معنی صاحب اثر نون و القلم

حل جدول

صاحب اثر نون و القلم

جلال آل احمد


نویسنده اثر نون و القلم

آل احمد

جلال آل احمد

فرهنگ فارسی آزاد

نون و نون

و امّا بیان مبارک که می فرمایند «حضرت نون و نون دیگر فرمودند، نون اول ناصرالدین شاه و نون ثانی نایب السلطنه کاران میرزا حاکم طهران» از حضرت ولی امرالله (ص 5 ج 3 مائده)،


نون (ن) و نون دیگر

نون (ن) و نون دیگر، در لوحی که می فرمایند «سبحان الله حضرت نون در کمال عداوت و بغضا و نون دیگر معاون و یار او». مُراد ناصرالدین شاه و نایب السلطنّه کامران میرزا می باشد (نقل از اسرار الآثار)،

تعبیر خواب

سورةُ القلم

اگر بیند که سوره نون و القلم می خواند، دلیل کند که خیرات و صدقات را دوست دارد. - محمد بن سیرین

لغت نامه دهخدا

نون

نون. (اِخ) نام دیگری است سوره ٔ «ن والقلم » را در قرآن: «سوره القلم و تسمی ایضاً سوره نون ». (مجمع البیان ج 5 ص 330). رجوع به ن والقلم شود.

نون. (ع اِ) ماهی. (دهار) (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). حوت. (متن اللغه) (اقرب الموارد). ماهی بزرگ. (مهذب الاسماء). ج، نینان و انوان:
دلم خسته و بسته ٔ زلف او شد
چو نون از سر شَست و چون یونس از نون.
سوزنی.
|| دوات. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (جهانگیری) (متن اللغه) (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) سیاهی دان. (ناظم الاطباء). || سیاهی دوات. (غیاث اللغات). مرکب و سیاهی که در دوات نمایند. (جهانگیری). مرکب. (برهان قاطع). || شب. (غیاث اللغات). || تیزی تیغ. (منتهی الارب). کرانه ٔ شمشیر. (برهان قاطع). کنار تیز شمشیر. (ناظم الاطباء). شفرهالسیف. (متن اللغه) (اقرب الموارد). تیزی شمشیر. (مهذب الاسماء). || شمشیر. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). || نعمت. (منتهی الارب) (آنندراج). دولت. ثروت. بزرگواری. حشمت. نیکبختی. سعادت. (ناظم الاطباء). || نام شمشیری مر بعض عرب را، سمی لکونه علی مثال السمکه. (منتهی الارب). نام شمشیری است معروف. (مهذب الاسماء). || در اصطلاح صوفیه، نون عبارت از علم خدای متعال است در حضرت احدیت و قلم حضرت تفصیل است. (فرهنگ مصطلحات عرفا) نون، هوالعلم الاجمال یرید به الدواه فان الحروف التی هی صورالقلم موجوده فی مدادها اجمالی و فی قوله تعالی: ن و القلم، هوالعلم الاجمال فی الحضره الاحدیه و القلم حضره التفصیل. (تعریفات).

نون. (اِخ) نام پدر یوشع است.

نون. (اِ) صورت ملفوظ حرف «ن » است. رجوع به «ن » شود:
نسرین زنخ صنم چه کنم اکنون
کز عارضین چو نونی زرینم.
ناصرخسرو.
و آن قد الف مثال مجنون
خمیده ز بار عشق چون نون.
نظامی.
نونی است کشیده عارض موزونش
و آن خال معنبر نقطی بر نونش.
سعدی.
|| (ق) اکنون. (لغت فرس اسدی ص 383) (اوبهی) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). علی حال. (لغت فرس). مخفف اکنون است. (جهانگیری) (رشیدی) (غیاث اللغات). مخفف کنون. (انجمن آرا) (آنندراج). در حال. همین زمان. بالفعل.حال. (برهان قاطع). در همین زمان. (ناظم الاطباء). اینک. نک. علی حال. علی کل حال. در هر حال. (یادداشت مؤلف):
بار بسته شد فرمان ده نون
تا میان خدمت را بندم چست.
بوشکور.
زاغ سیه بودم یکچند و نون
باز چو غلبه بشدستم دورنگ.
منجیک.
گوئی زبان شکسته و گنگ است بت ترا
ترکان همه شکسته ز بانگ تواند نون.
عماره ٔ مروزی.
ولی ای پسر گاه آن است نون
که سازی یکی چاره ٔ پرفسون.
فردوسی (از سروری).
گر آن خوابها نون گزارش کنی
شکم گرسنه چون گوارش کنی.
فردوسی.
مردمان را راه دشوار است نون
اندر آن دشت از فراوان استخوان.
فرخی.
همچو انگور آبدار بدی
نون شدی چون سکج ز پیری خشک.
لبیبی.
به عالم اندر نون مالک الملوک توئی
جمالشان همه از تست گاه جاه و جلال.
غضایری.
ضمیر انور تو هرچه در خیال آرد
چو امر کن فیکون آسمانش آرد نون.
شمس فخری.
|| (اِ) تنه ٔ درخت. (جهانگیری) (رشیدی) (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (انجمن آرا) (آنندراج) ( (ناظم الاطباء). نرد. (رشیدی) (انجمن آرار) (آنندراج). || به استعاره، چاه زنخدان. (از جهانگیری) (از برهان) (از غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء). چاهک زنخ. (دهار). در عربی نونه بدین معنی است. (از رشیدی). رجوع به «ن » شود. || به اصطلاح ارباب معما ابرو را گویند که عربان حاجب خوانند. (برهان قاطع). ابرو. حاجب. (ناظم الاطباء). رجوع به «ن » شود. || ثابت. برقرار. مقیم. || بزرگی. کلانی. (ناظم الاطباء).


ن و القلم

ن و القلم. [نون ْ وَل ْ ق َ ل َ] (اِخ) نام سوره ٔ 68 قرآن کریم که نامهای دیگرآن «قلم » و «نون » است و این سوره هزار و دویست و پنجاه و شش حرف و سیصد کلمت [است و] پنجاه ودو آیت جمله به مکه فرودآمد به قول بیشتر مفسران، ابن عباس و قتاده گفتند: از اول سوره تا «سنسمه علی الخرطوم » به مکه فرودآمد و از اینجا تا «و لعذاب الاَّخره اکبر لوکانوا یعلمون » به مدینه فرودآمد و از اینجا تا «فهم یکتبون » به مکه فرودآمد و از اینجا تا «فجعله من الصالحین » به مدینه فرودآمد و از اینجا تا به آخر سوره به مکه فرودآمد. (کشف الاسرار ج 10 ص 185). «قراء خلاف کردند در [نون]، بعضی اظهار کردند و بعضی اخفاء و عبداﷲبن عباس نون خواند به کسر نون علی اظهار حرف القسم. و عیسی بن عمرو خواند به فتح علی اضمار فعل، ای اقرء النون، مفسران در معنی او خلاف کردند: مجاهد ومقاتل و... گفتند که آن ماهی است که زمین بر پشت او نهاده است اول چیزی که خدای تعالی بیافرید قلم بود بر لوح برفت با آنچه خواست بودن. آنگه بخاری از آب برآورد و از آن بخار آسمان بیافرید، آنگه نون بیافرید، آن ماهی که زمین بر پشت او نهاده است و زمین بر پشت او بنهاد، نون بجنبید و زمین را بجنبانید...» (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 10 ص 93). النون، الحوت و الدواه، جمعه نینان. (دائره المعارف القرن عشرین ج 10).


کاف و نون

کاف و نون. [ف ُ] (اِ مرکب) کنایه از لفظ کن که کلمه ٔ عربی است امر به معنی شو یعنی موجود شو از کان یکون. اول حق تعالی کن گفت قلم پیدا گردید بعد قلم به حکم الهی همه ٔ اشیاء وجود پیدا کرد و قلم عبارت از عقل و حقیقت محمدی است. (آنندراج) (غیاث). انما امره اذا اراد شیئاً ان یقول له کن فیکون. (قرآن 82/36):
دو گیتی پدید آمد از کاف و نون
چرا نه به فرمان او در نه چون.
فردوسی.
سپاس از خدا ایزد رهنمای
که از کاف و نون کرد گیتی به پای.
اسدی.
گوهر دریای کاف و نون محمد کز ثناش
گوهر اندر کلک و دریا در بنان آورده ام.
خاقانی.
آن ب و ت شکن که به تعریف او گرفت
هم قاف و لام رونق و هم کاف و نون بها.
خاقانی.

فرهنگ فارسی هوشیار

جف القلم

خامه خشکید (جمله فعلی) خشک شد قلم (ماخوذ از حدیث ((جف القلم بما انت لاق. )) ((خسک شد قلم بانچه سزاواربودی. )) یا ((جف القلم بما هو کائن)) : ((همچنین تاویل قد جف القلم بحر تحریضست بر شغل اهم)) ((پس قلم بنوشت که هر کار را زلایق آن هست تاثیر و جزا)) ((کژ روی جف القلم کژ آیدت راستی آری سعادت زایدت)) ((ظلم آری مدبری جف القلم عدل آری برخوری جف القلم ((چون بدزدد دست شد جف القلم خورده باده مست شد. جف القلم. )) (مثنوی) یا جف القلم بماهو کائن الی یوم الدین. خشک شد خامه بانچه او بودنی است تا روز قیامت. قلم تقدیر بودنیها را نوشت و بیاسود (دیگر بر لوح محفوظ چیزی تازه نوشته نخواهد شد) : ((گفت آنچه در سابق تقدیر رفته است جف القلم بما هو کائن الی یوم الدین. . ))

فرهنگ عمید

نون

کنون، اکنون، حالا: مردمان را راه دشوار است نون / اندر آن دشت از فراوان استخوان (فرخی: ۲۶۲)،

فرهنگ معین

نون

(حر.) بیست و نهمین حرف از حروف الفبای فارسی.

معادل ابجد

صاحب اثر نون و القلم

1115

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری