معنی شیطان
لغت نامه دهخدا
شیطان. [ش َ] (ع اِ) هر سرکش و نافرمان از مردم و پری و ستور و جز آن. ج، شَیاطین. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نافرمان. متمرد. (از فرهنگ فارسی معین) (از اقرب الموارد). || دیو. (دهار) (مهذب الاسماء) (مجمل اللغه) (آنندراج) (منتهی الارب) (ترجمان القرآن ص 2). || دیو استنبه. (ناظم الاطباء). || دیو مردم. (دهار) (مهذب الاسماء). || بدخوی سخت دل. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || نوعی از نبات. ج، شیاطین. (مهذب الاسماء). نوعی از زقوم. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). || مار. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || (از ع، ص) در صفت بچه ٔ شریر بی آرام شوخ. تُخْس. بازیگوش. (یادداشت مؤلف).
شیطان. [ش َ] (اِخ) ابلیس. (ناظم الاطباء). (از ماده ٔ شطن شطوناً، یعنی دور شد دور شدنی) و وجه تسمیه آن است که از درگاه حضرت آفریدگار مطلق رانده شده است. برخی گفته اند از ماده ٔ شاط شیطاً می باشد که به معنی هلاک شدن است، بنابراین وزن آن فعلان است و وجه تسمیه نیز ظاهر است. در مجمعالسلوک گفته است که «شیطان آتشی است ناصاف که آمیخته به تاریکی کفر است در جسم و روان آدمی مانند جریان خون روان است ». علماء در تفسیر این لفظ از آیت مبارکه ٔ «شیاطین الانس و الجن » (قرآن 112/6) اختلاف دارند، واین اختلاف بر دو قول است: قول اول آن است که شیاطین همگی فرزند ابلیسند جز آنکه وی فرزندان خود را به دو قسمت ساخت، قسمتی را مأمور وسوسه ٔ بنی نوع بشر ساخت و قسمت دیگر را مأمور وسوسه ٔ جن کرد، پس قسم اول شیاطین انس و قسم دوم شیاطین جنند. قول دوم آن است که شیاطین هر متمرد نافرمانی از نوع جن و انس را نامند و از این رو پیغمبر (ص) به ابوذر فرمود: هل تعوذن باﷲ من شر شیطان الانس و الجن ؟ ابوذر گفت: مگر برای بنی آدم هم شیطان وجود دارد؟ فرمود: بلی شیاطین انس شریرتر از شیاطین جنند، و این قول ابن عباس است که امام فخر رازی در تفسیر بیان کرده است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). وجودی مظهر خبث و شرارت که موجب گمراهی و شرک و غرور و ظلم و بدبختی افراد بشر گردد. اهریمن. ابلیس. در قرآن و روایات اسلامی آمده که وی نخست فرشته بود و چون از امر الهی مبنی بر سجده کردن آدم (ع) امتناع کرد از درگاه احدیت رانده شد و به اغوا و اضلال خلق پرداخت. (از فرهنگ فارسی معین). رأس الکفر. جم. خابل. خیتعور. سفیف. سرفح. غَرور. ابلیس. ابوقره. شر. اجدع. بلاز. شیخ نجدی. ابولبینی. ابوخلاف. خناس. حارث. دیو. باطل. ابومره. ابوالعیزار. عزازیل. اجدع. (منتهی الارب). این کلمه با تیتان یونانیان شباهت دارد. عرب گمان کند که هر شاعری را شیطانی است و از جمله شیطان فرزدق شاعر معروف عمرو نام داشته است. (یادداشت مؤلف). ابوالجن. ابوفزه. ابوکروس. ابولیلی. ابومخلد. الابیض. (المرصع). ترجمه ٔ لفظ یونانی دیاپوس می باشد که به معنی سخن چین است، و آنرا ابدون و اپلیون یعنی هلاک کننده و فرشته ٔ جهنم نیز گویند. (از قاموس کتاب مقدس): به خبر اندر است که آن روز که عیسی از مادر جدا شد اندر آن ساعت... هرچه بر روی زمین شیطان بود بر ابلیس گرد آمدند، آن مهتران ایشان گفتند بر روی زمین حدیثی آمد و ندانیم که آن چیست، ابلیس سه شبانه روز بر روی زمین همی گشت تا به عیسی رسید، او را دید که از مادر آمده دانست که این حدیث است. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی). چون دانست که [خواجه حسن] که کار خداوندش ببود... خویشتن را به دست شیطان نداد. (تاریخ بیهقی). این نامه بدو رسید لختی هم شیطان در او دمیده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 410).
به قول، نده ٔ یزدان قادرند ولیک
به اعتقاد، همه امتند شیطان را.
ناصرخسرو.
گرگی تو نه میر مر خراسان را
سلطان نبود چنین، تو شیطانی.
ناصرخسرو.
با قوت تو زمره ٔ کفار را چه قدر
شیطان چه پای دارد با حمله ٔ شهاب.
رشید وطواط.
ز نیرنگ هوا و از فریب آز خاقانی
دلت خلد است خالی ساز از طاوس و شیطانش.
خاقانی.
آدم از او به برقع همت سپیدروی
شیطان از او به سیلی حرمان سیه قفا.
خاقانی.
بس ای خاقانی از تلقین فاسد
که شیطان می کند تلقین سودا.
خاقانی.
ما ناوکی ودعوت ما تیر ناوکی
تیری کز او علامت شیطان دریده ایم.
خاقانی.
تو صاحب کار جبرئیلی
بدگوی تو نیمکار شیطان.
خاقانی.
بول شیطان مکن به قاروره
پیش چشم طبیب عقل مدار.
خاقانی.
خدایا هیچ درمانی و وقعی
ندانستیم شیطان و قضا را.
سعدی.
- امثال:
شیطان خانه ٔ خود را خراب نکند. (امثال و حکم دهخدا).
گوش شیطان کر. (امثال و حکم دهخدا).
- از خر شیطان پیاده شدن، از قصدی سوء بازایستادن. از لجاج و عناد دست برداشتن. (یادداشت مؤلف).
-شیطان الفلا؛ تشنگی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عطش. (اقرب الموارد).
- شیطان در شیشه کردن، در افسانه های ایرانی شیاطین و جادوها شیشه ای دارند که هرگاه کسی آنرا بشکند شیطان بمیرد. کنایه از غالب آمدن بر کسی یاچیزی یا کاری: هرکه درگاه ملوک لازم گیرد... و شیطان هوا را به افسون خرد در شیشه کند... هرآینه مراد خویش... او را استقبال واجب بیند. (کلیله و دمنه). رجوع به شیشه ٔ عمر در ذیل ماده ٔ شیشه شود.
- شیطان رجیم، شیطان رانده ٔ (درگاه خدا):
طمع پیر و جوان باز چو شیطان رجیم.
اسکافی (از تاریخ بیهقی).
- شیطان منظر؛ که منظری چون شیطان دارد: پس و پشت هر دو سماط هفتصد فیل هیون شکل کوه پیکر شیطان منظر بداشتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 333).
شیطان. [ش َ] (اِخ) دهی است از بخش پشت آب شهرستان زابل. سکنه ٔ آن 696 تن. آب از رودخانه ٔ هیرمند. صنایع دستی زنان قالیچه و کرباس بافی. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
شیطان. [ش َ] (اِخ) ابن فرط ازدی. صحابی است و نبی (ص) نام اورا تغییر داده به عبداﷲ موسوم کرد. (منتهی الارب).
شیطان. [ش َی ْی َ] (اِخ) دو زمین هموارند در صمان و در آن هر دو آبگیرهاست برای آب باران. (منتهی الارب) (آنندراج).
فرهنگ معین
دیو، اهریمن، نافرمان، شرور، را درس دادن بسیار حیله گر بودن. [خوانش: (شَ یا ش) [ع.] (اِ.)]
فرهنگ عمید
[مجاز] روح پلید و خبیث،
(صفت) [مجاز] متمرد، نافرمان،
دیو، اهریمن،
در اسلام، فرشتهای که چون از فرمان الهی در سجده کردن آدم خودداری کرد از بهشت رانده شد و به گمراه ساختن آدمیان پرداخت، ابلیس،
(صفت) بازیگوش،
حل جدول
فرهنگ واژههای فارسی سره
اهریمن
مترادف و متضاد زبان فارسی
ابلیس، اهریمن، دیو، عفریت، عفریته، هرماس، هرمس، زبل، زرنگ، محیل، آتشپاره، بازیگوش، تخس، شرور،
(متضاد) آدم
کلمات بیگانه به فارسی
اهریمن
فارسی به انگلیسی
Bad, Arch, Devil, Fiend, Lucifer, Menace, Mischievous, Naughty, Satan, Sly, Wanton, Wild
فارسی به عربی
ابلیس، شریر، شقی، شیطان، عربه، قوس، موذی
عربی به فارسی
خدایی که دارای قوه خارق العاده بوده , دیو , جنی , شیطان , روح پلید , اهریمن , تند و تیز کردن غذا , با ماشین خرد کردن , نویسنده مزدور
فرهنگ فارسی هوشیار
نافرمان، دیو، اهریمن
فرهنگ فارسی آزاد
شَیْطان، از جمله بطور خاص به میرزا جواد برغانی که در شیراز منافق گردید و به سید محمد اصفهانی و به میرزا یحیی اطلاق شده است... (ملا جواد برغانی ملقب به خوار نیز بوده است)،
شَیْطان، یاغی- مُتَمَرِّد، شریر- روح خبیث،
شَیْطان، در آثار الهیّه، بطور کلّی هرچه یا هرکه انسانرا از حق باز دارد و یا دور سازد شیطان است، لذا در مقامی «نفس امّاره» است و در مقامی «نفوسی که سبب گمراهی و فریب مردم می شوند.»
فارسی به ایتالیایی
فارسی به آلمانی
Bogen (m), Daemon, Masc. [noun], Teufel (m), Wölbung (f), Teufel (m), Teufel
معادل ابجد
370