معنی شکست
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
(مص مر.) شکسته شدن، مغلوبیت، (اِمص.) زیان، خسارت. [خوانش: (ش کَ)]
فرهنگ عمید
مغلوب شدن،
شکستگی، خردشدگی،
(زمینشناسی) گسیختگی سنگها و جدا شدن آنها،
(فیزیک) انکسار،
* شکست خوردن (یافتن): (مصدر لازم) [قدیمی]
هزیمت یافتن، مغلوب شدن،
گریختن از پیش دشمن،
* شکست دادن: (مصدر متعدی) [مجاز] مغلوب کردن، منهزم ساختن،
* شکستومکست: [قدیمی]
شکسته،
پرپیچوخم،
حل جدول
هزیمت
مترادف و متضاد زبان فارسی
حرمان، ناکامی، انحطاط، انخفاض، انهزام، مغلوبی، هزیمت، انکسار، خردشدن، شکستگی،
(متضاد) پیروزی
فارسی به انگلیسی
Beating, Breach, Break, Breakage, Defeat, Discomfiture, Failure, Flaw, Miscarriage, Reverse, Setback, Shipwreck, Upset
فارسی به عربی
عکس، فاشل، کسر، إحباطٌ، اِخْتَرَقَ، إخفاقٌ
فرهنگ فارسی هوشیار
افتادن و افکندن و آوردن و کشیدن، عمل شکستن، کسر، شکستگی، انکسار
فارسی به آلمانی
Bruch (m), Gegenteil (m), Rückseite (f), Umkehren
واژه پیشنهادی
معادل ابجد
780