویش.
سعدی.
- امثال:
به هر حال مر بنده را شکر به
که بسیار بد باشد از بد بتر.
(امثال و حکم دهخدا).
بخشش خود را به شکر کس نیالاید که هست
در ره آزادمردی شکر جزوی از جزا.
سنایی.
شکر منعم جزای منعم است. (امثال و حکم دهخدا).
- بشکر، شاکر. سپاسگزار:
دل از کرشمه ٔ ساقی بشکر بود ولی
ز نامساعدی بختش اندکی گله بود.
حافظ.
- سجده ٔ شکر گزاردن، برای سپاس و شکر سجده بجای آوردن: چون کسری این مثال بدین اشباع فرمود برزویه سجده ٔ شکر گزارد. (کلیله و دمنه).
- شکراً ﷲ، سپاس خدای را. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ماده ٔشکراً ﷲ شود.
- شکر الهی، شکر ایزد. شکر خدا. سپاس و ستایش خداوند جل شأنه و بر زبان آوردن کلمه ٔ الحمدﷲ و یا شکراً ﷲ. (ناظم الاطباء): امیرالمؤمنین در نعمت و راحت ترزبان است به شکر الهی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308).
- شکراندوز، که سپاس و ثنای کسی را جلب کند. که شکر و سپاس اندوخته دارد:
بذل نزدیک همت تو چو وام
کرمت وام توز شکراندوز.
انوری.
- شکر ایزد، شکر ایزد را، شکر الهی. شکر خدا. (ناظم الاطباء): خاندانها یکی است شکر ایزد را عز ذکره. (تاریخ بیهقی).
زحمت شاعر کشیدن مهتران را واجب است
شکر ایزد را که تو مستوجب این زحمتی.
سوزنی.
به شکر ایزد و استاد از برای سجود
نهاده سر به زمین همچو کلک و پرگارم.
خاقانی.
بوی مشکت جهان گرفت سزد
که دلت شکر ایزد آراید.
خاقانی.
و رجوع به ترکیب شکر الهی شود.
- شکر خدا، شکر خدا را، الحمدﷲ. (یادداشت مؤلف). شکر ایزد. شکر الهی. (از ناظم الاطباء):
شکر آن خدای را که سوی علم و دین خویش
ره داد سوی رحمت و بگشاد در مرا.
ناصرخسرو.
شکر خدا که هرچه طلب کردم از خدا
بر منتهای همت خود کامران شدم.
حافظ.
تویی که خوبتری ز آفتاب و شکر خدا
که نیستم ز تو در روی آفتاب خجل.
حافظ.
و رجوع به ترکیب شکر الهی و شکر ایزد شود.
- شکر عرفی، سپاسی است خدای را برای همه ٔ نعمتهایی که به ما ارزانی داشته از گوش و چشم و جز آن. و فرق میان شکر لغوی با شکر عرفی عموم و خصوص مطلق است همانطور که بین حمد عرفی و شکر عرفی برقرار است. و میان حمد لغوی و حمد عرفی عموم و خصوص مِن ْوجه است همانگونه که میان حمد لغوی و شکر لغوی برقرار است. و میان شکر لغوی و حمد عرفی فرقی نیست. (از تعریفات جرجانی).
- شکرفزا، که شکر افزون کند. که بر شکر بیفزاید. که سپاس و ثنای بسیار گوید:
کرده ضمان ازو ظفر فتح سریر و روس را
او به فزودن ظفر شکرفزای ایزدی.
خاقانی.
- شکر کسی را بجای آوردن، ازمحبت و نعمت کسی ثنا و سپاس نمودن: من بسیار دعا کردم و شکر وی بجای آوردم. (تاریخ بیهقی).
شکر بجای آر که مهمان تو
روزی خود می خورد از خوان تو.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
- شکر نعمت، اعتراف و سپاسگزاری بر احسان و عنایت. (ناظم الاطباء):
از عدلهای عقل یکی شکر نعمت است
بخشنده ٔ خرد ز تو زیرا که شکر خواست.
ناصرخسرو.
شکر نعمت نعمتت افزون کند
کفر نعمت از کفت بیرون کند.
مولوی.
- ناشکر، ناسپاس:
شب دل ناشکر من آرام با خنجر نداشت
سینه صد پیکان چشید و دست زَافغان برنداشت.
حاجی محمدجان قدسی (از آنندراج).
- ناشکری، ناسپاسی:
ز نافرمانی و ناشکری حق
هزاران عید و یک قربان ندارد.
عرفی شیرازی (از آنندراج).
|| وصف جمیل. (از فرهنگ مصطلحات عرفا تألیف سجادی). || کشف و اظهار. (از فرهنگ علوم عقلی تألیف سجادی).
شکر. [ش ُ] (ع مص) سپاس داشتن و ثنای نیکو گفتن خدای و هر محسن رابر احسان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). سپاس و ثنا گفتن منعم را به نعمت او، و آن برای خدای تعالی و هر منعمی بکار رود ولی حمد مخصوص خداست. (از یادداشت مؤلف). و قیل لایکون الشکر الا عن ید. (ناظم الاطباء). سپاسداری کردن. (المصادر زوزنی) (ترجمان القرآن ص 62) (تاج المصادر بیهقی). سپاس داشتن خدای را و ثنای نیکو گفتن مر او را و بجا آوردن آنچه را که واجب گردانیده از اطاعت و ترک معصیت، و شکرت لﷲ افصح از سایر می باشد. (ناظم الاطباء). سپاس و ثنا گفتن منعم را به سبب حصول نعمت از او، و آن دلالت کند بر تعظیم منعم به سبب انعام، خواه به زبان و خواه به قلب و خواه به ارکان و جوارح یعنی دست و پا. (غیاث). || پاداش دادن خدای بنده را. (از اقرب الموارد) (آنندراج). || قبول کردن کاری. || راضی بودن از کسی، گویند: شکر اﷲ سعیه، ای قبل عمله و رضی عنه. (از ناظم الاطباء) (آنندراج). || بسیار شدن شکیر درخت. (از اقرب الموارد).
شکر. [ش ِ ک َ] (اِ) شکار و نخجیر و صید. (ناظم الاطباء). شکار. (آنندراج) (از انجمن آرا) (از برهان) (فرهنگ اوبهی). اسم از شکردن مانند شکار و به همان معنی:
هرگز نبود شکر به شوری چو نمک
نه گاه شکر باشد چون باز کسک.
محمودی (از لغت فرس اسدی).
|| (نف مرخم) شکارکننده. (ناظم الاطباء). بن مضارع از شکردن به معنی صاید، صیاد، قانص، در ترکیباتی چون: دلشکر، جان شکر، عُمْرشکر. (یادداشت مؤلف). و رجوع به شکردن و شکریدن و دلشکر و جانشکر و عُمْرشکر در جای خود شود.
- جان شکر، شکارکننده ٔ جان. جانستان. رجوع به ماده ٔ جان شکر شود.
- دشمن شکر، دشمن شکن. (ناظم الاطباء). رجوع به ماده ٔ دشمن شکر شود.
- شیرشکر، که شیر را شکار کند و بشکند. رجوع به همین ترکیب در ذیل شیر شود.
|| شکننده. (ناظم الاطباء) (از برهان). شکننده، و بر این قیاس جان شکر و دل شکر و دشمن شکر و امثال آن. (از آنندراج) (از انجمن آرا).
- گُردشکر، که پهلوانان را بشکرد و بشکند. که پهلوانان را شکست دهد و بکشد. و رجوع به گُردشکر شود.
- مبارزشکر، که مبارز را بشکند. که در جنگ حریف را شکست دهد و بکشد:
در بزم، درم باری و دینار فشانیست
در رزم، مبارزشکری شیر شکاریست.
فرخی.
- مخالف شکر، که مخالف و دشمن را بشکند و بکشد:
ای جهاندار بلنداختر پاکیزه گهر
ای مخالف شکر رزم زن دشمن مال.
فرخی.
|| گریزنده. (ناظم الاطباء).
شکر. [ش َ ک َ / ش َک ْ ک َ] (اِ) سکَّر. عسل القصب. سقخارن. معرب آن سُکَّر و فرانسه ٔ آن سوکر. با شکر از یک اصل است، و گاهی در نظم به تشدید کاف آید. و در تداول عموم به کسر «ش » است. ابوالشفاء. (یادداشت مؤلف). عصیر بسیار شیرینی که از بعضی نباتات مانند نیشکر و چغندر استخراج میکنند و از آن قند و نبات و شربت و حلوا میسازند. (ناظم الاطباء). عصاره ٔ نباتی است مثل نی و بی تجویف که بعد از طبخ منعقد گردد، و آنرا برحسب مراتب نامهاست، مثلاً هرگاه بی تصفیه باشد سکر احمر نامند و ترجمه ٔ آن بفارسی شکر سرخ بود و چون بار دیگر طبخ داده و صاف کرده در ظرفی ریزند که دُرد او جدا گردد سلیمانی خوانند و چون طبخ دیگر داده در قالب صنوبری ریزند فانیز گویند و اگر در طبخ ثالث مبالغه نموده باشند ابلوج و قند مکرّر نام باشدو هرگاه در قالب مستطیلی متساوی الطرفین ریزند مسمی گردد به قلم، و چون طبخ دیگر داده در شیشه ریزند موسم شود به نبات قرازی، و چون با آب طبخ داده با کفچه ٔبسیار بر هم زنند تا منعقد گردد و به ریسمان کشند به فانیز خزایی و سنجری تسمیه کنند و اکثر قسم صلب قند مکرر را مخصوص این قسم دانسته اند. و ناب و تر از صفات اوست و با لفظ نوشیدن و خاییدن و خوردن و شکستن و بستن مستعمل. (آنندراج). چیزی باشد که قند و نبات و چیزهای دیگر از آن سازند. (برهان). زراعت نیشکر درقدیم در سیستان و سلیمانیه مرسوم بوده است. عصیر شیرینی که از چغندرقند یا نیشکر گیرند و از آن قند و نبات و انواع شیرینی سازند و برای شیرین کردن چای و مواد دیگر بکار برند. (فرهنگ فارسی معین):
آن ترنج و شکّرش برداشت پاک
وَاندر آن دستار آن زن بست خاک.
رودکی.
بی قیمت است شکّر از آن دو لبان اوی
کاسد شد از دو زلفش بازار شاه بوی.
رودکی.
تلخی و شیرینیَش آمیخته ست
کس نخورد نوش و شکر بآپیون.
رودکی.
تا صبر را نباشد شیرینی شکر
تا بید بوی نَدْهد برسان داربوی.
رودکی.
از وی [از خوزستان] شکر و جامه های گوناگون... خیزد. (حدود العالم). عسکر مکرم، شهری است با سواد بسیار و خرّم و بانعمت و همه ٔ شکر جهان، سرخ و سپید و قند از آنجا افتد. (حدود العالم).
همه یال اسبان پر از مشک و می
شکر با درم ریخته زیر پی.
فردوسی.
شکر جست و بادام و مرغ و بره
که آرایش خوان کند یکسره.
فردوسی.
به طعم شکّر بودم به طبع مازریون
چنان شدم که ندانم ترنگبین از ماز.
مخلدی گرگانی (از اسدی).
شعر ژاژ از دهان من شکر است
شعر نبک از دهان تو پینو.
طیان (از اسدی).
فریضه هر روز آن سنگ را بشستندی
به آب گنگ و به شیر و به زعفران و شکر.
فرخی.
که بیوسد ز زهر طعم شکر
نکند میل بی هنر به هنر.
عنصری.
گر هیچ سخن گویم با تو ز شکر خوشتر
صد کینه به دل گیری صد اشک فروباری.
منوچهری.
چون شهد و شکر عیشی از خوشی و شیرینی
چون ریگ روان جیشی در پُرّی و بسیاری.
منوچهری.
شکر هرچند خوش دارد دهان را
نه چون کشکاب سازد خستگان را.
(ویس و رامین).
مرتبه داران رسول را به بازار بیاوردند ومی راندند و مردمان درم و دینار و شکر و هر چیز می انداختند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 42). به بازارها درم ودینار و شکر و طرایف نثار کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 375).
سخن به ز شکر کزو مرد را
ز درد فرومایگی بهتریست.
ناصرخسرو.
بشنو سخنی چون شکر به خوبی
گرچند سخن چون شکر نباشد.
ناصرخسرو.
سودمندند همه خلق جهان را چو شکر
جان من باد فداشان که به طبع شکرند.
ناصرخسرو.
به نزد مردم بیمار ناخوش است شکر
شگفت نیست که ما نزد تو ز کفاریم.
ناصرخسرو.
جهان اگر شکر آرد به دست چپ سوی تو
به دست راست درون بیگمان تبردارد.
ناصرخسرو.
گر کنی زهر با روانم جفت
از شکر تلختر نخواهم گفت.
سنایی.
از دلت ترسم به گاه صلح از آنک
سر به شکّر میبرد جادوی تو.
خاقانی.
شکرش در دهان نهند آنگه
ببرد پاره ای ز اندامش.
خاقانی.
سَرْشان بِبُر به خلق چو شکّر چو مصطفی
کَافکند زیر پای ابوجهل طیلسان.
خاقانی.
آه تو شمع است و اشکت شکّر است
شمع و شکّر رسم هرجایی فرست.
خاقانی.
نه عودی که خوش دم بسوزی چو عاشق
اگر چون شکّر دلربایی نیابی.
خاقانی.
ز شکّر هر یکی تنگی گشاده
ز شیرین بر شکّر تنگی نهاده.
نظامی.
چو میل شکّرش در شیر دیدند
به شیر و شکّرش می پروریدند.
نظامی.
همان نار پستان به بالا چو تیر
ز پستان هر یک شکر خورد شیر.
نظامی (از آنندراج).
هر دو نی خوردند از یک آبخور
این یکی خالی و آن پر از شکر.
مولوی.
شکر زبهر دل تو ترش نخواهد شد
که هست جا و مقام شکر دل حلوا.
مولوی.
قیمت شکر نه از نی است که از خاصیت وی است. (گلستان).
هنر بیار و زبان آوری مکن سعدی
چه حاجت است که گوید شکر که شیرینم.
سعدی.
شکر آنان خورند زین غدار
که نیابند زهر در شکرش.
سعدی.
شکر کاو حلاوت بجان آورد
چو در شب خورندش زیان آورد.
امیرخسرو دهلوی.
با تو گویم که چیست غایت حلم
هر که زهرت دهد شکر بخشش.
ابن یمین.
چه شکرهاست درین شهر که قانع شده اند
شاهبازان طریقت به مقام مگسی.
حافظ.
مکتوبی از کلاج به شکر نوشته اند
وز قند کاغذی به مزعفر نوشته اند.
بسحاق اطعمه.
- امثال:
شکّر مازندران و شکّر هندوستان
هر دو شیرینند اما این کجا و آن کجا.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
شکر درباغ هست و غوره هم هست. (امثال و حکم دهخدا).
از درخت حنظل شکر می چینند. (النقض ص 74).
مثل شکر در شیر گداختن. (امثال و حکم دهخدا).
از شکر خوشتر به کسی گفتن. (امثال و حکم دهخدا).
از شکر تلختر به کسی نگفتن. (امثال و حکم دهخدا).
از گلشکر تلختر نگفتن. (امثال و حکم دهخدا).
اینجا شکری هست که چندین مگسانند.
سعدی.
- از نی بوریا شکر خوردن، کنایه از توقع وانتظار غلط و نامعقول از کسی یا چیزی داشتن:
با فرومایه روزگار مبر
کز نی بوریا شکر نخوری.
سعدی.
مدار از بدان چشم نیکی از آنک
شکر کس نخورد از نی بوریا.
ابن یمین.
- پرشکر، که از شکر پر باشد. که پر از شکر باشد:
گر نمکدان پرشکر خواهی مپرس
تلخیی کآن شکّرستان میکند.
سعدی.
کام جان پرشکر از شعر چو قند تو بود
بیت معمور ادب طبع بلند تو بود.
ملک الشعراء بهار.
- چون شیر و شکر بهم برآمیختن، کنایه از درآمیختن بکمال:
تا باده ٔ عشق در قدح ریخته اند
وَاندر پی عشق عاشق انگیخته اند
با جان و روان بوعلی مهر علی
چون شیر و شکر بهم برآمیخته اند.
(منسوب به ابوعلی سینا).
- شکر انداختن، شکّر نثار کردن. شکر پاشیدن و ریختن:
دوست در روی ما چو سنگ انداخت
ما به شکرانه شکر اندازیم.
خاقانی.
- شکرانداز، که شکر بیندازد. که شکر نثار کند. شکرافشان. کنایه از شیرین سخن:
مرغ ز داود خوش آوازتر
گل ز نظامی شکراندازتر.
نظامی.
- شکرانگیز، شکربار. شکرآمیز. سخت شیرین:
زآن غالیه دان شکّرانگیز
مه غالیه ساز و گل شکرریز.
نظامی.
- شکر به خوزستان فرستادن (بردن)، نظیر: زیره به کرمان بردن، کار بیهوده انجام دادن. (از یادداشت مؤلف):
اگر نه بنده نوازی از آن طرف بودی
من این شکر نفرستادمی به خوزستان.
سعدی.
به خوزستان به نادانی و شوخی
متاع قند و شکّر میفرستم.
سعدی.
- شکر تر انداختن، کنایه از نوای دل انگیز خواندن:
نفس بلبلان مجلس او
زین غزل شکّر تر اندازد.
خاقانی.
- شکر تری، شکر سفید. این ایجاد فارسی زبانان هنداست. (غیاث) (آنندراج).
- شکر خام، شکر خالص یا نوعی از شکر که آنرا در عرف هند کچی کهاندگویند و آن ترجمه ٔ شکر خام است. (آنندراج).
- شکرخواه، که شکر بخواهد. طالب شکر.
- || کنایه از طالب بوسه ٔ شیرین:
دگرباره شد از شیرین شکرخواه
که غوغای مگس برخاست از راه.
نظامی.
- شکر در زیر آب پنهان کردن، کنایه از امر محال انجام دادن: در تقویم... چنین کسان سعی پیوستن همچنان باشد که کسی شکر در زیر آب پنهان کند. (کلیله و دمنه).
- شکر در شیر کردن، کنایه از دغلی به کار بردن، مثل آب در شیر کردن، لیکن خالی از استبعاد نیست. (آنندراج).
- شکر در مجمر انداختن، در بعضی بلاد بجهت بخور و تقطیر محفل در میان شکر براده ٔ عود آمیخته در مجمر میسوزند تا دود عود دیر ماند. (آنندراج) (غیاث):
شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیم
نسیم عطرگردان را شکر درمجمر اندازیم.
حافظ.
- شکرسرشته، که از شکر سرشته باشد. کنایه از سخت شیرین و شکرین:
ز بسّدین لب لعل شکرسرشته ٔ او
خطی چو برگ نی سبز نو دمید امسال.
سوزنی.
- شکر طبرزد، قند. (یادداشت مؤلف): ذرور ملکانا، انذروت مدبر و نشاسته و شکر طبرزد... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). طبرزد. شکر پخته. (زمخشری). چون در طبخ ثالث به قدر عشراو شیر تازه اضافه نموده بجوشانند تا منعقد گردد نام نهاده شود به طبرزد. (از آنندراج). طبرزد. شکر. معرب است. گویا از اطراف آن کنده شده به تبر. طبرزن. طبرزل. (منتهی الارب).
- شکر عسکر، شکری که در عسکر مکرم به دست می آمد و معروف بود:
به داروی علم درون علم دین
ز بس منفعت شکّر عسکریست.
ناصرخسرو.
- شکروار، مانند شکر. چون شکر:
اگر خوردم زبان را من شکروار
زبان چون تویی بادا شکربار.
نظامی.
- شکر و شیر بودن، کنایه است از کمال اختلاط بلکه امتزاج. (آنندراج):
ز خلق خوش شکر و شیر باش با احباب
ز روی تلخ مکن تلخ کام الفت را.
صائب (از آنندراج).
- شکر و شیر کردن، کنایه است از کمال اختلاط بلکه امتزاج. (آنندراج). سخت بهم آمیختن:
میتواند بهم آمیزش ما و تو دهد
آنکه مهتاب و کتان را شکر و شیر کند.
صائب تبریزی (از آنندراج).
- شیر بر شکر ریختن،بکمال بهم آمیختن:
ناطبعساز باشد پنداری
شیری است تازه ریخته بر شکّر.
ناصرخسرو.
- گل بشکر، گل قند. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب گل شکر شود.
- گل شکر، گل قند:
به شیرینی از گل شکر نوش تر.
نظامی.
و رجوع به ماده ٔ گل شکر شود.
- نیشکر، نی که از آن شکر گیرند. رجوع به ماده ٔ نیشکر شود.
|| قند امروزین. (یادداشت مؤلف): آنچه کهن شده باشد از بیماری سعفه ٔ پلک، به مبضع ببازنند گر [= یا] به شکر بخازند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). همچنین انگشت شکر پیش او نهند گوید شکر قالبی یک منی است این انگشتک خود چگونه شکر باشد. (بهاءالدین ولد). || در بعضی ترکیبات بکار رود و معنی شیرین، خوش و مطبوع دهد، چون شکرخواب، شکرسماع، شکرسوار. (فرهنگ فارسی معین).
- شکرالفاظ، شیرین سخن. که سخن چون شکر شیرین دارد:
شوخی شکرالفاظ و مهی سیم بناگوش
سروی سمن اندام و بتی حورسرشتی.
سعدی.
- شکربار، ریزنده و بارنده ٔ شکر. گوینده ٔ سخنان نغز و مطبوع و شیرین. و رجوع به ماده ٔ شکربار شود.
- شکرحرف، شیرین لب. (آنندراج).
- || شیرین سخن، شیرین گفتار:
تمدنهای عالم حرف تلخی
شکرحرفان درین سودا نسازند.
ظهوری (از آنندراج).
شکرحرفان طبیب شوربختان
نگاه تلخشان زهر دوایی.
ظهوری (از آنندراج).
|| سخن شیرین. (ناظم الاطباء) (برهان).
- از (ز) لب شکر گشودن (گشادن)، شکرافشانی کردن. شیرین زبانی نمودن. سخن و شعر شیرین و جانفزا گفتن:
اجازت داد تا شکّر بیاید
به مهمان بر ز لب شکّر گشاید.
نظامی.
|| لب معشوق. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان) (غیاث):
دو شکر داری و تو ساده همیدون شکری
ای شکر زآن دو شکر روزی من کن شکری.
فرخی.
گه مرا داد شکّرش بوسه
گاه سَرْوَش مرا گرفت کنار.
مسعودسعد.
چو آب و آتش رانَد سخن به صلح و به جنگ
چگونه گنجدش اندر دو شکّر آتش و آب.
مسعودسعد.
به یک کرشمه و یک غنچه زآن دو شکّر خویش
هزار دل بربایی هزار جان شکری.
سوزنی.
سودا برد بنفشه و شکّر چرا مرا
زآن شکّر و بنفشه به سودا رسید کار.
خاقانی.
چون ماه چارهفت رسیدم به بوی عید
تا چارماهه روزه گشایم به شکّرش.
خاقانی.
خنده ٔ خوش زآن نزدی شکّرش
تانبرد آب صدف گوهرش.
نظامی.
خطش را که بر دور شکّر گرفته
طربنامه ٔ طوطیان مینویسم.
طغرا (از آنندراج).
- شکر عقیق رنگ، کنایه از لب معشوق است. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان).
|| نوعی از زنبور سیاه. (ناظم الاطباء). نوعی از زنبور سیاه که شش پای دارد و پیوسته بر گل نشیند. (ازبرهان) (از غیاث اللغات). || تبسم. لبخند. خنده ٔ اندک.
- یک شکر خندیدن:
ای پسته ٔ تو خنده زده بر حدیث قند
مشتاقم ازبرای خدا یک شکر بخند.
حافظ.
|| مجازاً، بوسه. (یادداشت مؤلف) (آنندراج) (غیاث اللغات):
دلجوی ساقیانی شیرین سخن که ما را
از کف دهند باده وز لب دهند شکّر.
فرخی.
دو شکر داری و تو ساده همیدون شکری
ای شکر زآن دو شکر روزی من کن شکری.
فرخی.
جان بخشمت آن ساعت کز لب شکرم بخشی
دانم که تو زآن لبها جان دگرم بخشی.
خاقانی.
به لابه گفتمش ای ماه رخ چه باشد اگر
به یک شکر ز تو دلخسته ای بیاساید
به خنده گفت که حافظ خدای را مپسند
که بوسه ٔ تو رخ ماه را بیالاید.
حافظ.
می خورم خون که ترا دایه به بر میگیرد
می دهد شیر ز لعل تو شکر میگیرد.
سالک یزدی (از آنندراج).
شکر. [ش ُ ک ُ / ش ِک ْ ک َ] (اِ) خارپشت. (ناظم الاطباء). جانوری است چندِ سگی کوچک و پشت او چون خارها رسته بود و از آن خارها چون تیر بیندازند بزند. و او را سغر و سکر نیز گویند. (از لغت فرس اسدی، نسخه ٔ خطی نخجوانی). سیخول را گویند که خارپشت تیرانداز باشد. (برهان). خارپشت بزرگ تیرانداز. (فرهنگ فارسی معین). اسغر. سغر:
چون رسنگر ز پس آمد همه رفتار مرا
به شکر مانم کز بازپس اندازم تیر.
ابوشکور بلخی.
غرم دیدم چو خسک کرده ز بس پیکان پشت
رنگ دیدم چو شکر کرده ز بس ناوک سر.
فرخی.
شکر. [ش َ / ش ِ] (ع اِ) شرم زن یا گوشت آن. ج، شِکار. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). شرم زن. (یادداشت مؤلف) (مهذب الاسماء) (دهار) (غیاث اللغات):
بزن دست بر شکر من تک تکک تک
چنان چون زغاره برد مهربانو.
؟ (از لغت فرس اسدی، نسخه ٔ خطی نخجوانی).
|| (اِمص) جماع. (منتهی الارب) (آنندراج). آرمیدن با زن.
شکر. [ش َ] (ع مص) شَکَر. شکیر برآوردن خرمابن. (ناظم الاطباء). و رجوع به شَکَر شود.
فرهنگ معین
(~.) پسوندی که معنای شکار کننده و نابود کننده می دهد، مانند: دشمن شکر.
(مص ل.) سپاسگزاری کردن، (اِمص.) سپاسگزاری، (اِ.) سپاس. [خوانش: (شُ) [ع.]]
عصاره شیرینی که از چغندر قند یا نیشکر گیرند، کنایه از: سخن شیرین، در ترکیب با برخی واژه ها معنای خوش و دلنشین می دهد. مانند: شکر - خواب، شکرخند، شکرلب. [خوانش: (ش کَ) [په.] (اِ.)]
فرهنگ عمید
شکردن
شکرنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): دشمنشکر،
سپاسگزاری کردن، سپاس داشتن، ثنا گفتن بر احسان کسی، سپاس، سپاسگزاری،
مادۀ بلوری، سفید، و شیرینی که از چغندر قند یا نیشکر گرفته میشود و برای ساختن قند و نبات یا شیرین کردن بعضی خوراکیها و آشامیدنیها به کار میرود،
(صفت) [مجاز] خوشایند، مطبوع (در ترکیب با کلمۀ دیگر): شکرخواب،
حل جدول
فرهنگ واژههای فارسی سره
سپاس، شکر
مترادف و متضاد زبان فارسی
امتنان، تشکر، حقشناسی، حمد، سپاس، شکرانه، منت
فارسی به انگلیسی
Grace, Praise, Sugar
فارسی به ترکی
şeker
فارسی به عربی
سکر
نام های ایرانی
دخترانه، ماده بلوری شیرین و سفیدرنگ، زیبارو، نام معشوقه اصفهانی خسروپرویز پادشاه ساسانی در منظومهخسرو و شیرین
کالری خوراکی ها
ترکی به فارسی
شکر، قند
گویش مازندرانی
فرهنگ فارسی هوشیار
عصیر بسیار شیرینی که از بعضی نباتات مثل چغندر قند استخراج می کنند و از آن قند و نبات و شربت سازند سپاسگزاری و ثنا گفتن، سپاس داشتن
فارسی به ایتالیایی
zucchero
فارسی به آلمانی
Zucker (m)
معادل ابجد
520