معنی صادر کردن
لغت نامه دهخدا
صادر کردن. [دِ ک َ دَ] (مص مرکب) در اصطلاح بازرگانان، محصول کشوری را به کشورهای دیگر فرستادن. رجوع به صادرات شود. || انجام دادن تشریفات صدور شناسنامه (سجل) یا ورقه ٔ مالکیت و سند و امثال آن.
صادر
صادر. [دِ] (اِخ) موضعی است در شام. (معجم البلدان).
صادر. [دِ] (ع ص) نعت فاعلی از صدور. بازگردنده. مقابل وارد. از جای بیرون آینده. (غیاث اللغات). رونده (در مورد شخص و شی ٔ هر دو استعمال شود):
ز بهر صادر و وارد پزند هر روزی
هزار پخته مر او را همیشه در مطبخ.
سوزنی.
صیت بزرگی احوال و کرامات و مقامات خواجه را از صادر و وارد بسیار شنودم. (انیس الطالبین). و رجوع به صادر کردن و صادرات شود. || یقال: ما له صادر و لا وارد؛ یعنی نیست او را چیزی. || طریق صادر؛ راه بازگشت از آب. (منتهی الارب).
صادر. [دِ] (اِخ) از قراء یمن است از مخلاف سنحان. نابغه گوید:
و قد قلت للنعمان لما رأیته
یرید بنی حن بثغره صادر
تجنب بنی حن فان ّ لقأهم
شدید و ان لم تلق الا بصابر.
(معجم البلدان).
صادر. [دِ] (اِخ) قریه ای است در بحرین بنی عامربن عبدالقیس را. (معجم البلدان).
صادر. [دِ] (اِخ) ابن کامل بن بدر عیسی. وی شاعری است نیکوسخن و از شعر وی قصیده ای است که در آن برادر خود بدر را که با ابوهیذام کشته شده یاد کند:
لئن قتلت قحطان بدراً فانما
اراها نجوم اللیل کارهه ظهرا
اقام لها سوق الجلاد ابن کامل
فانفذها قتلاً و اوجعها عقرا
فان یک بدر قد مضی لسبیله
فمامات محسوداً و لکن شفی صدرا
فمن ظن ان الحرب لیست تقوده
اذا کان ممن فی الوغی یلهب الجمرا
فقد ظن عجزالرأی منه و قد نبت
بذلک منه النفس من رأیها خسرا
فلاتبعدن یا بدر ان کنت هالکاً
فقد کنت محموداً لنا ماجداً عمرا
سأبکیک بالبیض الخفاف و بالقنا
فان بها ما ادرک الماجد الوترا
و لست کمن یبکی اخاه بعبره
یعصرها من جفن مقلته عصرا
ونحن اناس لاتفیض دموعنا
علی هالک میتاً و ان قطع الظهرا
نعد لما نمنی به من مصابنا
و ان جل ماغنی به ابداً صبرا.
(تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 ص 359).
فارسی به انگلیسی
Emit, Irradiate
فارسی به ترکی
ihraç etmek
حل جدول
فارسی به عربی
تصدیر
فرهنگ فارسی هوشیار
بیرون دادن برون فرستادن
فارسی به ایتالیایی
esportare
فارسی به آلمانی
Ausfuhr (f), Ausführen, Export (m), Exportation (f), Exportieren
واژه پیشنهادی
اکسپورت
عربی به فارسی
ضبط کردن , توقیف کردن , مصادره کردن , سلب مالکیت کردن از , از تملک در اوردن
مترادف و متضاد زبان فارسی
رای دادن، حکم کردن، حکم دادن، تصمیم گرفتن
معادل ابجد
569