معنی شکستن
لغت نامه دهخدا
شکستن. [ش ِ ک َ ت َ] (مص) چیزی را چندین پاره کردن و خرد کردن و ریزریز کردن. (ناظم الاطباء). خرد کردن. قطعه قطعه کردن. پاره پاره کردن. کسر. اشکستن. بشکستن. تفتیت. وطس. هدّ. فض ّ. وقم. اسم مصدر از آن شکنش است که مرخم آن شکن مستعمل است. (یادداشت مؤلف). اکتسار. (منتهی الارب). اهتصار. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (دهار). اهتضاض. (منتهی الارب) (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). تهشم. انامه. (منتهی الارب). تبر. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). تبتیر. تکدیه. حذّ. (منتهی الارب). جش ّ. (منتهی الارب) (دهار) (تاج المصادر بیهقی). حطم. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). رضرضه. (تاج المصادر بیهقی). شقح. طحطحه. طحطاح. (منتهی الارب). غشم. (تاج المصادر بیهقی). فدغ. فرصمه. فرناه. قرصمه. قعش. کبت. کَدْه ْ. (منتهی الارب). کسر. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). لث ّ. (منتهی الارب). وثم. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). وصم. (تاج المصادر بیهقی). وطی. (منتهی الارب). وهط. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (دهار):
اگر بیند به خواب اندر قرابه
زنی را بشکند میخ کلابه.
طیان.
که سهل است لعل بدخشان شکست
شکسته نشاید دگرباره بست.
سعدی.
خار بدرودن به مژگان سنگ بشکستن به دست
خار خاییدن به دندان کوه برکندن به چنگ.
هاتف اصفهانی.
قصف، کسر؛ شکستن چیزی را. (منتهی الارب). لثم، شکستن شتر سنگ را به پای. (تاج المصادر بیهقی). قصم، شکستن چیزی را و جدا کردن. مقس، شکستن چیزی را. قصد؛ شکستن چیزی که به نصف رسد. کرکره؛ شکستن دانه. کزم، شکستن با دندان پیشین چیزی را و برآوردن آنچه در اندرون آن چیز است به منظور خوردن. کسم، شکستن به دست. سخن، شکستن سنگ را. غضف، شکستن چوب را. فت ّ؛ شکستن به انگشتان. (منتهی الارب). قضم، شکستن بی جدا کردن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). وصم، شکستن و معیوب کردن. (دهار). هتو؛ شکستن چیزی را زیر پای. (منتهی الارب).
- اندرشکستن، در بیت زیر از فردوسی ظاهراً به معنی ترتیب دادن، اختصاص دادن، منحصر و محدود کردن است:
ز پهلو همه موبدان را بخواند
سخنهای بایسته چندی براند
دو هفته در بار دادن ببست
بنوّی یکی دفتر اندر شکست
بفرمود خسرو به روزی دهان
که گوئید نام کهان و مهان
سزاوار بنوشت نام گوان
چنان چون بود درخور پهلوان.
فردوسی.
- برشکستن، خرد کردن. شکستن. (یادداشت مؤلف):
کنون پیریم کرد کوتاه دست
همه مهره ٔ نیرویم برشکست.
فردوسی.
- || شکست دادن. منهزم ساختن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به شکستن در معنی منهزم ساختن شود.
- بر هم شکستن،درهم شکستن. بردریدن. خرد کردن. شکستن. گسستن. (یادداشت مؤلف):
غل و بند بر هم شکستم همه
دوان آمدم پیش شاه رمه.
فردوسی.
- به هم درشکستن، خرد کردن. در هم کوبیدن. در هم شکستن:
بزد بر سر دیو چون پیل مست
سر و مغز و پایش به هم درشکست.
منوچهری.
رگها ببردْشان ستخوانها بکندْشان
پشت و سر و پهلوی به هم درشکندْشان.
منوچهری.
کرسی شش گوشه بهم درشکن
منبر نه پایه بهم درفکن.
نظامی.
- || خرد شدن. در هم شکسته شدن:
فلک را سلاسل ز هم برگسست
زمین را مفاصل به هم درشکست.
نظامی.
- پست شکستن، سخت خرد و درهم شکسته شدن مردی:
به چاه اندر افتاد و بشکست پست
شد آن نیکدل مرد یزدان پرست.
فردوسی.
- پل بر سر کسی (بر کسی) شکستن، او را نومید و آزرده و مغلوب کردن. (از یادداشت مؤلف):
آسمان پل بر سر آن خاکیان خواهد شکست
کآبروی اندر ره آن دلستان افشانده اند.
خاقانی.
در پی جانم سحراز جوی جست
تشنه کشی کرد و بر او پل شکست.
نظامی.
- تازیانه بر سر کسی شکستن، سخت تنبیه کردن او را. سخت زدن او را با تازیانه:
آنرا که تو تازیانه بر سر شکنی
به زآنکه ببینی و عنان برشکنی.
سعدی.
- تخم لق در دهان کسی شکستن، به نویدگونه ای کسی را به طمع خام انداختن. (امثال و حکم دهخدا).
- تیغ حجت در حلق کسی شکستن، مغلوب کردن وی به دلیل و حجت:
تیغ حجت به روز روشن
در حلق امام تو شکستم.
ناصرخسرو.
- جناب شکستن، جناغ کشیدن. (یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب جناغ شکستن شود.
- جناغ شکستن، جناغ بستن. (یادداشت مؤلف). رجوع به ماده ٔ بستن شود.
- خار درراه (ره) کسی شکستن، کارشکنی کردن برای او:
مرا تا خار در ره می شکستی
کمان در کار ده ده می شکستی.
نظامی.
- درشکستن، شکستن. رجوع به در هم شکستن شود.
- در هم شکستن، خرد کردن. بریدن. ریزریز کردن. (یادداشت مؤلف):
بارگاه زاهدان در هم نورد
کارگاه صوفیان در هم شکن.
سعدی.
بفرمود در هم شکستند خرد
مبدل شد آن عیش صافی به دُرد.
سعدی.
- || شکسته شدن. به هم خوردن:
گر سما چون میم نام او نبودی از نخست
همچو سین در هم شکستی تاکنون سقف سما.
خاقانی.
- سر و دست شکستن برای چیزی، سخت مرغوب و مطلوب همه بودن آن چیز. (یادداشت مؤلف).
- شکستن تخمه، تخمه شکستن، بیرون کردن مغز آن با دندان و خوردن. پوست باز کردن و خوردن آن با دندان. (یادداشت مؤلف).
- شکستن چیزی را بر سر کسی، زدن بر سر وی. زدن بر سر او و شکستن. (یادداشت مؤلف). زدن آن چیز بر سر کسی تا خرد بشکند، و آن نوعی از کیفر دادن و شکنجه کردن است که در قدیم معمول بود:
بدین تاج و تخت اندر آتش زنند
همه زیورش بر سرش بشکنند.
فردوسی.
- شکستن کاسه و کوزه بر سر کسی، گناه امر یا حادثه ای را بر گردن او انداختن. او را در آن کار مقصر جلوه دادن.
- شکستن گُل، چیدن گل. (آنندراج از سراج المحققین).
- فروشکستن، شکستن. برشکستن. و رجوع به ماده ٔ فروشکستن شود.
|| شکسته شدن (لازم). (ناظم الاطباء). ضد درست بودن. انکسار. منفصل شدن چیزی خشک با آوازی چون چوب و سنگ:
برآمد به سنگ گران سنگ خرد
همین و همان سنگ بشکست خرد.
فردوسی.
جغد که با باز و با پلنگ [کلنگ ؟] بکوشد
بشکندش پرّ و مرز گردد لت لت.
عسجدی.
تا یکی خم بشکند ریزه شود سیصد سبو
تا مرَد پیری به پیش او مرَد سیصد جوان.
عسجدی.
من به صنعت چون مه گردون شوم
نشکنم ور بشکنم افزون شوم.
نظامی.
کوزه بودش آب می نامد بدست
آب را چون یافت کوزه خود شکست.
مولوی.
سازم شکست بی تو و عمرم تباه گشت
اکنون به یاد روی تو تنها نشسته ام.
ناصر نظمی.
- امثال:
سبو به راه آب میشکند. (امثال و حکم دهخدا).
قلم اینجا رسید و سر بشکست. (امثال و حکم دهخدا).
- شکستن پشت کسی، انکسار ظَهْر وی. خرد شدن استخوانهای پشت او.
- || از بار غم دوتا شدن پشت وی. (فرهنگ فارسی معین).
- شکستن موج، خوردن آن به صخره های ساحل دریا و یا مانع دیگر و برگشتن آن.
|| خراب کردن. ویران ساختن (بنارا).
- شکستن بنا، هدم و خرب بنا. منهدم کردن آن. (یادداشت مؤلف): ضعضعه؛ شکستن بنا را و پست و خراب کردن. تهدیم. (منتهی الارب). هدّ. (تاج المصادر بیهقی). هدم. هج ّ، هجیج، شکستن خانه را و ویران کردن. هور؛ شکستن بنا را. (منتهی الارب):
سیل غم تو بر دل آباد من گذشت
هر سو بنای خانه ٔ صبر و سکون شکست.
؟ (از آنندراج).
- || منهدم شدن بنا. (یادداشت مؤلف).
|| افتادن. خراب شدن. منهدم گشتن. انهدام. سقوط کردن. (یادداشت مؤلف): دیواری بشکند و خانه ای بیفتد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- شکستن بند، خراب شدن آن. آب بردن آن. (یادداشت مؤلف):
آب اگر چه کمترک نیرو کند
بند و ورغ سست و پوده بشکند.
رودکی.
- شکستن جاده (راه)، خراب شدن وی. (یادداشت مؤلف).
- شکستن سد، ویران شدن آن. (یادداشت مؤلف).
|| شکستگی در استخوانها و اعضای بدن پدید آوردن. خرد کردن استخوان عضو کسی:
به نیرو بینداختی شان ز دست
سر و گردن و پشت شان می شکست.
فردوسی.
همان گردن شاه مازندران
همه مهره بشکن به گرز گران.
فردوسی.
از آن پس که من گردن ژنده پیل
شکستم فکنده به دریای نیل.
فردوسی.
دو چیزش برکن و دو بشکن
مندیش ز غلغل و غرنبه
دندانْش به گاز و دیده بَانگشت
پهلو به دبوس و سر به چنبه.
لبیبی.
یکی فتنه دید از طرف برشکست
یکی در میان آمد و سر شکست.
(بوستان).
اهتیاض، شکستن استخوان. تعلقه، شکستن استخوان و مانند آن. (منتهی الارب). جنب، شکستن پهلوی کسی را. (تاج المصادر بیهقی). فخد؛ شکستن ران کسی را. فدش، فثغ؛ شکستن سر کسی را. (منتهی الارب). لعلعه، شکستن استخوان. (تاج المصادر بیهقی). مقط؛ شکستن گردن کسی را. هیض، شکستن استخوان از پس جبر. (منتهی الارب).
- شکستن دست کسی، خرد کردن استخوان دست وی. (یادداشت مؤلف):
هم اندرزمان اسب بر پای جست
بزد جفته و دست شیده شکست.
فردوسی.
- || خرد شدن استخوان دست وی. (یادداشت مؤلف):
چنین گفت پس زن که چون دست اوی
شکسته ست در جنگ آن نامجوی.
فردوسی.
اسب تندی کرد از قضای آمده بیفتاد هم بر جانب افگار و دستش بشکست. (تاریخ بیهقی).
بشکند دستی که خم در گردن یاری نشد
کور به چشمی که لذت یاب دیداری نشد.
زیب النساء (مخفی).
شکست دستی کز خامه بس نگار آورد
نگارها ز سر کلک زرنگار آورد
شکست دستی کاندر پرند روم و طراز
هزار سحر مبین هر دم آشکار آورد
شکست دستی کز شاهدان حجله ٔ طبع
بت بهار در ایوان نوبهار آورد.
ادیب الممالک فراهانی (در شکستن دست بهار).
بشکست گرم دست چه غم کار درست است
کسری ز شکستم نه که افکار درست است
گر دست چپم بشکست ای خواجه غمی نیست
در دست دگر کلک گهرباردرست است.
ملک الشعراء بهار (در جواب ادیب الممالک).
- || هتک حرمت (کسی) کردن. (زمخشری). کاستن از حرمت وی.
- شکستن شتر، قلم شدن پای او. شکسته شدن پای او که همیشه باعث مرگ اوست. افتادن شتر و گسستن استخوان پای یا دست او.خرد شدن اندامی از شتر: ده شتر او در راه شکست. (یادداشت مؤلف).
|| شکافتن و دریدن. (از ناظم الاطباء). پاره کردن. دریدن. بردریدن. (یادداشت مؤلف):
وگر کوه باشد ز بن برکنیم
به خنجر دل دشمنان بشکنیم.
فردوسی.
|| بگسستن. پاره کردن. (یادداشت مؤلف):
برآوردن کام امّیدوار
به از قید بندی شکستن هزار.
(بوستان).
- بند کسی را شکستن (برشکستن)، از بند شکستن کسی را، آزاد ساختن وی از بند. رها کردن وی. زنجیر و بند وی را از هم گسستن:
نبیره ٔ فریدون فرخ منم
ز بند کمندت همی بشکنم.
فردوسی.
دوستان را بند بشکن، دوست پرور، خوان ببخش
دشمن و اعدا شکن، بر دار کن، کین آزمای.
منوچهری.
مرغ جان من در این خاکی قفس محبوس توست
هم توبالش برگشا و هم تو بندش برشکن.
خاقانی.
|| خم دادن بطوری که از هم جدا نشود، چون شکستن دامن و زلف و مانند آن. (آنندراج). دوتوکردن، چنانکه موی را. شکن دادن. تا کردن. با هم آوردن. فراهم آوردن. (یادداشت مؤلف). تا زدن: شکستن زلف، زلف شکسته. (فرهنگ فارسی معین). دوتا کردن. دوته شدن. لوله کردن:
پوپویک پیکی نامه زده اندر سر خویش
نامه گه باز کند گه شکند بر شکنا.
منوچهری.
جعدی به رخ سمن شکسته
دست چمن از بنفشه بسته.
شیخ ابوالفیض فیضی (از آنندراج).
- به هم اندرشکستن، دوتو کردن. بهم فروبردن. تا کردن. (یادداشت مؤلف):
راست چون پیکان نامه بسر اندربزند
نامه گه باز کند گه بهم اندرشکند.
منوچهری.
- به هم برشکستن زلف، فراهم آوردن. با هم آوردن. شکن دادن. (یادداشت مؤلف):
تا جعدهای زلف بهم برشکسته ای
بس توبه های ما که بهم درشکسته ای.
خاقانی.
- شکستن چشم کسی را، فروخواباندن چشم کسی. تیره و تار کردن بینایی کسی:
گاه بدوزیم چشم از تو ز بیم رقیب
گه به نظر بشکنیم چشم رقیب تو را.
خاقانی.
- || (لازم) نابینا شدن چشم. (آنندراج):
ترسم ز گریه چشم گهربار بشکند
این کاسه ٔ گدایی دیدار بشکند.
صائب (از آنندراج).
طرفسه؛ تیز نگریستن و بشکستن نگاه را. طرفشه؛ نگریستن و بشکستن نگاه را. (منتهی الارب).
- شکستن طره (زلف)، خم دادن آن. دوتا کردن آن. (یادداشت مؤلف). تا کردن و به یکسو نهادن طره (زلف). (فرهنگ فارسی معین):
هرگز نگار طره بهنجار نشکند
تا بار عشق، پشت خرد، زار نشکند.
محمدبن ابی بکر نسفی.
زلف بر طرف کله بشکستی.
؟
- شکستن (برشکستن) کلاه، برزدن قسمتی از آن تا از روی و چهره بیشتر مرئی گردد. (یادداشت مؤلف):
یغمای عقل و دین را بیرون خرام سرمست
در سر کلاه بشکن در بر قبا بگردان.
حافظ.
به باد ده سر و دستار عالمی یعنی
کلاه گوشه به آیین دلبری بشکن.
حافظ.
گوشه گیران انتظار جلوه ٔ خوش میکنند
برشکن طرف کلاه و برقع از رخ برفکن.
حافظ.
- عنان برشکستن، کنایه از عطف عنان کردن یعنی به چپ یا راست برگرداندن اسب یا روی برتافتن و برگشتن اسب:
آنرا که تو تازیانه بر سر شکنی
به زآنکه ببینی و عنان برشکنی.
نظامی.
|| خم شدن. (آنندراج). دوتا شدن. دوتو شدن. لوله شدن.
- در هم شکستن، خمیدن و دوتا شدن از اندوه:
چو برگفت این سخن بانو به شیرین
ز غم در هم شکست آن سرو سیمین.
نظامی.
|| از هم جدا شدن. || ازهم جدا کردن. (آنندراج) (بهار عجم). از هم جدا کردن چنانکه دو لب پسته ٔ بشکفته را. (یادداشت مؤلف). فاصله انداختن. قطع کردن:
منم خوکرده با بوسش چنان چون باز برمسته
چنان بانگ آرم از بوسش چنان چون بشکنی پسته.
رودکی.
که برگیرد آنرا که تو بفکنی
که پیوندد آنرا که تو بشکنی.
فردوسی.
به نیزه کرگدن را برکند شاخ
به زوبین بشکند سیمرغ را پر.
فرخی.
دانه کن این عقد شب افروز را
پر شکن این مرغ شب و روز را.
نظامی.
- دل از راستی شکستن، دل از راستی برکندن. از راستی روگردان شدن:
کزین پس دل از راستی نشکنیم
همه بیخ کژّی ز بن برکنیم.
فردوسی.
- شکستن پیوستگی، جدا ساختن آن.
- || جدایی انداختن بین خویش و پیوند. قطع پیوند میان دو دوست یا دو دسته. (از یادداشت مؤلف):
میان دو تن جنگ و کین افکند
بکوشد که پیوستگی بشکند.
فردوسی.
|| برگرفتن. برداشتن. شکستن مُهر درِ انبار و غیره. (یادداشت مؤلف).
- شکستن مُهر چیزی، گشودن آنرا. باز کردن. (فرهنگ فارسی معین).
- شکستن مُهر تَنگ شکر، کنایه از بوسیدن لب معشوق است:
ملک بر تَنگ شکّر مُهر بشکست
که شکّر در دهان باید نه در دست.
نظامی.
|| خوردن. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج). خوردن: طوطی شکرشکن. (یادداشت مؤلف).
- شکر شکستن، شکر خوردن. (یادداشت مؤلف). رجوع به ماده ٔ شکر شود.
- شکستن ناشتا، ناشتا شکستن، استیکاث. چیزی ناشتا خوردن. چیزی بار اول به روز یا پس از مدتی گرسنگی خوردن. (یادداشت مؤلف):
بر خوان لب نانی نشد شکسته
یک تن نشکستیم ناشتا را.
سوزنی.
و رجوع به ترکیب ناهار شکستن شود.
- شکستن نان، کنایه از طعام خوردن و قبول دعوت کردن. (یادداشت مؤلف): چه باشد اگر نانی بر خوان ما بشکنی و انگشت بر نمکدان ما زنی. (مقامات حمیدی).
- || ثرد. اشکنه کردن. ثرید کردن. ترید کردن آن. (یادداشت مؤلف): نان مغسول چنان باشد که اندر آب سرد شکنند و یک ساعت بنهند... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). گفت... یک من روغن و یک من عسل بیاورید، بیاوردند در کاسه کرد و نانی چند گرم در آنجا شکست. (منتخب لطایف عبید زاکانی چ برلن ص 172).
- || بریدن آن. جدا کردن آن از قطعه ٔ بزرگ خوردن را. کمی از آن خوردن. (یادداشت مؤلف):
روزیش خطر کردم و نانش بشکستم
بشکست مرا دست و برون کرد ز خیری.
مشفق بلخی (از اسدی).
دستم چرا می بشکنی گر گوشه ٔ نان بشکنم.
مولوی.
- عشا شکستن، شکستن ناشتا. چیزی ناشتا خوردن. (یادداشت مؤلف).
- ناهار شکستن، شکستن ناشتا. چیزی ناشتا خوردن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ترکیب شکستن ناشتا شود.
|| خاییدن. (ناظم الاطباء). چاویدن. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا). || خرد کردن. خرد کردن نان. ترید کردن نان. (یادداشت مؤلف). الثریده. ترید. (یادداشت مؤلف). المثراد؛ در کاسه شکسته. (السامی فی الاسامی). الدلیک، نان که در روغن و انگبین شکنند. (مهذب الاسماء). الغمیره؛ نان که در روغن انگبین شکنند. (ملخص اللغات). || گوارانیدن. (یادداشت مؤلف). هضم الدواء الطعام، شکست یعنی گوارانید داروی خورده را در معده. (منتهی الارب). || گواریدن: شکستن طعام، هضم شدن آن. گواریدن آن. (یادداشت مؤلف). هضم. (تاج المصادر بیهقی): هضم، شکستن طعام در معده. (منتهی الارب).
- شکستن طعام در معده، گواریدن آن. (یادداشت مؤلف).
|| بانگ برآوردن، چنانکه با کشیدن و خمانیدن از انگشتان. (از یادداشت مؤلف).
- شکستن انگشتان، انگشت شکستن، تقطیع، یعنی بانگ برآوردن از انگشتان به خمانیدن. صرقعه. فرقعه. به بانگ آوردن بندهای آن با کشیدن. تراک از انگشتان برآوردن. (یادداشت مؤلف).
|| در تداول کرک بازان، هر یک بار آواز بدبده برآوردن بلدرچین (کرک): این بلدرچین ده دهن میشکند (هرچه بیشتر بشکند گرانبهاتر است). (یادداشت مؤلف). || بند شدن. بند آمدن. حبس شدن.
- آب در سینه شکستن، دردی گذرا و مختصر پس از خوردن آب در سینه پیدا آمدن. (یادداشت مؤلف).
- آب در گلو شکستن، آب به گلو جستن. (یادداشت مؤلف). گیر کردن آب در گلو. گره خوردن آب هنگام فروبردن در گلو.
- || کنایه از زیان دیدن از چیزی که مایه ٔ آسایش و سود است. (یادداشت مؤلف).
- شکستن در چیزی، بند شدن و بند کردن در آن چیز، چون ناله در گلو، و آه در جگر و سینه، و گریه در دیده. (از آنندراج):
شده ست سینه ٔ من همچو تیغ جوهردار
ز بس که آه شکسته ست در جگر ما را.
صائب تبریزی (از آنندراج).
رفتی و بشکست از دوری تو
در دیده ام اشک در سینه ام آه.
باقر کاشی (از آنندراج).
|| بند کردن. حبس کردن. بند آوردن.
- شکستن (درشکستن) خنده در دهان، لب از خنده فروبستن. قطع کردن خنده. از میان بردن آن. حبس کردن آن:
خنده ٔ غفلت به دهان درشکست
آرزوی عمر به جان درشکست.
نظامی.
- شکستن گریه در گلو، گریه در گلو شکستن، حبس کردن گریه در گلو. (یادداشت مؤلف). پنهان کردن آن در گلو.
- || حبس شدن گریه در گلو. (یادداشت مؤلف).
- ناله در گلو شکستن، حبس کردن ناله در گلو.
- || حبس شدن ناله در گلو:
از تلخ گواری نواله ام
در نای گلو شکست ناله ام.
نظامی.
|| مغلوب شدن. (یادداشت مؤلف). شکسته شدن:
که گر بشکنی شان نباشَدْت نام
وگر بشکنی باشدت کار خام.
اسدی.
فلان اگر بشکست اندر آنچه خواهد کرد
چنان بدو بنگر کو به چشم بهمان را.
ناصرخسرو.
- شکستن سپاه، شکست خوردن. مغلوب شدن:
کشور آباد نگردد به دو شاه
بشکند از دو سپهدار سپاه.
جامی.
|| مغلوب کردن. بر کسی چیره شدن. شکست دادن. (از یادداشت مؤلف):
مر این ترک را ناگهان بشکند
همه لشکرش رابهم برزند.
فردوسی.
به یک زمان سپه بیکرانه را بشکست
شکستگان را بگرفت و جمله داد امان.
فرخی.
که گر بشکنی شان نباشَدْت نام
وگر بشکنی باشدت کارخام.
اسدی.
سپه را چو مهتر سبکسر بود
شکستن گه کین سبکتر بود.
اسدی.
دعا کن خدای تعالی ما را نصرت دهد تا این کافران لعین را بشکنیم. (قصص الانبیاء ص 130). اما به یک شرط که چون دست ترا باشد و این پری را بشکنی مرا از دست این زن رهایی دهی. (اسکندرنامه، نسخه ٔ نفیسی).
روی بروی نهادند و حبشه را شکستند و شمشیر در ایشان بستند. (فارسنامه ابن البلخی ص 96). کیخسرو از گرگان به مدد رفت و رستم از پس شاه بتعجیل برفت تابعد حالها افراسیاب را بشکستند. (مجمل التواریخ و القصص). حاجت افتاد به تن خود [معتضد خلیفه را] رفتن و او را [دیوداد را] شکستن. (مجمل التواریخ و القصص).
صمصام الدوله روی بدیشان نهاد و ایشان را بشکست. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 287).
کمین سازان محنت برنشستند
یزک داران طاقت را شکستند.
نظامی.
چو نتوان عدو را به قوت شکست
به نعمت بباید در فتنه بست.
سعدی.
بدان مردان میدان عبادت
که بشکستند شیطان هوا را.
سعدی.
در تو آن مردی نمی بینم که کافر بشکنی
بشکن از مردی هوای نفس کافرکیش را.
سعدی.
فثاء؛ شکستن خصم را به سخن. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). دوثه؛ شکستن لشکر را. (منتهی الارب).
- شکستن پشت کسی، سخت مغلوب و زبون کردن وی را. (فرهنگ فارسی معین):
بیاید سپاه مرا برکند
دل و پشت ایرانیان بشکند.
فردوسی.
به رایی لشکری را بشکنی پشت
به شمشیری یکی تا ده توان کشت.
نظامی.
- || کنایه از بی دستیار و مدد شدن. (یادداشت مؤلف). و در این معنی لازم است.
- شکستن سپاه (لشکر، دشمن، خصم) (سپاه و... شکستن)، منهزم ساختن آن. هزیمت دادن. مغلوب کردن آن. شکست دادن آن. (یادداشت مؤلف). تار و مار کردن: هزیمت، شکستن لشکر. (تاج المصادر بیهقی). شکستن لشکر و دشمن را. (منتهی الارب). هزم، شکستن لشکر. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (از منتهی الارب):
تا بشکنی سپاه غمان بر دل
آن به که می بیاری و بگساری.
رودکی.
بهم ایستادنددر پیش اوی
که لشکر شکستن بُدی کیش اوی.
فردوسی.
شما یار باشید و نیرو کنید
مگر کآن سپاه ورا بشکنید.
فردوسی.
به تن تنها صد لشکر جنگی شکند
بی شبیخون و حیل کردن و دستان و کمین.
فرخی.
ملکی کاو ملکان را سرمایه شکند
لشکر چین و چگل را به طلایه شکند
همچو خورشید کجا لشکر سایه شکند
لشکر دشمن به زین شکند شاهنشاه.
منوچهری.
بستان کشور جود و بفشان زرّ و درم
بشکن لشکر بخل و بفکن بنگه آز.
منوچهری.
دوستان را بند بشکن، دوست پرور، خوان ببخش
دشمن و اعدا شکن، بر دار کن، کین آزمای.
منوچهری.
به مهراج بر شد جهان تنگ و تار
شکستند لشکرْش را چند بار.
اسدی.
به هر تیر پیلی همی بفکند
به هر حمله ای لشکری بشکند.
اسدی.
... گفتند ما چندان لشکرها شکسته ایم که آنرا مپرس. (قصص الانبیاء ص 178).
هر لشکر که پیش رفت بشکست. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 50). لشکر صین را بشکست و غنیمتی عظیم از آن ولایت داشت. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 51). ایشان رقعه بخواندند و خویشتن را بر سپاه زدند و سپاه ترکستان بشکستند. (نوروزنامه). در ایام سنجر او را قبض کرد بعد از شکستن سپاه غزنین و به خراسان آورد. (مجمل التواریخ و القصص).
گه در ابروی هند چین فکند
گه به هندی سپاه چین شکند.
نظامی.
چو دشمن شکستی بیفکن علم
که بازش جراحت نیاید بهم.
(بوستان).
- به هم برشکستن، بر هم زدن. بر هم کوبیدن و خرد کردن. شکست دادن. شکستن:
بیامد سپه را بهم برشکست
شکستی که آنرا نشایست بست.
فردوسی.
- در هم شکستن، شکست دادن. مغلوب کردن. نابود کردن، لشکر بزرگ امیر حسین را در هم شکست. (یادداشت مؤلف):
هرچه یابی در هوا آن دین بود در جان نگار
هرچه بینی جز خدا آن بت بود در هم شکن.
سنایی (از آنندراج).
- شکستن مصاف، مصاف شکستن، بر هم زدن صف جنگ یا صف نماز (جماعت). تار و مار کردن صفوف میدان جنگ یا صفوف دیگر: اسفندیار مصاف ایشان بشکست و درفش کابیان بازستد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 52). سلجوقیان چون این مصاف بشکستند بیکبارگی قوت گرفتند. (راحهالصدور راوندی). آمدن ملک نیاتکین به شهر و بردن لشکر به مصاف قوقه و شکستن مصاف ایشان و کشته شدن ایشان بر دست وی. (راحهالصدور راوندی). آمدن غزلعنهم اﷲ و مصاف شکستن روز عید اضحی هم در این سال. (راحهالصدور راوندی).
- شکستن نَفْس، نَفْس شکستن، غلبه کردن بر نفس. بر هوای نفس پیروز آمدن:
مبارزان طریقت که نفس بشکستند
به زور بازوی تقوی و للحروب رجال.
سعدی.
سعدی هنر نه پنجه ٔ مردم شکستن است
مردی درست باشی اگر نفس بشکنی.
سعدی.
- شکستن هوای نفس، مغلوب کردن آن. از هوا و هوس دست شستن. شکستن نفس:
در تو آن مردی نمی بینم که کافر بشکنی
بشکن ار مردی هوای نفس کافرکیش را.
سعدی.
- شکستن هوس، کمی از مطلوب را به حاصل کردن و بدان از تندی هوس کاستن. (یادداشت مؤلف): ایشان را خود هوسها به آمدن این مرد بشکست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 34).
|| هزیمت لشکر. (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری). || هزیمت دادن دشمن و منهزم کردن آن. (ناظم الاطباء). هزیمت کردن. منهزم ساختن. (یادداشت مؤلف). هزم. (المصادر زوزنی). || کشتن. از پای درآوردن.افکندن. پایمال کردن. (یادداشت مؤلف):
نخست اسب را گفت باید شکست
چو خواهم خود آید سوارم بدست.
فردوسی.
به زورش بسی اسب زیبا شکست
نیامَدْش شایسته اسبی بدست.
فردوسی.
نگر نامور طوس را نشکنی
ترا آن به آید که اسب افکنی.
فردوسی.
لشکر را فرمود که همچنین با نعره و بوق و کوس بر در شهر پریان روید و ایشان را در پای پیلان بشکنید. (اسکندرنامه، نسخه ٔ نفیسی). روزی شیری از بیابان برآمد و اشتری را ازآن ِ من بشکست. (نغمات، از کشف المحجوب). شیر را بر آن باید داشت تا اشتر را بشکند. (کلیله و دمنه). منتظر و مترصد می بود [شیر] تا... ستوری بشکند و جراحت حجامت را شفا و مرهم سازد. (سندبادنامه ص 220).
- بشکستن شیر شکار را، افتراس کردن صید خود را. (زمخشری).
- شکستن شکار را، از پای درآوردن آنرا.
|| شکار کردن. صید کردن. (فرهنگ فارسی معین). || زایل کردن. نابود کردن. از میان بردن. تباه ساختن. در هم شکستن. تارو مار کردن. (یادداشت مؤلف):
چون متصور شود در دل ما نقش دوست
همچو تبش بشکنم هرچه مصور شود.
سعدی.
و رجوع به شکستن تب شود.
- زنهار شکستن، زنهار خوردن. (یادداشت مؤلف). خیانت کردن. نقض عهد کردن:
از زینهارخواری جزع تو باک نیست
گر لعل آبدار تو زنهار نشکند.
محمدبن ابی بکر نسفی.
- شکستن حرمت کسی، حمایت او را از بین بردن:
اندر حمایتی تو ز پیغمبر خدای
مشکن حمایتش که بزرگست حشمتش.
ناصرخسرو.
- شکستن خواب بر کسی، ربودن خواب از چشم وی. بدخواب کردن او: گفت من اوریا میخواهم که برادر داود است. جواب داد لبیک آن کیست که خواب بر من شکست. (قصص الانبیاء ص 154).
- شکستن رونق چیزی، بی رونق کردن. بی قدر کردن. (فرهنگ فارسی معین). بی ارزش کردن آن.
- || بی رونق شدن. بی قدر شدن. (فرهنگ فارسی معین): رونق بازار حسنش شکسته. (گلستان).
- شکستن سکوت، سکوت را شکستن، به تکلم درآمدن. به سخن آغازیدن. از سکوت دست برداشتن. (از یادداشت مؤلف). زایل کردن و از بین بردن سکوت.
- شکستن قدر، بیقدر کردن. (فرهنگ فارسی معین):
یک تار نیست در همه زلفش که بوی او
قدر هزار نافه ٔ تاتار نشکند.
محمدبن ابی بکر نسفی.
- || بیقدر شدن. (یادداشت مؤلف).
- شکستن گرسنگی، طعامی کم خوردن. (از یادداشت مؤلف). از میان بردن گرسنگی.
- شکستن گوش، کر شدن آن. (از آنندراج):
وصف عصای حاجت قدت نمیکنم
تا گوش از گرانی گفتار نشکند.
حسین ثنایی (از آنندراج).
- شکستن مستی، مستی شکستن، از بین بردن آن:
گهی مستی شکستی بر خمارش
گهی پنهان کشیدی در کنارش.
نظامی.
- شکستن نام، نام شکستن، از بین بردن شهرت و آوازه ٔ کسی. قدرو اعتبار و مکانت کسی را زایل کردن:
جفا زین بیش کَاندامم شکستی
چو نام آور شدی نامم شکستی.
نظامی.
|| زایل شدن. (یادداشت مؤلف). از میان رفتن. نابود گشتن. تلف شدن.
- شکستن (درشکستن) آرزو، برآورده شدن آن. (فرهنگ فارسی معین).
- || برآوردن آن. انجاح آن. (از یادداشت مؤلف):
بپوییم و رنجیم و گنج آکنیم
به دل در، همه آرزو بشکنیم.
فردوسی.
بیمار نار سینه ٔ یارم ولی به عمر
یک آرزوی این دل بیمار نشکند.
محمدبن ابی بکر نسفی.
لشکر آرزوی سینه ٔ مهمان ترا
بر سر خوان تو هر شامی بشکست فقاع.
سوزنی.
خنده ٔ غفلت به دهان درشکست
آرزوی عمر به جان درشکست.
نظامی.
- شکستن امانت، امانت شکستن، زایل شدن آن. عدم رعایت امانت:
چو در کیله ٔ جو امانت شکست
از انبار گندم فروشوی دست.
(بوستان).
- شکستن امید در دل، قطع امید کردن. نومید گشتن:
اکنون که بیوفایی یارت درست شد
در دل شکن امید که پیمان شکست یار.
سعدی.
- شکستن تب، تب شکستن، بریده شدن آن. قطع شدن آن. (از یادداشت مؤلف). زایل شدن آن: گفت تبم میگیرد و گردنم درد میکند اما شکر خدا را که یک دو روز است تبم شکسته است. (لطایف عبید زاکانی چ برلن ص 150).
- || قطع کردن آن. بریدن آن:
که را خواهد گرفتن تب به فرجام
ز پیشش تب شکستن گیرد اندام.
(ویس و رامین).
- شکستن (شکسته گردیدن) درد، زایل شدن آن. (آنندراج):
همچو خمار است درد تو که نگردد
جز به گرانخورای شراب شکسته.
سیفی اسفرنگی (از آنندراج).
- شکستن رنگ، باخته شدن رنگ. (از آنندراج).
- شکستن سرما، از میان رفتن آن. پایان گرفتن. زایل شدن آن. (یادداشت مؤلف). تهور. (منتهی الارب).
- شکستن (درشکستن) شام (شب)، شکستن شرشب. دو ثلث از شب گذشتن. (یادداشت مؤلف): تا نماز شام بگزاردی و چیزی بخریدی و بر یاران آمدی شب درشکسته بودی. (تذکرهالاولیاء عطار).
در زلف چین فکنده مرا دل ز دست برد
چون شام بشکند سفری بار میکند.
؟
و رجوع به ترکیب شکستن شرشب شود.
- شکستن شرشب، دو ثلث از شب گذشتن (اصطلاح کاروانیان و چارواداران). نزدیک به آخر رسیدن شب که عادتاً در این وقت راهزنان را خواب ربوده است. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ترکیب شرشب شکستن در ذیل ماده ٔ شر شود.
- شکستن گرما، از میان رفتن آن. زایل شدن آن. تخبخب حر. (یادداشت مؤلف). افثاء. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب).
|| باطل کردن: تکلم کردن نماز بشکند. ارتماس روزه بشکند. (یادداشت مؤلف).
- به هم درشکستن توبه،باطل کردن آن. تبه ساختن آن:
تا حلقه های زلف بهم برشکسته ای
بس توبه های ما که بهم درشکسته ای.
خاقانی.
- شکستن بیع، فسخ بیع. (یادداشت مؤلف).
- شکستن بیعت، نقض آن. فسخ آن. عدم مراعات آن: اگر بشکنم این بیعت را یا چیزی را از آن... ایمان نیاورده ام به قرآن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317).
- شکستن پرهیز، پرهیز شکستن، نقض و ابطال آن. از پرهیز بدرآمدن. خوردن و آشامیدن خوردنی و آشامیدنی های ممنوعه هنگام بیماری. دستوری دادن طبیب بیمارشفایافته را به خوردن و آشامیدن آنچه پیشتر منع کرده بود. (از یادداشت مؤلف).
- شکستن پیمان، پیمان شکستن، نقض عهد. انتکاث. انتباز. شکستن عهد. باطل کردن آن. (یادداشت مؤلف):
بخوردند سوگندهای گران
که پیمان شکستن نبود اندر آن.
فردوسی.
بکوشید و پیمان ما مشکنید
پی و بیخ پیوند بد برکنید.
فردوسی.
اگر با تو بسیار خوبی کند
به فرجام پیمان تو بشکند.
فردوسی.
دو دیگر که پیمان شکستن ز شاه
نباشد پسندیده ٔ نیک خواه.
فردوسی.
گر ایدون که با من تو پیمان کنی
بدانم که پیمان من نشکنی.
فردوسی.
کسی ز کام دل خویشتن بتابد روی
کسی به بازی با دست بشکند پیمان ؟
فرخی.
من به جان با دوست پیمان کرده ام
نشکنم تا جان بود پیمان دوست.
فرخی.
اکنون که بیوفایی یارت درست شد
در دل شکن امید که پیمان شکست یار.
سعدی.
به قول دشمن پیمان دوست بشکستی.
(گلستان).
خفور، خفر؛ شکستن پیمان را و غدر کردن با کسی. (منتهی الارب). و رجوع به ترکیب شکستن عهد و ماده ٔ پیمان شکستن شود.
- شکستن توبه، توبه شکستن، نقض و ابطال آن. تباه کردن آن. (یادداشت مؤلف):
بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بت پرستی بازآ
این درگه ما درگه نومیدی نیست
صد بار اگر توبه شکستی بازآ.
(منسوب به ابوسعید ابوالخیر).
گفتند ای پیغمبر خدا بهای آن حایط به من رسید آنرا تسلیم تو کردم، و به عبادت مشغول شد و توبه کرد، تا باقی عمر توبه نشکست. (قصص الانبیاء ص 174). یکی توبه بسیار کردی و شکستی. (گلستان).
کسان که در رمضان چنگ و نی شکستندی
نسیم گل بشنیدند و توبه بشکستند.
سعدی.
ما توبه شکستیم که در مذهب عشاق
صوفی نپسندند که خمار نباشد.
سعدی.
عالم شهر گو مرا وعظ مکن که نشنوم
پیر محله گو مرا توبه مده که بشکنم.
سعدی.
چه خوش گفت درویش کوتاه دست
که شب توبه کرد و سحرگه شکست.
سعدی.
گو خلق بدانند که من عاشق و مستم
آوازه درست است که من توبه شکستم.
سعدی.
- شکستن حکم، نسخ آن: قاضی رأی دادگاه بدایت را شکست. (یادداشت مؤلف). باطل کردن آن. ابطال آن.
- شکستن خراج، نقض مقررات باج و خراج. امتناع ازپرداخت خراج: بدین بهانه ولایت و ملک شوریده میدارند و خراج می شکنند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی).
- شکستن رای کسی، نقض عقیده ٔ او. شکستن تصمیم و نظر او. نسخ حکم و امر او. (یادداشت مؤلف).
- || تباه و باطل شدن نظر و عقیده و فکر او:
به گیتی هر آن کس که نیکی کند
بکوشید تا رای او نشکند.
فردوسی.
- شکستن سخن کسی، رد قول یا خواهش او کردن. (یادداشت مؤلف):
کنون هرچه خواهد ز خوبی بکن
بر او هیچ مشکن ز خواهش سخن.
فردوسی.
هیچ سخن را مشکن و مستای تا نخست عیب و هنر آن معلوم نگردانی. (منتخب قابوسنامه ص 51).
- شکستن سوگند، سوگند شکستن، حنث حلف. حنث قسم. حنث یمین. مراعات نکردن آن. نادیده گرفتن آن: تخالع؛ سوگند شکستن میان یکدیگر. (یادداشت مؤلف):
نگویم در وفا سوگند بشکن
خمارم را به بوسی چند بشکن.
نظامی.
در عهد تو ای نگار دلبند
بس عهد که بشکنند و سوگند.
سعدی.
- شکستن صلح، زیر پا گذاشتن آن. نقض آن. ابطال و تباه کردن آن. (یادداشت مؤلف). باطل کردن آن: بدان که خلقی بی اندازه گرد آمده اند از خزریان، و ملک جبال از تو برگشتند و صلح بشکستند. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی).
- شکستن عهد، عهد شکستن، نقض عهد. نکث عهد. نقض پیمان. خلف عهد. تباه کردن آن. نسخ آن. (یادداشت مؤلف). باطل کردن. نقض. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). نکث. (دهار). انتکاث. (مهذب الاسماء): خالد بیشتر از سه روز نبود که صلح کرده بود، نتوانست شکستن. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی). طاهر جواب داد که عهد و بیعت شما شکستید و این حرب افکندید. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ص 511).
چنین گفت پیران میلاد را
که من عهد کید از پی داد را
همی نشکنم تابمانم بجای...
فردوسی.
همی بشکند عهد بهرام گور
بر این بوم و بر تازه شد جنگ و شور.
فردوسی.
اگر آن سوگندان را دروغ کنم و عهد بشکنم از خدای... بیزارم. (تاریخ بیهقی). آن عهد که با طالوت کرده بودند بشکستند. (قصص الانبیاء ص 143). در میانه خبر رسید. مردم اصطخر عهد بشکستند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 116).
شکسته زلفا عهد و وفای من مشکن
چو زلف خود مکن از بار هجر قامت من.
سوزنی.
خدایا به غفلت شکستیم عهد
چه زور آورد با قضا دست جهد؟
(بوستان).
صاحبدلی به مدرسه آمد ز خانقاه
بشکست عهد صحبت اهل طریق را.
سعدی.
گر همه عمر بشکنم عهد تو بس درست شد
کاینهمه ذکر دوستی لاف دروغ میزنم.
سعدی.
دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت
بشکست عهد وز غم ما هیچ غم نداشت.
حافظ.
عهد بشکستی و پیوند محبت ببریدی
ما بر آنیم که بودیم ولیکن تو نه آنی.
مستوره کردستانی.
و رجوع به ترکیب پیمان شکستن و نیز ماده ٔ عهد شکستن شود.
- شکستن فرمان کسی، از دستور او سرپیچی کردن. نقض حکم و امر او. (یادداشت مؤلف). اطاعت نکردن:
اگر هیچ فرمان ما بشکنی
تن و بوم کشور به رنج افکنی.
فردوسی.
- شکستن نماز، قطع کردن آن در آخر.دست برداشتن از نماز پیش از پایان آن. بریدن و باطل کردن آن به ناتمام گذاشتن. (یادداشت مؤلف).
- شکستن وفای کسی را، نقض عهد او. نقض پیمان وی. (یادداشت مؤلف). بیوفایی کردن. بدعهدی کردن:
کنون گر وفای مرا نشکنی
به سوگند با من تو پیمان کنی.
فردوسی.
چو گویی به سوگند پیمان کنم
که هرگز وفای ترا نشکنم.
فردوسی.
و رجوع به ترکیب شکستن پیمان و شکستن عهد شود.
|| باطل شدن. (یادداشت مؤلف). از رسمیت افتادن. پراکنده شدن. بر هم خوردن.
- شکستن بار، پراکنده و متفرق شدن مردم گردآمده به بار پس از اجرای مراسم معموله. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ترکیب شکستن سلام شود.
- شکستن سلام، سلام شکستن، بار بگسستن. پایان گرفتن بار عام. از رسمیت افتادن آن. (یادداشت مؤلف).
- شکستن صف، متفرق شدن افراد آن. متفرق و پراکنده شدن صف. (یادداشت مؤلف):
هر روز تا نباری باران عدل و جود
از صفه ٔ در تو صف بار نشکند.
محمدبن ابی بکر نسفی.
- || به گریز یا بی انتظامی داشتن صف. متفرق کردن صف. (یادداشت مؤلف).
- || شکست دادن. در هم شکستن صف:
صفی که ز یک کران به حیلت
نتوان دیدن کران دیگر
تنها شکنی چو حمله کردی
بی زحمت هم عنان دیگر.
سوزنی.
در این معنی اخیر رجوع به ماده ٔ صف شکستن شود.
- شکستن عاشورا، به ظهور رسیدن عاشورا. به نیمروز رسیدن آن. (یادداشت مؤلف).باطل شدن. تمام شدن. و رجوع به ترکیب شکستن قتل شود.
- شکستن قتل، ظهرشدن به روز دهم محرم. درآمدن ظهر به روز عاشورا. (یادداشت مؤلف).
- || در آذربایجان شکستن را در این موردبه معنی متعدی بکار برند و مثلاً گویند: چون قتل را شکستی به خانه ٔ ما بیا.
- صف سلام شکستن، متفرق شدن اهل سلام پس از برگزاری مراسم آن. (یادداشت مؤلف).
|| از رونق افتادن. بی قدر و ارج شدن. (یادداشت مؤلف).
- شکستن بازار، کاسد شدن متاعی. کاسد شدن آن. (یادداشت مؤلف):
چرخ از ستم به عهد تو بیزار شد چنانک
تاحشر داد و دین را بازار نشکند.
(محمدبن ابی بکر نسفی).
|| از رونق انداختن. بی قدر و ارز کردن.
- شکستن قیمت، بی ارزش کردن آن. (یادداشت مؤلف):
قیمت خود به ملاهی و مناهی مشکن
گرت ایمان درست است به روز موعود.
سعدی.
نباید که بسیار بازی کنی
که مر قیمت خویش را بشکنی.
سعدی.
- || بی بها و بی ارج شدن. از قدر و قیمت افتادن:
لبت بدیدم و لعلم بیوفتاد از چشم
سخن بگفتی و قیمت شکست لؤلو را.
سعدی.
و رجوع به ترکیب شکستن قدر شود.
- شکستن کار، بی قدر شدن. از رونق افتادن. (فرهنگ فارسی معین).
- شکستن کار و بار، بیرونقی و کسادی کار. (آنندراج).
- شکستن نرخ، ارزان کردن آن. پایین آوردن قیمت آن:
چو من نرخ کسان را بشکنم باز
کسی نرخ مرا هم بشکند باز.
نظامی.
- امثال:
سرم را بشکن نرخم را نشکن. (یادداشت مؤلف).
- || پایین آمدن قیمت آن. (از فرهنگ فارسی معین):
گر مشک خواند خاک درت را فلک مرنج
نرخ گهر به طعن خریدار نشکند.
محمدبن ابی بکر نسفی.
- بازار کسی (چیزی) را شکستن، شکستن بازار کسی (چیزی)، خریداران او را به متاع خود جلب کردن. (یادداشت مؤلف). او را از ارزش و اعتبار انداختن. بی قدر و اعتبار ساختن وی:
غمی شدسکندر ز گفتارشان
برآشفت و بشکست بازارشان.
فردوسی.
چو تهمورث آگه شد از کارشان
برآشفت و بشکست بازارشان.
فردوسی.
برِ من آن بت بازار نیکوان بشکست
کجا چنان بت باشد که را بود بازار.
فرخی.
گل بر سر سرو دسته بسته
بازار هوای خود شکسته.
نظامی.
زآلایش نفس بازرسته
بازار هوای خود شکسته.
نظامی.
شعاع روی تو بازار ماه و خور بشکست
چنانکه معجز موسی طلسم جادو را.
سعدی.
بازار حسن جمله ٔ خوبان شکسته ای
ره نیست کز تو هیچ خریدار بگذرد.
سعدی.
سرو چمن پیش اعتدال تو پست است
روی تو بازار آفتاب شکسته ست.
سعدی.
جانا اگر برافکنی از رخ نقاب را
بازار بشکنی به جهان آفتاب را.
ناصر روایی خلخالی.
|| افطار. گشادن. باز کردن: روزه شکستن، روزه گشادن. (یادداشت مؤلف).
- شکستن روزه، باطل کردن با افطار در غیر وقت مقرر. (یادداشت مؤلف).
- || افطار. افطار کردن. (یادداشت مؤلف). || کم شدن. کاستن. کم آمدن. کسر آمدن.
- شکستن مال، مال شکستن، کم آمدن. از بین رفتن. حیف و میل شدن. کسر شدن: امیر را سخت حریص دیدم در بازستدن مال گفتم بیندیشم و دی و دوش در این بودم و هرچند نظر انداختم صواب نمی بینم این حدیث کردن که زشت نامی بزرگ حاصل آید و از این مال بسیار بشکند که ممکن نگردد که باز توان ستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 259). چون ما حرکت کردیم بگو تا بر آنها بنویسند این گروه را بر آن گروه و آنرا بر این تا مالها مفاصات شود... خفّتها و تشدیدها رفت و آخر بسیار مال بشکست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261).
|| نشاندن. اطفاء کردن. خنثی کردن. از میان بردن. کم کردن.تقلیل. دفع: آب اسفرزه زده تشنگی شکند. آب زرشک صفرا شکند. چای گرم تشنگی بشکند. دفع کردن. برداشتن. (یادداشت مؤلف): کتیرا، بدی بسیار داروها را بشکند. (الابنیه عن حقایق الادویه). یرقان را نیک بود و صفرا بشکند. (الابنیه). مضرت زهرهاء و جمندگان زیانکار بازدارد و بشکند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). اگر تخم بادیان و زیره و نانخواه در آب بجوشانند و... بخورند بادها را بشکند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). قلونیای پارسی، بادهاء رحم بنشاند و بشکند و رحم را قوت دهد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). طبیخ او [افسنطین] با سنبل قولنج را بشکند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). آلو ترش صفرا بشکند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). گرم کند و بادها را بشکند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). شراب تلخ و تیره باد بشکند وبلغم را ببرد. (نوروزنامه). شراب ریحانی دل و معده را قوی کند و بادها بشکند. (نوروزنامه). جالینوس گوید [شراب] باد معده را بشکند و رگها را فراخ کند. (راحهالصدور راوندی). کرفس، بول و حیض براند و بادها بشکند و تفتیح سده ٔ جگر کند. (ریاض الادویه).
- شکستن حدت چیزی، بی تأثیر کردن آن. (یادداشت مؤلف).
- شکستن حرارت، دفع کردن گرما. (فرهنگ فارسی معین). شکستن گرما. و رجوع به همین ترکیبات شود.
- || رفعکردن عطش. (فرهنگ فارسی معین). اطفاء آن. (یادداشت مؤلف):
دلخون ناردان ویم گرچه آب او
هرگز حرارت دل پرناز نشکند.
محمدبن ابی بکر نسفی.
- شکستن خمار، دفع کردن خمار بوسیله ٔ نوشیدن مجدد شراب و غیره. (فرهنگ فارسی معین). علاج و شفا و رفع آن. (یادداشت مؤلف):
خون دل من است شرابی که جزبدو
چشمت خمار غمزه ٔ خونخوار نشکند.
محمدبن ابی بکر نسفی.
به سیلی رگ و سَرْش پیدا کنیم
خمار شبانه بدو بشکنیم.
اسدی.
نخستین شکستند بر خود خمار
پس از بزم و رامش گرفتند کار.
اسدی.
آبیست نزد من که خمار تو بشکند
پیش آرمت چو گویی بشکن خمار من.
ناصرخسرو.
نگویم در وفا سوگند بشکن
خمارم را به بوسی چند بشکن.
نظامی.
نبیند تلخ گشته سازگارش
شکسته بوسه ٔ شیرین خمارش.
نظامی.
خمارم مگر بشکنی زآب نار
به دفع خماری بدینسان خم آر.
نظامی.
چونوشین باده را در پرده بستی
خمار باده ٔ نوشین شکستی.
نظامی.
- || دفع شدن خمار. (فرهنگ فارسی معین).
- شکستن عطش (تشنگی)، نشاندن تشنگی. فرونشاندن تشنگی را.آب خوردن کمی. اطفاء تشنگی. (یادداشت مؤلف):
سیراب لعل اوست که جان و دل مرا
زو تشنگی به خوردن بسیار نشکند.
محمدبن ابی بکر نسفی.
همجت الابل من الماء، به یکبار آب خورد چندانکه بشکست تشنگی را. (منتهی الارب). و رجوع به ترکیب شکستن حرارت شود.
- شکستن قوّت چیزی، کم اثر ساختن آن. کاستن نیرو و تأثیر آن: روغن بلسان بگیرند و با اندکی افیون قوت آن بشکنند واندرکشند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- امثال:
صفرایش به لیمویی بشکند. (جامع التمثیل).
|| شرمسار کردن. آزردن. رنجیده و ناراحت کردن. ملول ساختن. مأیوس کردن. (یادداشت مؤلف):
این دو سه بدنام کن عهد خویش
می شکنندم همه چون عهد خویش.
نظامی.
پیوسته است سلسله ٔ موجها به هم
خود را شکسته هرکه دل ما شکسته است.
صائب تبریزی.
- دل شکستن، شکستن دل. آزرده ساختن دل:
تا توانی دلی به دست آور
دل شکستن هنر نمی باشد.
؟
و رجوع به ترکیب شکستن دل کسی شود.
- شکستن خاطر کسی، خاطر کسی را شکستن، آزرده خاطر ساختن وی را با گفتار یا کرداری آزارنده. (یادداشت مؤلف):
رسمی عجب گذاشت در آیین صفدری
آن صف شکن که خاطریاران شکست و رفت.
رشیدیاسمی.
و رجوع به ترکیب شکستن دل کسی شود.
- شکستن دل کسی، آزرده خاطر ساختن او را. دل آزرده کردن وی را.با گفتاری یا کرداری ناهنجار کسی را مغموم کردن. آزرده کردن او را از منعی یا گفتار و کرداری آزارنده. (یادداشت مؤلف):
همه نام جویید و نیکی کنید
دل نیک پی مردمان مشکنید.
فردوسی.
دل مرد بیدادگر بشکنم
همی بیخ و شاخش ز بن برکنم.
فردوسی.
همانا کنون زورم افزونتر است
شکستن دل من نه اندرخور است.
فردوسی.
بجای نکوکار نیکی کنم
دل مرد درویش را نشکنم.
فردوسی.
زین شهر دورنگ نشکنم دل
کو را دل ایرمان ببینم.
خاقانی.
دلم را غم بینوایی شکست
گرفتم ره نانوایی بدست.
نظامی.
به نومیدی دلم را بیش مشکن
نشاطم را چو زلف خویش مشکن.
نظامی.
دل زیردستان نباید شکست
مبادا که روزی شوی زیردست.
سعدی.
پیوسته است سلسله ٔ موجها به هم
خود را شکسته هرکه دل ما شکسته است.
صائب.
- || نومید کردن و مأیوس کردن کسی را. (یادداشت مؤلف):
بجای کسی گر تو نیکی کنی
مزن بر سرش تا دلش نشکنی.
فردوسی.
که رستم همی پیل جنگی کنی
دل نامور انجمن بشکنی.
فردوسی.
ولیکن نباید شکستن دلم
که چون بشکنی دل ز تن بگسلم.
فردوسی.
همه پاسخت را بخوبی کنم
دلت را به گفتار بد نشکنم.
فردوسی.
- || نومید شدن کسی. (یادداشت مؤلف) (از فرهنگ فارسی معین): غوریان را دل بشکست و گریختن گرفتند. (تاریخ بیهقی). او بدان کشته شد... و یارانش را دل بشکست. (تاریخ بیهقی). یک چوبه تیر به حلق وی زد و او بدان کشته شد و از آن به رخ بیفتاد و یارانش را دل بشکست. (تاریخ بیهقی). پیر چون شنید دلش بشکست و گفت این پادشاه را سرگردان کرده است. (اسکندرنامه، نسخه ٔ نفیسی).
- || متأثر شدن کسی. (از فرهنگ فارسی معین). رنجیده و آزرده شدن وی:
جان ترنجیده و شکسته دلم
گویی از غم همی فروگسلم.
رودکی.
عمرو و زید عصر دل خستند و در بستند کل
سائلان وزائران را پشت خفت و دل شکست.
سوزنی.
- شکستن قلب کسی، شکستن دل وی را. دل آزرده و رنجیده خاطر ساختن وی را:
مبارزان جهان قلب دشمنان شکنند
ترا چه شد که همه قلب دوستان شکنی.
سعدی.
و رجوع به ترکیب شکستن دل کسی شود.
- شکستن کسی را؛ قهر کردن بدو. آزردن وی. (یادداشت مؤلف).
|| خجل شدن. (از ناظم الاطباء) (برهان) (فرهنگ جهانگیری). خوار و خفیف شدن. متأثر شدن. ملول گشتن. شرمنده و آزرده خاطر شدن. (یادداشت مؤلف): شیخ بوبکر را گفت اگر رسالت آن پیر سبک می داری سخن او به نزد ما عزیز است. ابوبکر گوید من بشکستم... شیخ گفت: متفق و مختلف یاد داشتی و سؤال پیر می یاد نداشتی. از آن سخن شیخ شکسته ترشدم. (اسرارالتوحید ص 74).
با ر
فرهنگ معین
(مص م.) خرد کردن، مغلوب ساختن، تا کردن، شکار کردن، (مص ل.) خرد شدن، مغلوب شدن، تعظیم کردن، دو تا شدن، تکیده شدن. [خوانش: (ش کَ تَ) [په.]]
فرهنگ عمید
با ضربه یا فشار چیزی را چند قطعه کردن،
[مجاز] مغلوب کردن، هزیمت دادن دشمن،
[مجاز] قطع کردن و ناتمام رها کردن چیزی: عهد شکستن، نماز را شکستن،
[مجاز] کم کردن ارزش چیزی یا کسی،
[مجاز] ایجاد صدا کردن در مفاصل دست، پا، کمر یا گردن،
(مصدر لازم) [مجاز] چیزی را از حالت طبیعی خارج کردن: شکستن عکس،
(مصدر لازم) چند قطعه شدن چیزی بر اثر ضربه یا فشار،
(مصدر لازم) [مجاز] مغلوب شدن،
(مصدر لازم) [مجاز] از میان رفتن،
(مصدر لازم) [مجاز] کاهش یافتن،
۱۱. (مصدر لازم) [مجاز] کم شدن: قیمتها شکست،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
اقاله، خردشدن، خرد کردن، ریزریز کردن، گسستن، تکسیر، کسر، درهمشکستن، مغلوب کردن، منهزم ساختن
فارسی به انگلیسی
Break, Breakage, Fracture, Cut, Force, Rip
فارسی به ترکی
kırmak
فارسی به عربی
استراحه، اعص، انتهک، حطم، شق، عرقله، فرض، قطعه، کسر، اِخْتِراق
فرهنگ فارسی هوشیار
چیزی را چندین پاره کردن و خرد کردن، قطعه قطعه کردن، پاره پاره کردن، ریز ریز کردن
فارسی به ایتالیایی
فارسی به آلمانی
Bruch (m), Bruch (m), Bruckteil (m)
معادل ابجد
830