معنی شیر خدا

لغت نامه دهخدا

شیر خدا

شیر خدا. [رِ خ ُ] (اِخ) شیر خدای. لقب حضرت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب. (ناظم الاطباء). ترجمه ٔ اسداﷲ، یکی از القاب حضرت علی کرّم اﷲ وجهه. (غیاث) (از آنندراج). لقب که ایرانیان به علی بن ابیطالب علیه السلام دهند، وآن ترجمه ٔ اسداﷲ است. (یادداشت مؤلف):
تو به آواز چرا می رمی از شیر خدا
چون پی شیر نگیری و نباشی نخجیر؟
ناصرخسرو.
شیر خدای را چو مخالف شود کسی
هرگز مکن مگر به خری هیچ تهمتش.
ناصرخسرو.
از علی میراث داری ذوالفقار
بازوی شیر خدا هستت بیار.
مولوی.
تا کی بود این گرگ ربایی بنمای
سرپنجه ٔ دشمن فکن ای شیر خدای.
حافظ.
آری شیر خدا و شمشیر مصطفی (ص) را روا نباشد که تنها به قلعه ای رود. (نقض الفضائح ص 118).


خدا

خدا. [خ َ] (ع اِ) کرمها که با سرگین ستور برآیند. (از ناظم الاطباء).

خدا. [خ َ] (اِخ) نام موضعی است. (منتهی الارب). یاقوت آن را بنقل از عمرانی ذکر می کند.

خدا. [خ ُ] (اِخ) نام ذات باری تعالی است همچو «اله » و «اﷲ». (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در حاشیه ٔ برهان قاطع در وجه اشتقاق این کلمه چنین آمده است: پهلوی متأخر xvatay، پهلوی اشکانی xvatadh، پازند « xvadaiهوبشمان ص 54 ح » «مسینا 139:2». بعضی این کلمه را از اوستایی xvadhaya (hudhaya)، مشتق دانسته اند و نولدکه بحق در این وجه اشتقاق شک کرده، چون خدای فارسی و خواتای پهلوی بکلمه ٔ xwataya یا xwatadha اقرب است و آنهم با سانسکریت ayu + svatas (از خود زنده) یا سانسکریت adi + svatas (از خود آغازکرده) رابطه دارد. برای اطلاع از عقاید مختلف رجوع شود به بارتولمه 1862، اساس اشتقاق فارسی 471، هوبشمان 471، تتبعات ایرانی، دارمستتر 1 ص 7، یشتها 1:42، خرده اوستا255، کردی « xvadeاساس فقه اللغه ٔ ایرانی 1:2 ص 285»، اشکاشمی xuda، زباکی « xudaiگریرسن 84»، گیلکی xuda. در پهلوی و پازند خواتای بمعنی شاه آمده و «خواتای نامک »، یعنی «شاهنامه ». خدا در زبان فارسی بمعنی اﷲ گرفته شده. رجوع شود به خداوند. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). چون لفظ خدا مطلق باشد بر غیر ذات باری تعالی اطلاق نکنند، مگر در صورتی که بچیزی مضاف شود، چون: کدخدای و ده خدا. گفته اند که خدا بمعنی خودآینده است چه مرکب است از کلمه ٔ خود و کلمه ٔ «آ» که صیغه ٔامر است از آمدن و ظاهر است که امر به ترکیب اسم معنی اسم فاعل پیدا می کند و چون حق تعالی بظهور خود بدیگری محتاج نیست، لهذا به این صفت خواندند. (از غیاث اللغات). پارسیان اطلاق این لفظ تنها بر خداوند تعالی کنند. بندگی «شیخ واحدی » می فرمودند که اکثر محل در اصل وضع فارسی دال معجمه بوده است که ایدون بدال مهمله می خوانند، مگر لفظ خدا که بغیر نام خداوند جل جلاله روا نیست و خدمت امیر شهاب الدین حکیم بدال مهمله می خواندند. فاما چون مرکب مستعمل باشد مانند خانه ٔ خدا، کدخدا، دولت خدا، آن هنگام اطلاق آن بر غیر خدا هم کنند و معنی آن خداوند و خداوند خانه و خداوند دولت بود. (شرفنامه ٔ منیری). نزد یهودیان «یهوه » و بهندی خدا را «رام » می گویند و در قاموس کتاب مقدس آمده است: خدا یعنی، از خود بوجودآمده و آن اسم خالق و جمیعموجودات و حاکم کل کاینات می باشد و او روحی است بی انتها و ازلی و در وجود و حکمت و قدرت و عدالت و کرامت بی تغییر و تبدیل و به انواع مختلفه و طرق متنوعه خود را در موجودات ظاهر می سازد. اما صفات خدایی دلالت می نماید بر این که از جمیع ممکنات کاملتر می باشد، زیرا قدوس است و لایفنی و همه جا حاضر و قادر کل و بی تبدیل و عادل و رحیم و کلیم و محب می باشد:
سوی آسمان کردش آن مرد روی
بگفت ای خدا این تن من بشوی
از این اژغها پاک کن مر مرا
همه آفرین ز آفرینش ترا.
ابوشکور بلخی.
خدا را نستودم که کردگار من است
زبانم از غزل و مدح بندگانش بود.
رودکی.
بنام خدای جهان آفرین
نمانم ز گردان یکی بر زمین.
فردوسی.
تا دستگیر خلق بود خواجه لامحال
او را بود خدا و خداوند دستگیر.
منوچهری.
این است نبشته ٔ امیرالمؤمنین و گفتگوی او با تو که نیکو گرداند خدا برخورداری ما را بتو. (تاریخ بیهقی ص 314). پدر خواست و خدا نخواست. (تاریخ بیهقی).
چون تو خدای خرشدی از قوت خرد
پس در تو عقل عقل خدایست قول راست.
ناصرخسرو.
معین و یار تو بادا خدای عزوجل
به از خدای که یار و معین تواند بود.
ابوالفرج رونی.
و بمثل پیرزنان در است که چون کار ساخته نیاید، گویند: بر خدایمان هیچ وام نماند. (از اسرار التوحید فی مقامات شیخ ابوسعید).
هم از دوست آزرده ام هم ز دشمن
پس از هر دو تن در خدا می گریزم.
خاقانی.
جانا بخدا توان رسیدن
زلف تو اگر کمند گردد.
خاقانی.
ای دل خاقانی از گذشته مکن یاد
کآنچه بسر آمد ز قضای خدا بود.
خاقانی.
نه افضلم تو خوانده ای ببزم خود نشانده ای
کنون ز پیش رانده ای تو دانی و خدای تو.
خاقانی.
جز خودی زاهد چیست بگو
تو که از پیش خدا آمده ای.
خاقانی.
تو نزادی و دیگران زادند
تو خدایی و دیگران بادند.
نظامی.
شه شنیدم که داشت دستوری
ناخداترسی از خدادوری.
نظامی.
در ادبیات مذهبی فارسی اسماء و ترکیبات زیر برای خدا آمده است که پاره ای از آنها اصل وصفی داشته و کم کم بجای موصوف نشسته اند. البته هر یک از آنها بجای خود در این لغت نامه می آیند و اینک فهرست آنها: آخر، آفریدگار، آفریننده، احد، احسب الحاسبین، اَحسَن ُالخالِقین، اَحکَم ُالحاکِمین، ارحم الرّاحِمین، اَسرَع ُالحاسِبین، اَعظَم، اَکبَر، اَکرَم ُالاَکرَمین، اِله ̍، اَﷲ، اِل̍ه ُالعالَمین، اَمین، اَوّاب، اَوَّل، ایزد متعال، بارّ، باراِل̍ه، بارپروردگار، باری، باری تَعالی ̍، باسِط، باسِطالیَدَین ِ بِالعَطیَّه، باطِن، باعِث، باقی، بخشنده، بخشنده ٔ بی منت، بَدیع، بدیعالسَّماوات، بِرّ، بَصیر:
یکی قدیر بر از قدرت مقدر خویش
یکی بصیر بر از دانش اولوالابصار.
ناصرخسرو.
بَعید، بنده نواز، پاک داد، پروردگار، پیروزگر، توّاب، توانا، جاعِل النّورِ و الظﱡلَمات، جامِع، جان آفرین، جَبّار:
چنین که کرد تواند مگر خدای بزرگ
که قادر است و حکیم است و عالم و جبار.
ناصرخسرو.
جَلیل، جَمیل، جَمیل ُالسِّتر، جهان آرا، جهان آفرین، جهان بان، جهان دار، جهان داور، جَواد، چاره ٔ بیچارگان، چاره ساز، حافظ، حبیب، حَسَن ُالتّجاوُز، حسیب، حَضرَت، حَضرَت ِ اَحَدیّت، حَضرَت ِ باری، حَضرَت ِ باری تَعالی، حَضرَت بیچون، حَضرَت ِ رَب ﱡالْعِزّه، حَضرَت ِ عِزَّت، حَضرَت ِ کِبریائی، حفیظ، حَق ّ، حَکَم، حَکیم:
بدین افعال منطق فاعلی گشت
حکیم و عادل وقادر مقرر.
ناصرخسرو.
چنین که کرد تواند مگر خدای بزرگ
که قادر است و حکیم است و عالم و جبار.
ناصرخسرو.
حَکیم ِ عَلَی الاْ ِطلاق، حَلاّ ل ِ مُشکِلات، حَلیم، حَمید، حَنّان، حَی ّ:
مدبر و غنی و صانع و مقدر و حی
همه بلفظ برآویخته ست از او بیزار.
ناصرخسرو.
حَی ِّ لایَموت، خافِض، خالِق، خالِق ُاْلبَرایا، خالِق ِ بیچون:
بشکر بود بسی سال تا خلاصی یافت
به امر خالق بیچون و واحد اکبر.
ناصرخسرو.
خَبیر، خَفی ُالاْ ِحسان، خَلا ّق، خَلاّ ق ِ عالَم ِ، خَیرُالْحاسِبین، خَیرُالرّازِقین، خَیرُالْماکِرین، دائم، دائِم الْفَضل، دادآفرید، دادآور، دادگر، دادار، دارا، دارای جهان، دارنده، دافِع، دَلیل ُالْمُتَحَیِّرین، دَیّار، دَیّان، دَی̍ان ُالدَّین، داور، ذاری ِ، ذُوالاْ ِکرام، ذُوالاْ ِنعام، ذَوالْجَلال، ذُوالْجَلال وَ الاْ ِکرام، ذوالحول، ذُوالطَّول، ذُوالعرش، ذُوالْعرش الْمَجید، ذُوالْعِزّ، ذُوالْفَضل العَظیم، ذُوالْقُوّهِالْمَتین، ذُوالْمَجد، ذُوالْمَعارِج، ذُوالْمَن ّ، ذُوالْمِنَن، ذُواِنتِقام ِ، رائی، راحِم، رازِق، رافِع، رافِعالدَّرَجات، رَؤف، رَب ُّالاْ َرباب، رَب ﱡالْعالَمین، رَب ﱡالْعِباد، رَب ﱡالعِزّه، رَب ِّ جَلیل، رَب ِّ عِباد، رَحم̍ن، رَحیم، رَزّاق، رشید، رَفیعُالدَّرجات، رَقیب، روزی رسان، رهنما، زه، ساتِر، سامِع، سبب ساز، سُبحان، حضرت سبحان، سُبﱡوح، سَتّارُالعُیُوب، سَریعُالْحِساب، سَرمَدی، سَلام، سَیِّد، شافی، شاکِر، شَدیدُالعِقاب، شَدیدُالقُوی ̍، شَکور، شَهید، شیذَر، شیذیر، صابِر، صادِق، صادِق ُالوَعد، صانِع:
مدبر و غنی و صانع و مقدر و حی
همه بلفظ برآویخته ست از او بیزار.
ناصرخسرو.
صَبور، صَمَد، صورت آفرین، ضارّ، طاهِر، ظاهِر، عادِل:
بدین افعال منطق فاعلی گشت
حکیم و عادل و قادر مقرر.
ناصرخسرو.
عالِم:
چنین که کرد تواند مگر خدای بزرگ
که قادر است و حکیم است و عالم و جبار.
ناصرخسرو.
عالِم ُالاْ َسرار، عالِم ُ السِّرِّ وَالْخَفی̍ات، عالِم ُ الغَیْب ِ وَ الشَّهادَه، عالی، عَدل، عَزیز، عَطوف، عَظیم، عَفُو، عَلاّ م ُالْغُیوب، عَلیم:
بنالم بتو ای علیم قدیر
ز اهل خراسان صغیر و کبیر.
ناصرخسرو.
علیم بِذات ِالصﱡدور، عِلّهُالعِلَل، عَلی، عَلَی ّالاَعلی ̍، عَمید، غافِر، غافِرُالذَّنب، غَفّار، غَفّارالذﱡنوب، غَفور، غَنی ّ:
ندانست در بارگاه غنی
که بیچارگی به ز کبر و منی.
سعدی (بوستان).
غَوث، غیاث ُالمُستَغیثین، غیب دان، فاتِق ُ الْحَب ِّ و النَّوی ̍، فاتح، فاطِرُالسَّماوات، فاطِرُ السَّماوات و الاْ رض، فالِق، فالق الاصباح، فتاح، فَرد، فَعّال ِ لِما یَشاء، فلک گردان، فَیّاض، قابِض، قابِل ُالتَّوب، قادِر:
بدین افعال منطق فاعلی گشت
حکیم و عادل و قادر مقرر.
ناصرخسرو.
چنین که کرد تواند مگر خدای بزرگ
که قادر است و حکیم است وعالم و جبار.
ناصرخسرو.
قاسِم ُالاْ َرزاق، قاضی، قاضِی الْحاجات، قاهِر، قُدّوس، قَدیر:
بنالم بتو ای علیم قدیر
ز اهل خراسان صغیر و کبیر.
ناصرخسرو.
یکی قدیر بر از قدرت مقدر خویش
یکی بصیر بر از دانش اولوالابصار.
ناصرخسرو.
قَدیم، قدیم ُالاْ ِحسان، قدیم تَعالی ̍، قَریب، قَویم، قَوی ّ، قَهّار، قَیّام، قَیِّم، قیﱡوم، کارساز، کاشِف، کافی، کافی المُهِمّات، کَبیر، کردگار، کَریم:
هنوز ار سر صلح داری چه بیم
در عذرخواهان نبندد کریم.
سعدی (بوستان).
کَفی ّ، گروگر، گروگو، گیتی آرای، گیهان خدا، گیهان خدیو، لَطیف:
لطیفی که آوردت از نیست هست
عجب گر بیفتی نگیردت دست.
(بوستان).
لَطیف ُ بِالْعِباد، مالِک ُالْمُلْک، مالِک ِ یوْم ِالدّین، مُبدِی، مُبدِی النِعَم، مُبدِع، مُبین، مُبیِّن، مُتَعالی، مُتَکَبِّر، مَتین، مُجرِی الْفُلک، مَجَوْهَرِالجَواهِر، مُجیب، مُجیب ُالدَّعوات، مُجیب ُالسّائِلین، مجید، مُجیر، مَحبوب، مُحسِن، مُحصی، مَحمود، مُحوِّل الحَوْل ِ وَالاْ َحوال، محیط، مدبر:
مدبر و غنی و صانع و مقدر و حی
همه بلفظ برآویخته ست از او بیزار.
ناصرخسرو.
مُدْرِک، مُذِل ّ، مُرسِل ُالرِّیاح، مُرید، مُسّبّب ُالاَسباب، مُستَجیب ُالدَّعَوات، مُستَعان، مُستَعین، مُستَغاث، مُسَخِّرُالرِّی̍اح، مُصوِّر، مُضِل ّ، مَعانی، مَعبود، مُعِزّ، مُعطی، مُعید، معین، مُغنی، مَغیث، مُفَتِّح ُالاَبواب، مُقتَدِر، مقدر:
مدبر و غنی و صانع و مقدر و حی
همه بلفظ برآویخته ست از او بیزار.
ناصرخسرو.
مُقَدَّم، مُقَدِّم، مُقسِط، مُقَلِّب ُالْقُلوب، مقیت، مُقیل ُالعَثَرات، ملک، مَلِک ُالحّق ِالمُبین، مَلِک ُالعَرش، مَلیک، مَلیک مُقتَدِر، مُمیت، مَنّان، مُنتَقِم، مُنشِی، مَنیع، مُؤَخِّر یا مُؤَخَّر، مُوَفِّق، مُؤمن، مَهدی ّ، مَهین داوَر، ناصِر، نافع، نَصیر، نِعم َالنَّصیر، نِعم َالمَولی ̍، نِعم َالوَکیل، نقش بند حوادث، نور، نیکی دهش، واجِب، واجِب الوُجود، واجد، واحد، واحد اکبر:
بشکر بود بسی سال تا خلاصی یافت
به امر خالق بیچون و واحد اکبر.
ناصرخسرو.
وارث، واسع، واسِعُالفَضل، واسِعُالْمَغفِرَه، والی، واهِب، واهِب ُالصﱡوَر، وتر، وَدود، وسیله ساز، وَفی ّ، وکیل، وَلی ّ، وَلی ُالتَّوفیق، وَلی ُالحَمد، وَهّاب، هادی، هادِی المُضِلّین، هادی اِلی سَبیل ِالرِّشاد، هُدی ̍، هو، یزدان، یکتا، یگانه.
- امثال:
آنقدر خداخدا کردم
تا ابره را قبا کردم.
(یادداشت بخطمؤلف).
از خودت که گذشته خدا عقلی به بچه هات بدهد. (یادداشت بخط مؤلف).
خدا از پدر و مادر مهربانتر است، نظیر: و هو ارحم الراحمین. (قرآن 64/12 و 92) (امثال و حکم دهخدا).
خدا از چنان بنده خرسند نیست
که راضی بقسم خداوند نیست.
سعدی (از امثال و حکم دهخدا).
خدا از دلت بپرسد، شرم یا لجاج ترا بر آن داشته که گویی فلان چیز یا فلان کس را نخواهم و دل تو جز آن گوید. (امثال و حکم دهخدا).
خدا از دهنت بشنود، ای کاش چنان شود که تو گویی. (امثال وحکم دهخدا).
خدا از رگ گردن به بنده نزدیک تر است. اقتباس از آیه ٔ شریفه: نحن اقرب الیه من حبل الورید. (قرآن 16/50) (امثال و حکم دهخدا).
خدا از موی سپید شرم می کند، حرمت را نگاه باید داشت:
دلم می دهد وقت وقت این نوید
که حق شرم دارد ز موی سپید
عجب دارم ار شرم دارد ز من
که شرمم نمی آید از خویشتن.
سعدی (از امثال و حکم دهخدا).
خدا اول حلال کرد بعد حرام. مقصود این است: اصل اباحه می باشد. (از امثال و حکم دهخدا).
خدا این چشم را به آن چشم محتاج نکند، احتیاج و نیاز، خواری و زبونی آرد. (امثال و حکم دهخدا).
خدا بحق چو دری بر کسی فروبندد
ز راه لطف و کرم دیگری گشاید باز.
؟ (امثال و حکم دهخدا).
خدابنده را کآزمایش کند
خدابنده باید ستایش کند.
ادیب پیشاوری (از امثال و حکم دهخدا).
خدا به آدم چشم داده، مقصود این است چرا بد انتخاب کرده اید. (امثال و حکم دهخدا).
خدا به آدم شعور داده، منظور این است: چرا بد گزینی، چرا نیک نسنجی و ندانی ؟! (از امثال و حکم دهخدا).
خدا به آدم عقل داده. رجوع به «خدا به آدم شعور داده » شود. (امثال و حکم دهخدا).
خدا به او دست داده، مقصود این است: کارهای خویش را به دیگران نباید گذاشت. (امثال و حکم دهخدا).
خدا بخت بدهد، این خدا به آدم هوش داده، رجوع به «خدا به آدم شعور داده » شود. (از امثال و حکم دهخدا). خدا بخت بدهد، این تعبیر بیشتر نزد زنان متداول است و به رشک و حسد درباره ٔ زنی که نزد شوی یا کسان خویش محبوب باشد، گفته می شود. (یادداشت به خط مؤلف).
خدا بخواهد از نر هم بچه می دهد، ابلهی را گفتند: چرا بجای گوسفندان نر، میش نگاه نداری تا از نتایج آن فایدتی حاصل کنی، گفت: اگر خدای خواهد از نر هم بچه دهد. (از امثال و حکم دهخدا).
خدا برف بقدر بام می دهد، نظیر:
هرکه بامش بیش برفش بیشتر.
(امثال و حکم دهخدا).
خدا بزرگ است، هنوز باید امیدوار بود. (امثال و حکم دهخدا).
خدا بقدر قلب هر کس می دهد، حسود و رشگن غالباً فقیر و بی بضاعت باشد، نظیر:
هر کس آب دلش را می خورد.
خدا بگیردشان زآنکه چاره ٔ دل ما
به یک نگاه نکردند و می توانستند.
هاتف (از امثال و حکم دهخدا).
خدا بی عیب است، نظیر: گل بی عیب خداست. (از امثال و حکم دهخدا).
خدابینی از خویشتن بین مخواه، یعنی متواضع خدابین است نه متکبر. (از امثال و حکم دهخدا).
خدا پاکمان کند و خاکمان کند، دعائی است که بدان بخشایش وغفران، خدا را پیش از مرگ خواهند. (از امثال و حکم دهخدا).
خداپرست شکم پرست نباشد، مثلی است در ذم شکم پرستی. (از امثال و حکم دهخدا).
خدا پنج انگشت را یکسان نیافریده، نظیر: پنج انگشت برادرند نه برابر. (از امثال و حکم دهخدا).
خدا تنگ روزی می کند اما قحط روزی نمیکند. نظیر: دهن باز بی روزی نمیماند، الرزق علی اﷲ. (از امثال و حکم دهخدا).
خدا جامه دهد کو اندام، نان دهد کو دندان، یعنی مردی بی ارز است و درخورد دولت و نعمتی که دارد نیست. (از امثال و حکم دهخدا).
خدا جای حق نشسته است، یعنی ستمکاربکیفر زشتکاری خود رسد. (امثال و حکم دهخدا).
خدا جای میخ گذاشته بود شکر، مرحوم دهخدا در امثال و حکم نوشته اند که این مثل را شنیده ام ولی مأخذ و مورد استعمال آنرا نمی دانم. ظاهراً مأخذ آن این است: دیوانه ای می خواست میخی بمحلی فروبرد اتفاقاً سوراخی بر دیوار یافت و میخ را بدانجا فروبرد. عاقلی چون این دید، گفت: خدا را شکر که خدا جای میخ را گذاشته بود و الا ممکن بود این دیوانه آنرا بیکی از سوراخهای بدن ما فروکند. این مثل را در جایی میزنند که کاری بگره افتد و شخصی گیج شود و ناگاه مفری فرارسد.
خدا چشم راست را بچشم چپ محتاج نکند، مقصود آن است که خدا انسانی را به انسانی محتاج نکند. (از امثال و حکم دهخدا).
خدا خر را دید شاخش نداد، نظیر:
آن دو شاخ گاو اگر خر داشتی
تخم انسان از زمین برداشتی.
(از امثال و حکم دهخدا).
خدا خواسته است، اگر حضرت عباس بگذارد، بمزاح این دولت باقی نماند. (از امثال و حکم دهخدا).
خداخواه را دوستی باید نه خودخواه را. (یادداشت بخط مؤلف).
خداخواهی بود یا خداخواهی شد که فلان طور شد. (یادداشت مؤلف).
خدا داده بما مالی یک خر مانده سه پا نالی، از نال نعل اراده شده و حکایت این است که مردی نعلی یافته بود و بزن می گفت: خدا بما خری داده است. زن پرسید: در کجا. است، گفت: اینک یک نعل آنرا یافته ام، تنها خر و سه نعل دیگر می ماند. (از امثال و حکم دهخدا).
خدا داناتر است، اﷲ اعلم. (یادداشت بخط مؤلف).
خدا داناست، العلم عند اﷲ. (امثال و حکم دهخدا).
خدا درد داده درمان هم داده یا دوا هم داده، رنجوری و بیماری را پزشک و داروست. نظیر: المتانی فی علاج الداء بعدان عرف وجه الدواء کالمتانی فی اطفاء النار و قد اخذت بحواشی ثیابه:
درد در عالم ار فراوان است
هر یکی را هزار درمان است
شپش ار هست ناخنت هم هست
کیک را گوش مال چون برجست
کوه اگر پر ز مار شد مشکوه
سنگ و تریاک هست اندر کوه
ور ز کژدم بدل گمان داری
کفش و نعل از برای آن داری.
سنائی.
دان که هر رنجی زمردن پاره ایست
جزو مرگ از خود بر آن گر چاره ایست
چون ز جزو مرگ نتوانی گریخت
دان که کلش بر سرت خواهند ریخت.
مولوی.
خدا درد را به اندازه ٔ طاقت می دهد. (امثال و حکم دهخدا).
خدا درد را به دوستان میدهد. (از جامع التمثیل). نظیر: البلاء للولاء. (از امثال و حکم دهخدا).
خدا دیرگیر است اما سخت گیر است. (از امثال و حکم دهخدا):
نیست غم گر دیر بی او مانده ای
دیرگیر و سخت گیرش خوانده ای.
مولوی.
دیرگیر و سخت گیرد رحمتش
یکدمت غائب ندارد حضرتش.
مولوی.
نظیر:
لطف حق با تو مداراها کند
چونکه از حد بگذرد رسوا کند.
مولوی (از امثال و حکم دهخدا).
خدارا بر آن بنده بخشایش است
که خلق از وجودش در آسایش است.
سعدی (از امثال و حکم دهخدا).
خدا را بنده نیست، وقتی که کسی بسیار خوشحال باشد درباره ٔ او این را می گویند. (از امثال و حکم دهخدا).
خدا را خدا بگویند کفر نیست، چرا از برشمردن عیبها و آهوهای شما بر شما آزرده میشوید؟ (از امثال وحکم دهخدا).
خدا را کسی ندیده ولی بدلیل عقل شناخته اند، مقصود این است حدس من در این امر صائب است. (امثال و حکم دهخدا).
خدا رحم کرد خونش را گرفتیم، مثل از طبیب احمقی مشهور شده است که از مریضی خون گرفته و مریض مرده بود و او میگفت... ولی حالا این تعبیر را در موردی که چاره ای اندیشیده اند وآن تا حدی از حدّت و شدت پیش آمد سوئی کاسته است، گویند. (از امثال و حکم دهخدا).
خدا رزاق است، الرزق علی اﷲ:
گرم نیست روزی ز خوان کسان
خدایست رزاق و روزی رسان.
نظامی (از امثال و حکم دهخدا).
خدا زیاد کند، در مورد نان یا غذائی که بسیاربد است و مرد یا زنی که سخت زشت و کریه المنظر است، بکار برند. (امثال و حکم دهخدا).
خدا ساخته اگر حضرت عباس بگذارد، نظیر: خدا خواسته است، اگر حضرت عباس بگذارد. از امثال و حکم دهخدا).
خدا سرما را بقدر بالاپوش می دهد، نظیر: خدا درد را به اندازه ٔ طاقت می دهد. (امثال و حکم دهخدا).
خدا سیّمی را بخیر بگذارد، یکی از عقاید خرافی عامه است که گمان کنند هر چیز یا هر کاری که دو بار شد بی شک سومی خواهد داشت، هیچ دومی نیست که سه نشود؛ لاتثنی الا و قد تثلث. (از امثال و حکم دهخدا).
خدا شاه خلها را بیامرزد، بمزاح این کار شما از روی کودکی و سبک دلی است. (از امثال و حکم دهخدا).
خدا شاه دیواری خراب کند تا چاله ها پر شود، برای خرجهایی که پیش است مالی گزاف ضرور است. (امثال و حکم دهخدا).
خدا صابران را دوست دارد، اقتباس از آیه ٔ شریفه: و اﷲ یحب الصابرین. (قرآن 146/3) (از امثال و حکم دهخدا).
خدا عالم است، اﷲ عالم. (از امثال و حکم دهخدا).
خدا کریم است، امید است که فلان مقصود برآید، نظیر: لعل اﷲ یحدث بعد ذلک امراً. (قرآن 1/65) (از امثال و حکم دهخدا).
خدا کس بی کسان است:
خدای خردبخش روزی رسان
پناه فقیران کس بیکسان.
امیر وحیدالدین مسعود.
دستگیر است بیکسان را او
نپسندد چو ما خسان را او.
سنائی (از امثال و حکم دهخدا).
خدا کشتی آنجا که خواهد برد
وگر ناخدا جامه بر تن درد.
سعدی.
نظیر: یحب المرء ان یلقی مناه
و یأبی اﷲ الا ما یشاء.
قیس بن خطیم.
ما کل ما یتمنی المرء یدرکه
تجری الریاح بما لاتشتهی السفن
بَرَد کشتی آنجا که خواهد خدای
دَرَد جامه بر تن اگر ناخدای.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
خدا کی میدهد عمر دوباره، نظیر: آدم دودفعه به دنیا نمی آید:
ساقیا عشرت امروز بفردا مفکن
یا ز دیوان قضا خط امانی بمن آر.
حافظ (از امثال و حکم دهخدا).
خدا گر ببندد ز حکمت دری
برحمت گشاید در دیگری.
سعدی (از امثال و حکم دهخدا).
خدا میان دانه ٔ گندم خط گذاشته است، مرد باید به بخش خویش خرسند باشد و بسهم دیگران تجاوز نکند:
زآن دو نیم است دانه ٔ گندم
که یکی خود خوری یکی مردم.
مکتبی (از امثال و حکم دهخدا).
خدا نان دهد کو دندان، جامه دهد کو اندام، رجوع شود به خدا جامه دهد کو اندام، نان دهد کو دندان. (امثال و حکم دهخدا).
خدا نجار نیست اما در و تخته را خوب بهم می اندازد، این دو رفیق یا دو قرین در نهاد و منش بسیار بیکدیگر ماننده اند. (امثال و حکم دهخدا).
خدا ندهد، سلیمان کی دهد. (امثال و حکم دهخدا).
خدا وسیله ساز است، نظیر: از پی هر گریه آخر خنده ای است. (از امثال و حکم دهخدا).
خدا وقتی می دهد نمی پرسد کیستی. (امثال و حکم دهخدا).
خدا وقتی ها میده ورور جماران هم ها میده. بلهجه ٔ روستائیان اطراف طهران. خدا چون خواهد به بنده نعمتی دهد در نزدیکی جماران (جماران قریه ٔ کوچکی در شمال شمیران است) نیز تواند داد. و مثل از مرد جمارانی است که برای تحصیل معاش بطهران آمد و چیزی تحصیل نکرد بجماران برگشت و در نزدیکی قریه کیسه ٔ زری یافت. (از امثال و حکم دهخدا).
خداوند گیتی ستمکاره نیست
که راز خدایست زین چاره نیست.
دقیقی (از امثال و حکم دهخدا).
خدایا هرچه می آید بدست:
خداوندا سه درد آمد بیکبار
خر لنگ و زن زشت و طلبکار
خداوندا زن زشت را تو بردار.
خودم دانم خر لنگ و طلبکار.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
خدا ترا غریب و بیکس نکند:
خداوندا غریبان خوار و زارند
بنزد هیچکس قربی ندارند.
؟
زبان حال و طفل مسلم بن عقیل در شبیه شهادت مسلم است. (امثال و حکم دهخدا).
خدای عقل همیشه جای صلح را باقی می گذارد.
خداوندان فرهنگ، بمانند آشتی را جای در جنگ. (از امثال و حکم دهخدا).
خدای عقل دل بدنیا نمی دهد:
خداوند تاج و خداوند گنج
نبندد دل اندر سرای سپنج.
فردوسی (از امثال و حکم دهخدا).
خدای در نظر صاحب روزی است:
خداوند روزی به حق مشتغل
پراکنده روزی پراکنده دل.
سعدی (از امثال و حکم دهخدا).
خدای حق را به حقدار می دهد، نظیر:
خداوند سزا را بسزاوار دهد.
سنائی (از امثال و حکم دهخدا).
خدایا دنیا چه قدیم است.
خداوند شمشیر و گاه و نگین
چو ما دید و بسیار بیند زمین.
فردوسی (از امثال و حکم دهخدا).
خدای هرچه داده پس می گیرد و سرفه و عطسه را عوض می دهد، نظیر:
و تسلبنی الایام کل ودیعه
و لا خیر فی شیی ٔ یردو یسلب
کستنی رداء من شباب ومنطقاً
فسوف الذی ما قد کستنی و ینهب.
ابن رومی (از امثال و حکم دهخدا).
بشستم سال چون ماهی در شستم
بحلقم در تو ای شستم قوی شستی
ز ما نه هرچه دادت بازبستاند
تو ای نادان تن من این ندانستی.
ناصرخسرو (از امثال حکم دهخدا).
خدای همانقدر که بنده ٔ بد دارد بنده ٔ خوب هم دارد. خدای جهان را جهان تنگ نیست، نظیر: ارض اﷲ واسعه و دنیا فانی نیست. (امثال و حکم دهخدا).
خدای همه چیز را به یک بنده نمی دهد:
خدای ما که با عدل است و داد است
همه چیزی به یک بنده نداده ست.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
خدای هیچ بنده را بگرسنگی امتحان نکند. (از امثال و حکم دهخدا).
خدایا آنکه را عقل دادی پس چه ندادی و آنکه را عقل ندادی پس چه دادی، منسوب به خواجه عبداﷲ انصاری و بزرجمهر، نظیر:
عدو الرجل حمقه و صدیقه عقله. (از امثال و حکم دهخدا).
خدایا تو شبرو به آتش مسوز
که ره میزند سیستانی بروز.
سعدی.
نظیر:
دزد بشمشیر تیز گر بزند کاروان
بر در دکان زند خواجه بزخم پله.
سنائی (از امثال و حکم دهخدا).
خدایا راست گویم فتنه از تو است
ولی از ترس نتوانم چغیدن
لب و دندان ترکان ختا را
بدین خوبی نبایست آفریدن
که از دست لب و دندان ایشان
به دندان دست و لب بایدگزیدن.
اگر ریگی بکفش خود نداری
چرا بایست شیطان آفریدن.
ناصرخسرو (از امثال و حکم دهخدا) و دیوان چ تقوی ص 366.
خدا یار تنبلهاست، بمزاح، پیشامدهای خوب بیشتر کاهلان را نصیب شود، نظیر: خدا یار شلخته هاست، فاطمه ٔ زهرا برای شلخته هادو رکعت نماز خوانده.
خدا یار شلخته هاست، رجوع شود به خدا یار تنبلهاست شود. (از امثال و حکم دهخدا).
خدا یار مظلومان است. (سیاست نامه ٔ خواجه نظام الملک از امثال و حکم دهخدا).
خدایا زین معما پرده بردار. امری روشن و ساده نیست. مأخوذ از بیت ذیل است:
سخن سربسته گفتی با حریفان
خدایا زین معما پرده بردار.
حافظ (از امثال و حکم دهخدا).
خدای است بهتر نگهدار و بس
از او به نباشد خداوند کس.
فردوسی.
نظیر: فاﷲ خیر حافظاً و هو ارحم الراحمین. (قرآن 64/12). (امثال و حکم دهخدا).
خدایا طاقت مردی ندارم زنم کن، مزاحی است با مردی که لباس زنان پوشد یا سایر خویها و منش های آنان راتقلید کند. (امثال و حکم دهخدا).
مرا با ملک طاقت جنگ نیست
بصلح ویم نیز آهنگ نیست
ملک شهریار است و از شهریار
هزیمت شدن بنده را ننگ نیست
اگر بادپایست خنگ ملک
کمیت مرا نیز پالنگ نیست
به خوارزم آید به سقسین روم
خدای جهان را جهان تنگ نیست.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
خدای دانی خلق خدای را مآزار، یعنی:
اگر خدای پرستی تو خلق را بپرست.
ناصرخسرو (از امثال و حکم دهخدا).
خدای درخور هر کس دهد هر آنچه دهد
در این حدیث یقینند مردمان اغلب.
فرخی (از امثال و حکم دهخدا).
خدایست بیچارگان را پناه
به بی دست و پاییم کم کن نگاه.
ادیب پیشاوری (از امثال و حکم دهخدا).
خدای کار چو بر بنده ای فروبندد
بهرچه دست برد رنج او بیفزاید
چو ناامید شود کز کسیش ناید هیچ
خدای قدرت والای خویش بنماید.
از نفثه المصدور (از امثال و حکم دهخدا).
خدا یک جو بخت بدهد. (از امثال و حکم دهخدا).
خدا یک زبان داده و دو گوش، یعنی یکی بگوی و دو بنیوش. (یادداشت بخطمؤلف).
خدا یک عقلی بتو دهد یک پول زیادی بمن. (یادداشت بخط مؤلف).
خدا یکی، یار یکی، نظیر:
یک زن خوب مرد را کافی است
بیش ازین هم دگر نمی شاید
گر فزون شد ز عمر خواهد کاست
هیچ بر عیش هم نه بفزاید
از یکی بیش اگر بخواهی زن
بجز اندوه و غم نمی زاید
ای که زن بیش خواهی و گویی
که بقرآن خدای فرماید
گر خدا گفت با عدالت گفت
وآن ز دست تو برنمی آید
بر سر زن اگر بخواهی زن
هیچیک زآن دومی نیاساید
گاه باشد زن از تو گیرد یاد
چشم بر روی غیر بگشاید
ور زن پارسا چنین نکند
خویش را بهر کس نیاراید
هرچه از شوی کج روی بیند
راه صدق و صفا بپیماید
پروراند بجان و دل فرزند
جان در آن ره نثار بنماید
دل بدیگر زنی نباید داد
مرد را هم خجالتی باید.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
خدای ملک نبخشد بناسزاواری.
؟ (یادداشت بخط مؤلف).
خدای نعمت ما را ز بهر خوردن داد.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
خدای هرچه دهد بنده را ز فتح و ظفر
به دین پاک دهد یا به عقل یا به هنر.
امیرمعزی (از امثال و حکم دهخدا).
خدای هرچه کس را دهد غلط ندهد
غلط روا نبود بر خدای ما سبحان.
عنصری (از امثال و حکم دهخدا).
خدای یوسف صدیق را عزیز نکرد
بخوبرویی لکن بخوب کرداری.
سعدی (از امثال و حکم دهخدا).
گل بی عیب خدا است، نظیر:
گل بی عیب میسر نشود در بوستان.
سعدی (از امثال و حکم دهخدا).
ما هم خدایی داریم، چون کسی خود را بی پناه حس کند، کس دیگر را باپناه بیند، گوید: ما هم خدایی داریم. (از مجموعه ٔ امثال چ هند).
هرچه دلم خواست نه آن می شود
هرچه خدا خواست همان میشود.
؟ (یادداشت بخط مؤلف).
هرکه از خدا نترسد از او بترسید. (یادداشت بخط مؤلف).
هم خدا و هم خرما نمی شود، این مثل در جایی زده می شود که باید از دو چیز یکی را انتخاب کند. (یادداشت بخط مؤلف).
- از خدا بیابی، عوض از خدا یابی:
می ریختی و سبو شکستی
ای محتسب از خدا بیابی.
جویا (از آنندراج).
- باخدا، مقدس. عابد. پارسا.
- بارخدا، خدا. اله:
حکیم بارخدایی که صورت گل خندان
درون غنچه ببندد چو در مشیمه جنین را.
سعدی.
ای بارخدای عالم آرای.
سعدی (گلستان).
- از خدا بی خبر، کنایه از آدم بدکار و ستمکار.
- بخدا سپردم، بخدای سپارم. خداحافظ.
- براه خدا، بی عوض. قربه الی اﷲ.
- خداحافظ،ترکیبی است که بوقت وداع گویند.
- خداآگاه، این ترکیب مرادف است با «خدا آگاه است » و خدا آگاه است عبارتی است که در جواب سؤال از امری که حقیقت آن معلوم نیست، گویند. مثلاً چون کسی سؤال کند فردا چه خواهد شد؟ مخاطب جواب می دهد: خدا آگاه است. (از ناظم الاطباء). مرادف «العلم عنداﷲ».
- خداآمرزیده،مرحوم. مغفور. نعت است مر آن کس را که مرده، توقیریست که بازماندگان مرده، بوقت خطاب به او می گذارند.
- خدا بخواهد، خداوند میل داشته باشد.
- خدا بدور، پناه بر خدا. مقابل ماشاء اﷲ. (یادداشت بخطمؤلف): خدا بدور بچه های فلانی یکی دو تا نیستند. خدا بدور چقدر روز طولانی بود. خدا بدور چه شب سردی بود.
- خدا برد، کجامیروی و این را در جایی گویند که عزیزی برای کاری برود و بتمنا از او سؤال کنند: خدا برد. (آنندراج):
اگر خدا برد ای دل سر کجا داری
که مدتی است که آتش بزیر پاداری.
صائب (از آنندراج).
عروس دامن قاسم گرفت و گفت ز شرم
خدا برد بکجا میروی چنین سرگرم.
میر محمد افضل ثابت در مرثیه (از آنندراج).
هر جا دو چار میشود از کار میروم
یکبار از غرور نپرسد خدابرد.
اسیر (از آنندراج).
- خدا بردارد، بمیراند. از میان بردارد. (آنندراج) (از غیاث اللغات):
بنشسته چنان قوی که برداشتنش
کار دیگری نیست خدا بردارد.
عالی (از آنندراج).
بسوی او نبینم نیز تا آگه نگردی تو
خدا از پیش چشم من ترا ای غیر بردارد.
سنجر کاشی (از آنندراج).
- || روا دارد. (آنندراج):
تا کی از جور تودل بار جفا بردارد
آنقدر جور بما کن که خدا بردارد.
فضلی جربادقانی (از آنندراج).
- خدابرکت، دعایی است که گذرنده ٔ به خرمن، به مباشر و صاحب آن کند. (یادداشت بخط مؤلف). مقصود از این دعا آن است: خداوند خرمن را زیاد کند، خداوند مقدار آن را افزونی دهد.
- خدا برکت بده، دعایی است که گذرنده ٔ بخرمن، بمباشر و صاحب آن کند.
- خداوند زیاد کند، خداوند مقدار آن را افزون کند، خدا آن را کثیر گرداند. گاهی این جمله بجهت تعجب نیز گفته می آید، یعنی دروقت تعجب از اندازه ٔ امری کسی آن را بکار میبرد. گاه نیز بطعنه در وقت کم بودن مقدار چیزی آن را بکار میبرند.
- خدا بزرگه، این عبارت که اصل آن «خدا بزرگ است » می باشد و ترجمه ٔ «اﷲ اکبر» عربی است، در تداول عوام در موردی بکار میرود که نتیجه ٔ بد امری قبل از پایان آن به اقدام کننده گوشزد می شود و او در جواب می گوید: «هر طور که می خواهد بشود خدا بزرگه » و قصد او از اطلاق «خدا بزرگه » این است که با آمدن آن نتیجه ٔ بد باز چون خداوند بزرگ و عظیم است، اگر دری بسته شود در دیگری گشاده می گردد چه عنایت او همواره بر سر آدمی است.
- خدا بگیرد، به غضب الهی گرفتار آید. (آنندراج):
کسی از رقیب هر دم سخنی چرا بگیرد
ز گرفت ما چه خیزد مگرش خدا بگیرد.
باقر کاشی (از آنندراج).
درحقیقت، بمعنی خدا از میان ببرد و خدا نابود کند نفرینی می باشد.
- خدا بهمراه، ترکیبی است که بوقت وداع گویند. خداحافظ.
- خداخدا کردن، خواندن خدا را برای برآمدن حاجتی. پناه بخدا بردن:
آنقدر خداخدا کردم
تا ابره را قبا کردم.
- خدا نکرده، عبارتی است که شخص بترس از وقوع امری می گوید و با این گفتن آرزو دارد که آن امر واقع نشود. شما را بخدا. انشد کم باﷲ.
- در راه خدا دادن، بی عوض بخشیدن. بی منظور و اجر بخشش کردن.
- مرد خدا، پارسا. زاهد:
سعدی ره کعبه ٔ رضا گیر
ای مرد خدا ره خدا گیر.
سعدی.
- نیم خدا، موجودات روحانی. موجودات عالم علوی چون کروبیان و فریشتگان.
|| (اِ) صاحب. مالک. در این معنی خدا با ذال نقطه دار هم خوانده میشود. (از برهان قاطع).
- خانه خدا، صاحب خانه. مالک خانه:
مرغ مألوف که با خانه خدا انس گرفت
گر بسنگش بزنی جای دگر می نرود.
سعدی (طیبات).
- خرخدا، صاحب خر. مالک خر.
- دولت خدا، صاحب دولت:
هنر هر کجا یافت قدری تمام
بدولت خدایی برآورد نام.
نظامی.
|| شاه. (یادداشت بخط مؤلف). فرزندان ماهویه، کشنده ٔ یزدگرد را خداکشان می گفتند.
- بخارخدا، بخارا خداه. شاه بخارا.
- توران خدا، پادشاه توران:
مگر شاه ارجاسب توران خدا
که دیوان بدندی به پیشش بپا.
فردوسی.
- زابل خدا، پادشاه زابلستان:
برون رفت مهراب کابل خدا
سوی خانه ٔ زال زابل خدا.
فردوسی.
چو دختر چنان دید زابل خدا
تو گفتی روانش برآمد ز جا.
فردوسی.
- کابل خدا، پادشاه کابل:
برون رفت مهراب کابل خدا
سوی خانه ٔ زال زابل خدا.
فردوسی.
بدستوری بازگشتن بجا
شدن شادمان پیش کابل خدا.
فردوسی.
- کشورخدا، پادشاه:
ز کشورخدایان و شهزادگان
نظر بیش کردی به افتادگان.
نظامی.
نه من جمله کشورخدایان چین.
نظامی.
|| رئیس.سرور. بزرگ قوم:
- دژخدا، رئیس قلعه. فرمانده ٔ قلعه. بزرگ قلعه.
- ده خدا، رئیس ده:
نکویی کن امسال چون ده تراست
که سال دگر دیگر دهخداست.
سعدی (بوستان).
در همه ده جویی نداریم
ما لاف زنان که دهخداییم.
؟
- شهرخدا، رئیس شهر. بزرگ شهر.
- کتخدا، کدخدا. رئیس ده. دهخدا.
- کدخدا، رئیس ده. دهخدا:
اگر گنجی کنی بر عامیان بخش
رسد هر کدخدایی را برنجی.
سعدی (گلستان).
سرکه از دسترنج خویش و تره
بهتر از نان کدخدا و بره.
سعدی (گلستان).
- ناوخدا، فرمانده ٔ ناو. رئیس کشتی. فرمانده ٔ کشتی:
برد کشتی آنجا که خواهد خدا
اگر جامه بر تن درد ناخدا.
؟
- وردان خدا، رئیس وردانه که ناحیتی بوده است: یکی وزیر از ترکستان آمده بود. نام او وردان خدا و ناحیه ٔ وردانه او را بود. (تاریخ بخارای نرشخی).


شیر

شیر. (اِخ) نام برج پنجم از دوازده برج فلکی. (ناظم الاطباء) (از برهان). برج اسد را نیز گویند. (آنندراج). شیر فلک. یکی از بروج دوازده گانه ٔ فلکی که عرب آنرا اسد و لیث نیز گوید. (یادداشت مؤلف):
دگر طالع تو ز فرخنده شیر
خداوند خورشید سعد دلیر.
فردوسی.
چو خورشید در شیر گشتی درست
مر آن تخت را سوی او بود پشت.
فردوسی.
همیشه تا نبود ثور خانه ٔ خورشید
چنان کجا نبود شیر خانه ٔ بهرام.
فرخی.
آفتاب ارسوار شد بر شیر
هست می شیر آفتاب سوار.
خاقانی.
- بر اختر شیر زادن، اصطلاح نجوم و طالعگیری قدیم است که ستاره ٔ هر کس در برج اسد بود تولدی فرخنده داشت:
تو بر اختر شیر زادی نخست
برِ موبدان و ردان شد درست.
فردوسی.
- برج شیر؛ برج اسد. برج پنجم از دوازده برج فلکی:
سپیده چو برزد سر از برج شیر
به لشکر نگه کرد گیو دلیر.
فردوسی.
چو برزد سر از برج شیر آفتاب
زمین شد به کردار دریای آب.
فردوسی.
چو خورشید برزد سر از برج شیر
سپهر اندرآورد شب را به زیر.
فردوسی.
چو برزد سر از برج شیر آفتاب
ببالید روز و بپالود خواب.
فردوسی.
زآن نکرد آهنگ شیر شرزه از بیم سنانْش
رخنه گشتی چرخ و جستی برج شیر از آسمان.
فرخی.
- چشمه ٔ شیر؛ برج اسد:
چو برزد سر از چشمه ٔ شیر شید
جهان گشت چون روی رومی سپید.
فردوسی.
- در دم شیر نان دیدن، در اصطلاح نجوم کنایه از ماه به اسد آمدن:
مه زآن به اسد رسد به هر ماه
تا در دم شیر نان ببینم.
خاقانی.
در منشآت خاقانی چنین آمده است: دروقت خبر دادند که قمر به اسد است نان سردسمین در دهان گرم شیر است جامه ٔ نو شاید پوشیده. (ص 301). و در صفحه ٔ 290 نیز می نویسد: ندانم کدام میغ سپیدکار سیه کاسه آن نان سمین را از این جان سنگین در حجاب داشته است. آری طلعت اعزه ماه تمام دایره است و ماه سیبی با دو گرده نان سمین را ماند باﷲ که ماه بر مایده ٔ فلک نان سمین است و دگر ستارگان خرده ٔ آن نان. رجوع به ص 291 همان متن شود.
- شیر آسمان، شیر چرخ. برج اسد. (ناظم الاطباء):
ایا پناه همه خلق زیر رایت تو
ز شیر رایت تو شیر آسمان به فغان.
سوزنی.
با کوشش او شیر آسمان
شیری است مزوّر ز پوستین.
انوری.
رجوع به ترکیب شیر آفتاب و شیر فلک شود.
- شیر آفتاب، برج اسد:
به آهوان نظر شیر آفتاب بگیر
به ابروان دوتا قوس مشتری بشکن.
حافظ.
رجوع به ترکیب شیر فلک و شیر آسمان شود.
- شیر چرخ، شیر آسمان. کنایه از برج اسد. (از ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به ترکیب شیر آسمان شود.
- شیر سپهر؛ شیر آسمان. برج اسد. (ناظم الاطباء). کنایه از برج اسد است و آن ازجمله ٔ دوازده برج فلک باشد. (برهان) (آنندراج) (از انجمن آرا):
گر فتد ذره ای از خشم تو بر اوج سپهر
گردد از هیبت تو شیر سپهر اندر تب.
سنایی.
رجوع به ترکیب شیر آسمان شود.
- شیر فلک، شیر آسمان. برج اسد. (ناظم الاطباء):
شیر فلک آن شیر سراپرده ٔ دوران
در مرتبه با شیر بساطت نچخیده.
انوری.
از سر تیغش دل شیر فلک گیرد که شیر
دیدن آتش همانا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
این است همان صفه کز هیبت او بردی
بر شیر فلک حمله شیر تن شادرْوان.
خاقانی.
رجوع به ترکیب شیر آسمان شود.
- شیر گردون، شیر آسمان. برج اسد. (ناظم الاطباء).رجوع به ترکیب شیر آسمان شود.
- شیر مرغزار فلک، شیر آسمان. برج اسد. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج). رجوع به ترکیب شیر آسمان شود.

شیر. (اِ) حیوانی چارپا و سَبُع و درنده از نوع گربه که به تازی اسد گویند. (ناظم الاطباء). حیوانی است معروف که به عربی اسد گویند. (از آنندراج) (از انجمن آرا). ژیان، شرزه، چیره خران، برق چنگال از صفات اوست. (آنندراج). پستانداری عظیم الجثه و قوی از راسته ٔ گوشت خواران جزو تیره ٔ گربه ها که دارای چنگالهای قوی و قدرت عضلانی بسیار و فکین نیرومند است. این پستاندار مخصوص نواحی گرم قاره ٔ قدیم است ولی امروزه تقریباً منحصر به افریقای مرکزی است. نوع نر این پستاندار در اطراف سرو گردن دارای یال انبوه است. (فرهنگ فارسی معین).
ابوالابطال. ابوالاحیاس. ابوالنامور. ابواجر. ابوالاجری. ابوالجرا. ابوحفض. ابوالحذره. ابورزاح. ابوالزعفران. ابوشبل. ابوالاشبال. ابوالضیغم. ابوعریس. ابوالعرین. ابوفراس. ابوالولید. ابولیث. ابومحراب. ابومحظم. ابوالنخس. ابوالهیضم. ذواللبد. (مرصع). ابوالعریف. ابومحراب.ابومحطم. ابوالنحس. ابوالهیصم. ابوالعباس. ابوالابطال. ابوجرد. ابوالاخیاس. ابوالتامور. ابوالحراه. ابوحفص. ابوالحذر. ابورزاح. ابوالزّعفران. ابوشبل. ابولیث. ابولبد. (از المزهر سیوطی). ابوالحذر. ابوالحراره.ابوالحرث. ابوالابیض. ابوالاشهب. ابوالاشبال. ابوفراس.ابوعدی (بچه شیر). ابوالحارث. بوالحارث. اسده. اسامه. باقر. بیاض. بربار. بهنس. بهینس. متبهنس. بیهس. شاه دد. شاه ددان. سلطان وحوش. مُجَهْجَه ْ. حامی. حلبس.حلبیس. حطام. حطوم. مِحْطَم. حیهالوادی. حیدر. حیدره. حادر. دلهث. حمارس. حارس. حمز. دلاهث. دلهاث. ساعده. ضبارم. ضمزر. ضمزز. طیثار. عنسه. عنتره. عفرنا. متبلل. مبربر. محمی. لبوه. لبوءه (ماده شیر). مبیح. محتصر. متحرب. محرب. مریمه. مبرر. هرماس. (یادداشت مؤلف). سرحان. (لغت نامه ٔ مقامات حریری). قسوره. لیث. هزبر. (دهار). ابولبید. ابولِبَد. اخثم. اخنس. اربد. ارقب. اسجر. اسد. اشجع. اشدخ. اشهب. اصبح. اصحر. اصدع. اصهب. اصید. اضبط. اغثر. اغثی. اغثی ̍. اغلب. افضح. اقدم. الیس. جائب العین. جاهل. جأب. جراض. جرائض. جرئض. جریاض. جرواض. جرهام. جری ٔ. جلنبط. جواس. جهضم. جهم. خابس. خبوس. خبعثنه. خباس. خثعم. خبعثن. خیس.خیتعور. خزرج. خشام. خطار. خنابس. خنوس. خنافس. خوان. دبحس. دریاس. دبخس. ذوالزوائد. ذولبیده. راهب. رئبال. ریبال. رزم. رماحس. زفر. زائف. زباف. زنبر. زهدم. سلاقم. سلقم. سرحان. سوار. سندری. سید. ساری. ساعده. سبر. شاکی. شجعم. شداقم. شدقم. شدید. شرابت. شرنبث. شریس. شنابث. شنبث. شندخ. شَکِم. شیظم. شیظمی. صارم. صعب. صلام. صلادم. صلقم. صلقام. صیاد. صم. صلهام. صمصام. صمه. صمادحی. صمصم. ضابط. ضبثم. ضیثم. ضموز. ضنبارم. ضنبارمه. ضباث. ضبارک. ضباثم. ضبوث. ضبر. ضبور. ضبث. ضبراک. ضرضم. ضراک. ضیغم. ضیغمی. ضیغنی. ضرغام. ضرغامه. ضرغم. ضرز. ضغز. ضمرز. طحطاح. طحن. طیشار. عادی. عارن. عثمثم. عترس. عَتَرَّس. عجوز. عرس. عذافر. عرزم. عِرْزَم. عَرازِم. عِرازِم. عرندس. عرصم. عِرْصام. عراصم. عرفاس. عفراس. عزام. عَرْهَم. عَرْهَم ّ. عُراهِم. عروه. عسرب. عَسْلَق. عِسْلِق. عَسَلَّق. عسالق. عضمر. عطاط. عفرفره. عفرن. عفرین. عفرناه. عَفَرْنی ̍. عشارب. عَشْرَب. عَشَرَّب. عشرم. عشارم. عَمَیْثَل. عنابس. عنبس. عائث. عیاث. عیوث. عوف. عابس. عبوس. عباس. عیار. غثوثر. غادی. غثاغث. غثث. غشرب. غدف. غضب. غَطَمَّش. غضوب. غالی (به لغت یونانی).غَضَوَّر. غضنفر. غضافر. غیال. فارس. فدوکس. فراسن. فراس. فروس. فصافصه. قائت. قارح. قداحس. قرضاب. قرضابه. قراضب. قرشب. قرثع. قرحان. قساقس. قسقاس. قسقس. قسور. قسوره. قصال. قِصْمِل. قَصْمَل. قُصَمِل. قضقاض. قطوب. قعنب. قعانب. قموص. قفصل. کفأت. کلب. کهمس. کریه. کِرْشَب ّ. کعانب. کعنب. لائث. لابد. لَحِم. لیث. لیث عفرین. متربد. متجبر. متقدی. متناذر. مختلی. متورد. مجالح. مُجَهْجَه ْ. مجتری ٔ. مخسف. مختبس. مدرب. مخشف. مخثعم. مخیف. مرزبان الرازه. مرمل. مرثد. مُرَمِّل. مرزم. موهوب. مساری. مستری. مسافع. مستلحم. مِشَب ّ. مُشَرْشِر. مصحر. مصدر. مصطاد. مصمعد. مفترس.مفاجی ٔ. مضبث. مقبقب. مضطبث. مضطهد. معید. معتزم. مُعْتَلی ̍. مقتمی. معیل. مضرج. مِطْحَر. مُغِب ّ. مقصمل. مقرنصف. ملبد. ممقر. مِنْهَت. مَنْهَس. منیخ. مودی. مهتصر. مهصار. مهرب. مهراع. مهرع. مهیب. مهصم. مهصیر. مهصر. نَتَّآت. نَتَّآج. نجید. نحام. نهام. نَهّامه. نَهامه. نهد. ناهد. نَهِر. نهوس. نهاس. نهیک. ورد. وهاس. هادی. هاصر. هاضوم. هبرزی. هترک. هدب. هزابر. هزبر. هرّ. هراثم. هرات. هرثمه. هراهر. هَرِت. هرثم. هروت. هریت. هرهار. هَسَد. هشمه. هصار. هصام. هصم. هُصَر. هَصِر. هَصْوَر. هصوره. هضام. هضوم. هصره.هلقام. همام. هماس. همهم. هموم. همهام. هنبع. هَوّام. هَیْزَم. هیصار. هیصم. هیصور. (منتهی الارب):
گر نه بدبختمی مرا که فکند
به یکی جاف جاف زودغرس
او مرا پیش شیر بِپْسندد
من نتاوم بر او نشسته مگس.
رودکی.
شیر خشم آورد و جست از جای خویش
آمد آن خرگوش را آلغده پیش.
رودکی.
نتابد فراوان ستاره چو هور
که شیری نترسد ز یک دشت گور.
فردوسی.
از آواز کوسش همی روز جنگ
بدرّد دل شیر و چرم پلنگ.
فردوسی.
چو بشنید آواز او را تبرگ
برآن اسب جنگی چو شیر سترگ.
فردوسی.
به زنجیر هفتاد شیر و پلنگ
به دیبای چین اندرون بسته تنگ.
فردوسی.
ز شاهین و از باز و پَرّان عقاب
ز شیر و پلنگ و نهنگ اندر آب.
فردوسی.
بیازید هوشنگ چون شیر چنگ
جهان کرد بر دیو نستوه تنگ.
فردوسی.
مرغزاری که فسیله گه اسبان تو گشت
شیر کاَّنجا برسدخرد بخاید چنگال.
فرخی.
به پای پست کندبرکشیده گردن شیر
به دست رخنه کند لاد آهنین دیوار.
عنصری.
[زحل دلالت دارد بر]... صحراهای با شیر از هر نوع... (التفهیم).
شیر دندان نمود و پنجه گشاد
خویشتن گاو فتنه کرد سقیم.
ابوحنیفه ٔاسکافی.
سه روز پیوسته بخورد [مسعود]، روز چهارم برنشست و به شکار شیر و دیگر شکارها رفت و چهار شیر به دست خویش بکشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 239). به رباط شیر و بز شکار شیر کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 367). محال است روبهان را با شیران چخیدن. (تاریخ بیهقی). به شکار شیر رفتی تا ختن. (تاریخ بیهقی). حکما تن مرد را تشبیه کرده اند به خانه ای که اندر آن خانه مردی و خوکی و شیری است. (تاریخ بیهقی).
تو جز که زبهر این قوی شیر
از مادر خویش می نزایی.
ناصرخسرو.
علم کجا باشد جز نزد او
شیر کجا باشد جز در عرین.
ناصرخسرو.
امیر است شیری که دارد سپاه
ز خرگوش و روباه و گرگ و شغال.
ناصرخسرو.
شیر گردن ستبر از آن دارد
که رسولی به خرس نگذارد.
سنایی.
شیر روباه را نیازارد
لیک صد گور زنده نگذارد.
سنایی.
شیر در خواب گنج و مال بود
روزی نیکو و حلال بود.
سنایی.
شیر از آهو گرچه افزون است لیکن گاه بوی
ناف آهو فضل دارد بر دهان شیر نر.
سنایی.
خوی نیکو تو را چو شیر کند
خوی بدعالم از تو سیر کند.
سنایی.
در آن حوالی شیری بود. (کلیله و دمنه). شیر گفت آری پدرش را بشناختم. (کلیله ودمنه). شیر از نزدیکان خود پرسید که کیست ؟ (کلیله ودمنه). من می خواهم که در این فرصت خویشتن را بر شیرعرض کنم. (کلیله و دمنه).
از بار هجو من خر خمخانه گشت لنگ
آن همچو شیر گنده دهان پیس چون پلنگ.
سوزنی.
هان و هان بیش ازین نمی گویم
شیر در خشم و رشته یکتاه است.
انوری.
باز سپید دولت و شیر سیاه ملک
کاین پرده هم نشیمن و هم سیستان اوست.
خاقانی.
شیر سیه برهنه ز هر زرّ و زیوری
سگ را قلاده در گلو و طوق در دم است.
خاقانی.
چون شیر از کمین سگ دلی ران گشاده. (منشآت خاقانی چ روشن ص 64).
سگ با خرگوش صلح کرده
آهوبره شیر شیر خورده.
نظامی.
گوزن و شیر بازی می نمودند
تذرو و باز غارت می ربودند.
نظامی.
کار پاکان را قیاس از خود مگیر
گرچه باشد در نوشتن شیر شیر
هست یک شیری که آدم می درد
وآن دگر شیری که آدم می خورد.
مولوی.
گفت شیر ای گرگ این را بخش کن
معدلت را نو کن ای گرگ کهن.
مولوی.
گرچه درویشم بحمداللَّه مخنث نیستم
شیر اگر مفلوج گردد همچنان از سگ به است.
سعدی.
درین بود درویش شوریده رنگ
که شیری برآمد شغالی به چنگ
شغال نگون بخت را شیر خورد
بماند آنچه روباه از آن سیر خورد.
سعدی (بوستان).
رنگ تزویر پیش ما نبود
شیر سرخیم و افعی سیهیم.
حافظ.
باش تا شیران تبت را کند در پالهنگ
وآهوان تبتی را شیر درپستان کند.
قاآنی.
- امثال:
ز شیر دندان باشد ز غرم و رنگ سرین.
قطران (از امثال و حکم).
زیرا که ز شیربچه هم شیر آید.
مجیر بیلقانی (از امثال و حکم).
شیر به منشور نیست والی آجام.
اثیرالدین اخسیکتی (از امثال و حکم).
شیر را که اسیر کنند تدبیر زنجیر کنند. (مقامات حمیدی).
شیر نگه کی کند سوی یکی لاغری.
ظهیر فاریابی (از امثال و حکم).
شیر را بچه همی ماند بدو.
مولوی (از امثال و حکم).
جای شیران شغالان لانه دارند. (از امثال و حکم).
شیر تقاضای خودش را دارد. (از امثال و حکم دهخدا).
شیر را سلسله در گردن و روبه همه شب
فارغ البال به اطراف دمن می گردد.
؟ (از امثال و حکم).
شیر بیشه نر و ماده ندارد. (از امثال و حکم).
شیر از مورچه میگریزد. (از جامع التمثیل).
شیر تا گرسنه نشود شکار نکند. (از شاهد صادق).
شیر شیر است اگر ماده اگر نر باشد. (از امثال و حکم).
شیری از دو رنگ جان نبرد. (از امثال و حکم).
دو شیر گرسنه ست و یک ران گور
کباب آن کسی راست کو راست زور.
؟ (از یادداشت مؤلف).
شیر به آزمایش دلیر شود. (از امثال و حکم دهخدا).
به دهن شیر می رود. (از امثال و حکم دهخدا).
عار ناید شیر را از سلسله.
مولوی (از امثال و حکم).
اغبث، شیر بیشه ٔ خاکستری رنگ. اجوف، شیر کلان شکم. جیفر؛ شیر قوی. جرهاس، شیر سطبر و قوی. سمیع؛ شیر که از دور حس مردم و جز آن شنود. شابل، شیر که دندان او در هم آمده باشد. عِرْس، شیر نر یا ماده. عفرنس، شیر سخت و توانا. عفریت، عُفاریه، عَفَرْنی ̍؛ شیر توانا و درشت خلقت. شتیم، مشتَّم، شیر غضبناک. فرانس، شیر سطبرگردن.فرناس، شیر سطبرگردن و سخت دلیر. راصد، مرتصف، شیر غرنده. عفر؛ شیر درشت. عِفْرِس، عِفریس، عِفراس، عُفروس، شیر بیشه ٔ قوی و توانا. هرماس، هرمیس، شیر سخت خونخوار مردم. هصمصم، شیر قوی و توانا. هندس، شیر دلیر. هرمه؛ شیر ماده. مقعصص، مقعاص، شیر که زود بکشد شکار را. هَرّاس، شیر درشت. هراس، شیر سخت اندام بسیارخوار. هَرِس، شیر استواراندام بسیارخوار. عَموس، عَشْزَب، عَشَزَّب، شیر بیشه ٔ درشت اندام. ممتنع؛ شیر توانا. هجاس، شیر بیشه که گوش کند آواز را. هواسه، هواس، شیر نیک درنده. هزاع، شیر که شکار را بسیار بشکند. هزع، شیر بسیار سخت شکننده ٔ شکار. (منتهی الارب).
- پیشانی شیر خاریدن، کام شیر خاریدن. کام شیر آژدن. پا روی دم مار نهادن. دنبال ببر خاییدن. (از امثال و حکم دهخدا). به کاری بس خطرناک دست زدن:
قوت پشّه نداری چنگ با پیلان مزن
همدل موری نیی پیشانی شیران مخار.
جمال الدین عبدالرزاق (از امثال و حکم).
شیردلانند درین مرغزار
بگذر و پیشانی شیران مخار.
خواجو (از امثال و حکم).
- تند شیر؛ شیر تند. شیر که تند و تیز رود. شیر که تند و خشمگین است:
که نتوان ستد غارت از تند شیر.
نظامی.
- جبهه ٔ شیر خواب آلوده خاریدن، پیشانی شیر خاریدن. به کاری فوق العاده خطرناک دست زدن:
جبهه می خارد بناخن شیر خواب آلوده را
آنکه کاوش می کند با سینه ٔ افکار ما.
صائب (از امثال و حکم).
رجوع به ترکیب پیشانی شیر خاریدن شود.
- شرزه شیر؛ شیر شرزه. شیر خشمگین:
چو گور گرازنده با شرزه شیر.
نظامی.
رجوع به شرزه و ترکیب شیر شرزه شود.
- شیرآشوب، آشوبنده چون شیر. که چون شیر آشوبگر و غوغافکن است:
از صَهیل اسب شیرآشوب او خرگوش وار
بس دم الحیضا که شیران ژیان افشانده اند.
خاقانی.
- شیرآفرین، آفریننده ٔ شیر بیشه. که شیر راخلق کند. کنایه از خدا که آفریدگار است:
گر سگی کردیم ای شیرآفرین
شیر را مگمار بر ما زین کمین.
مولوی.
- شیرآواز؛ که آوازی چون شیر بیشه دارد:
کُه کَن و بارکش و کارکن و راه نورد
صفدر و تیزرو و تازه رخ و شیرآواز.
منوچهری.
- شیرآور؛ شیرافکن. شیرگیر. که شیر را شکار کند و به بند و کمند آورد:
دمان از پسش زنگه ٔ شاوران
بشد با دلیران و شیرآوران.
فردوسی.
- شیر آهنین چرم، شیر که پوست استوار و سخت چون آهن دارد:
درست گویی شیران آهنین چرمند
همی جهانند از پنجه آهنین چنگال.
عسجدی.
- شیر ایزد؛ شیر خدا. اسد اﷲ الغالب. لقب حضرت علی بن ابیطالب. (یادداشت مؤلف):
از پی آنکه در ازخیبر برکند علی
شیر ایزد شد و بگذاشت سر از علیین.
فرخی.
خازن علم قران فرزند شیر ایزد است
ناصبی گر خر نباشد زوش چون باید رمید.
ناصرخسرو.
- شیربازی، دست به کار خطرناک زدن:
برآرم سگان را ز شورافکنی
که با شیربازیست گورافکنی.
نظامی.
- شیر بالش، نقش و تصویر شیر بر روی بالش و متکا. (یادداشت مؤلف). نقش شیر که بر تکیه ٔ سر کنند. (آنندراج):
چون تو گردند حاسدانت اگر
شیر بالش شود چو شیرعرین.
انوری (از امثال و حکم).
- شیر برف، صورت شیری که اطفال از برف در راهها سازند و اسبان ازدیدن آن رم خورند، و این رسم اکثر در شهرهای سردسیررواج دارد چنانکه از اهل کابل و غیره به تحقیق پیوسته. شیر برفی. شیر برفین. (آنندراج):
سرپنجه با شراب زدن کار عقل نیست
عقل است شیر برف و شراب است آفتاب.
صائب (از آنندراج).
رجوع به ترکیب بعد شود.
- شیر برفی، شیر برف. صورت شیر از برف. شیر برفین. (از آنندراج). هیکل شیر بزرگ که از توده ٔ برف بزرگ کنند. (یادداشت مؤلف) (از غیاث):
چه غم آن پردلان را زین شگرفی
نمی ترسد پلنگ از شیر برفی.
ملاطغرا (از آنندراج).
- مثل شیر برفی، نمودی دروغین. (امثال و حکم).
- || صورتی بی معنی. آنکه ظاهری مهیب و دلی ترسنده دارد. (یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب شیر برف و شیر برفین شود.
- شیر برفین، شیر برف. شیر برفی. شیر که بچه ها از برف سازند. (آنندراج):
نکته سنجان دگر را نیست زور طبع من
شیر برفین را نباشد قوت شیر عرین.
امیدی.
شیر برفینم نه آن شیری که بینی صولتم
گاو زرینم نه آن گاوی که یابی عنبرم.
خاقانی.
تا اسد بر آسمان هم شیر برفین گشته است
کرده زور برف در اجرام علوی نیز کار.
محمدسعید اشرف (از آنندراج).
رجوع به دو ترکیب بالا شود.
- شیر بساط؛ نقش شیر که بر بساط کنند. (آنندراج):
شیر فلک آن شیر سراپرده ٔ دوران
در مرتبه با شیر بساطت نچخیده.
انوری (از آنندراج).
- شیر بیابانی، کنایه از شیر درنده است. اسد:
یکی از جای برجستم چنان شیر بیابانی
و غیوی برزدم چون شیر بر روباه درغانی.
ابوالعباس.
- شیر بی دم ّ و سر و اشکم، کنایه از امر محال. (فرهنگ فارسی معین):
شیر بی دم ّ و سر و اشکم که دید
این چنین شیری خدا خود نافرید.
مولوی.
- شیر پاس، نگهبان و پاسداری کننده چون شیر:
شیرپاسان پاسگاه رمه
لاف شیری از او زدند همه.
نظامی.
- شیر پرده، شیر علم. شیر شادرْوان.
عکس شیر در روی پرده:
لیکن از آن چه باک چو دانی که وقت کار
چون است شیر پرده و چون ضیغم عرین.
ابن یمین.
هر کو به عهد شاه کند بندگی ّ غیر
بیچاره شیر پرده نداند ز شیر غاب.
ابن یمین.
به صورت ارچه مشابه بود ولیک خرد
ز شیر پرده نگیرد حساب شیر عرین.
ابن یمین.
رجوع به ترکیب شیر شادرْوان و شیر علم و شیر رایت شود.
- شیر پشمین، صورت شیری که از پشم سازند. (آنندراج):
شیر پشمین را برای کد کنند
بومسیلم را لقب احمد کنند.
مولوی.
- شیر پیره، مثل شیر پیر. با صورتی مهیب و سیرتی سست و ضعیف. (یادداشت مؤلف).
- شیر چتر؛ نقش شیر که در چتر کنند. (آنندراج):
سلطان سلاطین که شیر چترش
در معرکه سلطان شکار باشد.
انوری (از آنندراج).
- شیر حوض، صورت شیری که بر مجرای حوض سازند تا آب آن از دهانش ریزد. (آنندراج):
شیر گردون پیشه گر بر مرغزارت بگذرد
از جفای شیر حوضت آبش آید در دهان.
خواجه سلمان (از آنندراج).
چون به عهدش بگذرد نخجیر در یاد نهنگ
در دهان او روان گردد چو شیر حوض آب.
سلیم (از آنندراج).
- شیر خطایی، ببر. (بحر الجواهر).
- شیر درفش، نقش شیر که بر درفش باشد. (آنندراج). شیر رایت. شیر علم:
ز شیر درفشش درخشان ظفر
چو در خانه ٔ شیر تابنده خور.
دولتشاه سمرقندی (از آنندراج).
رجوع به ترکیب شیر رایت و شیرعلم شود.
- شیر درنده، درواس. داهی. دهلاث. رباض. مرئس. جرفاس. مجرب. (منتهی الارب):
شیر درّنده که یک راه به جایی بگذشت
بیم آن است کز آن سو گذرد دیگر راه.
فرخی.
- شیر دیبا؛ شیر رایت. نقش شیر که بر پارچه ٔ دیبا باشد. (از آنندراج):
چون شد آخر حکمتش در دفع او معجزنما
شیر دیبا همچو کرباسش درید از یکدگر.
شفیع اثر (از آنندراج).
رجوع به ترکیب شیر رایت شود.
- شیر رایت، تصویر شیر که بر علم و رایت باشد:
شیر اصلی معنی اندر سینه دارد همچو خاک
شیر رایت باشد آنکو باد دارد در میان.
سنایی.
از شیر رایت تو درافتد به روز حرب
ترس و هراس و بیم به شیران مرغزار.
سوزنی.
ایا پناه همه خلق زیر رایت تو
ز شیر رایت تو شیر آسمان به فغان.
سوزنی.
خورشید نصرت است به توفیق کردگار
طالع ز شیر رایت جمشید کامکار.
سلمان (از آنندراج).
چو شیررایت او را کند صبا متحرک
مجال حمله نماند ز هول شیر عرین را.
سعدی.
رجوع به ترکیب شیر علم شود.
- شیر زنجیری، شیر که در بند باشد. شیر بسته به زنجیر:
قید زینت مسقط فرّ و شکوه خسرویست
شیر زنجیری ز شیر بیشه کم صولت تر است.
امیرعلیشیر (از امثال و حکم).
- شیر ژیان، شیر خشمگین. (ناظم الاطباء):
هنر نزد ایرانیان است و بس
ندارند شیر ژیان را به کس.
فردوسی.
شیر هم شیر بود گرچه به زنجیر بود
نَبُرَد بند و قلاده شرف شیر ژیان.
فرخی.
پلنگان به زنجیر زرینه بند
همان گرگ و شیر ژیان درکمند.
اسدی.
بگو که چون برهاند به چاره جان آن رنگ
که اوفتاده میان دو شیر تند ژیان.
قطران.
عدل و انصاف تو در هر بیشه ٔ ایران زمین
آشتی داده ست با شیر ژیان روباه را.
امیرمعزی.
گر سواران خنگ توسن در کمند افکنده اند
من کمند افکنده و شیر ژیان آورده ام.
خاقانی.
در یک سر ناخن از دو دستش
صد شیر نر ژیان ببینم.
خاقانی.
دشمن تو کی شودبا تو برابر به جاه
شیر علم کی شود همسر شیر ژیان.
خاقانی.
از صهیل اسب شیرآشوب او خرگوش وار
بس دم الحیضا که شیران ژیان افشانده اند.
خاقانی.
- امثال:
شیر ژیان کجا شکند ناهار
از نیم خورده مسته ٔ هر روبه.
حاج سیدنصراﷲ تقوی (از امثال و حکم).
- || کنایه از شجاع و دلیر است. (از ناظم الاطباء) (آنندراج).
- شیرسار، شیرسر: گرزشیرسار؛ گرز که سری چون سر شیر دارد:
ور به روی آسمان داری تو گرز شیرسار
شیر گردون را مطیع شیر شادرْوان کنی.
عمعق بخارایی.
- شیر سنگی، صورت شیر که بر سر قبرپهلوانان از سنگ ساخته نصب نمایند، و این علامت آن است که او پهلوان بوده. (آنندراج):
جز کوهکن نبودکسی پهلوان عشق
بر سر ز بیستون بنگر شیر سنگیش.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- شیر سیستان، کنایه از رستم است. (آنندراج) (انجمن آرا) (از لغت فرس اسدی).
- شیر شادرْوان، تصویر شیری که در پرده و سراپرده و سایبان نقش می کنند. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از غیاث) (از آنندراج):
ور به روی آسمان داری تو گرز شیرسار
شیر گردون را مطیع شیر شادروان کنی.
عمعق بخارایی.
که گشتستند از آسیب شمشیر و سنان تو
به نقش پیل گرمابه به شکل شیر شادروان.
عبدالواسع جبلی.
بلند قدر تو بر چرخ شیر گردون را
به زیر پای سپرده چو شیر شادروان.
جمال الدین عبدالرزاق (از آنندراج).
این است همان صفه کز هیبت اوبردی
بر شیر فلک حمله شیر تن شادروان.
خاقانی.
- شیر شرزه، شیر برهنه دندان و خشمگین. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از برهان) (از فرهنگ اوبهی):
که بخت بد است اژدهای دژم
بدام آورد شیر شرزه به دم.
فردوسی.
زآن نکرد آهنگ شیر شرزه از بیم سنانْش
رخنه گشتی چرخ جستی برج شیر ازآسمان.
فرخی.
تیری که بزد چرخ مرا پنهان زد
جز پنهان مرد مرد را نتوان زد
زد چرخ مرا ولیک در زندان زد
در زندان شیر شرزه را بتوان زد.
مسعودسعد.
به کارهای گران مرد کاردیده فرست
که شیرشرزه برآرد به زیر خَم ّ کمند.
سعدی.
چه خورد شیر شرزه در بن غار
باز افتاده را چه قوت بود.
سعدی.
نبی نریخت ورا خون از آنکه نالاید
به شیر روبه چنگال شیر شرزه ٔ نر.
قاآنی.
- || اسداﷲ غالب علی بن ابیطالب. (از فرهنگ فارسی معین).
- شیر شرزه ٔ غاب، شیر خشمگین. (فرهنگ فارسی معین).
- || کنایه است از اسداﷲ غالب. (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین).
- شیر شکاری، شیر که شکار کند. شیر که صید زیاد کند:
که ملکت شکاریست کو را نگیرد
عقاب پرنده نه شیر شکاری.
دقیقی.
که بازی نیست با شیر شکاری.
(ویس و رامین، از امثال و احکم).
- شیر طلا؛ صورت شیری که از طلا سازند. (آنندراج):
پیش من از گربه ٔ چینی بود بی قدرتر
در زمین هند مردم خوار گر شیر طلاست.
قبول (از آنندراج).
- شیر عرین، شیر بیشه. شیر جنگل. شیر که در بیشه زندگی می کند. (یادداشت مؤلف):
سلطان همتش به دو گیتی نگه نکرد
شیر عرین کجا نگرد سوی لاغری.
ظهیر فاریابی.
دعوی شاهی ترا رسد بحقیقت
لاف ز سرپنجه کار شیر عرین است.
ظهیر فاریابی.
نکته سنجان دگر را نیست زور طبع من
شیر برفین را نباشد قوت شیر عرین.
امیدی.
چو تو گردند حاسدانت اگر
شیر بالش شود چو شیر عرین.
انوری.
آن نبینی تا ز شر و شور مور
می چه بیند بچه ٔ شیر عرین.
خاقانی.
چون برآمد چهارسال برین
گور عیار گشت شیر عرین.
نظامی.
- امثال:
شیر بالش نشد چو شیر عرین.
انوری (از امثال و حکم).
شیر عرین کجا نگرد سوی لاغری.
؟ (از امثال و حکم).
به صورت ارچه مشابه بود ولیک خرد
ز شیر پرده نگیرد حساب شیر عرین.
ابن یمین.
چو شیر رایت او را کند صبا متحرک
مجال حمله نماند ز هول شیر عرین را.
سعدی.
- شیر علم، تصویر که بر جامه ٔ علم دوزند برای تفأل غلبه و هیبت ناظرین. (غیاث) (آنندراج). شیر رایت. تصویر شیر بیشه که بر پرچم و علم باشد:
شخص با همت تو شخص خیال
شیر با هیبت تو شیر علم.
ابوالفرج رونی.
آب هنرش خاک کند آتش فتنه
باد ظفرش روح دهد شیر علم را.
ابوالفرج رونی.
برند شیر علم را به پیش صف لیکن
طمع ندارد ازوهیچ کس شجاعت شیر.
سوزنی.
دشمن تو کی شود با تو برابر به جاه
شیر علم کی شود همسر شیر ژیان.
خاقانی.
ما همه شیران ولی شیر علم
حمله مان از باد باشد دمبدم.
مولوی.
هست بازیهای آن شیر علم
مخبری از بادهای مکتتم.
مولوی.
ز سایه ٔ علم شیرپیکرت نه عجب
که لرزه بر تن شیران فتد چو شیر علم.
سعدی.
- || صورتی بی معنی.آنکه کارش به قوت و اراده ٔ دیگری است. (یادداشت مؤلف): مثل شیر علم. (امثال و حکم دهخدا). رجوع به ترکیب شیر رایت شود.
- شیر غاب،شیر بیشه. شیر عرین.
هرکو به عهد شاه کند بندگی ّ غیر
بیچاره شیر پرده نداند ز شیر غاب.
ابن یمین.
رجوع به ترکیب شیرعرین شود.
- شیر غران، شیری که می غرد و نعره می کشد. (یادداشت مؤلف). شیر هیبتناک. مزئر. (منتهی الارب).
- || بهادر و غازی و جنگجو. (ناظم الاطباء). کنایه از دلیر وشجاع. (آنندراج) (یادداشت مؤلف).
- شیر فرش، نقش شیر که برفرش کنند. (آنندراج):
به بارگاه تو در شیر فرش ایوان را
به خاصیت شرف و فرّ شیر گردون باد.
انوری (از آنندراج).
- شیر فلوس، صورت شیری که در یک طرف فلوس باشد و طرف دیگر نام شهر، و این در صفاهان و شیراز رایج است. (آنندراج). عکس شیر درروی سکه ٔ فلزی:
آوردن زر به دست آسان نبود
خوابیده به روی هر فلوسی شیری.
نویدی شیرازی (از آنندراج).
- شیر قالی، نقش شیر که بر قالی منقش یا بافته بود. (آنندراج):
می درد پوست به او چهره شود گر موشی
نسبت مسند وفرش آنکه چو شیر قالی است.
رازی (از آنندراج).
فراغتی به نیستان بوریا دارم
مباد راه درین بیشه شیر قالی را.
ملا طاهر غنی (از آنندراج).
- || بر شخصی که پرلاف وگزاف باشد اطلاق آن کنند زیرا که از او هیچ کاری برنمی آید. (آنندراج).
- شیر قالین، شیر قالی. تصویر شیر که روی قالی باشد:
شیر قالین دگر و شیر نیستان دگر است.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
- شیر قلاب، آهنی که قلندران بر سر دوال کمر دوزند و آن اکثر به صورت شیرباشد، و به هندی بکسوا گویند. (غیاث) (از آنندراج):
نیفکنده هرگز برون از دهن
سگ نقش را شیر قلاب من.
میرزاطاهر وحید (از آنندراج).
- شیر کردگار؛ علی علیه السلام. اسد اﷲ الغالب. شیر خدا. (یادداشت مؤلف):
بر ذوالفقار و بازوی تو آفرین کند
روزنبرد جان علی شیر کردگار.
سوزنی.
رجوع به ترکیب شیر خدا شود.
- شیر گردیدن، شیرشدن. چون شیر زورمند و دلیر و شجاع گشتن:
گفت اگر گربه شیر نر گردد
نکند با پلنگ دندان تیز.
سعدی.
- || دلیری دروغین. (یادداشت مؤلف).
- شیر گرمابه، شیر حمام. شیری که بر دیوار حمام نقش کنند از ساروج و جز آن. رستم در حمام. (یادداشت مؤلف):
نزد آن کس خرد نه همخوابه ست
شیر بیشه چو شیر گرمابه ست.
؟ (از کلیله).
- شیر لوای، نقش شیر که بر لوای کنند. (آنندراج):
آهوی چشم تو و شیر لوای سلطان
قلب احباب شکست و صف بدخواه درید.
سلمان (از آنندراج).
- شیر ماده، لحاسه. (منتهی الارب). لب ء. لباءه. لَباءه. لَبُوءه. لُبَاءه. لَبَاءه. لَبه. (منتهی الارب). لبوءه. (دهار) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء):
نه که هرزن دغا و لاده بود
شیر نر هست و شیر ماده بود.
سنایی (از امثال و حکم دهخدا).
- شیر مست، شجاع و دلاور وغازی و جنگجوی. (ناظم الاطباء). که چون شیر بیشه مست و قوی باشد:
نکو داستانی زد آن شیر مست.
نظامی.
- شیر نر؛ نرّه شیر. (یادداشت مؤلف): شیر نر بکشتی و ببستی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 120).
نه که هر زن دغا و لاده بود
شیر نر هست و شیر ماده بود.
سنایی.
بس که بیت العیاررا ز نخست
شیر نر دیده ام ز طالع خویش.
خاقانی.
عدو ابله است ورنه ز خرد بود که مردم
دم اژدها نگیرد پی شیر نر نیاید.
خاقانی.
گورچشمی که بر تن یوز است
از پی شیر نر ندوخته اند.
خاقانی.
- امثال:
شیر نر تنها بود هر جا و خوکان جفت جفت.
منوچهری (ازامثال و حکم).
- || مرد شجاع. (یادداشت مؤلف).
- شیر نمد؛ صورت شیری که از نمد سازند. (آنندراج):
شه که نه بر تخت به تمکین بود
شیر نمد روبه پشمین بود.
میرخسرو (از آنندراج).
- شیر یله، شیر رهاشده:
نتوان گفت خلافش به سلاح و به سپاه
زآنکه شیر یله نگریزد از پشک گراز.
فرخی.
ای همچو پدر به روز هیجا
شیر یله ٔ ژیان دیگر.
سوزنی.
- || مردشجاع و دلیر.
- کام شیر آژدن (خاریدن)، کنایه از دست به کار خطرناک یازیدن:
همه مولش و رای چندان زدن
بدین نیشتر کام شیر آژدن.
فردوسی.
رجوع به ترکیب پیشانی شیر خاریدن شود.
|| آن جانب سکه که شیر بر آن نقش بسته است، و روی دیگر راخط گویند. (یادداشت مؤلف). || علامت دولت ایران با خورشید در پشت و شمشیر بدست. رجوع به شیر و خورشید شود. || ببر. (ناظم الاطباء). || دلیر و شجاع و بهادر. (از ناظم الاطباء). سخت شجاع و دلاور و پهلوان. (یادداشت مؤلف):
گریزان شد از گیو پیران شیر
پس اندر همی تاخت گیو دلیر.
فردوسی.
ز دست دگر زال و مهراب شیر
برفتند پرخاشجوی و دلیر.
فردوسی.
بزرگان و شیران ایران زمین
همه شاه را خواندند آفرین.
فردوسی.
کمندکیانی بینداخت شیر
به خم اندر آورد گوری دلیر.
فردوسی.
به آزادگان گفت پشت سپاه
که ای نامداران و شیران شاه.
فردوسی.
چنین گفت از آن پس به ایزدگشسب
که ای تیغزن شیر تازنده اسپ.
فردوسی.
تو شیری و شیران به کردار غرم
برو تا رهانی دلم را ز گرم.
عنصری.
آهوی چشمت بدان زنجیر زلف
جان شیران جهان آویخته.
خاقانی.
از چرخ طمع بِبُر که شیران را
دریوزه نشاید از در یوزه.
خاقانی.
- زن شیر؛ زن دلاور و شجاع و دلیر:
زن شیر از آن نامه ٔ شهریار
چو رخشنده گل شد به وقت بهار.
فردوسی.
- سالار شیر؛ فرمانده ِ شجاع و دلیر. سردار و پهلوان دلاور:
سران سپه مهتران دلیر
کشیدند صف پیش سالار شیر.
فردوسی.
- شیران پولادخای، مردمان دلیر و بهادر. (از برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا).
- || اسبان پرزور. (از برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از انجمن آرا).
- شیر امیر؛ کنایه ازسردار دلاور درگاه پادشاه:
پیک دلی پیرو شیطان مباش
شیر امیری سگ دربان مباش.
نظامی.
- شیر پرخاشخر؛ پهلوان جنگاور:
ندانست کاین شیر پرخاشخر
ز فرمانْش پیچد بدینگونه سر.
فردوسی.
|| (ص) موفق. پیروز. مقابل روباه که مظهر شکست و عدم موفقیت است: شیر آمدی یا روباه ؟ (فرهنگ فارسی معین). در تداول عامه شیر را مظهر پیروزی و موفقیت و روباه را مظهر شکست گیرند و از کسی که دنبال کاری رفته پرسند: شیر آمدی یا روباه ؟ یعنی موفق و کامیاب هستی یا ناکام و شکست خورده:
دانم که از بیت اللَّهی شیری بگو یا روبهی
در حضرت شاهنشهی بوالقاسمی یا بوالحسن ؟
سنایی.
مپندار اگر شیریا روبهی
کز ایشان به مردی و حیلت رهی.
سعدی.
- امثال:
شیری یا روباه ؟ (امثال و حکم دهخدا).
- شیر آمدن، مانند شیرسرافراز و موفق آمدن:
به عرض بندگی دیر آمدم دیر
وگر دیر آمدم شیر آمدم شیر.
نظامی.
|| (اصطلاح سیاسی) در عرف سیاست، دولت انگلستان را گویند. (فرهنگ فارسی معین). || نوعی ماهی در دریای فارس. (یادداشت مؤلف). || (پسوند) مزید مؤخر کلمات: کماشیر. قماشیر. کاوشیر. جاوشیر. کتخ شیر. نرماشیر. کردشیر. دیرکردشیر. (یادداشت مؤلف).

شیر. (اِخ) نام یکی از دوازده پهلوان ایران. (ناظم الاطباء).

شیر. (اِخ) شار: شیر ختلان، ختلان شاه. پادشاه ختلان. نام عام امرای بامیان. (از یادداشت مؤلف). لقب پادشاه بامیان است. (از حدود العالم). پادشاه بامیان را شیر گویند. (مجمل التواریخ و القصص):
عزیز و قیصر و فغفور را بمان که درست
نه شاه ماند و نه شیر و نه رای ماند ونه رام.
روحانی.
استاده بدی به بامیان شیری
بنشسته بدی به غرچه در شاری.
ناصرخسرو.

شیر. (اِ) مایعی سپید و شیرین که از پستان همه ٔ حیوانات پستاندار ترشح می کند، و به تازی لبن گویند. (ناظم الاطباء) (از برهان). به معنی شیر است که می خورند، و به این معنی به یای معروف است نه مجهول، و این ترجمه ٔ لبن است و استادان شعر این دو را با هم قافیه نمی کنند وفرق می گذارند. (آنندراج) (انجمن آرا). مایع سفید شیرینی که از پستان ماده ٔ پستانداران، تغذیه ٔ بچگان را برآید. دَرّ. لبن. حلیب.از شیر جغرات (ماست) و کشک (ترف) و دوغ و پنیر و مسکه (کره) و فله (آغوز) و رخبین (قره قوروت) و لور و کفی و خامه و سرشیر و ماءالجبن (پنیرآب) و روغن و شیربرنج و فرنی می سازند. (یادداشت مؤلف). مایعی سفیدرنگ و با طعم شیرین مزه و غلظت خاص که از پستانهای نوع ماده ٔ پستانداران پس از زایمان به منظور اولین دوره ٔتغذیه ٔ نوزاد ترشح می شود. مدت زمان ترشح شیر از پستان پستانداران ماده بسته به احتیاج و مدت لازم به جهت تغذیه ٔ نوزادان آنهاست. شیر بهترین ماده ٔ غذایی و سهلترین غذای نوزاد پستانداران است. شیر و متفرعاتش از غذاهای قوی و سالم انسان بشمار می رود. حیوانات وحشی فقط آن مقدار شیر می دهند که نوزاد آنها لازم دارد، لیکن حیوانات اهلی مانند گاو و گوسفند و شتر بواسطه ٔاراده و تربیت انسان بیش از اندازه ٔ مدتی که برای آنها ضروری است شیر می دهند. در شیر قطرات کوچک چربی بسیاری شناورند در صورتی که ترکیبات دیگرش (مانند مواد پروتیدی و گلوسیدی و املاح) در آن بحال محلول موجودند. ترکیب شیر پستانداران مختلف با هم فرق میکند: درشیر گاو تقریباً 88% آب، تقریباً 3% مواد ازته، تقریباً 4/8% مواد گلوسیدی و بطور تقریب 3/2% مواد چربی است. ترکیبات شیر انسان عبارتست از 87% آب و 1/6% ماده ٔ ازته و 6/8% مواد قندی و 3/5% چربی و 2% املاح مختلف. (فرهنگ فارسی معین). دَرّ. درّه. رسل. (منتهی الارب) (المنجد). سمالخی. طل ّ. عرق. عتیق. کساء. (منتهی الارب). لبن. (منتهی الارب) (دهار). مدرب. معس. (منتهی الارب). وضح. (المنجد) (منتهی الارب):
تذرو تا که همی در خرند خایه نهد
گوزن تا همی از شیر پر کند پستان.
ابوشکور بلخی.
ویدون فروکشی به خوشی آن می حرام
گویی که شیر مام ز پستان همی مکی.
کسایی.
به شیر آن کسی را که بودی نیاز
بدان خواسته دست بردی فراز.
فردوسی.
همه کوهسارانْش نخجیر بود
به جوی آبها چون می و شیربود.
فردوسی.
ابر بهار چون حبشی دایه ای شده ست
باران چو شیر و لاله ستان کودکی بشیر.
منوچهری.
چو مشک بویا لیکنْش نافه بوده ز غژم
چو شیر صافی و پستانْش بوده از پاشنگ.
عسجدی.
شیر زمانه زود کند سیر مرد را
چون تو همی نگردی ازین شیر شیرسیر.
ناصرخسرو.
گر ماه تیر شیر نبارید زآسمان
بر قیرگون سرت که فروریخته ست شیر.
ناصرخسرو.
تا طبعساز باشد پنداری
شیری است تازه ریخته بر شکّر.
ناصرخسرو.
هر نیمه شب سیاه صدهزار قطره شیر سپید بر جامه نماید. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 2). شیر از پستان زن غمزه زن رومی خورند. (منشآت خاقانی ص 167).
ازین شیر سگ خورده شیری نبینی
وزین شوره مردم گیایی نیابی.
خاقانی.
بسته ٔ غار امیدم چو خلیل
شیر از انگشت مزم نان چه کنم.
خاقانی.
از شیر شتر خوشی نجویم
چون ترشی ترکمان ببینم.
خاقانی.
ای آب حیات ما شو فاش چو حشر ارچه
شیر شتر گرگین جان است عرابی را.
مولوی.
با جان مگر از جسد برآید
خویی که فروشده ست با شیر.
سعدی.
به شیر بود مگر شور عشق سعدی را
که پیر بود و تغیر در او نمی آمد.
سعدی.
گیرم که خر کند تن خود را به شکل گاو
کو شاخ بهر دشمن و کو شیر بهر دوست.
صادق گاو اصفهانی.
شیر و انجیر فروچیده به ریش کفچه
چون سما گشته درخشان به نجوم سیار.
بسحاق.
- امثال:
شیر پند از مهر جوشد وز صفا.
مولوی (از امثال و حکم).
از شیر مادر حلالتر. (امثال و حکم دهخدا).
مثل شیر دایه، مثل شیر مادر. (امثال و حکم دهخدا).
مرغ را چینه باید و کودک را شیر. (از فتوت نامه ٔ ملا حسین کاشفی).
نه شیرشتر نه دیدار عرب. (امثال و حکم دهخدا).
عشق تو در وجودم و مهر تو در دلم
با شیر اندرون شده با جان بدررود.
سعدی.
تدره؛ شیر بسیار. جفار؛ شتران بسیارشیر. جعفر؛ شتر بسیارشیر. خبطه؛ شیر اندک. خلیط؛ شیر شیرین آمیخته به شیر ترش. خمیم، شیر همین که دوشیده باشند. قطیبه؛ شیر گوسفند و شیر شتر آمیخته بهم. لبن مغیر؛ شیر که در آن سرخی خون باشد. مَغْل، مَغَل، شیر که زن آبستن بچه را دهد. خمیط؛شیر که در خیک کرده بر گیاه خوشبوی نهند تا خوشبوی گردد. دَرّ؛ بسیاری شیر. رخم، شیر سطبر. دبدبه؛ شیر نیک سطبر. سمالج، شیر شیرین. سمالخی، شیری که در خیک ریخته در گَوی گذارند تا خفته گردد. روب، شیر خفته یا مسکه برآورده. (از منتهی الارب). روبه؛ شیر بامسکه، یا شیر بی مسکه. (از تاج العروس). رؤبه، روبه؛ مایه ٔ شیر. لبن سمهج لمهج، شیر چربناک شیرین. سمهجیج، شیر شیرین بسیارروغن. سمهجیخ، شیر آب آمیخته. سمعج، شیر بسیارروغن. سملج، شیر شیرین. صمره، صمقه؛ شیر بیمزه. غُذْمه، غَذَمه؛ شیر بسیار. مهدوم، شیر خفته و سطبرشده. نجیره؛ شیر بارد. نخیسه؛ شیر گوسپند و بز، یاشیر بز و شتر بهم آمیخته، همچنین شیر شیرین و ترش. لابن، شیرخوراننده. صریب، مشمعل ّ؛ سامط؛ شیر ترش. صاموره، شیر سخت ترش. عُکَلِد، عکالد، عُکَلِط؛ شیر دفزک و خفته. غَیْطَم ّ، عُلَبِط، عُلابِط؛ شیر خفته و دفزک. عَمْهَج، عُمهوج، عماهج، هلابج، هُلَبِج، شیر دفزک. عُلَکِد، عُلاکِد، شیر دفزک شده و سطبر. وثیخه؛ شیردفزک و سطبر. خطر؛ سمار؛ شیر بسیارآب. غمیم، شیر جوشانده و سطبرشده. صقر؛ شیر نیک ترش. شخاب، شیر تازه.صریح، شیر روغن برگرفته. سجاج، شیر تنک بسیار آب آمیخته. غیل، شیر زن باردار. عکی، شیر بی آمیغ. فضیح، شیربسیار آب آمیخته. قهوه، قهه؛ شیر بی آمیغ. وغیر، وغیره؛ شیر جوشان و مطبوخ. نشیل، شیر که هنگام دوشیدن برآید. نَسْاء، نسی ٔ؛ شیر تنک بسیارآب. شعاع، شیر تنک آب آمیخته. ذلاح، شیر به آب آمیخته. خضار؛ شیر که آب در آن بیشتر باشد. صواح، شیری که آب بر آن غالب باشد.طحف، شیر ترش. قاطع؛ شیر ترش زبان گز. ملیساء؛ شیر ترش که در شیر خالص اندازند تا بسته گردد. ملساء؛ شیرترش که در شیر خالص اندازند تا دفزک شود. ماهج، شیرتنک. نذفه؛ شیر اندک. واشق، وشاق، شیر اندک. هجیسه؛شیر برگردیده ٔ تباه شده در مشک. عُثَلِط، عُثالِط؛ شیر سطبر و دفزک. ولیخه؛ شیر دفزک. (منتهی الارب).
- از شیر باز کردن، منع ترضیع از بچه کردن. (ناظم الاطباء). از شیر بازستدن. از شیر گرفتن. از شیر بازداشتن. از شیر بریدن. از شیر جدا کردن.از شیر واگرفتن. (یادداشت مؤلف). فصل. فصال. افتصال. (تاج المصادر بیهقی). فطام. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). فلو. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به ترکیب ازشیر گرفتن و مترادفات دیگر شود.
- از شیر بازکرده، از شیر گرفته. فطیم. مفطوم. (یادداشت مؤلف).
- از شیر بریدن، از شیر باز کردن. از شیر بازداشتن. (آنندراج). از شیر گرفتن:
چو رفت ایام شیر و عهد نازش
سعادت دایه کرد از شیر بازش.
کلیم (از آنندراج).
ز شیردختر رز تا بریدم طفل عادت را
به حکم دایه ٔ مشرب به خون توبه خو کرده.
کلیم (از آنندراج).
- از شیر گرفتن، از شیر بازستدن. از شیر بازکردن. شیر مادر را در سنی مخصوص از طفل بریدن. فطام. (یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب از شیر باز کردن شود.
- از شیر واگرفتن، از شیر بریدن. از شیر بازداشتن. (آنندراج). از شیر گرفتن:
رسید نوبت بیداربختیَم وقت است
که طفل خواب ز شیر فسانه واگیرم.
ظهوری (از آنندراج).
رجوع به مترادفات شود.
- از ماه شیر دوشیدن، جادویی کردن. توضیح اینکه یکی از اعمال محیرالعقول جادوگران به زعم قدما شیر دوشیدن از ماه بوده. (فرهنگ فارسی معین).
- برادر شیر (شیری)، برادر رضاعی. پسری که از پستان مادر پسر یا دختری شیر خورده باشد یا پسر و دختری دیگر از پستان مادر وی شیر خورده باشند. اخ رضاعه. (یادداشت مؤلف):
بر تو شیرین ترین لقب که تویی
با ملک زادگان برادر شیر.
سوزنی.
رجوع به رضاع و رضاعی شود.
- بُلغور شیر؛ نوعی خوراک است که در جنوب خراسان معمول است و آن گندم خردشده است که با شیر می جوشانند و خشک میکنند و برای غذای زمستان نگاه می دارند. (یادداشت محمدِ پروین گنابادی). در آذربایجان مخصوصاً در روستاها نیز معمول است.
- بوی شیر از لب (دهان) کسی آمدن (چکیدن)، سخت کودک بودن. هنوز طفل بودن. (یادداشت مؤلف):
می چکد شیر هنوز از لب همچون شکرش
گرچه در شیوه گری هر مژه اش قتالیست.
حافظ.
بوی شیر از لب همچون شکرش می آید
گرچه خون می چکد از شیوه ٔ زلف سیهش.
حافظ.
- بی شیری، نداشتن شیر. فقدان شیر:
ز بی شیری انگشت خود می مزید
به مادر بر انگشت خود می گزید.
نظامی.
- خواهر شیر؛ خواهر رضاعی. خواهر شیری. (یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب برادر شیر و نیز رجوع به رضاع و رضاعی شود.
- دندان شیر؛ راضع. راضعه. دندانی که طفل بار اول برآورد. (یادداشت مؤلف). دندان شیری.
- شیرافزا؛ آنچه شیر انسان یا حیوان را بیفزاید: مغرزه، گیاهی است شیرافزا. (یادداشت مؤلف).
- شیر بریدن به چیزی، کنایه از بازگرفتن طفل را از شیر مادر و به چیزی دیگر خوگر گردانیدن. (آنندراج):
آخر عمر شدم واله طفلی که برید
مادر دهر به خون دل عاشق شیرش.
شفیع اثر (از آنندراج).
- شیر بریده، آب پنیر. مایعی است ترش مزه که بعد از انعقاد شیر توسط مایه ٔ پنیر به دست می آید و ترکیب آن به قرار زیر می باشد: آب 934 در هزار، مواد سفیده ای 10/3، مواد چربی 1، لاکتوز 44، اسیدلاکتیک 4/3، مواد معدنی 8/2. مقدار مواد سفیده ای و مخصوصاً کره ٔ شیر بریده از شیر خیلی کمتر بوده بعلاوه عاری از فسفاتهای خاکی نیز می باشد. خواص غذایی آن کمتر از شیر است ولی خواص مسهلی مدر و خنک کننده و ضدعفونی دارد و برای درمان یبوستهای سخت آنرا بکار می برند. (از درمان شناسی ج 1 ص 442).
- شیر به پستان کسی آوردن، او را به هوس و میل آوردن. (امثال و حکم دهخدا).
- شیرپاک خورده، حلالزاده. آنکه از خانواده ٔ اصیل و نجیب و پاک است: بابا حلالزاده ٔ شیرپاک خورده ای اگر یک خر کبود خسته باشد پنجهزار حلال مشتلق. (یادداشت مؤلف).
- شیر خام خوردن، کنایه از غفلت کردن. (ناظم الاطباء) (آنندراج).
- || کنایه از خام طمع بودن است. (ناظم الاطباء) (از برهان).
- شیرخام خورده، خام و غافل و نمک نشناس.
- امثال:
آدمی شیرخام خورده است، که هرچه نقل کنند از بشر در امکان است. (یادداشت مؤلف):
گرچه شیر خام خورده ست آدمی من پخته ام
گرم خون بوده ست دایه داده شیر دیگرم.
ظهوری (از آنندراج).
- شیرخشک، شیر که خشک شده و به صورت گرددرآمده تا در موقع لزوم در آب حل کنند و نوشند. (ازفرهنگ فارسی معین).
- شیرخواه، که شیر خوردنی بخواهد. طفل که خوردن را شیر طلبد:
ما عیال حضرتیم و شیرخواه
گفت الخلق عیال للاله.
مولوی.
- شیر در پستان آهو کردن، کنایه از آبادان کردن جایی:
باش تا شیران تبت را کند در پالنهگ
وآهوان تبتی را شیر در پستان کند.
قاآنی.
- شیر در قرابه، نوعی از رنگها و آن نیلی مایل به سفیدی است. (آنندراج). رنگ سپید یا رنگ آبی که رنگ آبی به قطعات دراز از سپید جدا باشد. سفید که در آن به درازا رنگ آبی باشد. رنگ مخطط از سپید و سبز. (یادداشت مؤلف):
در هوای تو چاکها دارد
جامه ٔ شیر در قرابه ٔ صبح.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
- شیر شدن موی، کنایه از سپید شدن موی که عبارت از ایام پیری است. (آنندراج):
تا پای بر فلک نگذاری ز مهد خاک
مویت اگرچه شیر شود شیرخواره ای.
صائب (از آنندراج).
- شیر شنجرف گون، (انجمن آرا) (برهان).
-شیر صبح، کنایه از سپیده ٔ صبح. (آنندراج):
همان روشن گهر از پاک گوهر می برد فیضی
که شیر صبح را سرپنجه ٔ خورشید می دوشد.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- شیر مرغ، هر چیز که وجود نداشته باشد. (ناظم الاطباء). کنایه از محال باشد، و با جان آدمی مرادف است چنانکه می گویند شیر مرغ و جان آدم. (برهان) (از آنندراج). مراد از چیز عجیب و کمیاب و نادر است. (غیاث):
باغ داری بترک باغ مگوی
مرغ با توست شیرمرغ مجوی.
نظامی.
روباه اندیشه کرد که من جگر بط چگونه به دست آرم چه گوشت آن مرغ از شیرمر غان بر من متعذرتر می نماید. (مرزبان نامه).
آگاهی نیست از وفا هیچ ترا
ای جان پدرنه شیر مرغ است وفا.
فرخی.
- || شیر خفاش و شیرج. (آنندراج).
- || چیزی که در لطافت و پاکیزگی نظیر نداشته باشد. (فرهنگ فارسی معین).
- شیر مرغ خواستن (جستن)، امر یا چیز محالی طلب کردن. (یادداشت مؤلف): کسی را از ما از وی بازنداشت و نیکوداشتها به هر روز بزیادت بود چنانکه اگر بمثل شیر مرغ خواستی دروقت حاضر کردی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 64).
جان صرف کند در آرزویم
گر خود همه شیر مرغ جویم.
خاقانی.
- شیرمرغ و جان آدمیزاد (آدم)، کنایه از امر محال. (فرهنگ فارسی معین).
- || همه چیز از ممکن و غیرممکن. همه چیز حتی نایابها: در سفره شیر مرغ و جان آدم نهاده بود. (یادداشت مؤلف):
در عراق از کیسه ٔ حرصت شود لبریزتر
شیر مرغ و جان آدم گر همی خواهی خری.
ملا فوقی یزدی (از آنندراج).
- شیر و کرنج، شیر و برنج: در منزل شیخ شادی شیر و کرنج می پختند. (انیس الطالبین).
- گاوان شیر؛ گاوان شیرده. گاوهای ماده. مقابل گاوهای نر:
ز گاوان ورز و ز گاوان شیر
ده ودوهزارش نوشت آن دبیر.
فردوسی.
- لب از شیر مادر شستن، از شیر بازگرفته شدن. دوران شیرخوارگی پشت سر نهادن:
چو کودک لب از شیر مادر بشست
به گهواره محمود گوید نخست.
فردوسی.
- مثل شیر؛ بسیار مفید. جامه ٔ شسته. مثل یاس. (یادداشت مؤلف).
- مثل شیر مادر؛ نهایت حلال. (یادداشت مؤلف).
|| مایعی که از یتوعات وامثال آن حاصل شود. ماده ٔ سفیدی که در بعض گیاهان چون بشکنند بزهد. شیره. شیرابه: شیر نارجیل، ماده ای که در میان نارجیل باشد. شیره ٔ نارجیل. اقواق. (یادداشت مؤلف). نسل، شیری که از انجیر سبز برآید. عبیبه؛شیر درخت عرفط. (منتهی الارب): اندر بوشنگ [به خراسان] گیاهی است که شیر او تریاک است زهر مار و کژدم را. (حدود العالم). || هسته ٔ خوردنی پاره ای میوه ها در حالتی که هنوز نبسته و سخت نشده است: این بادامها هنوز شیر است. (یادداشت مؤلف). || (ص) (در لهجه ٔ طبری) تر. مقابل خشک. (یادداشت مؤلف). || (اِ) شراب. (آنندراج):
مستی این هنگامه ها گیرد برایم هر زمان
شیر صد میخانه سر بنهاده در جامم هنوز.
ظهوری (از آنندراج).
- شیر شنجرف گون، شراب انگوری لعلی. (فرهنگ فارسی معین) (از آنندراج) (از برهان) (از انجمن آرا). شراب سرخ. (ناظم الاطباء).

شیر. (اِخ) ناحیتی است بزرگ از دیلمان به دیلم خاصه. (حدود العالم).

حل جدول

شیر خدا

اسدا...

گویش مازندرانی

خدا

دادار – خدا آفریدگار

فرهنگ عمید

شیر

پستاندار گوشت‌خوار و درنده، از خانوادۀ گربه‌سانان، و به رنگ زرد که نر آن در اطراف گردن یال دارد،
(صفت) [مجاز] شجاع، دلیر،
آن روی سکه که دارای تصویر شیر بوده،
(نجوم) برج اسد،
* شیر بالش: [قدیمی] صورت شیر که بر روی بالش یا متکا نقش کرده باشند: لاف نسبت زند حسود و‌لیک / شیر بالش نشد چو شیر عرین (انوری: ۳۹۴)،
* شیر برفی: [قدیمی، مجاز] شخصی که صورت ظاهرش با‌هیبت و باقدرت اما باطناً بی‌عرضه و بی‌لیاقت و بیکاره باشد،
* شیر چرخ: (نجوم) [قدیمی] برج اسد یا آفتاب، شیر آسمان، شیر سپهر، شیر فلک، شیر گردون، شیر مرغزار فلک،
* شیر خدا: [مجاز] از القاب امیرالمؤمنین علی، اسدالله،
* شیر درفش: [قدیمی] تصویر شیری که بر روی پرچم نقش کرده باشند، شیر علم،
* شیر ژیان: شیر خشمگین، شیر درنده،
* شیر سپهر: (نجوم) [قدیمی] = * شیر چرخ
* شیر شادروان: [قدیمی] تصویر صورت شیر که روی پرده نقش کرده باشند،
* شیر شرزه: [قدیمی] شیر خشمگین، شیر درنده،
* شیر علم: [قدیمی] تصویر شیر که بر روی پرچم نقش کرده باشند، شیر درفش،
* شیر فلک: (نجوم) [قدیمی] = * شیر چرخ
* شیر کردن: (مصدر متعدی) ‹شیرک کردن› [عامیانه، مجاز] کسی را دل و جرئت دادن و او را به کاری برانگیختن،
* شیر گردون: (نجوم) [قدیمی] = * شیر چرخ
* شیروخورشید: [منسوخ] نشان رسمی سابق دولت ایران که عبارت بود از صورت شیر ایستاده با شمشیر در دست راست و خورشید که در پشت آن می‌درخشید،
* شیروخورشید سرخ: [منسوخ] نام پیشین هلال احمر در ایران،

مایعی سفیدرنگ که پس از زایمان از پستان زن و هر حیوان مادۀ پستاندار بیرون می‌آید،
* شیر بریده: = شیر۳
* شیر خام خوردن: (مصدر لازم) [مجاز] غفلت کردن، خطا کردن،
* شیر خشک: شیری که آن ‌را خشک کرده و به‌صورت گرد درآورده باشند و هنگام لزوم در آب حل می‌کنند و می‌خورند،
* شیر مرغ: چیزی که وجود ندارد زیرا که مرغ شیر نمی‌دهد، چیز نایاب، شیر خفاش،

خواص گیاهان دارویی

شیر

طولانی کننده عمر، نیکو دهنده رخسار خصوصا” شیر برنج و فرنی آن است. سعی شود شیر را جوشیده استفاده کرد. مگر شیر گاو تازه که هنوز گرم است. شیر گاو در درمان دلپیچه و اسهال موثر است. مالیدن شیر گاو در بیماری های جلدی موثر است. شیر شتر مقوی چشم و مفید برای تنگی نفس و ضد یبوست است. بهترین نوع شیر آن است که اگر بر روی ناخن ریزند جمع گرددو با چسبندگی بسیار نباشد.

معادل ابجد

شیر خدا

1115

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری