معنی صالح
لغت نامه دهخدا
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن رشدین کاتب، مکنی به ابی علی. یکی از ائمه ٔ کتاب و ماهر در سائر آداب است. او صحبت متنبی را دریافته و شعر او را روایت کرده است و وی را معانی جیدی است. ثعالبی گوید:محمدبن عمر الزاهر این اشعار را از وی انشاد کرد:
قل لمولای منعما
لِم ْ صرمت المتیما
انت اعطشتنی الی-
-ک و ابکیتنی دما
فاذا شئت ان تری
عاشقاً میتاً ظما
فأدِرْ فی َّ ناظریَ
-ک تجدنی توهما.
روزی ابن ابی الزلازل به زیارت وی شد و او را به خانه نیافت، پس رقعه ای بنوشت و از طاق به خانه افکند و نام خویش بنگاشت. چون صالح بیامد و نام وی بدید و رقعه را بیافت و دانست که او را بر انقطاع از وی عتاب کرده است دروقت به خانه ٔ او شد و او به خانه نبود، پس نام خود بر در خانه ٔ او نوشت و رقعه ای به خانه افکند که در آن این قطعه بود:
قد و من خصنی بودک اذکی
طول شوقی الیک فی القلب نارا
سرت فیه تلقاء داری قصداً
فاذا النور قد تغشی الدیارا...
چون ابن ابی الزلازل این رقعه بدید این ابیات بدو نوشت:
بأبی انت سابق لایجاری
قاده نحوی َ اشتیاق فزارا
عاقنی الحظ ان اراه و ان نقَ
َضی عند اجتماعنا الاوطارا.
(یتیمهالدهر ج 1 صص 317- 319).
و نیز ثعالبی گوید قائد ابوتمیم سلیمان بن جعفر صالح بن رشدین را نامه کرد و او را به شراب خواند. وی نپذیرفت و این ابیات بدو فرستاد:
یا ایها القائد الجلیل و من
اصبح بالمکرمات یفتخر
آلیت لااشرب المدام و ان
کانت ذنوب المدام تغتفر
یکفی اخا العقل ان سورتها
تجنی علی عقله و یعتذر.
و قائد این ابیات در پاسخ او نوشت:
اباعلی حاشاک یا أملی
من أن اراک الغداه تعتذر
قلبی اذا غبت ساعه قلق
یکاد شوقاً الیک یستعر
فسر الینا فوقتنا حسن
ساعد فیه السحاب و المطر.
(یتیمهالدهر ج 1 صص 319- 320).
و هم ثعالبی از وی آرد که با قائد ابوتمیم در ضیعه ای ازآن ِ او بودیم، چون شراب در ما اثر کرد به کنیز وی عبده نام که بدانجا رفت و آمد داشت نگریستم و شرابم بر آن واداشت که رقعه ای برگرفتم و بنوشتم:
صالح لایزال یطلب عبده
من کریم یصفی الاخلاء وده
قد بثثت الغداه و جدی و حبی
من ولی یولی لمولاه مجده
فاذا شئت ان اری لک عبداً
فتفضل اباتمیم بعبده.
چون نامه برگرفت و بخواند خاموش شد. من بترسیدم و با او به می گساری پرداختم، سپس به خانه ای شدم که برای من پرداخته بود، در وقت کنیزک بیامد، جامه ای گرانبها و نیکو پوشیده و دُرجی همراه داشت که در آن طیب بسیار بود و رقعه ای که این ابیات در آن نوشته بود:
قد بعثنا اباعلی بعبده
و قضینا بذاک حق الموده
و حمدناک اذ خطبت الینا
اسئل اﷲ أن یهنیک حمده
فخذنها فانت اکرم کفو
و هْی ما عشت کاسمها لک عبده.
و خادمی که همراه کنیزک بودگفت مولای من می فرماید: بامداد از خانه بیرون مرو تاکس نزد تو فرستم و چون بامداد شد، قائد ابوتمیم با کنیزکان مغنیه و طباخ و طعام فراوان و شراب به خانه ٔمن آمد و تا شب به خوردن و می گساری پرداختیم و او خرسند به خانه ٔ خود بازگشت. (یتیمهالدهر صص 319- 320).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن فکاک و یا صالح حماد. در تاریخ سیستان آمده است که چون هرثمهبن أعین حکم بن سنان را سوی سیستان فرستاد صالح بن فکاک سپاه سالار حکم بود و حکم او را به حرب خوارج فرستاد و حربی سخت بکردند و صالح و یاران او کشته شدند و اندکی به هزیمت رفتند. (تاریخ سیستان صص 161- 162).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن قطب الدین امین بن صلاح الدین رشید. یکی از اجداد شاه اسماعیل صفوی است. در حبیب السیر آرد که قطب الدین همت والانهمت بر تربیت فرزند سعادتمند خود مقصور گردانید و بهنگام مرگ او را ولیعهد کرد و پس از شیخ صالح فرزند او امین الدین جبرئیل بجای او نشست. (از حبیب السیر جزء چهارم از ج 3 ص 324). و رجوع به تاریخ ادبیات برون ترجمه ٔ رشیدیاسمی ذیل ص 25 شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن علی نوفلی. او از احمدبن حنبل روایت کند. (مناقب احمدبن حنبل ص 98).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن عمار جهنی. شیخ طوسی در رجال او را در عداد اصحاب امام صادق جعفربن محمد آورده است و گویا او امامی و مجهول است. (تنقیح المقال ج 2 ص 94).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن عمربن ابی بکر سکسکی شافعی، مکنی به ابی عبداﷲ و معروف به بریهی. او راست: شرحی بر کتاب کافی در فرائض و میراث تألیف اسحاق بن یوسف فرضی زرقالی. وی بسال 714 هَ. ق. درگذشت. (کشف الظنون).
صالح.[ل ِ] (اِخ) ابن عمر بُلْقینی قاضی شافعی، ملقب به علم الدین. او راست: التجرد و الاهتمام بجمع فتاوی الوالد شیخ الاسلام، که در این کتاب فتاوی پدر خویش شیخ الاسلام سراج الدین عمر بلقینی را فراهم آورده و به شعبان سال 830 هَ. ق. از آن فارغ شده است. وفات وی بسال 868 بود. (کشف الظنون ج 1 ص 249). و نیز او راست: الجوهر الفرد فی ما یخالف فیه الحر العبد. تذکره علم الدین بلقینی. تفسیر بلقینی. تحفه الامین فی من یقبل قوله بلا یمین. (کشف الظنون ج 1 صص 260، 275، 307، 412).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن عمر قصار، مکنی به ابی شعیب. وی از رُسْته و از او عبدالرحمان بن محمدبن سیاه مذکر روایت کند. (ذکر اخبار اصفهان ج 1 ص 350).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن عمران بن حرب، یا صالح بن عمران بن صالح بن عمران عبداﷲ، مکنی به ابی شعیب دعا. او بخاری الأصل است و از سعیدبن داود زنبری و ابونعیم فضل بن دکین و ابوغسان نهدی و سلیمان بن حرب و مسلم بن ابراهیم و عفان بن مسلم و عبیداﷲ عیشی و حسن بن بشیربن سلم و ابوعبید قاسم بن سلام و محمدبن حمید رازی روایت کند و از وی یحیی بن محمدبن صاعد و احمدبن کامل قاضی و اسماعیل بن علی خطیبی و ابوبکر شافعی و جز آنان روایت کنند. ابوالحسین بن منادی گوید: حدیث وی قوی نیست. محمدبن احمدبن رزق گفته است که صالح دعا در بیست ویکم ذوالقعده 285 هَ. ق. درگذشت. (تاریخ بغداد ج 9 ص 321). و رجوع به لسان المیزان ج 3 ص 175 شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن عمران بن شعیب. او از احمدبن حنبل روایت کند. (مناقب احمدبن حنبل ص 98).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن عمران سغدی. چون پدران وی مقیم سغد بودند از اینرو به سغدی معروف گشت. وی به اخبار پیمبر معرفت داشت. او راست: عراه ذات الاباطیل. (ابن الندیم ص 133).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن عمرو. وی از ابان روایت کند. دارقطنی گوید:او احادیثی منکر دارد. (لسان المیزان ج 3 ص 175).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن عمیر. نام او حارث است. ابن عساکر از ابی حاتم آرد که نام او صالح است نه حارث. رجوع به حارث بن عمیر شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن عیسی بن عمروبن بزیع. شیخ طوسی در رجال او را درعداد اصحاب امام هادی علی بن محمد (ع) شمرده است و در نسخه ای از این کتاب پدر وی را موسی نوشته اند و شاید وی امامی و مجهول است. (تنقیح المقال ج 2 ص 94).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن فتح بن حارث، مکنی به ابی محمد شامی. وی از فضل بن احمدبن عامر شامی و از او مکی بن محمدبن عمر روایت کند. ابن عساکر گوید مجهول است. (لسان المیزان ج 3 ص 175). صالح به دمشق شد و بدانجا حدیث گفت لیکن مجهول الحال است. (تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 صص 377- 378).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن فیروز عکی. وی شاعری زبردست و سواری چابک و در جنگ صفین با معاویه بود، و چون مبارز طلبید مالک اشتر بسوی او شد، و عکی این رجز برخواند:
یا صاحب الطرف الحصان الادهم
اقدم اذا شئت علینا اقدم
انا ابن ذی العز و ذی التکرم
سید عک کل عک فاعلم.
اشتر پیشدستی کرد و با ضربتی او را بکشت. (تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 ص 378).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن علی الهاشمی. او از احمدبن حنبل روایت کند. (مناقب احمدبن حنبل ص 97).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن علی بن عطیه ٔ بغدادی. شیخ طوسی در رجال او را در عداد اصحاب امام علی بن موسی الرضا (ع) شمرده است و ظاهراً امامی و مجهول الحال است. (تنقیح المقال ج 2 ص 94).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن قمر. یکی از شعرای حلب. او در اواخر قرن یازدهم میزیست و اندکی از اشعار او در اعلام النبلاء ج 6 ص 406 آمده است.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن محمد. از لیث بن سعد روایت کند. نباتی از ابن حبان آرد که نقل روایت او روا نیست. رجوع به لسان المیزان ج 3 صص 176- 177 شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن محمدبن شاذان کرخی. وی در اصفهان سکونت جست و سفری به دمشق و مصر و مکه کرد و حدیث شنید. او از بریده و از او ابوالشیخ عبداﷲبن محمدبن جعفر و ابن مقری روایت کنند. وی به رجب سال 324 هَ. ق. در مکه درگذشت. (تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 ص 380). و در ذکر اخبار اصفهان نسبت او را کرجی آرد و کنیت او ابوالفضل بود. او در مصر روایت کرد و بسال 318 هَ. ق. به اصفهان شد. (ذکر اخبار اصفهان ص 349).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن محمدبن سهل. وی از جانب امام باقر (ع) متولی اوقاف قم بود. رجوع به تنقیح المقال ج 2 ص 94 شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن محمدبن سعید ثقفی. وی شیخی ثقه است و از سلمه و ابومسعود و جز ایشان روایت کند. (ذکر اخبار اصفهان صص 349- 350).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن محمدبن زین العابدین موسوی عاملی. صاحب روضات گوید او مردی فاضل بود و نزد شیعه و سنی در جبل عامل حرمتی داشت. وی داماد شیخ علی بن یحیی الدین بن شیخ علی بن محمدبن حسن بن شهید ثانی است و فرزند او سیدصدرالدین عاملی جد خانواده ٔ صدر است که در اصفهان و بغداد مشهورند. سیدصالح بر اثر حوادث ناچار به ترک وطن خود شد و مدتها در بغداد و کاظمین ساکن بود. وی معاصر سیدمحسن بن حسن اعرجی و شیخ جعفر کاشف الغطاء و سیدجواد عاملی و شیخ سلیمان عاملی است. (روضات الجنات ص 333).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن محمدبن زائده، مکنی به ابی واقد لیثی مدینی. تابعی است. و از انس و ابی أروی دوسی صحابی و سعیدبن مسیب و سالم بن عبداﷲ و ابوسلمهبن عبداﷲ دوسی روایت کند، و از وی دراوردی و حافظ ابویعلی و دیگران روایت کنند. (از تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 ص 379).
صالح.[ل ِ] (اِخ) ابن محمدبن حسن بن موسی، مکنی به ابی محمد مؤدب. خطیب گوید وی از احمدبن سلمان نجاد و علی بن محمدبن زبیر کوفی و احمدبن کامل قاضی و ابوعلی بن صواف روایت کند. او مردی راست گوی بود و من از وی بسال 408 هَ. ق. حدیث نوشتم. (تاریخ بغداد ج 9 ص 332).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن متوکل، مکنی به ابی کثیر. وی صحابی و مجهول الحال است. (تنقیح المقال ج 2 ص 95). ابن حجر گوید: صالح مولای مازن بن عصویه است. ابن منده به سند خویش حدیث کند که صالح مردی خوش صورت بود، چون با سیدش مازن نزد رسول خدا شدند پیغمبر مازن را فرمود این مرد که همراه توست کیست ؟ گفت غلام من صالح بن متوکل است. پیغمبر فرمود درباره ٔ او نیکی کن. مازن اورا آزاد کرد. ابن منده گوید صالح و مولای وی در خلافت عثمان در بردعه به قتل رسیدند. (الاصابه ج 3 ص 233).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن قطن. ابن منده روایتی از وی نقل کند و ابن جوزی گوید در اسناد روایت او مجاهیل بسیارند. (از لسان المیزان ج 3 ص 176).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن مبارک. او راست: مقامات خواجه بهاءالدین نقشبندی. (قاموس الاعلام ترکی).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن مالک، مکنی به ابی عبیداﷲ خوارزمی. وی ساکن بغداد بود و از عبدالعزیزبن عبداﷲ ماجشون و عبدالاعلی بن ابی مساور و صالح مری و ابوعبیده الناجی و حفص بن سلیمان بزاز و ابومسلم قائد اعمش و عیسی بن یونس روایت کند، و از وی ابوبکربن ابی الدنیا وعبداﷲبن احمدبن حنبل و ابراهیم بن عبداﷲ مخرمی و ابوالقاسم بغوی روایت کنند. (تاریخ بغداد ج 9 ص 316).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن لؤلؤ. رجوع به صالح بن بدرالدین لؤلؤ شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن عبداﷲ کرمانی. از ابوامامهبن سهل روایت کند. ازدی گوید متروک است. داودبن قیس از وی و از صالح بن جبیر روایت کند. نباتی وی را ضعیف شمرده است. (لسان المیزان ج 3 ص 171).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن محمدبن صالح حجازی، مکنی به ابی شعیب و ملقب به مطوعی مستملی. اودر دمشق از عده ای حدیث شنید و سماع او بسال 401 هَ. ق. بوده است. (تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 ص 380).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن کنده. مجهول است. (لسان المیزان ج 3 ص 176).
صالح.[ل ِ] (اِخ) ابن عبداﷲ ازدی، مکنی به ابی یحیی بصری. وی از ابی جوزا روایت کند. ابوالفتح ازدی گوید: در حال او مردد باشم. عقیلی گوید: وی بصری است و ابی یحیی کنیت اوست. رجوع به لسان المیزان ج 3 ص 175 شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن عبداﷲ ترمذی، مکنی به ابی عبداﷲ. وی ساکن بغداد بود، و از مالک و حمادبن یحیی الابح و عبدالوارث بن سعید و عبثربن قاسم و شریک بن عبداﷲ و جعفربن سلیمان و فرج بن فضاله وابی نضر یحیی بن کثیر و یحیی بن زکریابن ابی زائده و عمربن هارون بلخی و محمدبن محمد فضیل بن غزوان و معاذبن معاذ عنبری روایت کند. و از وی محمدبن اسحاق صاغانی و عباس بن محمد دوری و احمدبن زیاد سمسار و ابوبکربن ابی الدنیا و عبداﷲبن احمدبن حنبل و صالح بن محمد جزره و ابوزرعه و ابوحاتم رازیان روایت کنند. وی بسال 231 هَ. ق. درگذشت. (تاریخ بغداد ج 9 صص 315- 316).عسقلانی گوید: ابن حبان در کتاب ثقات وی را ستوده است. و او جز صالح بن محمد ترمذی مذموم است و ابوعون راقصیده ای است که در آن صالح بن محمد را قدح و صالح بن عبداﷲ را مدح گفته است. (لسان المیزان ج 3 ص 176).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن عبداﷲ جلاب. شیخ طوسی در رجال او را در عداد اصحاب امام عسکری حسن بن علی (ع) شمرده است. بهبهانی در تعلیقه گوید: وی برادر شاهویه بن عبداﷲ جلاب است. (تنقیح المقال ج 2 ص 93).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن عبدالجبار. وی از ابن جریح و ابن بیلمانی و از او عمربن خالد حرانی روایت کند. (لسان المیزان ص 172).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن عبدالجلیل. وی از زهاد و معاصر با مهدی خلیفه است. در کتاب الوزراء و الکتّاب آمده است که صالح نزد مهدی رفت و او را موعظت کرد و سیرت عمرین را متذکر شد، صالح در پاسخ گفت: زمانه فاسد و مردمان دیگرگون شده اند و عادات نو پدید گشته، سپس جماعتی از اصحاب خود را که در نعمت بسر میبرند نام برد و عمارهبن حمزه را نیز به شمار آورد و گفت شنیده ام او را هزاردواج از وَبَر است و بدون وبر نیز عده ٔ کثیر سوای دیگر اصناف آن. (الوزراء و الکتاب ص 109). و رجوع به عیون الاخبار ج 2 ص 333 و عقدالفرید ج 3 ص 105 شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن عبدالرحمن بن عمر. رجوع به علم الدین صالح شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن عبدالرحمان، مکنی به ابی الولید. صاحب کتاب الوزراء و الکُتّاب آرد که: صالح کاتب حجاج بن یوسف بود و زاذانفروخ دیوان فارسی را بعهده داشت، سپس زاذانفروخ صالح را بدان کار گماشت و او نزد وی مکانتی یافت و زاذانفروخ را گفت تو رئیس من هستی و من ترسم که منزلت تو نزد حجاج ساقط شود و مرا بر تو مقدم بدارد. وی گفت چنین نتواند شد، چه نیاز او به من بیش از نیاز من بدوست، زیرا وی کسی را نتواند یافت که حساب او بعهده گیرد. صالح گفت من اگر خواهم دیوان را به عربی برمیگردانم. گفت یک سطر از آن به عربی برگردان و او بسیاری از آن ترجمه کرد. زاذانفروخ اصحاب خویش را گفت جایی جز اینجا بطلبید (که اینجا مکان ما نیست). و حجاج بسال 78هَ. ق. صالح را فرمود تا دواوین را به عربی برگرداند و عامه ٔ کُتّاب عراق چون مغیرهبن ابی قره و قحدم بن ابی سلیمان و شیبهبن ایمن و دیگران شاگردان صالح اند.و گوید روزی حجاج صالح را گفت من درباره ٔ تو فکر کردم و در ریختن خون و گرفتن مال تو گناهی نمی بینم. صالح گفت مشکل کار هم اینجاست که این گفتار پس از تأمل بوده است. حجاج بخندید و سخن نگفت. (الوزراء و الکتاب ص 23). و چون سلیمان بن عبدالملک به خلافت رسید دیوان حرب و دیوان صلاه و دیوان خراج را به یزیدبن مهلب سپرد لکن یزید دیوان خراج را قبول نکرد و سلیمان راگفت تا صالح بن عبدالرحمن را بدان کار گمارد، و سلیمان بپذیرفت. (الوزراء و الکتاب ص 30). و چون یزیدبن عبدالملک به خلافت رسید عمربن هبیره را ولایت عراق داد. عمر از مکانتی که صالح را نزد یزید بود بیم داشت، سپس کاتب خود عبده ٔ عنبری را گفت که توانیم صالح را کیفری کنیم ؟ گفت مگر از راه ستم وگرنه گناهی بر او نمی بینم. گفت چگونه بر وی ستم کنیم ؟ عبده گفت صالح یزیدبن مهلب را ششصد هزار درهم داده است و بدان برائتی نگرفته. سپس ابن هبیره یزیدبن عبدالملک را نوشت که صالح را نزد من فرست که ما را بدو حاجتی است. یزید صالح را پرسید کار او با تو چیست ؟ وی گفت: من در حالی از عراق بیرون شدم که دیوانها مرتب بود آنچنان که اگر گنگ و لالی را بر آن گمارند فهم تواند کرد. یزید صالح را نزد عمربن هبیره فرستاد و چون بدانجا رسید عمر گفت تا او را شکنجه کنند. پس هر آزار که او را میدادند میگفت این قصاص است، چه من با مردم چنین کردم، تا آنکه او را عذابی کردند که فزاریه نام داشت، صالح گفت من کسی را بدین عذاب معذب نکردم. چون تعذیب صالح شدت یافت، جبلهبن عبدالرحمان و جبهان بن محرز و نعمان سکسکی به شفاعت نزد عمر شدند و گفتند صالح را ضمانت کنیم. عبده ٔ عنبری گفت مال حاضر سازید. گفتند پیش از شب حاضر آریم. کاتب نزد ابن هبیره شد و او را خبر داد لیکن تا به شب از نزد وی خارج نگشت و آنان برفتند و صالح بامداد درگذشته بود. (الوزراء و الکتّاب ص 36). ابن ندیم گوید: صالح مولی بنی تمیم و پدر وی عبدالرحمن از بردگان سجستان بود و کتابت زاذانفروخ میکرد، سپس نزد حجاج مکانت یافت و زاذان را گفت چنان بینم که امیر مرا بر تو مقدم دارد. زاذان گفت نتواند بود که به من محتاج است. صالح گفت به خدا سوگند اگر خواهم دیوان را به عربی برگردانم، توانم. زاذان گفت سطری چند از آن ترجمه کن تا ببینم. وی چنان کرد. زاذان گفت چندی تمارض کن. صالح چنان کرد. حجاج تیادروس طبیب خویش را نزد او فرستاد و پزشک در وی علتی نیافت و زاذانفروخ این بشنید و صالح را گفت تا از تمارض دست بدارد. سپس چنان افتاد که زاذانفروخ در فتنه ٔ ابن اشعث به قتل رسید و حجاج صالح را بجای او گماشت و او ماجرای نقل دیوان را بدو گفت و حجاج وی را متقلد آن کار ساخت، سپس مردانشاه بن زاذانفروخ صالح را گفت با دهویه و ششویه چه کنی ؟ گفت عشر و نصف عشر (؟) نویسم. گفت و ید را چه کنی ؟ گفت و ایضاً نویسم... مردانشاه وی را گفت خدا بنیاد تو از دنیا برکند آنچنانکه بنیاد فارسی را برکندی و فارسیان وی را یکصد هزار درهم دادند تا خویش را در آن کار ناتوان نماید لکن او نپذیرفت و عبدالحمیدبن یحیی میگفت خدا صالح را پاداش نیک دهاد که او را بر کتّاب منّتی بزرگ است. (ابن الندیم ص 338). در عقد الفرید آمده است: گویند نقل دیوان به زمان ولید انجام گرفت. (عقدالفرید ج 5 ص 163). ابن عساکر گوید او و پدر وی از اسیران سجستانند که ربیعبن زیاد حارثی در خلافت عثمان بن عفان آنان را اسیر گرفت، سپس زنی از بنی نزال آن دو را بخرید و آزاد کرد و صالح کتابت عربی و فارسی بیاموخت. صالح فصیح و زیبا بود و به دیوان زیاد و ابن زیاد تردد داشت و با احنف و بزرگان دیگر مصاحبت میکرد و او را حافظه ای قوی بود و آنچه میشنید به یاد می سپرد. او کتابت را از یکی از کاتبان حجاج بیاموخت و هنگامی که خواست دیوان را به عربی گرداند نویسندگان فرس سیصد هزار درم به او عرضه کردند تا از آن کار بازایستد لکن صالح نپذیرفت و عامه ٔ کتّاب بصره و کوفه کتابت از وی آموختند. سلیمان بن عبدالملک دیوان خراج عراق را بدو داد و عمربن عبدالعزیز نیز یک سال او را بدان کار گماشت، سپس صالح استعفا کرد و عمر بپذیرفت و گویند او را معزول کرد. یزیدبن مهلب از صالح درخواست تا مرغی به طعام او بیفزاید و او امتناع کرد و آنگاه که عاتکه را به زنی گرفت از وی درخواست تاحقوق یک ماهه ٔ او را برای ولیمه ٔ عروس بدو دهد و او سر باززد. (تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 ص 371). عبدالرحمان بن جوزی از ابن شوذب و او از ضمره آرد که عمربن عبدالعزیز صالح بن عبدالرحمان و صاحب او را در عراق به کاری گماشته بود و آنان بدو نوشتند که مردمان را جز شمشیر به صلاح نیارد. عمر در پاسخ نوشت: ای دو خبیث تر از خبیث و پست تر از پست، ریختن خون مسلمانان را به من عرضه می کنید و در نزد من خون هیچ مسلمان خوارتر از خون شما نیست. (سیره ٔ عمربن عبدالعزیز ص 91).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن عبدالقدوس. از افاضل متکلمین و از وجوه زنادقه است. ابن الندیم وی را در شمار متکلمینی آرد که با ظاهر اسلام در باطن زندیق بودند (ص 473) و گوید: او را پنجاه ورقه شعر است و متهم به زندقه بود. (ابن الندیم ص 231). و در تکمله ٔ فهرست آرد که وی متهم به زندقه بود و پسری از وی بمرد، صالح سخت بر او جزع میکرد. ابوالهذیل علاف شیخ معتزله به دیدن او شد و او را محزون دید و بدو گفت چون تو مردمان را همچون کشت می پنداری بر مردن فرزند جزع کردن درست نباشد. گفت از آن بر وی محزونم که کتاب الشکوک مرانخواند. ابوالهذیل پرسید آن کتاب چیست ؟ گفت کتابی در شکوک نوشته ام که هر کس آن را بخواند در آنچه هست چنان شک کند که گویی نبوده است و در آنچه نبوده چنان به شک افتد که گویی بوده است. ابوالهذیل گفت: حال که چنین است در مرگ فرزند خود شک کن و چنان پندار که نمرده است و نیز شک کن که او کتاب شکوک خوانده است، هرچند که آن را نخوانده باشد. (تکمله ٔ ابن الندیم صص 1- 2). خطیب کنیت وی را ابوالفضل ضبط می کند و می گوید: مولای اسد و یکی از شعراست. مهدی وی را تهمت زندقه برنهاد و بطلبید و چون نزد وی حاضر شد و با او سخن گفت از غزارت علم و ادب و براعت حسن بیان و کثرت حکمت وی عجب کرد و بفرمود تا او را آزاد کنند و چون صالح پشت کرد دیگر بارش بطلبید و گفت آیا تو نگفته ای:
مایبلغ الاعداء من جاهل
مایبلغ الجاهل من نفسه
و الشیخ لایترک اخلاقه
حتی یواری فی ثری رمسه
اذا ارعوی عاد الی جهله
کذی الضنی عاد الی نکسه...
گفت آری گفته ام.مهدی گفت پس تو اخلاق خویش وانگذاری و ما به حکم تو درباره ٔ تو حکم کنیم، سپس بفرمود تا او را بکشتند و بر جسر بیاویختند و گویند مهدی را خبر دادند که وی ابیاتی در نکوهش پیامبر صلی اﷲ علیه و سلم سروده است.مهدی او را بطلبید و پرسید این ابیات تو گفته ای ؟ گفت نه به خدا سوگند، به خدا که یک چشم بهم زدن من شرک نیاورده ام، از خدا بپرهیز و خون مرا به شبهت مریز که رسول فرمود حدود را به شبهه جاری مسازید و قرآن خواندن گرفت چندان که مهدی را بر او رقّت آمد و بفرمودتا وی را رها کنند و چون پشت بکرد گفت قصیده ٔ سنتیه ٔ خویش را بر من بخوان و صالح آن قصیده خواندن گرفت تا بدین بیت رسید: و الشیخ لایترک اخلاقه... مهدی بفرمود تا او را بکشتند و گویند که وی به زندقه مشهور بود و شعر وی همه امثال و حکم و آداب است و از قصائد نیکوی صالح قصیده ٔ قافیّه ٔ اوست که این ابیات از آن است:
المرء یجمع و الزمان یفرق
و یظل یرقع و الخطوب تمزق
و لأن یعادی عاقلاً خیراً له
من أن یکون له صدیق احمق
فارغب بنفسک لاتصادق احمقاً
ان الصدیق علی الصدیق مصدق
و زن الکلام اذا نطقت فانما
یبدی عیوب ذوی العقول المنطق
و من الرجال اذا استوت احلامهم
من یستشار اذا استیشر فیطرق
حتی یجیل بکل واد قلبه
فیری و یعرف ما یقول فینطق...
ابن عساکر از قریش ختلی آرد که: مهدی مرا بطلبید و بفرمود تا با برید به دمشق روم و عهدی برای من به امیر هر بلد بنوشت و بگفت که در دمشق به دکان عطاری (یا قطانی) روم و در آنجا پیرمردی را که خضاب کرده و صالح بن عبدالقدوس نام دارد گرفته نزداو برم. قریش گوید: به دمشق شدم و آن مرد را بدانجابدیدم، پس وی را سخت بگرفتم و عهد مهدی بر مردم بخواندم، مردمان به یک سو رفتند و مرا با او بگذاشتند. من قیدها که از پیش برای او آماده کرده بودم در پای وی بنهادم و با برید به بغداد شدیم و او را نزد مهدی بردم. مهدی پرسید صالح بن عبدالقدوس تویی ؟ گفت: آری.گفت زندیقی ؟ گفت نه، ولی مردی شاعرم که در شعر سخن به فسق گویم. مهدی گفت بخوان ! صالح اندکی به خود پیچید، سپس کتاب زندقه را قرائت کرد (؟) و گفت یا امیرالمؤمنین توبه کردم، مرا ببخش و مکش. خلیفه گفت: قصیده ٔ سینیه ٔ خود بر من بخوان و چون بخواند، خلیفه مراگفت ای قریش او را به زندان بر. چون بیرون شدیم بفرمود تا او را بازگردانم و گفت ای صالح تو نگفته ای و الشیخ لایترک اخلاقه...؟ گفت: آری من گفته ام. مهدی گفت پس تو نیز اخلاق خود ترک نگویی تا بمیری. سپس چهار تن خادم را که در خدمت او بودند گفت تا چهار جانب وی بگرفتند و خود با یک ضربت او را دو پاره کرد. و مرا فرمود که نیمی از جسد وی در جانب شرقی و نیمی در جانب غربی بیاویزم. (تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 صص 371 -376). صاحب النقض گوید: وی نخست مجبری و قدری و مشبهی بود و در آخر ملحد شد. (النقض چ تهران ص 156). و صاحب مجمل التواریخ و القصص او را در شمار جماعتی آورده است که در عهد هادی زندقه گرفتند. (مجمل التواریخ و القصص ص 338). در فوات الوفیات از مرزبانی آرد که: صالح حکیم شعر و زندیقی متکلم بود، مهدی صالح را آنگاه که پیری سالخورده بود بعلت زندقه ٔ وی بکشت. اوراست:
ماتبلغالاعداء من جاهل
مایبلغ الجاهل من نفسه.
احمدبن عدی گوید: صالح از مردم بصره بود و در آنجا مردمان را موعظت میکرد و بر آنان قصه میخواند و او را در حکمت کلامی نیکوست. و از شعر اوست:
لایعجبنک من یصون ثیابه
حذرالغبار و عرضه مبذول
و لربما افتقر الفتی فرأیته
دنس الثیاب و عرضه مغسول.
مهدی با دست خود وی را دو نیمه کرد و جسد وی در بغداد بیاویختند. احمدبن عبدالرحمن گوید: صالح را به خواب دیدم خندان، وی را پرسیدم خدای با تو چه معاملت کرد و چگونه رستی ؟ گفت برخدایی که هیچ چیز بر او پنهان نیست درآمدم و او مرابه رحمت خویش استقبال فرمود و گفت دانستم از آنچه بر تو می بستند بری هستی. (فوات الوفیات ج 1 ص 193). ابن حجر در لسان المیزان گوید وی از مردم أزد و صاحب فلسفه و زندقه است. نسائی گوید: ثقه نیست و یحیی بن معین گوید: لیس بشی ٔ. ابن عدی گوید: در بصره موعظت میکرد و قصه میگفت و از وی حدیثی اندک دیده ام. سپس ابن حجر گوید: این اشعار او راست:
مایبلغ الاعداء من جاهل
مایبلغ الجاهل من نفسه
و الشیخ لایترک اخلاقه
حتی یواری فی ثری رمسه
اذا ارعوی عاد الی جهله
لدی الضنی عاد الی نکسه
و ان ّ من ادبته فی الصبا
کالعود یسقی الماء فی غرسه
حتی تراه مورقاً ناضراً
بعد الذی ابصرت من یبسه.
و صاحب غریب الفوائد او را در شمار ابن مقفعو ابن ابی العوجاء و ابن زبرقان و دیگر مشهورین به زندقه آرد و گوید: به امر دین متهاون بود و عبداﷲبن معتز در «طبقات الشعراء» از زیادبن احمد حنظلی آرد که: تنی چند از ادباء [زنادقه] فراهم شده و مناشده میکردند و چون وقت نماز شد صالح بن عبدالقدوس برخاست ونمازی کامل بگزارد و چون از وی سبب پرسیدند گفت: عادت بلد است و راحت جسد. و از شعر اوست:
یستحسن الناس ما قال الغنی و لا
یستقبحون له فعلاً و ان قبحا
و یزدری الناس من امسی اخا عدم
منهم و ان کان من یوزن به رجحا.
(لسان المیزان صص 172- 174).
و رجوع به معجم الادباء ج 4 ص 266 وعقدالفرید ج 2 صص 260- 261 و الاعلام زرکلی شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن عبدالکریم بحرانی. مؤلف روضات گوید: صالح بن عبدالکریم کرزکانی بحرینی با شیخ جعفربن کمال الدین بحرینی معاصر و دوست بود و از بحرین به شیراز شدند که درآن روز مرکز فضلا بود و مدتی ببودند، سپس مواضعه کردند که یکی به هند رود و دیگری در ایران باشد و هرکه را بی نیازی زودتر نصیب افتد، دیگری را دستگیری کند. پس شیخ جعفر به هندوستان رفت و در حیدرآباد مسکن گزید و شیخ صالح در شیراز بماند و هر دو مقامی منیع یافتند و مرجع امور گشتند و شیخ جعفر به هندوستان بسال 1088 هَ. ق. درگذشت. (روضات الجنات ص 149 و 330).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن عبدالکریم عابد. ابن ابی حاتم او را بغدادی داند و از فضیل بن عیاض و سفیان بن عیینه روایت کندو از وی اسحاق بن موسی انصاری و محمدبن حسین برجلانی و علی بن موفق و جز اینان روایت کرده اند. وی بسال 208هَ. ق. درگذشت. (تاریخ بغداد ج 9 صص 312- 313).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن عبداﷲ. وی مولای المعتمد علی اﷲ عبّاسی است و از عثمان بن ابی شیبه روایت کند. و عبداﷲبن عدی جرجانی در سامراء از وی روایت کرده است. (تاریخ بغداد ج 9 ص 328).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن عبداﷲبن ابی فروه، مکنی به ابی عفراء. تابعی است.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن عبداﷲبن جعفر اسدی کوفی، ملقب به محیی الدین. ابن الصباغ محدث نیشابوری ترجمه ٔ او بیاورده است. (روضات الجنات ص 487).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن عبداﷲبن حسن، مکنی به ابی الفضل هاشمی عباسی. ابن عدی از وی و او به یک واسطه از عمر روایت کند. (تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 ص 370).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن عبداﷲبن عبدالقدوس. رجوع به صالح بن عبدالقدوس شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن عبداﷲ خثعمی. شیخ طوسی در رجال او را با نسبت کوفی از اصحاب امام صادق (ع) شمرده و بار دیگر بی ذکر نسبت کوفی، گوید از اصحاب امام علی بن موسی الرضا (ع) است. صاحب جامع الرواه گوید: شاید که دو تن باشند و این احتمال بی جاست. (تنقیح المقال ج 2 ص 93).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن عبداﷲ، مکنی به ابی شعیب انصاری. محدث است و دردمشق میزیست. (تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 ص 370).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن علی بن عطیه ٔ اضخم، مکنی به ابی محمد بصری. علامه در خلاصهالاقوال فی علم الرجال و حسن بن داود در باب دوم رجال از او نام برده اند و گویند اخباری و ضعیف بوده است. و بعضی گویند شاید وی همان صالح بن علی بن عطیه ٔ بغدادی است و برخی او را با صالح ابومحمد یکی شمرده اند. در جامعالرواه آمده است که ابراهیم بن عقبهاز وی روایت کند. (تنقیح المقال ج 2 صص 93- 94).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن علی بن عبداﷲبن عباس. رجوع به صالح عباسی شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن عطأبن خباب. محدث است.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن علی. محدث است و به سند خود از جابربن عبداﷲ انصاری روایت کند. (تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 ص 377).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن علاء. مجهول الحال است. (تنقیح المقال ج 2 ص 93).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن عقبهبن قیس بن سمعان بن ابی رُبَیْحه و در برخی نسخ زَنحَه و در برخی کتب رجال بَریحه و در کافی ابوبُرَیْحَه آمده و صاحب ایضاح الاشتباه نیز آن را از کتاب برقی چنین نقل کرده است. شیخ طوسی در رجال گاهی او را در شمار اصحاب امام صادق (ع) و گاهی درشمار اصحاب امام کاظم (ع) آورده است و در بعضی نسخ رجال شیخ در باب «من لم یرو عنهم علیهم السلام » نیز صالح بن عقبه را ذکر کرده و گوید: اسماعیل بن بزیع از وی روایت کند. و نیز شیخ طوسی در الفهرس گوید صالح بن عقبه را کتابی است که محمدبن اسماعیل بن بزیع آن را روایت کرده است. رجوع به تنقیح المقال ج 2 ص 93 شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن عقبهبن خالد اسدی. نجاشی گوید: او را کتابی است و محمدبن ایوب آن را از وی روایت کند. ظاهراً امامی و مجهول الحال است. (تنقیح المقال ج 2 ص 93).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن عقبه. شیخ طوسی در رجال یک بار او را در شمار اصحاب امام باقر محمدبن علی (ع) و یک بار در عداد اصحاب امام کاظم موسی بن جعفربن محمدبن علی (ع) آورده است و گوید: مجهول الحال است. علمای متأخر علم رجال نیز از او ذکری نکرده اند. (تنقیح المقال ج 2 ص 93).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن عطیه. وی از شیعیان علوی است و مروان بن ابی حفصه را که از شعرا و شیعه ٔ عباسی است بکشت. ابوالفرج گوید: چون مروان بن أبی حفصه این شعر بگفت:
انی یکون و لیس ذاک بکائن
لبنی البنات وراثه الأعمام
و صالح بن عطیه آن را بشنید، با خدای خویش عهد کرد که او را بکشد، پس با او طرح دوستی کرد و چون مروان را تب عارض شد و بستری گشت صالح به خانه ٔ او شد و چون تنها بماندند صالح گلوی وی بگرفت و رها نکرد تا جان بداد. (ضحی الاسلام ج 3 ص 313).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن عدی، ملقب به شقران. رجوع به صالح شقران شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن عبداﷲ قیروانی. وی ازمالک روایتی منکر دارد و از او فرزند وی فضل روایت کند. خطیب هر دو را مجهول شمرده و دارقطنی آنان را ضعیف خوانده است. (لسان المیزان ج 3 صص 174- 175).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن عجلان. ازدی گوید: در صحت حدیث او شک کرده اند. و فلیج بن سلیمان گوید: مدنی است. رجوع به لسان المیزان ج 3 ص 175 شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن عبیدبن هانی. وی از مردم قریه ٔ نوی و امام قریه ٔ حراکه است. (تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 ص 376).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن عبدالملک تمیمی خراسانی. وی از شاگردان اسحاق بن حماد استاد خط عربی است. (الفهرست ص 11). و رجوع به ابوالفضل صالح بن عبدالملک شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن کیسان. وی مولای زنی از دوس است و گویند مولای بنی غفار است و مکنی به ابی محمد و یا ابی الحارث. وی ابن عمر را درک کرد و از سالم بن عبداﷲ و سلیمان بن یسار و عروهبن زبیر و زهری و غیر آنان روایت کند. و از او عمربن دینار و مالک بن انس و عبدالعزیزبن ماجشون و سفیان بن عیینه روایت کنند و از طریق ابی یعلی از سفیان بن عیینه روایت است که عمربن دینار گفت نزد صالح روید که او به حدیث حسن حدیث کند. مصعب گوید وی مردی عالم بود و عمربن عبدالعزیز او را به خود مخصوص گردانید و از او اخذ میکرد، سپس ولید او را به پسر خویش عبدالعزیز مخصوص کرد و او از وی فرامیگرفت. صالح حدیث و فقه و مروت را فراهم آورده بود. هیثم بن عدی و ابن معین او را از تابعین مدینه شمرده اند. ابن خیاط گوید وی از مردم اصبح و واقدی گوید از مردم دوس است. او پس از یکصد و چهل درگذشت. حارث گوید صالح ثقه و کثیرالحدیث بود. (تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 صص 378- 379). در سیره ٔ عمربن عبدالعزیز است که عبدالعزیزبن مروان، فرزند خود عمر را از شام به مدینه فرستاد تا ادب آموزد و صالح بن کیسان را نامه کرد تا ملازم او باشد. و عمر نزد عبیداﷲبن عبداﷲ درس فرامیگرفت، و صالح وقت نماز با وی بود. روزی دیر به نماز شد. عمر سبب پرسید. گفت گیسوان شانه میزدم ! عمرگفت کار موهای تو بدانجا کشیده است که از نماز بازمانی ؟ سپس ماجرا به پدر نوشت و با صالح سخن نگفت تا وی گیسوان خود بتراشید. (سیره ٔ عمربن عبدالعزیز ص 9).در المصاحف مصحف وی را نام برده و اختلاف آن را بیان کرده است. (المصاحف سجستانی چ 1937 م. ص 91). و رجوع به عقدالفرید ج 5 ص 28 و الاعلام زرکلی ص 425 شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن عبداﷲ، کوفی أحول. شیخ طوسی او را در شمار اصحاب امام صادق (ع) آورده است. (تنقیح المقال ج 2 ص 93).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن مقاتل بن صالح أعور. وی از پدر خویش روایت کند و از او ابوالطیب احمدبن محمدبن اسماعیل منادی و ابوسهل بن زیاد و عبدالباقی بن قانع قاضی روایت کنند. وی بسال 287 هَ. ق. درگذشت. (تاریخ بغداد ج 9 ص 321). ابن حجر گوید وی از شیوخ ابن قانع است و از پدر خود روایت کند و دارقطنی گوید: حدیث وی قوی نیست. (لسان المیزان ج 3 ص 177).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن همیسعبن ذی مازن. نبیی بود از حمیر. (منتهی الارب).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن محمدبن صالح، مکنی به ابی علی موصلی. در تاریخ بغداد گوید: وی به بغداد آمد و از احمدبن حسن بن عبدالجبار صوفی روایت کند و از وی عمربن ابراهیم کتانی مقری حدیث کند. (تاریخ بغداد ج 9 صص 330- 331).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن هیثم. مکنی به ابی غسان.وی حاجب ابوالعباس سفاح عباسی بود. در عقدالفرید آرد: وی از ابوزید روایت کند. (ج 2 ص 346). و نیز گویداو تلمیذ ابوعبید است و این اشعار از وی نقل کند:
تفکرت فی النحو حتی مللت
و اتعبت نفسی له و البدن
و اتعبت بکراً و اصحابه
بطول المسائل فی کل فن
فکنت بظاهره عالماً
و کنت بباطنه ذافطن
سوی أن ّ باباً علیه العفا -
ءُ للفاء یا لیته لم یکن
و للواو باب الی جنبه
من المقت احسبه قد لعن
اذا قلت هاتوا لما ذا یقا -
ل لست ُ بآتیک أو تأتین
أجیبوا لما قیل هذا کذا
علی النصب ؟ قالوا لاضمار أن.
(عقدالفرید ج 2 ص 307).
صالح. [ل ِ] (اِخ) (الملک...) ابن عادل بن نجم الدین ایوب. نام وی اسماعیل و از سلاطین ایوبی دمشق است. او بسال 635 هَ. ق. در دمشق به سلطنت رسید و هم بدان سال معزول گشت و بار دیگر در 637 سلطنت یافت و تا 643در آن مقام ببود. (تاریخ طبقات سلاطین اسلام ص 68).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن یحیی بن سعید انصاری. عبداﷲبن وهب از معاویه از وی روایت کند. (المصاحف ص 193).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن میسره. مجهول است. وی انس بن مالک را درک کرده است و سعیدبن واصل ازاو روایت کند. ابن حبان او را در ثقات ذکر کند و گوید وی خزاعی و بصری است. (لسان المیزان ج 3 ص 177).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن نحام. صحابی و مجهول الحال است. (تنقیح المقال ج 2 ص 95).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن نصر یانضر. وی در خلافت الواثق خروج کرد. صاحب تاریخ سیستان گوید: صالح به بُست برخاست و مردم بسیار با او جمعشد از سیستان و بُست، و یعقوب بن لیث و عیّاران سیستان او را قوت کردند و بر بشاربن سلیمان حرب کردند و بشار را بکشتند و بست و سواد آن صالح بن النصر را صافی شد. و الواثق باللّه روز چهارشنبه شش روز مانده ازذی الحجه ٔ 232 هَ. ق. فرمان یافت. (تاریخ سیستان ص 192). و کار صالح بن نصر به بست بزرگ شد به سلاح و سپاه و خزینه و مردان و همه ٔ قوت سپاه او از یعقوب بن اللیث و عیاران سیستان بود، و این اندر ابتداء کار یعقوب بود و مردمان بست اندر محرم 238 صالح بن نصر را بیعت کردند و خراج بستدن گرفت و سپاه را روزی همی داد.باز سپاه بیرون کرد و بفرستاد به کش اول سپاهی که بفرستاد این بود که محمدبن عبیدبن وهب و پسران حیّان خریم آنجا برخاسته بودند. سپاه صالح آنجا آمد. و ایشان هزیمت کردند و از پس ایشان برفتند و بگرفتندشان وستور و سلاح ایشان بنزدیک صالح بردند. پسران حیان خریم را بگذاشتند، و محمدبن عبید را محبوس کرد، و محمداندر حبس فرمان یافت، و پسران حیان را چون بازگشتندبراه کش فرستاد تا بکشتند. باز عمار الخارجی به ناحیت کش بیرون آمد با گروهی از خوارج صالح بن نضر کثیربن وقاد را و یعقوب بن اللیث را و درهم بن نضر را از جمله ٔ سجزیان بفرستاد به حرب عمار. عمار به هزیمت برفت از پیش ایشان. باز ابراهیم بن الحصین پسر خویش را محمد را به حرب صالح بن نصر فرستاد به بست از سیستان نیمه ٔ شعبان 239. محمد آنجا شد و به زمین داو حرب کردند. و صالح به هزیمت شد و یاران او پراکنده شدند و ابراهیم بن خالد که صاحب شرطصالح بود به زینهار محمد ابراهیم قوسی آمد با گروهی بزرگ و صالح به راه کش با اندک مردم برفت و دیرگاه آنجا ببود تا گروهی از هزیمتیان بر او جمع شدند. بازقصد بست کرد و بشد تا ماهیآباد و خبر به بست رسید، محمدبن ابراهیم با گروهی بیرون آمد و حربی سخت بکردند و از دو گروه مردم بسیار کشته شدند. آخر محمدبن ابراهیم قوسی به بست اندر شد و قلعه ٔ حصار گرفت و صالح او را بگذاشت بحصار اندر و خود برفت و کسی ندانست که کجا شد و به راه بیابان به سیستان آمد و ناگاه به سیسکر فرودآمد و ابراهیم القوسی خبر یافت و اندر وقت برنشست با سپاه و به در آکار فرود آمد، آنجا حربی صعب بکردند و بسیار مردم از دو گروه کشته شد، روز چهارشنبه ده روز مانده از ذی الحجه سنه ٔ 239 و ابراهیم قوسی بازگشت و به دارالاماره فرودآمد و صالح بشب بشهر اندرآمد و یعقوب بن لیث و دو برادر او عمرو و علی با او و درهم بن نصر و حامدبن عمرو که سرباوک گفتندی و عیاران سیستان با ایشان و بسرای عبداﷲبن القاسم فرودآمدند، بامداد صالح بیرون آمد و شیعت او که اندر سیستان بود با او جمع شدند و بسیار مردم آنجا جمع شد و ابراهیم قوسی مشایخ و فقهارا جمع کرد و سپاه خویش را سلاح پوشید پیاده و سوار و ابراهیم بن بشربن فرقد را و شارک بن النضر را و عثمان بن عفان را نزدیک صالح فرستاد که پرسید تا اینجا به چه شغل آمد؟ پس برفتند وسلام کردند و پرسیدند، صالح گفت من اینجا بحرب خوارج آمدم امروز تا فردا بروم و میان من و ابراهیم قوسی حرب نیست. مشایخ بر این سخن برگشتند و صالح برنشست با سپاه و تیغ خویش و براه سه لشکر بپارگین بیرون آمد و پارگین خشک بود تا او بپارگنی اندرآمد، سپاه ابراهیم قوسی بر کوره ای در طعام (کذا) سلاح پوشیده ایستاده بودند. چون صالح را با سپاه دیدند بشارستان اندرشدند و در اندربستند و مهترایشان عبید الکشی بود و پس چون صالح چنان دید بدر شارستان فراشد، ساعتی بود حامد سرباوک و عیاران فرودآمدند و بباره برشدند و ببام سرای حیک بن مالک که اکنون خانست برشدند و از در سرای او بیرون شدند و در شارستان بازکردند و چندین مردم آنجا بکشتند و یاران صالح بشارستان اندرشدند و بسیار مردم اندر یکساعت از آن ابراهیم القوسی بکشتند و ابراهیم را از این هیچ خبرنبود، چون خبر یافت ساعتی برنشست و به در پارس بیرون شد و سوی در عنجره بهزیمت برفت و شارستان خالی کرد، صالح به دارالاماره اندرشد و فرودآمد و از آن چیزی که ابراهیم القوسی را ساخته بودند چاشت خوردند و این روز پنجشنبه بود نه روز باقی از ذی الحجه ٔ سنه ٔ 239 هَ. ق. و ابراهیم القوسی برفت نزدیکان سپاه عمار خارجی فرودآمد و عمار با اوساخته بود که صالح باز سپاه بفرستاد بحوربندان که خزینه ٔ ابراهیم برگیرند و زندانها بشکنند چون چنین کرد مردم و عام شهر جمع شدند و خواستند که او را و سپاه او را همه بکشتندی صالح ترسیده بازگشت و نیارست شدبسرای ابراهیم القوسی و به دارالاماره فرودآمد و خواست که آن شب از شهر بگریزد ز آنچه از مردم عام این شهر دید، باز گروهی مردم او را گفتند نزدیک عثمان بن عفان باید شد تا او را چه گوید، بامداد برنشست و نزدیک عثمان شد، عثمان او را گفت این نبایست کرد، صالح گفت من بطلب خون برادر خویش آمدم که برادر مرا خوارج کشته اند - عشان را - و من چنان دانستم که تو مرا اندر این یاری کنی، عثمان خاموش گشت صالح از آنجا بیرون آمد و فرمان داد تا سرای بهلول بن معن که صاحب شرط ابراهیم قوسی بود غارت کردند، و صالح آنروز سپاه خویش عرض کرد چهارهزار مرد بود سوار و پیاده. ابراهیم بن الحضین بازآمد و عمار خارجی بیاری او با او، خبر به صالح رسید یعقوب لیث را به در آکار فرستاد، و سرباتک را بدر میا و عقیل اشعث را بدر کرکوی با علمهای سیاه، و علم خوارج سپید بود، چون مردم خاص و عام علمهاء سپید بدیدند بسبب خوارج یاری صالح کردند و حربی صعب کردند و بسیار مرد از هردو گروه کشته شدند، آخر عماد حماد و ابراهیم بن حضین القوسی بهزیمت بازگشتند و کار صالح قوی گشت و ابراهیم نامه کرد سوی طاهربن عبداﷲ بخراسان و زو سپاه خواست و طاهر بفرستاد چون حال برین جمله بود، صالح سرای ابراهیم قوسی و سرای حمدان بن یحیی که او را کلوک گفتندی غارت کرد و مال ایشان برگرفت و خوارج گرد شهر فروگرفتند که کسی نه بیرون توانست شد و نه درون توانست آمد، یعقوب لیث به تاختن خوارج شد، خلقی کشته شدند و روز و شب یعقوب حرب بایستی کرد و ابراهیم القوسی سوی پسر به بست جمازه فرستاد که مرا سپاه فرست و محمد ابراهیم آنجا سپاهی جمعکرد از زمین داور و به سلاح آباد کردشان و بفرستاد. چون بنزدیک سیستان آمدند مهتر ایشان را خواشی گفتندی، با مردی سیصد بنزدیک صالح آمد، چون مهترشان برگشت دیگران سوی بست بازگشتند. باز عثمان بن عفان نامه نبشت سوی محمدبن ابراهیم القوسی به بست که برخیز و اینجا آی، ناگاه محمد از بست بتاختن با سپاهی ساخته بیامد، بشب اندر راه گم کرد بامداد بنزدیک شهر آمدند، خبر به شهر رسید، یعقوب لیث و حامد سرباوک به دروازه نگران بیرون شدند به حرب محمدبن ابراهیم القوسی و صالح با خواصگان بکمین اندر شد به مینوحنف و حربی صعب بکردند و بسیار مردم کشته شد از هر دو گروه. آخر محمد ابراهیم بهزیمت شد و برفت و به هیسون شد نزدیک پدر و دیگر روز صالح فرمان داد که سرای محمدبن ابراهیم قوسی را و آن خواص او غارت کنند، پس یعقوب لیث و سرباوک وعیاران سیستان گفتند، حرب ما همی کنیم و شهر آنجا است و ما این را تقویت می کنیم و صالح را اصل از سیستان بود اما به بست بزرگ شده بود، ایشان گفتند که او که باشد که تا اکنون دوبار هزار هزار درم از غارت بزرگان سیستان بدو رسید و اکنون باز نو غارت خواهد کرد بست را و او را خود چه خطر باشد؟ بی حمیتی باشد اگر وی این مالها از اینجاببرد و خلاف آوردند و هرچه مردم سکزی بود برنشستند وبه درِ عنجره لشکرگاه کردند و فرودآمدند و هرچه از بست بود با صالح ببودند چون صالح چنان دید دانست که او را هیچ نیاید بشب اندر بنه بربست و نامه کرد به بست سوی مالک بن مردویه که خلیفت او بود آنجا که من بخواهم آمد و حال چنین پیش آمده ست، او بتاختن با سواری پانصد بیامد، چون بنزدیک شهر برسید، صالح بیرون شد یعقوب لیث و سرباتک بتاختن از پس او بشدند و حربی صعب کردند و مالک را بکشتند و خزینه و بار و بنه ٔ او همه بگرفتند و همه وجوه سپاه او را بکشتند و عام را سلاح و کالا بستدند، و صالح با اندک مردم بهزیمت به بست شد، پس یعقوب همچنان بتاختن از پس صالح بن النضر بشدبنوقان او را دریافتند، و آنجا مردم بر صالح جمع شدو حربی صعب کردند و اندر آن معرکه طاهربن اللیث کشته شد برادر یعقوب روز آدینه سه روز مانده از جمادی الاخر 244 و گور او اکنون بکرمتی است و صالح بهزیمت رفت و نهان شد چنانکه او را بهیچ جای بازنیافتند و سپاه سیستان بازآمدند و درهم بن النضر را بیعت کردند. سپاه سیستان هم اندر این وقعت اندر آخر جمادی الاَّخر 244و یعقوب لیث و حامد سربابک سپاه سالار وی گشتند و حربها همی کردند بر خوارج و مخالفان او، و درهم بن النضر حفص بن اسماعیل بن فضل را امیر شرط کرد و محمدبن ابراهیم بن الحضین القوسی بهیسون فرمان یافت، و او را برجنازه بگردن مردان بقصبه آوردند دو روز از جمادی الاولی سنه ٔ 244 مانده، اندر ولایت درهم بن النضر. باز درهم چون مردی و شجاعت یعقوب بن اللیث و شکوه او اندر دل مردمان بدید، ترسان شد و اندر سرای قرار گرفت که من بیمارم. یعقوب برنشست، که بر باید نشست و بیرون آی، پادشاه نیمروز نتوانست کرد درهم سپاه خویش را فرمان داد که یعقوب را بکشند، یعقوب چون نگاه کرد و آن بدید هم آنجا حمله آوردند وبسیار مردم بکشت و دیگر گریزان گشتند و درهم بن النضر را اسیر کردند و از خانه به بیرون آورد و محبوس کرد، و بیعت کردند مردمان سیستان یعقوب بن اللیث را روزشنبه پنج روز مانده از محرم سنه ٔ 247. (تاریخ سیستان صص 192- 200). و نیز گوید: و مستعین، طاهربن عبداﷲ را بر خراسان بداشت، پس چون کار یعقوب بسیستان قرار گرفت عمرو را بر سیستان خلیفت کرد و عزیزبن عبداﷲ مرزبان را امیر شرط کرد و خود برفت و صالح بن النضر به بست قوی گشته بود، بحرب او شد اندر جمادی الاَّخر سنه ٔ 248 و حربهای بسیار میان ایشان برفت، پس صالح بن النضر به شب بگریخت و بست بیعقوب بگذاشت و خود با سپاه براه بیابان بسیستان آمد، و هیچ کسی را خبر نبود تادر شب بدر آکار اندرآمد، اندر رجب سنه ٔ 248. مردمان چنان دانستند که یعقوب است که از بست بازآمد عمرو تا بدانست که حال چیست مردم پراکنده بودند و شب بود. بیش از آن نرسید که خانه حصار گرفت اندر کوی گوشه، صالح پیرامن خانه بگرفت و عمرو را از حصار بیرون آوردو عزیزبن عبداﷲ و داود را، برادر او را بازگرفت، و یعقوب بر اثر او آمده بود. دیگر روز که این کرده بود، پس لشکر فرودآمد و صالح مینوحنف حصار گرفت، و پیرامن خویش کنده کرد، و یعقوب بحرب آمد روز شنبه پنج روزرفته از شعبان سنه ٔ 248 و صالح بهزیمت رفت، و یعقوب همه ٔ مال و سلاح و ستوران سپاه او بگرفت، و عمرو و عزیز و داود را خلاص کرد باز آن اسیران را هرکسی را چیزی بداد و بگذاشت و خدایرا شکر کرد برین ظفر و بازیافتن برادر زنده، و پنجاه هزار درم بدرویشان داد. (تاریخ سیستان ص 204). و نیز نویسد: یعقوب [صفار] با دوهزار سوار ساخته به بست تاختن کرد، صالح بدانست و بگریخت و نزدیک زنبیل شد. یعقوب ثقل و بنه ٔ او برگرفت و بسیستان بازآمد روز شنبه شش روز گذشته از رمضان 249. (تاریخ سیستان ص 205). و نیز گوید: بار دیگر راه بتاختن به بست شد [یعقوب لیث] و عزیزبن عبداﷲ را خلیفت کرد بسیستان روز پنج شنبه هفت روز گذشته از ذی الحجه سنه ٔ 249، و به بست اندرشد با دوهزار سوار و بدر میرکان فرود آمد، و صالح با لشکری انبوه بیرون رفت، و خواست که بگریزد بنزدیک رخد، یعقوب فرا او رسید و حربی کردند که هرگز [کس] چنان ندیده بود، و زنبیل بیاری صالح فرارسید با لشکر انبوه و پیلان بسیار، چون کار بر یعقوب سخت شد پنجاه سوار برگزید از میانه ٔلشکر و خود با ایشان بیرون شد و حمله اندر آورد و زنبیل را بیفکند و بکشت، و همه سپاه هزیمت کردند، یعقوب و یاران شمشیر اندرنهادند، تا بر یکجا شش هزار مردبکشتند و سی هزار مرد اسیر گرفتند، و چهارهزار اسب گرانبها آن روز بدست آمد یعقوب را دون اشتر و استر و خر و اسبان پالانی و ترکی و درم و دینار و پیلان و خیرک را که غلام و حاجب صالح بن نضر بود اسیر گرفتند، و همه یاران صالح بزنهار یعقوب آمدند، صالح با پنج سواربهزیمت شد و برادر زنبیل بزنهار یعقوب آمد، و همه قرابتان او بر تخت سیمین زنبیل و خزینه ٔ او و سلاح افزونی و مال که بدست آمده بود و سرهای کشتگان بکشتی بسیستان فرستاد دویست و اند کشتی بار بود و شاهین بن روسن (ظ. روشن) را با فوجی سوار بر اثر صالح بن نضر بفرستاد تا ببول [پل] بحد والشتان او را اندریافتند وبند کرده پس یعقوب او را با آن اسیران همه بسیستان آورد... پس صالح بن الحجر که ابن عم زنبیل بود بولایت رخد فرستاد، و صالح بن النضر اندر بند یعقوب فرمان یافت پس هفده روز که او را بسیستان آورد روز شنبه هفده روز گذشته از محرم سنه ٔ 251 هَ. ق. (تاریخ سیستان صص 205- 206). بر دیوار یکی از سراهای صالح بن نضر که در اطراف بست بوده است شعر ذیل را نوشته بودند:
صاح الزمان بآل برمک صیحه
خرّوا لصیحتهم علی الاذقان
و بآل طاهر سوف یسمع صیحه
غضباً یحل ّ بهم من الرحمان.
و پس از ورود یعقوب لیث بدانجا او را از آن شعر خوش آمده است و دبیر خود را دستور داد تا آن را استنساخ کند. (تاریخ سیستان ص 220).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن نصراﷲ حلبی معروف به ابن سلّوم. وی رئیس اطباء دولت عثمانی و ندیم سلطان محمدبن ابراهیم بود. و در حلب متولد شد و هم در آنجا نشأت یافت و نزد دانشمندان آن سامان تلمذ کرد و در علوم عقلی و طب سرآمد اقران گردید. صالح آوازی خوش داشت و موسیقی میدانست و شعر میسرود لیکن از اشعار او جز این دو بیت در دست نیست:
سقانی من اهوی کلون خدود
مداماً یری سرالقلوب مذاعا
و مذ شبب الابریق فی کاس حاننا
اقامت دراویش الحباب سماعاً.
او راست:برء الساعه در طب. صالح به غایت کریم النفس بود و بشعرا میپرداخت و آنان را در حق وی مدایحی است که از آنجمله است قصیده ٔ عبدالباقی بن احمد سمان دمشقی که آغاز آن چنین است:
بذکرک بعداﷲ یستفتح الذکر
فما لسواک الآن نهی و لا امر.
صالح بسال 1081 هَ. ق. درگذشت. (اعلام النبلاء ج 6 ص 344 و 345). چلبی در کشف الظنون کتاب «غایه البیان فی تدبیر الانسان » را که بترکی نوشته شده بدو نسبت داده و گوید وی بسال 1080 درگذشت.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن نصربن مالک بن هیثم مکنی به ابی الفضل خزاعی. وی برادر احمدبن نصر خزاعی است. او از ابن ابی ذئب، و شعبهبن حجاج، و شریک بن عبداﷲ نخعی، و اسماعیل بن عیاش، و مبارک بن سعید برادر سفیان ثوری، و هیثم بن عدی طائی روایت کند و از وی منصوربن ابی مزاحم، و خالدبن خداش، و محمدبن عبدالملک بن زنجویه و عباس بن محمد دوری، و احمدبن ابی خیثمه ٔ نسائی، روایت کنند. محمدبن جریر طبری گوید صالح ثقه بود و به بغداد میزیست وبسال 219 هَ. ق. درگذشت. (تاریخ بغداد ج 9 ص 313).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن نضر. رجوع به صالح بن نصر شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن وصیف. پدر وی کاتب المعتز خلیفه ٔ عباسی بود. و بسال 253 هَ. ق. لشکر ترک مواجب چهار ماه از وی طلب کردند و چون درخواست آنان را اجابت نکرد وی را کشتند. و پس از قتل وی بغای شرابی را بجای او گماشتند. (ابن اثیر ج 7 ص 70). بغا دختر خود را به صالح بن وصیف داد ولی ترکان برضد بغا قیام کردند وچون بغا خواست به خانه ٔ صالح پنهان شود او را گرفته بکشتند، و پس از وی کارها بدست داماد او صالح قرار گرفت. (ابن اثیر ج 7 ص 73). صالح در این سال 254 هَ. ق. اقطاع مصر را به دیوداد نامی تسلیم کرد. و بسال 255 ترکان از المعتز پنجاه هزار دینار مطالبه کردند و او نداشت و از مادر خویش طلبید و او نیز متعذر شد.پس ترکان با صالح توافق کرده معتز را بکشتند، و مادر وی پنهان شد. و چون گماشتگان صالح بن وصیف او را بگرفتند خزانه ها و بیش از پانصدهزار دینار پول نزد او یافتند، صالح وی را دشنام گفت که برای پنجاه هزار دینار پسر خود را بکشتن دادی و اینهمه مال پنهان کردی. پس اموال وی بستد و او به مکه شد و در کعبه فریاد می کرد خداوندا صالح را بسزای او برسان که مرا آواره ساخت، و پسرم را کشت و اموالم را بگرفت و نسبت بمن گناه ورزید و چون مهتدی بخلافت رسید صالح، احمدبن اسرائیل کاتب و ابونوح و حسن بن المخلد را بگرفت و اموال آنان مصادرت کرد و احمد و ابونوح را پانصد تازیانه بزدتا در زیر ضربات بمردند. و چون خبر بمهتدی رسید گفت انا للّه و انا الیه راجعون مگر عذابی غیر از قتل وضرب تازیانه یافت نمی شود؟ پس در محرم سال 256 موسی بن بغا با لشکری به سامراء در آمد و از صالح بن وصیف خزائن مادر معتز و دیت کتاب را که کشته بود بطلبید. صالح پنهان شد. و در روز 27 محرم سال 256 مهتدی نامه ای بیرون آورد و گفت زنی این نامه را بمن داد و برفت چون نامه را گشودند بخط صالح بن وصیف بود که خود را از تهمتها بری میدانست و صورت اموال معتز و مادر وی را نوشته بود، مهتدی از ترکان خواست که میانجی گری او را بپذیرند و دست از صالح بردارند، ولی ترکان وی را بهمکاری با صالح و اطلاع از مکان او متهم کردند، و از وی خواستند تا در پس نماز جمعه برای ایشان سوگند خورد. سپس بپذیرفتند که صالح را امان دهند بدان شرط که موسی بن بغا مقام پدر گیرد و صالح در رتبه ٔ وصیف بماند. لیکن فردای آن روز غوغا شد و عده ای از ترکان بدین شروط گردن نگذاشتند و عاقبت غلامی از ایشان صالح را در خانه ٔ پیرزنی یافت و او را با سر برهنه بیرون کشید و بطرف جوسق موسی بن بغا آوردند پس یکی از اطرافیان موسی ضربتی بگردن او زد و او را کشت و سر او را بر نیزه کرده در سامراء بگردانیدند و فریاد میزدند: این است جزای کسی که آقای خویش را بکشد، و خلیفه بفرمودتا جنازه ٔ صالح بن وصیف را دفن کردند. پس از قتل صالح، سلولی شاعر این اشعار درباره ٔ موسی بن بغا بگفت:
و نلت و ترک من فرعون حین طغی
و حیث اذ جئت یا موسی علی قدر
ثلاثه کلهم باغ أخو حسد
یرمیک بالظلم و العدوان عن وتر
وصیف فی الکرخ ممثول به و بغا
بالجسر محترق بالنار و الشرر
و صالح بن وصیف بعدُ منعفر
بالحیر جثته و الروح فی سقر.
(ابن اثیر ج 7 صص 86- 89).
ابن عساکر آرد که احمدبن حارث خراز در قتل صالح بن وصیف گوید:
دماء بنی العباس غیر ضوائع
ولا سیما عند العبید الملاطع
طغی صالح لاقدس اﷲ صالحاً
علی ملک ضخم العلا و الدسائع
طغی و بغی جهلاً و ترکا و عزه
فاورد مولاه کریه المشارع
فکان له ذوالعرش طالب وتره
لموسی و موسی شاکر للصنائع
نطیف برأس العبد ظهراً و جسمه
لقی للضباع الناهشات الخوامع.
و مهتدی خلیفه ٔ عباسی، در رثاء صالح گفت:
رحم اﷲ صالحاً
فلقد کان ناصحاً
لم یزل فی فعاله
نافذالرأی راجحاً
ثم اضحی و قد ترا -
می به الدهر طائحاً
والمنایا ان لم تغا -
دک جائت روائحاً.
(تهذیب تاریخ ابن عساکرج 6 ص 382 و 383).
شیخ مفید در ارشاد گوید: امام ابومحمد حسن العسکری بن علی الهادی (ع) را بزندان صالح بن وصیف کرده بودند، پس وی را گفتند که بدان حضرت سخت گیرد صالح گفت من دو تن از شریرترین سپاهیان خویش بر او گماشته ام و ایشان را بخواند و گفت حسن را چگونه مییابید؟ گفتند: روزها را روزه دارد و شبها بیدار است چشمان او چنان نافذ است که چون برما مینگرد ما را لرزه بر اندام میافتد. صاحب تنقیح المقال صالح را مذموم داند. (تنقیح المقال ج 2 ص 94) و رجوع به حبیب السیر جزء 3 ج 2 ص 100 و 101 و تاریخ سیستان ص 230 و مجمل التواریخ ص 363 و الجماهر ص 68 و 69 و عیون الانباء ج 1 ص 171 شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن ولید. او از جده ٔ خود و از وی ابوسلمه ٔ تبوذکی روایت کند و مجهول است. ابن حبان او را درزمره ٔ ثقات آورده است. (لسان المیزان ج 3 ص 177).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن وهب. یکی از قاتلان امام حسین (ع) است و در وقعه ٔ طف نیزه به تهیگاه آن امام زد.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن هارون الرشید. رجوع به صالح بن رشید شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن هیثم. مکنی به ابی علی طحان. وی از ابوولید طیالسی روایت کند. ابوالحسین منادی ازو روایت دارد و گوید من در محضر جدم ابوجعفر محمدبن عبیداﷲ منادی از وی روایت شنیدم. (تاریخ بغداد ج 9 ص 320).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن میثم تمار اسدی کوفی. شیخ طوسی در رجال گاهی او را در عداد اصحاب امام باقر محمدبن علی (ع) و گاهی در شمار اصحاب امام صادق (ع) آورده است و گوید: مولای بنی اسد و کوفی و تابعی بود. علامه در خلاصه گوید: شعیب بن میثم از صالح و وی از ابوجعفر روایت کند. شهید ثانی سند روایت او را ضعیف داند. رجوع به تنقیح المقال ج 2 ص 94 شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن یحیی بن بحتر. رجوع به صاغانی صالح... شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) مکنی به ابی شعیب. رجوع به ابی شعیب مقفع... شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن یزید عتکی کوفی. شیخ طوسی در رجال او را در عداد اصحاب امام صادق (ع) شمرده است. برقی بجای عتکی او را عکی خوانده است. در جامع الرواه گوید، عبداﷲبن احمد از وی روایت کند. (تنقیح المقال ج 2 ص 95).
صالح. [ل ِ] (اِخ) (الحاج...) ابن مهنا ازهری. او راست: الفتح الربانی فی الرد علی المهدی المغربی الوزانی، که اختصاری است از رساله ای بزرگ بنام السیف المهند المسلول و به سال 1327 هَ. ق. به طبع رسیده است. (معجم المطبوعات ستون 1183).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن خوات. رجوع به صالح بن صالح بن خوات شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن خیوان. رجوع به صالح بن حیوان شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن داود. برادر یعقوب بن داود وزیر و ندیم مهدی عباسی خلیفه. و او هنگامی که ولایت یافت بشاربن برد وی را بدین بیت هجا گفت:
هم حملوا فوق المنابر صالحاً
اخاک فضجت من اخیک المنابر.
چون یعقوب این بیت بشنید نزد مهدی شد و گفت: این کور مشرک امیرالمؤمنین را هجا گفته است. پرسید چه گفته ؟ یعقوب گفت مرا از راندن آن بر زبان معذور دار ومهدی اصرار ورزید، یعقوب این دو بیت برخواند:
خلیفه یزنی بعماته
یلعب بالدبوق و الصولجان
ابدله اﷲ به غیره
ودس موسی فی حرالخیزران.
مهدی بفرمود تا بشار را حاضر آرند و یعقوب بترسید که اگر بشار بیاید خلیفه را بستاید و آزاد شود، پس کس فرستاد تا وی را در نهری غرق کردند و بمرد. (ابن اثیر ج 6 ص 35).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن دراج کاتب، مکنی به ابی توبه. محمدبن جعفربن احمدناقد از وی روایت کند. (لسان المیزان ج 3 ص 168).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن درهم، مکنی به ابوالازهر. تابعی است. رجوع به صالح دهان شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن دعیم. طبرانی و بغوی او را به ضعف متهم کنند. (لسان المیزان ج 3 ص 168).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن خلف بن داودبن سعیدبن عبداﷲ جواربی. وی از داودبن مهران دباغ و عاصم بن علی و موسی بن ابراهیم مروزی روایت کند، و از وی فرزند وی محمدبن صالح روایت آرد. (تاریخ بغداد ج 9 ص 317).
صالح. [ل ِ] (اِخ) مکنی به ابی توبه. رجوع به صالح بن محمدبن عبداﷲبن زیاد... شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) (الملک الَ...) ناصرالدین محمد. از سلسله ٔ ممالیک برجی است و به سال 824 هَ. ق. به سلطنت رسید و یکسال پادشاهی کرد. (تاریخ سلاطین اسلام ص 74). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) مکنی به ابی مقاتل، دیلمی است. نجاشی گوید: احمدبن حسین ذکر وی کرده و آرد: کتابی بزرگ بنام «الاحتجاج » در امامت نوشته است و ابن غضایری که اکثر بزرگان را طعن گفته بدو جرحی وارد نیاورده، لیکن مجهول الحال است. (تنقیح المقال ج 2 ص 90).
صالح. [ل ِ] (اِخ) مکنی به ابی سالم. تابعی است.
صالح. [ل ِ] (اِخ) (الملک...) ابن ملک کامل بن ملک عادل بن نجم الدین. نام او ایوب است. خوندمیر گوید: در تاریخ یافعی مسطور است که بعد از فوت ملک الکامل (635 هَ. ق.) پسر وی ملک العادل در مصر بر مسندحکومت نشست و ملک الجواد در دمشق به نیابت او کمر بست و در سنه ٔ سبع و ثلاثین و ستمائه (637 هَ. ق.) امرا و اعیان مصر از اطاعت ملک عادل متنفر گشتند و برادر وی الملک الصالح را که ایوب نام داشت به پادشاهی برگرفتند، و ملک العادل را در محفه ای نهاده از قصر سلطنت بیرون آوردند و جمعی کثیر از لشکریان به گرد محفه درآمده او را به قلعه برده محبوس کردند و الملک الصالح بعد از قید و حبس برادر از روی استقلال افسر اقبال بر سر نهاده دست مرحمت و نصفت بر مفارق رعیت بگسترد و مساجد و بقاع خیر را معمور ساخت و با کافه ٔ برایا بر وجه احسن زندگانی کرد و چون از ضبط ملک مصر فارغ گردید لشکر به دمشق کشید و الملک الجواد را از حکومت آن دیار معزول گردانید و امارت اسکندریه را به وی تفویض کرده و سوار شد و بفرمود تا ملک الجواد غاشیه ٔ او بر دوش افکند، سپس از آن بی حرمتی پشیمان گشت و بطرف غور توجه کرد و عم خود اسماعیل را که او نیز ملک صالح لقب داشت به بعلبک خواند و اسماعیل مصلحت در اطاعت برادرزاده ندید و از مجاهد که حاکم حمص بود استعانت جست و به امداد او مستظهر گشت و از راه غیرمعهود متوجه دمشق شد، و به یک ناگاه خود را در آن شهر انداخت. امرا و ملازمان ملک صالح که این خبر بشنیدند او را تنها گذاشته روی به ملازمت اسماعیل آوردند و جمعی از لشکریان حاکم کرک که از جانب ملک ناصر بودندبا ملک صالح مصادف شده فی الحال او را گرفته نزد پادشاه خود بردند و در قلعه ٔ کرک بند کردند و چون این خبر به سمع ملک عادل که در غیبت برادر از قلعه بیرون آمده و در مصر پادشاه بود رسید قاصدی نزد ملک ناصر فرستاد و صدهزار دینار قبول کرد تا ملک صالح را بدو سپارد. ملک ناصر نپذیرفت و دست بیعت به ملک صالح داد و نوبت دیگر ملک عادل را گرفته در قلعه محبوس کردند، آنگاه صالح به دارالملک مصر درآمد و ملک ناصر به صوب کرک مراجعت کرد و در سنه ٔ ثمان و ثلاثین و ستمائه (638 هَ. ق.) پادشاه دمشق اسماعیل بنابر غرضی که داشت قلعه ٔ شغیف را به کفار فرنگ بازگذاشت و عزالدین عبدالسلام و ابوعمربن حاجب که از اجلّه ٔ علمای شام بودند بر این کار وی انکار کردند و اسماعیل در غضب رفته عزالدین عبدالسلام را به مرافقت ابوعمربن حاجب به زندان فرستاد و در سنه ٔ احدی و اربعین و ستمائه (641 هَ. ق.) ملک جواد که بعد از صالح روزی چند حکومت دمشق داشت درگذشت و بعد از وقایع مذکور چند کرت میان ملک صالح ایوب که حاکم مصر بود و ملک صالح اسماعیل که در دمشق سلطنت می کرد و ملک ناصر که در کرک اقامت داشت محاربات اتفاق افتاد و در اکثر اوقات اسماعیل مغلوب گشت و در دمشق قحط و غلائی عظیم دست داد و در منتصف شعبان سنه ٔ سبع و اربعین و ستمائه (647 هَ. ق.) ملک ایوب صالح در شهر منصوره درگذشت و قطایا که مملوک ملک صالح بود به اتفاق دیگر از امراء مدت سه ماه مرگ او را پنهان داشتند و کس بطلب فرزند وی ملک معظم که در بلاد شام بود فرستادند. تا زمان وصول ملک معظم به مصر به دستور سابق هر جمعه خطبه بنام ملک صالح می خواندند و چون ملک معظم به قاهره رسید خبر فوت پدر وی ظاهر شد و خطبه و سکه به اسم و لقب او موشح گردید. (حبیب السیر چ تهران جزء چهارم از ج 2 صص 213- 214). درتاریخ طبقات سلاطین اسلام در جدول ص 68 ایوب (الملک الصالح...) و برادر وی ملک العادل را فرزند اسماعیل الملک الصالح دانسته است، ولی بگفته ٔ خواندمیر اسماعیل عم آن دو میباشد. رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن محمدبن صالح بن علی بن یحیی بن عبداﷲبن محمدبن عبیداﷲبن عیسی بن موسی بن محمدبن علی بن عبداﷲبن عباس بن عبدالمطلب، مکنی به ابی عیسی هاشمی، معروف به ابن ام شیبان. وی از عبداﷲبن اسحاق بن ابراهیم معروف به ابن الخراسانی و از وی قاضی ابوعبداﷲ صیمری روایت کند. (تاریخ بغداد ج 9 ص 332).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن محمدبن عمروبن حبیب بن حسان بن منذربن عمار اسدی، مولی بنی اسدبن خزیمه. کنیت وی ابوعلی و ملقب به جَزَرَه. حافظی عارف از ائمه ٔ حدیث و مرجع علم آثار و معرفت نقله ٔ اخبار است. وی سفر بسیار کرد و در شام و مصر و خراسان مشایخ را بدید و از بغداد به بخارا شد و در آنجا سکونت جست و روزگاری حدیث از حفظ می گفت و کتابی نداشت. او از سعیدبن سلیمان و علی بن جعد و خالدبن خداش و عبیداﷲ عیشی و ابونصر تمار و هدبهبن خالد و ابراهیم بن حجاج سامی و یحیی بن معین و منجاب بن حارث و علی بن مدینی و ابوبکر و عثمان و قاسم پسران ابی شیبه و محمدبن عبداﷲبن نمیر و یحیی بن حمانی و ابوربیع زهرانی و احمدبن صالح مصری و هشام بن عمار دمشقی و حکم بن موسی و هیثم بن خارجه و هارون بن معروف و ابراهیم بن زیاد سبلان و ابراهیم بن منذر حزامی و داودبن عمرو ضبی و نوح بن حبیب قومسی و وهب بن بقیه ٔ واسطی و محمدبن عبادمکی و سریج بن یونس و بسیاری دیگر روایت کند. او مردی صدوق، ثبت و امین است و به مزاح و دعابت مشهور. گویند وی را بدانجهت جزره خوانند که هنگام قرائت حدیثی لفظ خرزه را جزره خواند. و گویند که در بخارا مردی حافظ بود ملقب به جمل. روزی با صالح جزره به راه می رفت، پس به اشتری رسیدند که بار جزره بر پشت داشت. جمل خواست که صالح را خجل کند، پرسید ای اباعلی بر پشت این اشتر چیست ؟ صالح گفت این منم که بر پشت توام. از صالح نقل است که در بغداد دو شاعر بودند یکی معتزلی و دیگری صاحب حدیث، روزی مرد معتزلی بر من گذشت و گفت: ای پسرک من چند نویسی ؟ چشمانت کور و پشتت خم شود سپس به گور روی. و کتاب من بگرفت و بر آن بنوشت:
ان القرائه و التفقه والتشاغل بالعلوم
اصل المذله والاضاقه و المهانه و الهموم.
سپس او برفت، دیگری بیامد و آن دو بیت را بخواند و گفت: دروغ گفت این دشمن خود بلکه نام توبلند و علم تو منتشر و با نام پیغمبر تا آخرالزمان باقی خواهد ماند. و این دو بیت بنوشت:
ان التشاغل بالدفاتر و الکتابه و الدراسه
اصل التقیه و التزهد و الریاسه و السیاسه.
و از صالح نقل است: مرا با هشام بن عمار شرط بود که هر شب یک ورقه به انتخاب خویش بر او بخوانم و من کاغذ فرعونی برمیگرفتم و با خطی مقرمط می نوشتم و چون شب فرامیرسید بر وی میخواندم تا وقت نماز شام می شد، پس چون نماز شام ادا میکرد باز به خواندن آغاز می کردم و او میگفت ای صالح این ورقه نیست بلکه شقه است. و نیز بکربن محمد صیرفی از او حدیث کند که عبداﷲبن عمربن ابان کسانی را که از اصحاب حدیث نزد او میشدند آزمایش میکرد، چه او در تشیع غالی بود و چون من نزد وی رفتم پرسید چاه زمزم را که کنده است ؟ گفتم:معاویهبن ابی سفیان. گفت خاک آن را که نقل کرد؟ گفتم عمروبن عاص. پس فریاد کشید و مرا براند و خود به خانه شد. رجوع به تاریخ بغداد ج 9 صص 322- 328 و تاریخ ابن عساکر صص 381- 382 شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن مکتوم. وی از مریدان ابوبکر وراق بود، از بلخ و گفته های وی به یاد داشتی و پیوسته از او سخن گفتی. (نفحات الانس جامی ص 81).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن محمدبن عبداﷲبن عبدالرحمان، مکنی به ابی الفضل رازی. مولد وی بغداد و در جانب شرقی این بلد در مربعه ٔ ابوعبیداﷲ ساکن بود. وی از عبادبن موسی ازرق وعفان بن مسلم و محمدبن عمر قصبی و سلیمان بن حرب و معاویهبن عمرو و عاصم بن علی و سعیدبن سلیمان و حسن بن بشربن سلم و علی بن جعد و حکم بن موسی و خالدبن خداش و یحیی بن ایوب عابد روایت کند و از وی ابوعمروبن سماک و احمدبن فضل بن خزیمه و عبدالصمدبن علی طستی و ابوبکربن کامل و ابوسهل بن زیاد و ابوبکر شافعی روایت کنند. دارقطنی وی را ثقه شمرده است. و او به شوال سال 283 هَ. ق. درگذشت. (تاریخ بغداد ج 9 صص 320- 321).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن مهران، مولی زکریابن مصقلهبن هبیره، مکنی به ابی سفیان. وی حکیم وپرهیزکار و مسموع الکلام بود. عمربن علی و محمدبن عاصم و اسیدبن عاصم از وی روایت کنند. و او از نعمان روایت کند. از کلمات اوست: هیچ صاحب هنری کار خود را جزبا آلتی که بدان هنر مخصوص باشد انجام نتواند داد وآلت اسلام علم است. (ذکر اخبار اصفهان ج 1 ص 347).
صالح.[ل ِ] (اِخ) ابن محمدبن صالح، مکنی به ابی علی و ملقب به جلاب و معروف به ابن روزبه. وی از بغداد است و پس از سال 300 هَ. ق. به مصر شد. (تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 ص 380). خطیب گوید: صالح از دوری و یعقوب دورقی و رزق اﷲبن موسی اسکاف و اسحاق بن بهلول تنوخی ومحمدبن اسماعیل حسانی روایت کند و از وی حسن بن حبیب دمشقی روایت آرد. (تاریخ بغداد ج 9 صص 328- 329).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن محمد ترمذی. رجوع به صالح بن محمدبن نصربن محمد شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن محمد همدانی. شیخ طوسی در رجال گاهی او را در عداد اصحاب امام جواد محمدبن علی (ع) و گاهی در شمار اصحاب امام هادی علی بن محمد الجواد (ع) ذکر کرده است و گوید: ثقه است. در خلاصه و رجال ابن داود و وجیزه و بلغه و حاوی نیز عین همین مطالب منقول است. در جامعالرواه آمده که: ابوصالح شعیب بن عیسی از وی روایت کند. (تنقیح المقال ج 2 ص 94).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن محمد هروی. رجوع به ابوشعیب هروی شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن محمد وشقی مرادی، مکنی به ابی محمد و معروف به ورکانی. محدث است و بسال 302 هَ. ق. در اندلس درگذشت. (الحلل السندسیه ج 2 ص 178).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن محمد ضریر. وی از اساتید بلعمی است. رجوع به احوال و اشعار رودکی ص 500 شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن محمد صَرّای و بعضی صرمی و بعضی صُرامی آورده اند. نجاشی گوید: وی استاد استاد ما ابوالحسن جندی است. او راست: کتاب اخبار سیدبن محمد و تاریخ الائمه. (تنقیح المقال ج 2 ص 94).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن محمد جلاب.رجوع به صالح بن محمدبن صالح، مکنی به ابی علی شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن محمدبن نصربن محمدبن عیسی بن موسی بن عبداﷲ ترمذی، مکنی به ابی محمد. خطیب گوید: وی بقصد حج به بغداد آمد و بدانجا از حمدان بن ذی النون و قاسم بن عباد ترمذی حدیث کرد و از وی ابوالحسن بن خلال مقری روایت کند. (تاریخ بغداد ج 9 ص 330). عسقلانی در لسان المیزان گوید: وی از محمدبن مروان سدی و جز او روایت کند و متهم و ساقط است. ابن حبان گوید: صالح بن عبداﷲ ترمذی صاحب فضل و سنت است. و او جز صالح بن محمد ترمذی است که مردی دجال و از مرجئه و جهمیه میباشد و در ضعفاء گوید: حدیثهای او روا نیست، چه او شرب خمر را مباح می دانست و آن را می فروخت. و او رشوت داد تا به قضاوت ترمذ منصوب گشت و هرکه را که میگفت ایمان قول و عمل است تأدیب میکرد، چندانکه یکی از مردان نیکوکار را گرفت و ریسمان به گردن انداخت و بگردانید. حمدی در مکه در حال قنوت وی را نفرین میکرد و هرگاه که اسحاق بن راهویه او را به یاد می آورد از جرأت وی بر خدا میگریست. سلیمانی گوید: وی منکرالحدیث و قائل به خلق قرآن است. ابوعون عصام بن حسین را درباره ٔ او قصیده ای طولانی است که از آنجمله است:
تقضی بشرق الارض شیخ مفتن
له فخم فی الصالحین اذا ذکر
أناف علی السبعین لادرّ دره
و عجله ربی الجلیل الی سقر
محلته لایبعد اﷲ غیره
محله جهم عند ملتطم النهر
علی شط جیحون بترمذ قاضیاً
مرمّی بالوان الفضایح و القذر.
واو در همین قصیده صالح بن عبداﷲ ترمذی را ستوده است. (لسان المیزان ج 3 ص 176). چلبی در کشف الظنون ذیل التفسیر الصالحی گوید: او راست: «التفسیر الصالحی » که آن را از ابن عباس روایت کند و در آن بیش از چهار هزار حدیث آورده است. (کشف الظنون).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن مرداس. رجوع به صالح اسدالدوله شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن محمدبن مبارک بن اسماعیل، مکنی به ابی طاهر. مقری، مؤدب. وی از مردم جانب شرقی بغداد بود و از ابوذر احمدبن محمدبن محمد باغندی و ابوبکربن مجاهد مقری و جزآنان روایت کند. و عبدالعزیزبن علی ازجی و احمدبن محمد عتیقی و حسن بن محمدبن اسماعیل بن اشناس بزاز از وی روایت کنند و ابن اشناس تاریخ روایت را بسال 375 هَ. ق. نوشته است. (تاریخ بغداد ج 9 صص 331- 332).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن محمدبن عبدالوهاب بن حمزه، مکنی به ابی طیب بغدادی. وی در سمرقند سکونت جست و در آنجا از عبداﷲبن محمد بغوی روایت کرد. ابوسعد ادریسی گوید: وی فاضل و خیر و ناسک و ثقه بود و بسال 354 هَ. ق. در سمرقند از وی حدیث نوشتیم و پس از چند روز درگذشت. (تاریخ بغداد ج 9 ص 331).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن مسرّح تمیمی. وی زعیم فرقه ٔ صفریه و نخست کس است که از آنها خروج کرد و کثیرالعباده بود و در دارا و موصل و جزیره سکونت جست. وی را اصحابی بود که برایشان قرآن می خواند و آنان را موعظت میکرد، سپس آنان را به خروج و انکار ظلم و جهاد مخالفین دعوت کرد و ایشان بپذیرفتند و شبیب بن یزید شیبانی نیز نزد او رفت و قائد جیش او شد و میان ایشان و سپاهیان مروان جنگ درگرفت و صالح در نزدیکی موصل به دست حارث بن عمیره ٔ همدانی به قتل رسید. (الاعلام زرکلی صص 426- 427). و رجوع به عیون الاخبار ج 2 ذیل ص 155 شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن محمدبن عبداﷲبن زیادبن دراج، مکنی به ابی توبه ٔ کاتب. او از ابوالعتاهیه شاعر و ابوعمرو شیبانی و هارون بن حاتم و ابوسعید اصمعی و محمدبن زیادبن اعرابی روایت کند و از وی ابوعلی حسن بن علیل عنزی و محمدبن خلف بن مرزبان و محمدبن عبدالملک تاریخی و ابوعبداﷲ حکیمی روایت کنند. خطیب به اسناد خویش از صالح آرد که ابن الاعرابی این ابیات بر ما انشاء کرد:
کانت سلیمی اذاما جئت طارقها
و اخمد اللیل نار الموقد الصالی
قاروره من عبیر عند ذی لطف
من الدنانیر کالوه بمثقال.
(تاریخ بغداد ج 9 ص 319).
صالح. [ل ِ] (اِخ) مکنی به ابی خلف. تابعی است.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن محمدبن عبداﷲبن احمد تمرتاشی. رجوع به صالح تمرتاشی شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن مخراق. وی یکی از شجعان خوارج است که با مهلب بن ابی صفره نبرد میکردند و سرانجام از وی شکست یافتند. (عقدالفرید ج 1 صص 170- 171).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن مرداس، مکنی به ابوخزیمه. تابعی است.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن مهران. صاحب عقدالفرید در باب شعراء مجانین گوید: و از آن جمله است صالح بن مهران کاتب. (ج 7 ص 184). و مصحح کتاب گوید: وی صالح بن شهریار است و ابن عبدربه در همین باب گوید: چون مادر سلیمان بن وهب کاتب برادر حسن بن وهب درگذشت مردی از حمقاء کُتّاب که صالح بن شهریار نام داشت نزد او شد و مادر وی را بدین اشعار رثا گفت:
لاُم ّسلیمان علینا مصیبهٌ
مغلغله مثل الحسام البواتر
و کنت سراج البیت یا ام ّسالم
فامسی سراج البیت وسط المقابر.
سلیمان گفت مصیبت هیچکس چون من نیست، مادرم بمرد و او را چنین رثا گفتند و نام من از سلیمان به سالم گرداندند. (عقدالفرید ج 7 ص 186). و در باب دیگر که به ذکر مدعیان کتابت اختصاص داده است این ابیات را به ابی ایوب بن اخت وزیر نسبت داده است. (عقدالفرید ج 4 ص 256).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن منصور دوانیقی. رجوع به صالح مسکین شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن مهدی مقبلی یمانی. وی مذهب زیدیان داشت، سپس ترک آن بگفت. امام شوکانی به اجتهاد وی گواهی داده است و بسال 1108 هَ. ق. درگذشت. او راست: العلم الشامخ فی ایثار الحق علی الاَّباء و المشایخ، و الارواح النوافخ لاَّثار ایثار الاَّباء و المشایخ.او در این کتاب رؤوس مسائل مورد اختلاف مذاهب اسلامی را جمع کرده است. صاحب مجلهالمنار این کتاب را بسال 1913 م. منتشر ساخت. (معجم المطبوعات ستون 1772).
صالح.[ل ِ] (اِخ) ابن مهدی. رجوع به صالح قزوینی شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن موسی، مکنی به ابی الوجیه. او از احمدبن حنبل روایت کند. (مناقب احمدبن حنبل ص 98).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن موسی طلحی. شیخ طوسی در رجال او را در عداد اصحاب امام صادق (ع) شمرده و وی مجهول الحال است. ابن اثیر گوید: موسی و اسحاق دو پسر طلحهبن عبیداﷲ قرشی تیمی صحابی اند که نزد معاویه شهادتی باطل بر علیه حجربن عدی کندی دادند و معاویه حجر را بدین سبب بکشت. و طلحی را منسوب به طلح بمعنی طلع گرفتن، یعنی فروشنده ٔ طلع نادرست است. رجوع به تنقیح المقال ج 2 ص 94 شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن موسی جَوارِبی، منسوب به جَوْرَب، و گویا سازنده یا فروشنده ٔ جوراب بوده است و یا نسبت او خَوارِبی است منسوب به خوارب یا خرائب قریه ای به مصر شرقی و قریه ای دیگر بدین نام در نوفیه. شیخ طوسی در رجال وی را جواربی خوانده و گوید از اصحاب امام صادق جعفربن محمد (ع) و یکی از ارکان علم نسب است و علامه در قسمت اول خلاصهالاقوال او را خواربی خوانده است. حسن بن داود در رجال گوید: خواربی تصحیف جواربی است. رجوع به تنقیح المقال ج 2 ص 94 شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن موسی بن عمربن بزیع. رجوع به صالح بن عیسی بن عمر شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن منصوربن عبداﷲبن جعفربن ابی طالب. شیخ طوسی در رجال او را در عداد اصحاب امام صادق (ع) آورده است. (تنقیح المقال ج 2 ص 94).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن رستم، مکنی به ابی عامر خزاز. تابعی است. ابن قتیبه بواسطه ٔ أصمعی از وی روایت کند و او از ایاس ازعمربن هبیره وزیر روایت آرد. (عیون الاخبار ج 1 ص 18). ابوبکر سجستانی گوید: صالح از عطاء از ابن عباس، و وکیع و حجاج از وی روایت کنند. (المصاحف ص 174).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن مسلم بن عمروبن حسین بن ربیعهبن خالد باهلی. برادر قتیبهبن مسلم است که درسالهای 88 تا 95 هَ. ق. از جانب امویان در ماورأالنهر حکومت میکرد. صالح از جانب برادر فرماندهی سپاه داشت و در بخارا شهرها بگشود که از آنجمله است کاشان و اورشت و اخسیکت. و رجوع به احوال و اشعار رودکی ص 256 و 266 و 269 شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) (الملک الَ...) وی سومین پادشاه از اتابکان موصل و فرزند نورالدین محمود و نوه ٔ عمادالدین زنگی مؤسس حکومت اتابکان موصل است. بسال 569 هَ. ق. در دمشق جانشین پدر گردید و پس از مدّتی دمشق و حماه و حمص به تصرف صلاح الدین ایوبی درآمد و جزحلب در دست صالح نماند. وی 7 سال دیگر در آنجا حکمرانی کرد و بسال 577 هَ. ق. درگذشت. (قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به تاریخ طبقات سلاطین اسلام ص 145 شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن اسحاق جرمی. رجوع به صالح جرمی شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن مسلم شیخی. مکی است و از ابوزبیر روایت کند. یحیی بن معین و ابوحاتم او را ضعیف دانسته اند. عسقلانی گوید وی همان است که ابوداود او را موسی بن مسلم بن رومان نامیده، لیکن صواب آن است که نام وی صالح میباشد. (لسان المیزان ج 3 ص 177). و رجوع به تهذیب التهذیب شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن عاصم ناقط. وی از کسائی روایت کند لیکن بر وی قرائت نکرده و اندکی از قرائت را یحیی بن آدم از وی روایت کند. (الفهرس ص 45).
صالح. [ل ِ] (اِخ) (الملک...) ابن ظاهربن ناصربن نجم الدین ایوب. یکی از ملوک سلسله ٔ ایوبیان است. پدر وی الظاهر بسال 582 هَ. ق. حاکم حلب بود. (تاریخ طبقات سلاطین اسلام، جدول ضمیمه ٔ ص 68).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن قاضی. رجوع به صالح بن جلال الدین قاضی شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن امین. رجوع به صالح بن قطب الدین امین شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن احمدبن قاسم بن یوسف بن فارس بن سوار متابحی، مکنی به ابی مسعود. وی در صیدا سکونت داشت و از پدر خویش و جماعتی دیگر روایت کرد و از او کتانی و هم طبقه های وی روایت کنند و سند او به انس میرسد. وفات وی را بسال 429 هَ. ق. گفته اند. (تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 ص 361).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن احمدبن محمدبن احمدبن صالح بن عبداﷲبن قیس بن هذیل بن یزیدبن عباس بن احنف بن قیس، مکنی به ابی الفضل تمیمی همدانی. خطیب گوید وی به بغداد حدیث گفت. از عبدالرحمان بن ابی حاتم رازی و محمدبن قارن رازی و حسن بن علی مکتب و ابراهیم بن عمروس و قاسم بن بندارهمدانی و عبدالرحمان بن حمدان همدانی و محمدبن حمدان بن سفیان طرائفی قزوینی و سلیمان بن داود و علی بن ابراهیم بن سلمه ٔ قزوینی و عمربن احمدبن علی مروزی و محمدبن علی بن حسین صیدلانی و جز آنان روایت کند و از وی فرج بن علی بزاز و علی بن طلحه ٔ مقرری روایت آرند و علی گفت: صالح بسال 370 هَ. ق. به بغداد آمد. او راست: کتاب «طبقات الهمدانیین » و دو کتاب در سنن تحدیث. (تاریخ بغداد ج 9 ص 331). زرکلی در الاعلام آرد که صالح بسال 384 هَ. ق. / 994 م. پس از عمری دراز درگذشت. از وی تصانیفی بمانده است. (الاعلام زرکلی ص 424).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن احمدبن محمدبن طه. او راست: الدراری و اللاَّل لمدح محمد و الاَّل و آن بسال 1308 هَ. ق. در دمشق طبع شده است. (معجم المطبوعات ستون 1183).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن احمدبن محمدبن عزالدین محمد صغیربن شیخ الاسلام عزالدین محمد کبیربن خلیل، اقضی القضاه صلاح الدین. وی از حلب بود و مذهب حنفی داشت و نیابت جمال الدین یوسف سبطبن آجاء حنفی قاضی حلب میکرد. سجع مهر وی «الحمد للّه رب العالمین » است و بسال 922 هَ. ق. درگذشت. (اعلام النبلاء ج 5 ص 387).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن احمدبن یونس، مکنی به ابوالحسین بزاز و معروف به قیراطی (صالح بن ابی مقاتل). وی هروی الاصل است و از محمدبن معاویهبن مالج و یعقوب بن ابراهیم دورقی، و یوسف بن موسی قطان، و محمدبن یحیی قطعی، و حسن بن زید جصاص، و محمدبن حسن بن تسنیم، و عبیداﷲبن جریربن جبله، و عبیداﷲبن سعد زهری، و منذربن ولید جارودی، و فضلک رازی، و علی بن داود قنطری، و احمدبن سنان واسطی، و حسن بن علی بن عفان عامری، و عیسی بن جعفر وراق، و احمدبن سعید جمال و جز ایشان روایت کند و از وی ابوبکر شافعی، و ابوعلی بن صواف، و محمدبن مظفر و محمدبن عبیداﷲبن شخیر، و ابوبکربن شاذان، و ابوحفص بن شاهین روایت کنند. وی به حفظ مذکور بود لیکن مناکیر بسیار داشت. خطیب گوید بر ابوالحسن دارقطنی خواندم واو از محمدبن حسان بستی به اجازت خبر داد که از صالح بن احمد به بغداد حدیث نوشتیم. وی حدیث را میدزدید و دگرگون میساخت و شاید افزون از ده هزار حدیث را دیگرگون کرده است و به حدیث وی احتجاج نشاید. دارقطنی گوید: صالح خویشاوند ابی علی بن صواف و کذاب و دجال است و بدانچه ناشنیده بود حدیث می گفت. برقانی می گفت: ما حدیث صالح را نمی نوشتیم، چه او ذاهب (؟) الحدیث بود. ابوبکربن شاذان گفت: صالح بن احمدبن ابی مقاتل در ماه ربیعالاَّخر 316 هَ. ق. درگذشت. (تاریخ بغداد ج 9 صص 329- 330). و رجوع به لسان المیزان ج 3 ص 165 شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن احمد الحلبی. وی از احمدبن حنبل روایت کند. (مناقب احمدبن حنبل ص 97).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن احمد مرتینی. وی بسال 1218 هَ. ق. در ادلب از اعمال حلب متولد شد و هم بدانجا نشأت یافت و نزد پدرو دیگر علمای ادلب علم فراگرفت و در صناعت نظم و نثر رنج برد و بهره ٔ وافر به دست کرد. از نثر لطیف وی رساله ای است در احوال ابراهیم پاشا والی مصر و اعمال او در این بلاد، و در پایان رساله گوید که بسال 1257 هَ. ق. از تحریر آن فراغت یافته. صالح بسال 1262 درحلب سکونت جست و در جامع اموی و مدرسه ٔ صلاحیه که امروز «بهائیه» نام دارد به تدریس حدیث پرداخت و از جانب عبدالرحمن افندی علمی قدسی نیابت اوقاف جامع بهرمیه نیز بگرفت، سپس بر سر تولیت آن اوقاف با وی منازعه آغاز کرد و خصومت به حاکم بردند و او حاکم را که ثریاپاشا نام داشت به قصیده ای طولانی مدح گفت، لیکن وی را سودی نداد. وی اسامی اعیان حلب را که بسال 1281 و1282 درگذشته اند در اوراقی فراهم آورده و ترجمه ای از ایشان بنوشته که صاحب تاریخ حلب آن را در کتاب خویش بیاورده است. صالح در چهاردهم رجب سال 1282 هَ. ق. درگذشت و در خارج باب قنسرین در تربت کلیباتی مدفون است. رجوع به اعلام النبلاء ج 7 صص 331- 335 شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن ادریس بن صالح، مکنی به ابی سهل بغدادی. وی در دمشق حدیث گفت. او از یحیی بن محمدبن صاعد و از او تمام بن محمدبن عبداﷲ رازی روایت کند. رجوع به تاریخ بغداد ج 9 ص 331 و تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 ص 365 شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن اسماعیل. از احمدبن حنبل روایت کند. (مناقب احمدبن حنبل ص 97).
صالح. [ل ِ] (اِخ) در بعض کتب آمده است که او یکی از شعرای ایران است و منظومه ای موسوم به «ناز و نیاز» دارد. (قاموس الاعلام ترکی).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن بهله الهندی. وی از طبیبان ایام رشید و معروف آن عصر و طب وی بر اصول طبابت هند و نیک اصابت بود. قفطی در تاریخ الحکماگوید: از عجایبی که برای وی رخ داد اینکه روزی رشیدرا خوان های طعام بیاوردند و او بر عادت خویش جبرئیل بن بختیشوع را بخواند تا بر خوان حاضر شود لیکن چندانکه وی را بجستند نیافتند. رشید وی را دشنام دادن گرفت، در این حال جبرئیل درآمد. رشید گفت کجا بودی و او را سخنان زشت گفت. جبرئیل پاسخ داد اگر امیرالمؤمنین بجای دشنام به پسرعم خود ابراهیم بن صالح بگرید نیکوتر بود. وی سبب پرسید. جبرئیل گفت او را زندگی جزرمقی نمانده است و تا نماز خفتن بیش نماند. رشید جزع آغاز کرد، و بفرمود تا خوانها برچیدند و بسیار بگریست. جعفربن یحیی گفت یا امیرالمؤمنین طب جبرئیل رومی است، و طب صالح بن بهله هندی، و وی در طب هند چنان است که جبرئیل در طب روم. اگر امیرالمؤمنین بپسنددبفرماید تا او را حاضر آورند و نزد ابراهیم بن صالح فرستند. رشید جعفر را بفرمود تا چنین کند و صالح نزدابراهیم رفت و عرق او ببسود و نزد رشید آمد و رخصت دخول خواست و او را گفت تو امام و عاقد ولایت قضاء حکامی و چون حکم کنی حاکمی را اجازت فسخ آن نباشد، من تو و حاضران را به شهادت گیرم که هرگاه ابراهیم بن صالح در این شب یا بدین بیماری بمیرد همه ٔ بندگان من آزاد و چهارپایان من وقف در راه خدا و اموال من صدقه بر مساکین و زنان من به سه طلاق باشند. رشید گفت یا صالح سوگند بر غیب خوری ؟! گفت نه، چه غیب آن است که بی دلیل و ندانسته باشد و من آنچه گفتم جز از روی دلیل و علم نباشد. رشید خرسند شد و خوردن گرفت و نبیذ بیاشامید و چون وقت نماز شام شد کتاب صاحب برید بیامد بر مرگ ابراهیم بن صالح. رشید استرجاع گفت و جعفر را در آن راهنمایی ملامت کرد و هند و طبیبان آن سرزمین رالعنت فرستاد و میگفت چه زشت کاری که پسرعم من شربت مرگ را بچشد و من نبیذ بیاشامم. آنگاه رطلی نبیذ طلبید و آن را با آب و نمک بیامیخت و بیاشامید تا آنچه خورده بود قی کرد و صبحگاه به خانه ٔ ابراهیم رفت، خادمان او را به وثاقی مفروش و مزین که در آن کرسی ها بود ببردند. رشید بر شمشیر خود تکیه داد و بفرمود تا فرشها و کرسی ها برچینند و گفت در عزای دوستان نشستن جز بر بساط خوش نیست و از این پس این کار سنت عباسیان شد. و صالح بن بهله پیش روی رشید ایستاده بود و کسی سخن نمیگفت تا بوی بخور برخاست، ناگاه صالح بانگ زداﷲ اﷲ ای امیرالمؤمنین مبادا به طلاق زنان و مصادرت اموال من حکم کنی و پسرعم خود را زنده به گور فرستی، اجازت ده تا بروم و او را معاینت کنم و این سخنان چند بار به آواز بلند بگفت و رشید وی را اجازت داد واو برفت و جماعتی بانگ تکبیر شنیدند، پس صالح تکبیرگویان بیامد و رشید را گفت برخیز تا تو را عجبی نشان دهم. رشید با خواص برفتند و صالح سوزنی برگرفت و میان ناخن ابهام دست چپ ابراهیم داخل کرد، ابراهیم دست به پس کشید. صالح گفت امیرالمؤمنین آیا مرده درد را حس کند؟ اینک اگر او را معالجت کنم و او برخیزد و خود را در کفن پیچیده و حنوطکرده یابد این بار از ترس بمیرد، پس بفرمای تا کفن از وی دور سازند و او را بشویند تا بوی حنوط از وی برود، سپس جامه های او بدو پوشانند و بدان بو که بکار میبرد خوشبو سازند و در فراشی که میخفت بخوابانند تا او را معالجت کنم و در ساعت با امیرالمؤمنین سخن گوید. رشید بفرمود تا آنجمله بکردند و صالح قدری کندس بخواست و در بینی بیمار بدمید و یک سدس ساعت بگذشت و بیمار بجنبید و عطسه کرد و بنشست و دست رشید ببوسید و او وی را حال بپرسید.ابراهیم گفت به خوابی خوش رفتم جز آنکه به خواب دیدم سگی به من حمله کرد و ابهام دست چپ مرا بگزید که هم اکنون درد آن ننشسته است و آن ابهام که صالح سوزن بدان فروبرده بود نشان داد و ابراهیم از این پس روزگاری بزیست تا آنکه عباسه دختر مهدی را به زنی گرفت و ولایت مصر و فلسطین بیافت و به مصر درگذشت و قبر وی بدانجاست. (تاریخ الحکماء صص 215- 217). و رجوع به عیون الانباء ج 2 صص 34- 35 و قاموس الاعلام ترکی شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن اسماعیل. وی هفتمین امیر از امرای بنی اخیضر است که درمکه و مدینه حکومت داشتند. در اواسط قرن چهارم هجری مدتی قلیل حکومت داشت و در حکومت وی نواب خلفای عباسی مکه و مدینه را ضبط کردند. (قاموس الاعلام ترکی).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن اسماعیل بن محمدبن اسماعیل کاثی خوارزمی صوفی، مکنی به ابی خیر. ابن عساکر گوید: وی در جوانی به طلب علم نزد ما آمد و مدتی در دویره شمیساطی اقامت جست و صحیح مسلم و مسند ابی عوانه ٔ اسفرایینی و زهدبن مبارک و مسند شافعی و دیگر کتب بخواند و صحیح بخاری رابر ابی الفضل بن غره قرائت کرد. و در خراسان از جماعتی حدیث شنید و از دمشق به حج رفت و بیت المقدس را زیارت کرد. او کثیرالصوم بود و در دمشق بسال 554 هَ. ق. درگذشت و مدفن او قبلی طاحونهالصخره در مقابر صوفیه است. (تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 صص 363- 364).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن البحتری. از مروان بن محمد طاهری و وهب بن جریر و دیگران روایت کند. ابوحاتم گوید: صالح صدوق بود. (تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 ص 365).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن ایوب. وی از حبیب کاتب مالک و از وی محمدبن هارون بن حسان روایت کند. (لسان المیزان ج 3 ص 166).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن احمدبن صالح بن احمدبن عمربن احمد، صلاح الدین بن شهاب بن السفاح حلبی. مولد وی بسال 795 هَ. ق. بود و حاضر مجلس ایدغمش شد و از ابن صدیق روایت شنید و از نحو بهره گرفت و هنگامی که پدر وی تولیت کتابت سر یافت درتوقیع (؟) دست مستقر شد و از وی نیابت کرد. او مردی محتشم و محبوب بود و خردی بکمال داشت و در طاعون جمادی الاَّخر سال 825 درگذشت. (اعلام النبلاء ج 5 ص 176).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن بیان ثقفی عبدی ساحلی. وی از مردم انبار است و چندی قضاوت سیراف داشت. او از سفیان ثوری و فرات بن سائب و عبدالرحمان مسعودی روایت کند و از وی فضل بن شخیت و محمدبن خلف حداد و احمدبن مطهر عبدی و محمدبن ابی سمینه ٔ تمار و اسحاق بن ابی اسحاق صفار حدیث کنند و وی ضعیف است و احادیث منکر دارد. (تاریخ بغداد ج 9 ص 310). و رجوع به لسان المیزان ج 3 صص 166- 167 شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن جعفربن محمدبن جعفربن زیادبن میسره، مکنی به ابی الفرج و معروف به رازی. وی از عبداﷲبن محمد بغوی و ابوبکر نیشابوری و احمدبن علی بن علاء جوزجانی روایت کند و از وی ازهری و عتیقی و قاضی ابوعبداﷲ صمیری و قاضی ابوالقاسم تنوخی روایت کنند. احادیث او بر راست گویی وی دلالت کند. احمدبن محمد عتیقی گوید: صالح بن جعفر به روز جمعه ٔ پنجم رجب 380 هَ. ق. درگذشت. (تاریخ بغداد ج 9 ص 332).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن جعفربن عبدالوهاب بن احمدبن محمدبن علی بن صالح علی بن عبداﷲبن عباس بن عبدالمطلب هاشمی صالحی حلبی، قاضی. وی در دمشق حدیث فراگرفت، و از ابن خالویه ٔ نحوی روایت کند. و او را کتابی است در اشتیاق به اوطان. و از وی احمدبن علی مدائنی روایت کند. (تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 ص 367) (اعلام النبلاء ج 4 ص 62).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن جعفربن زبیربن عوام قرشی اسدی. وی برای جنگ روم به دمشق یا اعمال آن شد و پدر او در این باب گوید:
قد راح یوم السبت حین راحوا
مع الجمال و التقی صلاح
من کل حی ّ نفر سماح
بیض الوجوه عرب صحاح
و هم اذاما ذکر الشیاح
و فزعوا و اخذ السلاح
مصاعب تکرهها الجراح.
(تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 صص 366- 367).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن جبیر [یا ابی جبیر]صیدائی طبرانی فلسطینی یا همدانی. وی در دولت عمربن عبدالعزیز کتابت خراج و لشکر داشت و به روزگار یزیدبن عبدالملک نیز در این شغل ببود تا آنکه یزید وی رامعزول کرد و اسامهبن یزید مولای کلب را بدان کار گماشت. بخاری صالح را در عداد شامیان و ابوحاتم او را مجهول الحال داند. دارمی گوید: حال وی از یحیی بن معین پرسیدم گفت ثقه است. (از تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 ص 366). و رجوع به عقدالفرید ج 5 ص 196 و 204 شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن جبیر. وی از ابوامامهبن سهل روایت کند. (لسان المیزان ج 3 ص 167).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن جبله. از قیس بن عبده و او از ابوذر روایت کند. ازدی گوید: ضعیف است و ابن حبان او را ثقه داند و از وی شهاب بن خراش روایت کند. (لسان المیزان ج 3 ص 167).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن بیان بن سکن دقاق. از حمادبن حسن و محمدبن خلیل مخرمی و ابواسماعیل ترمذی و از وی ابوحفص بن شاهین روایت کند. (تاریخ بغداد ج 9 ص 330).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن اسحاق جهبذ. او از معرف بن واصل و از وی محمدبن منصور طوسی روایت کند. (تاریخ بغداد ج 9 ص 311).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن بشربن وداع بن اُبی بن ابی الاقعس المرّی. از ولد عامربن حنیفه و مکنی به ابی بشر است. خطیب در تاریخ خود از عبداﷲبن علی بن مداینی آرد که در کتابی به خط پدر خویش دیدم پدر او عرب و از بنی حنیفه و مادر وی کنیزکی خراسانی است و کنیز زنی از بنی مره بودو بشربن وداع او را به زنی گرفت و از او صالح بیامد، سپس زن مرّی او را آزاد کرد. وی از حسن و محمدبن سیرین و بکربن عبداﷲ مزنی و ثابت بنانی و سلیمان تیمی و یزید رقاشی و جعفربن زید عبدی روایت کند و از وی شجاع بن ابی نصر بلخی و سریج بن نعمان جوهری و یونس بن محمد مؤدب و عفان بن مسلم و ابوابراهیم ترجمانی و خالدبن خداش مهلبی و بشربن ولید کندی و صالح بن مالک خوارزمی حدیث کنند. وی مردی صالح بود و مهدی وی را به بغداد طلبید و بغدادیان از او حدیث شنیدند. صالح بسال 172 هَ. ق. درگذشت. رجوع به تاریخ بغداد ج 9 صص 305- 310 و صفهالصفوه ج 3 ص 265 و عیون الاخبار شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن ابی بکربن احمدبن عمر الاصیل، ملقب به صلاح الدین و معروف به ابن السفاح المرداسی الشافعی. وی از حسن خط بهره داشت و او را شهامت و حشمتی بود و وجاهتی نزد حکام. پدر وی او را زنی زیبا و ثروتمند داد و صالح با وی به خوشی بزیست، سپس زن از وی برنجید و نیکی های شوی او را سودی نداد و عاقبت شهرت یافت که آن زن وی را زهر خورانیده است و در جمادی 946 هَ. ق. درگذشت. مدفن او در سفاحیه است. (اعلام النبلاء ج 4 ص 521).
صالح.[ل ِ] (اِخ) (حضرت...) رجوع به صالح پیغمبر شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن بدیل. محدث است.
صالح. [ل ِ] (اِخ) (ملک...) ابن بدرالدین لؤلؤ. پدر وی ولایت موصل داشت. چون هولاکو عزم تسخیر ولایت شام کرد نخست پیکی نزد بدرالدین لؤلؤ فرستاد که تو را بواسطه ٔ کبر سن معاف داشتیم لیکن باید پسر خود الملک الصالح را روانه کنی تا در فتح شام با ما کمک کند. بدرالدین بپذیرفت و هولاکو به پاس این خدمت ترکان خاتون دختر سلطان جلال الدین منکبرنی را به زنی بدو داد و او را تسخیر آمدفرمود. (تاریخ مغول ج 1 ص 192) (حبیب السیر جزء اول ازج 3 ص 33). چون بدرالدین لؤلؤ را سال به نودوشش رسید و از این جمله قرب پنجاه سال به دولت و اقبال بگذرانید بقول امام یافعی در شهور سنه ٔ سبع و خمسین و ستمائه (657 هَ. ق.) و به روایت روضهالصفا سنه ٔ تسع وخمسین و ستمائه (659 هَ. ق.) وفات یافت. ایلخان پسر وی ملک صالح را منظور نظر عاطفت گردانید و قایمقام پدر کرد و صالح روزی چند به طریق اطاعت رفت، سپس علم مخالفت برافراشت و موصل را به یکی از معتمدان خود سپرد و متوجه مصر شد و از سلطان مصر بندقدار عنایت والتفات دید، آنگاه با هزار سوار به مقر خود بازگشت تا دفائن و خزائن موصل را به مصر برد. ایلخان وصول او بدانست و امراء دیار را پیغام داد که طرق و شوارع را نگاهبان باشند تا اگر ملک صالح بار دیگر پای در طریق مصر نهد دست بردی بدو رسانند و سنداغونویان (؟) را با لشکری بیکران به موصل فرستاد تا به هر کیفیت که تواند ملک صالح را به چنگ آرد. روزی که ملک صالح به باده گساری مشغول بود آواز کوس بشنید و از رسیدن سنداغو خبر یافت و دروازه ها بربست و ابواب خزاین بگشود و لشکر شول و کرد و ترکمان را که در شهر بودند به مال بی قیاس خشنود کرد و سنداغو به محاربه و محاصره ٔ شهر پرداخت. روزی هشتاد تن از دلیران مغول بر فراز سورشدند و موصلیان ایشان را در میان گرفته همه را بکشتند و سرهای ایشان بزیر انداختند و بدین جهت در منازعت بجدتر شدند، و چون پادشاه مصر بندق دار از هجوم سپاه تاتار و اضطرار ملک صالح خبر یافت یکی از امراء عظام را به کمک موصلیان نامزد فرمود و آنان چون به سنجار رسیدند نامه ای بر بال کبوتر بسته بطرف موصل افکندند، قضا را کبوتر خطا کرد و بر منجنیق مغولان نشست، واستاد منجنیق کبوتر را گرفته و نامه را از بال او باز کرد و نزد سنداغو برد، و او این معنی را از علامات فتح دانست، علی الفور یک تومان سپاه به دفع شامیان نامزد کرد. مغولان بعد از قطع منازل به نواحی سنجار رسیدند و به سه قسمت تقسیم شده و در کمینگاه نشستند. در وقت وصول لشکر شام بیک بار بیرون تاخته به استعمال تیر و شمشیر پرداختند، و شامیان به مدافعت مشغول گشتند، در آن اثنا نسیم فیروزی از جانب مغولان بوزید و بادی صعب برخاست و چشمهای اهل شام را از خاک پر ساخت، لاجرم بیشتر آنان کشته شدند. سپاه سنداغو جامه های آن طائفه را پوشیده بر اسبهای عربی سوار گشتند و روی بطرف موصل آوردند. مردم شهر را چون چشم بر ایشان افتاد، پنداشتند که لشکر بندق دار به مدد می آیند، لاجرم جمعی کثیر به رسم استقبال از دروازه ها بیرون شدند، و مغولان ایشان را در میان گرفته همه را بکشتند. پس از این وقعه ضعفی تمام به احوال ملک صالح راه یافت و کس نزد سنداغو فرستاد و امان طلبید. سنداغو متقبل شفاعت جرایم وی شد و صالح از شهر بیرون آمد، و سنداغو او را به جمعی سپرد تا بنزد ایلخان بردند. هلاکو چون از وی بغایت خشمناک بود بفرمود تا تن او را در دنبه گرفتند، و نمدی بر وی پیچیده، به رسن محکم ببستند و در آفتاب انداختند و گاهی اندک غذائی به وی میدادند. پس از چند روز دنبه ها به کرم مبدل شد و اعضاء ملک صالح را خوردن گرفت. صالح مدت یک ماه بدین عقوبت مبتلا بود و وفات یافت، آنگاه پسر سه ساله ٔ او را که علاءالملک نام داشت کنار رودخانه ٔ موصل به ضرب تیغ به دو نیم کردند و هر نیمه ٔ او را در یک جانب رودخانه بیاویختند. (حبیب السیر چ تهران جزء اول از ج 3 صص 33- 34).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن احمدبن عمر، قاضی صلاح الدین حلبی، مکنی به ابی النسک و معروف به ابن سفاح. مولد وی به حلب بسال 710 هَ. ق. و منشاء او نیز به حلب بود و به مذهب شافعی گرائید و متولی بیت المال اوقاف شد. وی پدر شهاب الدّین احمد کاتب سرّ حلب و پدر ناصرالدین ابوعبداﷲ محمد است. ابوالعز زین الدین طاهربن حبیب او را ستوده و این دو بیت از وی آورده است:
لانلت من الوصال ما املت
ان کان متی ما حلت عنی حلت
احببتکم طفلاً و ها قد شبت
ابغی بدلا (؟) ضاق علی ّ الوقت.
وی در سفر حج بسال 779 در قریه ٔ بصری درگذشت. (اعلام النبلاء ج 5 ص 71).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن احمدبن حنبل، مکنی به ابی الفضل. مولد وی بسال 203 هَ. ق. بود واحمد او را سخت دوست میداشت. چون از آغاز جوانی پای بند عیال شد از پدر روایتی چندان ندارد. وی از ابوالولید طیالسی و ابراهیم بن فضل دارع و علی بن مدینی روایت کند، و از او فرزند وی و بغوی و محمدبن مخلد و دیگران روایت کنند. چندی قضاوت اصفهان داشت و هم بدانجا درگذشت. عبدالرحمن بن محمد قزاز از احمدبن علی از محمدبن حسین از ابوبکر خلال از محمدبن عباس از محمدبن علی روایت کند که: با صالح به اصفهان شدم. وی نخست به مسجد جامع رفت و دو رکعت نماز بگزارد. بزرگان و مردم شهر فراهم شدند. صالح عهدنامه ای را قرائت کرد و بسیار بگریست و مردم به گریه درآمدند و چون از خواندن فراغت یافت مردم وی را دعای نیک کردند و گفتند ما همگی دوستدار پدر توایم. صالح گفت: گریه ٔ من از آن بود که به یاد آوردم که اگر پدر، مرا بدین حال دیدی چه کردی ؟ هر گاه زاهدی نزد پدرم آمدی وی مرا بخواندی تا او را بدیدمی، چه میخواست که چون آن زاهد بپوشم و به راه وی روم. خدا داند که من بخاطر وام بسیار و کثرت عیال پدر تن بدین کار دادم... صالح هنگامی که از محکمه به خانه میشد لباس سیاه از تن بدر میکرد و میگفت ترسم بر این حال، مرگم فرارسد. وی در رمضان 265 هَ. ق. در اصفهان درگذشت. (مناقب احمدبن حنبل ص 304). ابونعیم گوید مولد وی سال 203 بود و بسال 265 درگذشت. (تاریخ ابن عساکر ج 6 ص 363). و در روضات حدیثی از وی از پدر او احمدبن حنبل در نکوهش یزیدبن معاویه آمده است. (روضات ص 53). خطیب گوید: صالح بن احمد دررمضان 265 بسن شصت وسه سالگی درگذشت و مولد وی بسال 203 بود. و گوید: عباس خیاط در خست صالح سروده است:
جاد بدینارین لی صالح
اصلحه اﷲ و اخزاهما
فواحد تحمله ذره
و یلعب الریح باقواهما
بل لو وزنا لک ظلیهما
ثم عمدنا فوزناهما
لکان، لاکانا ولاافلحا
علیهمایرجح ظلاهما.
خطیب گوید او این شعر را خصمانه سروده است و داستانی از یک میهمان صالح آرد که سخاوت طبع او را میرساند. (تاریخ بغداد ج 9 صص 317- 319). و رجوع به الفهرست ص 320 شود. ابن عساکر از عکبری حدیث کند که صالح قضاوت طرسوس یافت و هم او داستان ورود و قضاوت وی را به اصفهان از کتاب ادب القضاء خلال نقل کند و گوید قبر وی در اصفهان در ناحیه ٔ «باب تیره » است. (تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 صص 362- 363).
صالح. [ل ِ] (اِخ) (مولی...) ابن جلال الدین قاضی. متوفی بسال 973 هَ. ق. چلبی در کشف الظنون آرد که از مصنفات اوست: 1) تعلیقه ای بر اصلاح الوقایه در اصول فقه تألیف احمدبن کمال پاشا متوفی 940. 2) تعلیقه ای بر شرح تغییرالتنقیح (صاحب کشف الظنون در ذیل عنوان این کتاب وی را صالح بن جلال توقیعی نامیده است). 3) ترجمه ٔ جوامع الحکایات عوفی به ترکی، به دستور سلطان بایزیدبن سلیمان عثمانی. 4) دیوان ترکی. و گوید: پنج بیت از اشعار او در زبده الاشعار عبدالحی فائضی آمده است. 5) منظومه ٔ لیلی و مجنون به ترکی. 6) حاشیه بر شرح مفتاح العلوم سکاکی در محاکمه ٔ میان دو شرح شریفی و تفتازانی که آن را «ناقدالرأیین فی قواعد الفنین » نامیده است. 7) تعلیقه بر شرح شریف بر مواقف عضدی. 8) حاشیه بر شرح وقایه ٔ صدرالشریعه ٔ ثانی. رجوع به کشف الظنون شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) (ملک...) وی وزیر الفائز بنصراﷲ از ملوک اسماعیلیه ٔ مصر است. در دستور الوزراء آرد: چون الظافر باللّه [خلیفه ٔ اسماعیلی مصر] در خانه ٔ عباس [وزیر او] کشته شد فرزند وی الفایز بنصراﷲ بر مسند حکومت نشست و زمام امور وزارت را در کف کفایت ملک صالح نهاد و ملک صالح تا آخر ایام حیات فایزصاحب اختیار ملک و مال بود و در سنه ٔ 555 هَ. ق. که فائز به رحمت حق فایز گشت العاضد لدین اﷲ (آخرین خلیفه ٔ فاطمی اسماعیلی در مصر) قایم مقام او شد و او را [صالح را] از کار باز کرد. (دستور الوزراء ص 225).و رجوع به حبیب السیر جزء چهارم از ج 2 ص 166 شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) (امیر...) وی یکی از امرای سلطان اویس است که پس از وی به سلطان حسین ابراز اطاعت کرد و سرانجام به دست نوکران امیر عادل کشته شد. (ذیل جامع التواریخ رشیدی ص 198، 205، 208).
صالح. [ل ِ] (اِخ) (میرزا...) فرزند میرزا پیر محمد شیرازی و یکی از امرای علاءالدوله حاکم هرات است. به اتفاق امیر اویس ترخان و احمد ترخان به جنگ عبداللطیف بن الغبیک بن شاهرخ پسرعم علاءالدوله رفت و او را مقید کرده و به قلعه ٔ اختیارالدین افکند. (حبیب السیر چ تهران جزء سوم از ج 3 صص 206- 207).
صالح. [ل ِ] (اِخ) (مولانا...) صاحب مجالس النفائس گوید: وی گرچه خراسانی است لیکن سالیانی است که در حصار شادمان است به کتابداری شاه حصار شادمان و این مطلع از اوست:
اگر ای شمع شبی هم نفس من باشی
چه دعا بهتر از این است که روشن باشی.
و طرز این غزل اختراع اوست و فقیر از کسی شنیده ام (نشنیده ام ؟):
نازم به چشم خود که جمال تو دیده است
افتم به پای خود که به کویت رسیده است
هر دم هزاربوسه زنم دست خویش را
کو دامنت گرفته بسویم کشیده است
در زر بگیرم از ره تعظیم گوش را
کآواز جانفزای تو روزی شنیده است
هوش و خرد فدای دل خویشتن کنم
کز جام تو شراب محبت کشیده است
وابستگی به صالح از آن شد دل مرا
کز هرچه غیر تست بکلی رمیده است.
و این دو بیت نیز از اوست وبسی نیکو است:
اسیر هجرشدم هر کجا که دل بستم
فتاد طرح جدایی به هرکه پیوستم
گذشتم از طلب هر مراد و آسودم
کشیدم از همه دست امید و وارستم.
و میگویند این دو بیت در وقت ترک دنیا گفته. (از مجالس النفائس ص 290).
صالح. [ل ِ] (اِخ) (محمد...) به مناسبت نام خویش صالح تخلص میکرد. وی پسر امیر نورسعید جملهالملک و صاحب اختیار خانه ٔ سلطان ابوسعیدمیرزاست که بغایت مردی بدفعل و بدخوی بود، اما محمد صالح جوانی ملایم بود و اطوار او به افعال پدر نمی مانست، و در طبع او بسی دقت و چاشنی هست و در خط نیز خالی از قابلیتی نیست. این مطلع از اوست:
نیم آشفته گر پوشید کاکل ماه تابانش
چه غم از تیرگی ّ شب چو باشد صبح پایانش.
(از مجالس النفائس ص 110).
مترجم همین کتاب افزاید که: حضرت میر در ذکر مشارالیه لطفهانموده اند. اگرچه در اوائل نیک بوده اما اواخر روش پدر پیش گرفت، بدفعلی از مردم خوش طبع نکو نیست. از اوست این مطلع:
چند روزی که غمت مونس جان بود مرا
خاطر جمع و دل شاد همان بود مرا.
و رجوع به آتشکده ٔ آذر ص 16 شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) (سلطان...) وی برادر سلطان عیسی والی قلعه ٔ ماردین است که ابتدا سر به طاعت امیر تیمور درآورد لیکن در تسلیم قلعه مماطلت کرد (سال 796 هَ. ق.) و به امر امیر تیمور مقید شد و سرانجام امیر تیمور ایالت آن ولایت به سلطان صالح داد. (حبیب السیر چ تهران جزء سوم از ج 3 ص 147).
صالح. [ل ِ] (اِخ) (الیاس) رجوع به الیاس بن موسی بن سمعان شود.
صالح.[ل ِ] (اِخ) (الملک الَ...) او یکی از ممالیک بحری است که در مصر حکومت میکردند. نام وی اسماعیل و ملقب به عمادالدین و فرزندزاده ٔ سیف الدین قلاون و پسر ملک ناصرالدین است. بسال 743 هَ. ق. جانشین برادر شدو پس از ده سال و 2 ماه حکمرانی بسال 746 او را از سلطنت خلع کردند و در آن سال درگذشت. (قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به تاریخ طبقات سلاطین اسلام ص 71 شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) از شعرای ایران و از مردم کاشان است و به هندوستان رفت، سپس در لاهور اقامت گزید و هم بدانجا درگذشت. از اوست:
نشنود هیچکسی نام جدایی یارب
این سخن گوشزد هیچ مسلمان نشود.
(قاموس الاعلام ترکی).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن بشر سدوسی. مجهول است. و در کتاب الضعفاء به سندی جید از حبیب بن شهید، آرد که نزد ایاس نشسته بودم، مردی بیامد. ایاس وی را گفت: اگر فتوی خواهی به حسن رجوع کن، و اگر صلح خواهی به حمید، و اگر شغب طلبی نزد صالح سدوسی روکه گوید آنچه بر تو است انکار و آنچه ازآن ِ تو نیست ادعا کن و به بینه ٔ غایب احتجاج جوی. ابن معین او را نشناسد و ابن عدی وی را مجهول داند. (لسان المیزان ج 3 ص 166). و رجوع به عیون الاخبار ج 1 ص 62 شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن بشربن سلمه، مکنی به ابی فضل قرشی ازدی طبرانی. در دمشق و حمص و عراق و مکه از جماعتی حدیث فراگرفت، و عده ای از محدثین از وی روایت کرده اند. ابومحمدبن ابی حاتم گوید در طبریه از صالح روایت نوشتم و او صدوق است. حسن بن علی بن یحیی گوید: ابوالفضل صالح بسال 259 هَ. ق. ما را حدیث گفت. (تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 صص 365- 366).
صالح. [ل ِ] (اِخ) محلتی بوده است به بغداد. رجوع به صالحیه شود.
صالح. [ل ِ] (ع ص) نعت فاعلی از صلاح. ضد طالح. نیکوکار. درخور. سزاوار. جید. اهل. نیکمرد. بسامان کار. (مهذب الاسماء). الخالص من کل فساد. (تعریفات میر سیدشریف). بسامان. (تفلیسی). آنکه به حقوق بندگان و خدای تعالی قیام کند. (اقرب الموارد). ج، صالحون، صالحین: و پیروی کرد آنها را و به جای آورد به روش سلف صالح خود. (تاریخ بیهقی ص 308). آن پاک روح را بود از عملهای نیکو و خلقهای پسندیده آنچه بلند سازددرجه ٔ او را در میان امامان صالح. (تاریخ بیهقی).
خلف صالح امین صالح
که سلف رابه ذات اوست فخار.
خاقانی.
یکی از جمله ٔ صالحان به خواب دید پادشاهی را در بهشت و پارسایی در دوزخ. (گلستان). اما بنده امیدوار است که در خدمت صالحان تربیت پذیرد. (گلستان). و دیگران هم به برکات شما مستفید گردند و به صالح اعمال شما اقتدا کنند. (گلستان).
الهی عاقبت محمود گردان
به حق صالحان و نیک مردان.
سعدی.
صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.
حافظ.
|| در اصطلاح علم درایت، افاده ٔ مدح معتدبه کند و دور نیست که مفید وثاقت هم باشد. در کشاف اصطلاحات الفنون گوید: (حدیث) صالح نزد محدثان حدیثی را نامند که در رتبت دون رتبه ٔ حسن باشد. ابوداود در کتاب «سنن » گوید: هر حدیث که در آن وهنی سخت بود بیان کردم و آن حدیث که در آن چیزی نیاوردم صالح است، برخی صالح تر از برخی دیگر. و حافظ ابن حجر آرد: لفظ صالح در کلام وی اعم است از آنکه بخاطر احتجاج باشد یا ارتقاء وهر حدیث که به درجه ٔ «صحت » و سپس به درجه ٔ «حسن » رسد بمعنی اول است و جز این دو قسم بمعنی دوم و آنچه بدین درجه نرسد در آن وهنی شدید است. (کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به صالح الحدیث شود. || عمل صالح، کار نیک. || بسیار. (اقرب الموارد).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن راشد. از عبداﷲبن ابی مطرف روایت کند. وی شامی مجهول و حدیث او منکر است. بخاری گوید حدیث او صحیح نیست و عقیلی او را در ضعفا ذکر کند. ازدی گوید: بصری و متروک الحدیث است. (لسان المیزان ج 3 صص 168- 169).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن رستم، مکنی به ابی عبدالسلام، مولی بنی هاشم. تابعی است. او از ثوبان و ابوداود از وی روایت کند. محمدبن ادریس گوید: وی مجهول الحال است. (تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 ص 369).
صالح. [ل ِ] (اِخ) (میرزا...) یکی از شعرای ایران و از مردم اصفهان و از احفاد طبیب معروف طبیب الدین است.وی از حرمت سلاطین عصر برخوردار بود و سپس به هندوستان رفت و در خدمت جهانگیر و شاهجهان درآمد و به مراتبی نائل گشت و بسال 1043 هَ. ق. درگذشت. از اوست:
موج اشکم چون بغل بگشاد جیحون گفت بس
چون به خود پیچیدم از اندیشه گردون گفت بس.
(قاموس الاعلام ترکی).
صالح. [ل ِ] (اِخ) وی از شعرای ایران و از مردم بدخشان است. از اوست:
گاه از ستم چرخ نگون میگریم
گاه از الم سوز درون میگریم
القصه در آتش جدایی چو کباب
می نالم و میسوزم و خون میگریم.
(قاموس الاعلام ترکی).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن احمدبن ابراهیم بن حسن بن سلیمان. رجوع به صالح معلم شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن ابی جبیر. رجوع به صالح بن جبیر شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن احمد. او راست: کتاب «تاریخ همدان ». (کشف الظنون از سیرهالنبلاء).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن ابی مقاتل هروی. رجوع به صالح بن احمدبن یونس شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن ابی مریم، مکنی به ابوخلیل. تابعی است. رجوع به ابوخلیل صالح شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن ابی صالح. بهبهانی صاحب تعلیقه ذیل ترجمه ٔ محمدبن جعفر اسدی گوید وی وکیل امام بود ومحمدبن احمدبن یحیی از وی روایت کند و شاید که وی صالح بن محمدبن خلیل باشد. (تنقیح المقال ج 2 ص 91).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن ابی حماد، مکنی به ابوالخیر رازی. شیخ طوسی در رجال گاهی وی را در شمار اصحاب امام جواد محمدبن علی (ع) و زمانی در شمار اصحاب امام هادی (ع) و سوم بار در عداد اصحاب امام عسکری (ع) آورده است و در فهرس گوید: او را کتابی است که احمدبن ابی عبداﷲ از وی روایت کند. نجاشی گوید: نام او زاذویه و مجهول الحال است و کتبی دارد از جمله «خطب امیرالمؤمنین » و «کتاب النوادر»، و سعدبن عبداﷲ از وی روایت کند. ابن غضایری وی را تضعیف کرده است. کشی از وی نام برده و او را تقویت کند. بیشتر متأخرین نیز مانند علامه در خلاصه و ابن داود در رجال و ابن طاوس در تحریر طاوس و جزائری در حاوی وی را ذکر کرده اند. صدوق در بعض مواضع کنیت او را ابوالحسین آرد که شاید تصحیفی است از ابوالخیر. (تنقیح المقال ج 2 ص 91).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن ابی حسان مدنی. شیخ طوسی در رجال وی را در عداد اصحاب امام سجاد (ع) بشمار آورده است. (تنقیح المقال ج 2 ص 91).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن بحتری. رجوع به صالح بن البحتری شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن ابی النجم. ابن ندیم وی را در شمار شعرای کتاب آورده و گوید مقل است. (الفهرست ص 236).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن صباح بغدادی. وی از آدم بن ابی ایاس روایت کند. (لسان المیزان ج 3 ص 170).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن سعید، مکنی به ابی سعید و ملقب به قماط. شیخ طوسی در رجال او را در عداداصحاب امام صادق (ع) شمرده و در فهرس گوید: صالح بن سعید قماط مولای بنی اسد است و کتابی دارد که ابراهیم بن هاشم و جز او از اصحاب یونس آن را از وی روایت کنند. نجاشی گوید: وی از ابوعبداﷲ روایت کند و کتابی دارد و آن را عبیس بن هشام ناشر از وی روایت کند. حسن بن داود در رجال خود گوید: وی یکی از ارکان علم نسب بود، لیکن گفته ٔ ابن داود را دلیلی نیست و شاید وی را با صالح بن موسی اشتباه کرده است و نیز ممکن است که نام او خالدبن سعید باشد و بهبهانی گوید: شاید خالد وصالح دو برادرند و هر دو را یک کنیت بوده است. سیدصدرالدین گوید: در باب نص بر امامت امام هادی علی بن محمد النقی در کتاب کافی روایتی از صالح موجود است که حسن حال او را میرساند. (تنقیح المقال ج 2 ص 92).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن سلطان بن حسین حلبی. وی شافعی مذهب و در ادب و نحو زبردست بود. مولد او به حلب در 1157 هَ. ق.و چون پدر وی پیوسته سفر میکرد نزد جد خود نشأت یافت و جد او از شاگردان ابوعبدالقادر محمدبن صالح مواهبی است. و چون صالح به چهارده سالگی رسید جد او درگذشت. صالح نزد عبدالهادی مصری و عبدالقادر دیری و ابوالیمن تاج الدین محمدبن طاهای عقاد و جز ایشان تلمذ کرد و از آنان و از ابوالفیض صاحب تاج العروس فی شرح القاموس اجازه ٔ روایت دارد. او را شعری اندک است. و اجازه ٔ مشجر مشتمل بر سلسله ٔ سند قرائت از اساتید خویش تا قراء سبعه ترتیب کرده و او به استنساخ کتابها علاقه ای خاص داشت. (اعلام النبلاء ج 7 صص 174- 178).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن ابی اخضر یمامی، مولای هشام بن عبدالملک. وی شاگرد و خادم زهری بود و در بصره از وی روایت کرد و از محمدبن منکدر و جز ایشان روایت دارد و از وی ابوداود طیالسی و نضربن شمیل و جماعتی روایت کنند و سند وی به ابی هریره رسد. وهب بن جریر گوید او سماع را از قرائت تمیز نمی داد. ابن عدی گوید بر حدیث وی از زهری اعتماد نشاید. یحیی بن معین و بخاری و جوزجانی و ابوزرعه و دارقطنی و جز ایشان او را تضعیف کرده اند. رجوع به تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 صص 364- 365 شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن ابراهیم حلبی، معروف به دادیخی. وی شاعری ادیب بود ودر اوائل قرن یازدهم میزیست. محمد امین دمشقی در ذیل نفحه او را ذکر کرده و صاحب اعلام النبلاء اشعاری ازوی بیاورده است. (اعلام النبلاء ج 6 صص 438- 443).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن محمدبن طلحهبن عبیداﷲ. وی از پدر خویش روایت کند. عسقلانی گوید: ابن معین او را در مجاهیل و ابن حبان وی را در ثقات شمرده است و ابن حبان گوید طلحهبن صبیح از وی روایت کند. (لسان المیزان ج 3 ص 164).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن صالح بن علی بن احمد العبری. وی یکی از قضات یمن و فقیهی خوش سیرت بود و بسال 665 هَ. ق. درگذشت و مدتی قضاوت منطقه ٔ یمامه داشت. (اعلام زرکلی ص 424).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن جلاب.رجوع به صالح بن محمدبن صالح، مکنی به ابی علی شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن جمیل زیات مدنی. بطریق سعدبن سعید، از ابی هریره روایت کند. ابن عدی گوید: ابن ناجیه از صالح روایت کند. (لسان المیزان ج 3 ص 168).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن طریف ضبی، مکنی به ابی صیداء. تابعی است.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن سهل همدانی. وی از مردم همدان است. شیخ طوسی در رجال او را گاهی از اصحاب امام باقر (ع) و گاهی از اصحاب امام صادق (ع) شمرده و گوید: وی کوفی همدانی است. ابن غضائری گوید صالح از ابوعبداﷲ روایت کند. وی غالی و کذاب بود وجعل حدیث میکرد. کشی در رجال خویش از وی آرد که: من امام صادق را خدا میدانستم و چون بدو گفتم انکار کرد و گفت من بنده ای بیش نیستم. ابن طاوس در تحریر نیزاین حکایت بیاورده است. (تنقیح المقال ج 2 ص 92).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن سرح. اسلم منقری ازوی روایت آرد. احمدبن حنبل گوید: وی از خوارج است. ابن حبان او را در ثقات آورده و گوید: او از عمران بن حطان و از وی ابوالعلاء عمربن العلاء یشکری روایت کند. ابوالفرج اصفهانی حدیثی درباره ٔ قضات بطریق وی از عایشه آورده است. (لسان المیزان ج 3 صص 169- 170).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن سعید. از خواص محبین اهل بیت است. و در خان الصعالیک سامرا درک خدمت امام علی النقی کرد و از او روایت کند. (حبیب السیر چ تهران جزء اول از ج 2 ص 435).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن سعید (یا سعد). وی مؤذن عمربن عبدالعزیز بود. (تاریخ ابن عساکر ج 6 ص 369) (سیره ٔ عمربن عبدالعزیز ص 179).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن سعید أحول. شیخ طوسی در رجال او را از اصحاب امام کاظم موسی بن جعفر (ع) شمرده وگوید مجهول الحال است. سیدصدرالدین او را با صالح بن سعید قماط یکی دانسته است. (تنقیح المقال ج 2 ص 92).
صالح.[ل ِ] (اِخ) ابن سعید جعفی کوفی. شیخ طوسی در رجال او را در عداد اصحاب امام صادق (ع) شمرده و ظاهراً امامی و مجهول الحال است. (تنقیح المقال ج 2 ص 92).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن سلمهرازی. رجوع به صالح بن ابی حماد ابوالخیر رازی شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن شیرزاد. ابن عبدربه گویداو در زمره ٔ کسانی است که خود را به کتابت معروف ساخت، لیکن کاتب نبود و یکی از شعرا در هجو وی گوید:
حمار فی الکتابه یدّعیها
کدعوی آل حرب فی زیاد
فدع عنک الکتابه لست منها
ولواغرقت ثوبک فی المداد.
(عقدالفرید ج 4 ص 256).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن صالح بن خوات بن جبیر انصاری.شیخ طوسی در رجال او را در عداد اصحاب امام سجاد علی بن الحسین (ع) شمرده است. (تنقیح المقال ج 2 ص 93).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن سلیمان. محمدبن عثمان بن ابی شیبه گوید:وی مرضی نیست. و او را از غیاث بن عبدالحمید حدیثی غریب است. مستغفری در ترجمه ٔ ابوالوقاص در صحابه آن حدیث را اخراج کرده است. (لسان المیزان ج 3 ص 170).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن سلیمان بن محمد عاملی صیداوی. وی به عراق شد و به کاظمین سکونت جست. شیخ حر در «أمل الاَّمل » گوید: وی شیخی عالم عابد صالح و فاضل بود. (روضات الجنات ص 330 ذیل ترجمه ٔ صالح بن حسن جزائری).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن سندی. شیخ حر در أمل الاَّمل گوید: مردی نیک و از شاگردان علامه ٔ حلی است. (روضات الجنات ص 330 ذیل ترجمه ٔ صالح بن حسن جزائری).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن سندی. شیخ طوسی در رجال وی را در عداد «من لم یرو عنهم » شمرده و گوید: اواز انس بن عبدالرحمن و از وی ابراهیم بن هاشم روایت کند. و در فهرس گوید او را کتابی است که احمدبن ابی عبداﷲ از وی روایت کرده است. (تنقیح المقال ج 2 ص 92).
صالح.[ل ِ] (اِخ) ابن سوید قدوری، مکنی به ابی عبدالسلام.او از حراس عمربن عبدالعزیز است. در تهذیب تاریخ ابن عساکر از عمروبن مهاجر آید که غیلان مولای آل عثمان وصالح بن سوید بنزد عمربن عبدالعزیز شدند و عمر شنیده بود که آنان قائل به قدرند، پس آن دو را نزد خود خواست و پرسید که آیا علم خدا در بندگان نافذ است یا منتقض ؟ گفتند: نافذ است. عمر گفت: پس سخن در چیست ؟ پس آن دو بیرون رفتند و دیگر بار شنید که آن دو همچنان در کلام سخن میگویند، پس آنان را طلبید و پرسید که شما چه می گوئید؟ غیلان گفت: آنچه خدا گوید. عمر پرسید خدا چه گوید؟ گفت گوید: «هل اتی علی الانسان حین من الدهر لم یکن شیئاً مذکوراً. انا خلقنا الانسان من نطفهامشاج نبتلیه فجعلناه سمیعاً بصیراً. انا هدیناه السبیل اما شاکراً و اما کفوراً»، و خاموش شد. پس عمر او را گفت: بخوان و او بخواند تا به پایان سوره رسید: «و ماتشاؤون الا أن یشاء اﷲ ان اﷲ کان علیماً حکیماً. یدخل من یشاء فی رحمته و الظالمین اعد لهم عذاباً الیماً». پس عمر او را گفت ای پسر ماده خر، رحمت خدا را چگونه میبینی. شما فروع را گرفته و اصول راترک میکنید و آنان را از نزد خود براند و چون به مرض موت افتاد شنید که آن دو تن همچنان به کلام مشغولند، پس ایشان را بطلبید و سخت غضبناک بود. عمروبن مهاجر گوید: من پشت سر عمر و روبروی آن دو ایستاده بودم.عمر پرسید آنگاه که خدا شیطان را سجده فرمود مگر ندانست که او سجده نکند؟ من آنان را اشارت کردم تا بگفتند آری دانست. دیگر بار پرسید آنگاه که خدا آدم را بفرمود تا گندم نخورد دانست که آن را او خواهد خوردن ؟ من اشارت کردم تا بگفتند آری میدانست. عمر بفرمود تا آن دو را از نزد وی براندند و اگر اشارت من نمی بود با آنان رفتاری صعب میکرد. سپس عمر بفرمود تا اجناد را نامه ها کردند خلاف آنچه صالح و غیلان می گفتند، لیکن عمر بمرد و آن نامه ها ارسال نشد و هم در این کتاب آرد که غیلان و صالح از مزاحم خواستند تا آنان را ازحُرَّس عمر کند. مزاحم ماجرا به عمر گفت و عمر بپسندید و آن دو را بدان شغل بگماشت لیکن از حمل شمشیر منع فرمود. (تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 صص 369- 370).عسقلانی گوید: هشام بن عبدالملک در خلافت خویش او و غیلان را بکشت و از ابوزرعه ٔ دمشقی آرد که رجأبن حیاه هشام بن عبدالملک را نامه کرد که شنیده ام در کشتن غیلان و صالح دودلی، حالی که من کشتن آن دو را از قتل دوهزار رومی دوست تر دارم. (لسان المیزان ج 3 ص 170).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن سهل بن منهال. ابن الجارود و اسحاق بن حکیم وزهری از وی روایت کنند و از او اسحاق بن بشر و قاسم بن جعفر روایت آرند. (ذکر اخبار اصفهان ج 1 ص 348).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن سهیل همدانی. حسن بن داود او را در شمار ضعفاء آورده است. و شیخ طوسی او را از اصحاب امام صادق و کوفی شمرده است. (تنقیح المقال ج 2 ص 93).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن زیاد سوسی. رجوع به صالح سوسی شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن صالح بن حی. وی از فقهای زیدیه و برادر حسن بن صالح بن حی است. (ابن الندیم). و مؤسس فرقه ٔ صالحیه از زیدیان میباشد. (سمعانی ص 347). شیخ طوسی در رجال گوید: صالح بن صالح بن حی ثوری کوفی همدانی از اصحاب صادق است. (تنقیح المقال ج 2 ص 93).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن طریف. اتباع او در جبال بربر بسر میبردند و وی دعوی پیغمبری کرد و دین تازه آورد و یا پس از او بعض فرزندان وی ادعای پیغمبری کرده اند. ابن حزم گوید پیروان او منتظر رجوع وی بودند، تا اینکه در عصر ما (عشر خامس از مائه ٔ چهارم) آثار ایشان منقطع گشت. (لسان المیزان ج 3 ص 171).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن طرفهبن احمدبن محمدبن طرفهبن کمیت حرستانی. وی به حدیث عنایتی داشت و از ابی ثعلبه روایت کند. (تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 ص 370).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن صقر. او از عبداﷲبن زهیر و از وی سعیدبن واقد مزنی روایت کند. رجوع به عیون الاخبار ج 1 ص 18 شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن صباح، مکنی به ابی الفضل اصفهانی. او از ابن عیینه و از وی علی بن حسن بن سلم روایت کند. رجوع به ذکر اخبار اصفهان ج 1 ص 348 شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن ابی اسود. وی فقیهی است ازمشایخ شیعه و او را کتابی است. (ابن الندیم). صاحب لسان المیزان گوید وی از اعمش و جز او روایت کند و ابن عدی گوید: حدیثهای او صحیح نیست. محمدبن حسن سلولی از وی از اعمش آرد که جابر را پرسیدم: مقام علی نزدشما چگونه است ؟ گفت: خیرالبشر. (لسان المیزان ج 3 ص 166). شیخ طوسی در رجال او را در عداد اصحاب امام صادق (ع) شمرده و در فهرس گوید: او را کتابی است که ابن ندیم آن را ذکر کرده است. (تنقیح المقال ج 2 ص 90).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن شیخ بن عمیرهبن حیان بن سرافه ٔ أسدی. صاحب عیون الانباء از یوسف بن ابراهیم بن مهدی آرد که در اوائل سال 217 هَ. ق. صالح سخت بیمار شد و من به عیادت او رفتم و در این وقت اندکی بهبود یافته بود و حکایت کرد که جد وی عمیره را برادری بود و درگذشت و فرزندی نداشت، سپس آثار حمل در کنیزکی از کنیزکان او پدید گشت و اندکی از اندوه جدم بکاست و کنیزک را به خانه ٔ خویش آورد و بر حرم خویش مقدم داشت و آن کنیز دختری بیاورد و جدم آن دختر رابر فرزندان خود مقدم کرد و چون هنگام شوی دادن او شد بنفس خویش متحمل شد که از احوال خواستگاران او تحقیق کند و اخلاق و حسب آنان را بداند و در میان خواستگاران پسرعم خالدبن صفوان بن اهتم تمیمی بود. عمیره وی را گفت در نسب تو نیازی به تحقیق نیست و شوهری دختربرادرم را درخور باشی لیکن میباید اخلاق تو نیز بیازمایم. اگر ترا آسان است یک سال در سرای ما مقام کن تا معلوم افتد وگرنه تو را به نیکو وجهی بازپس فرستم.صالح گوید پدرم از جد خویش حدیث کرد که به هر شب ازجوان اخلاقی متناقض به او نقل میکردند و او در کشف حقیقت درماند و چنان دانست که آن کس که او را مدح گوید بدو مایل و آنکه نکوهش کند درباره ٔ وی ستمکار است.پس خالد را نامه کرد و از اخلاق جوان بپرسید و از اومشورت خواست. خالد پاسخ نوشت: پدر این پسر عم من ازخوشخوی ترین مردمان بود و گذشتی نیکو داشت جز اینکه مبتلا به عهار بود و صورتی زشت داشت و مادر این جوان از زیباترین و عفیف ترین زنان اما در بخل و سؤخلق و کم خردی بیمانند بود و پسرعم من زشتی های پدر و مادر را پذیرفته و محاسن آن را از دست داده است. خود دانی، اگر خواهی دختر برادر خویش بدو ده وگرنه خیر او را از خدا خواهانم. صالح گفت چون جدم نامه را بخواند جوان را بطلبید و او را بر شتری نشاند و طعامی برای وی فراهم ساخت، آنگاه کس بدو گماشت تا او را از کوفه بیرون کردند. (عیون الانباءج 1 صص 179- 180) (اخبار الحکماء صص 389- 390).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن مسلم جعفی، مولی بنی جعفه. شیخ طوسی در رجال او را در عداد اصحاب امام صادق جعفربن محمد (ع) آورده است. (تنقیح المقال ج 2 ص 94).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن حسین جعفری، مکنی به ابی البقاء. او راست: تخجیل من حرف الانجیل در ده باب. (کشف الظنون ج 1 ص 269).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن حسین بن صالح سواق. وی از پدر خویش روایت کند و از وی ابن اویس و هارون حمال روایت کنند. ابن حجر گوید ذهبی او را مجهول شمرده و ابوحاتم متعرض او نگشته و این کس همان است که ذهبی پدر او را حبیب گفته است. (لسان المیزان ج 3 ص 168).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن شهریار. رجوع به صالح بن مهران شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن شریح سکونی. از تابعین و از مردم حمص است و از ابوعبیدهبن جراح و ابوهریره و معاویه و جبیربن نفیر و جز اینان روایت کند و از وی پسر او محمدبن صالح روایت آرد. ابوالحسین رازی گوید:او کاتب ابوعبیده بود و ابن حبان گوید او ثقه است وکتابت عبداﷲبن قرط امیر حمص میکرد. رجوع به تهذیب ابن عساکر ج 6 ص 370 و لسان المیزان ج 3 ص 170 شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن شرف عاملی جبعی. وی جد زین الدین علی شهید ثانی است. در امل الاَّمل گوید وی فقیهی فاضل و از شاگردان علامه ٔ حلی است. صاحب ایجاز المقال او را صالح بن مشرف نامیده و آن خطاست. رجوع به روضات الجنات ص 330 شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن شرحبیل، مکنی به ابی نعجه. رجوع به ابونعجه شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن شجاع بن محمدبن ابی البقاء المدلجی المصری. وی صحیح مسلم را از ابوالمفاخر مأمونی روایت کند. او در صفر سال 651 هَ. ق. درگذشت. (حسن المحاضره ص 173).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن سراج الدین. رجوع به صالح بن عمر بلقینی شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن روزبه. رجوع به صالح بن محمدبن صالح شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن جناح لخمی. از شاعران حکماست. ابوعبداﷲ حافظ گوید: وی بلاشک از کسانی است که اتباع را درک کرده است و کلمات او در حکمت مستفاد است. جاحظ گوید صالح بن جناح دمشقی فرزند خود را گفت: پسرک من اگر شبانه روزی بر تو گذشت و دین و جسم و مال تو در آن بسلامت ماند خدای را سپاس بسیار گزار که بسیار کسان را در این روز و شب مال از دست برفت وحرمت در هم شکست و تو در عافیت ماندی و گوید: و بعض مردم چنانند که اگر از تو بردباری بینند جهالت آغازکنند و اگر جهالت بینند بردبار شوند، و اگر نیکویی بینند بدی کنند و اگر بدی بینند نیکویی کنند، و اگر ستم بینند ترا انصاف دهند و اگر انصاف بینند به ستمکاریت نسبت کنند و کسی را که خوی چنین باشد ناچار خلقی و وقاحتی باید که ترا از خلق و وقاحت او انصاف دهد و جهالتی که از جهالت او بازدارد وگرنه ترا خوار سازد، چه بعض حلم اذعان [بر ضعف] است و کسی را که سفیهی نباشد تا او را یاری کند ذلیل شود و کسی را که حکیمی نباشد تا وی را ارشاد سازد گمراه گردد و گوید:از دنیا با آنچه دیده ای بدانچه ندیده ای عبرت گیر، ونشنیده را به شنیده، و نرسیده را به رسیده، و آینده را به گذشته، و نو را به کهن آزمایش کن. بدان که:
انما الدنیا نهار
ضوئه ضوءٌ معار
بینما غصنک غَض
ناعم فیه اخضرار
اذ رماه زمناه
فاذا فیه اصفرار
و کذاک اللیل یأتی
ثم یمحوه النهار.
این وصف دنیاست و آنچه از آن وصف نکردم تلختر و وحشتناکتر است. دنیا چنان است که اگر اقبال کند بفریبد و اگر پشت کند زیان رساند. و برخواند:
نموت و ننسی غیر ان ذنوبنا
اذا نحن متنا لاتموت و لاتنسی
الا رب ذی عینین لاتنفعانه
و هل تنفع العینان من قلبه اعمی.
و نیز او راست:
و افضل قسم اﷲ للمرء عقله
فلیس من الخیرات شی ٔ یقاربه
اذا اکمل الرحمان للمرء عقله
فقد کملت اعراقه و مناسبه.
مرزبانی گفت: صالح بن جناح شاعری کوفی است و در مواعظ و آداب سخنانی رشیق دارد. او راست:
الا انما الانسان غمد لقلبه
و لا خیر فی غمد اذا لم یکن نصل
و ان تجمع الاَّفات فالبخل شرها
و شر من البخل المواعید و المطل
و لا خیر فی وعد اذا کان کاذباً
و لا خیر فی قول اذا لم یکن فعل.
جاحظ گوید او راست:
تعلم اذاما کنت لست بعالم
فما العلم الا عند اهل التعلم
تعلم فان العلم زین لأهله
و لن تستطیع العلم ان لم تعلم
تعلم فان العلم ازین بالفتی
من الحله الحسناء عند التکلم
و لا خیر فی من راح لیس بعالم
یصیر بما یأتی ولا متعلم.
(تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 صص 367- 368).
ابن الندیم گوید: او را پنجاه ورقه شعر است. و رجوع به معجم المطبوعات ستون 65 شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن حسین بن احمدبن ابی بکر حلبی، معروف به دادیخی. وی فقیه، اصولی و کاتب بود و نزد پدر خویش و محمودبن ابی الشناء باذستانی و ابوالحسین علی بن ابراهیم عطار و عبدالقادربن بشیر و جز آنان تلمذ کرد، و از ایشان اجازت یافت و چندی نیابت قضاء اریحه و ادلب و حلب داشت. پدر وی از اعیان حلب بود و چون دختر صالح بن ابراهیم بن عبداﷲ دادیخی را به زنی گرفت بدین لقب معروف شد و او را صالحی نیزخوانند و صالح لقب دادیخی را از سوی مادر دارد. مولد وی یکی از دو جمادی 1138 هَ. ق. باشد و بسال هزارو دویست و اندی درگذشت. (اعلام النبلاء ج 7 ص 148).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن حی. فرزند وی حسن بن صالح مؤسس فرقه ٔ صالحیه از زیدیان است. (سمعانی ص 347).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن حمادبن عبدالعزیز، مکنی به ابی یوسف. او از بکربن بکار و از وی اسحاق بن شاذه روایت کند. (ذکر اخبار اصفهان ص 350).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن حکیم بصری تمار، مکنی به ابی سعید. وی به سامراء سکونت جست و از مسلم بن ابراهیم روایت کند. عبدالرحمان بن ابی حاتم رازی ذکر او آورده و گوید من و پدرم در سامراء از وی روایت کردیم. (تاریخ بغداد ج 9 ص 317).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن حکم نیلی احول. شیخ طوسی در رجال او را از اصحاب امام صادق (ع) شمرده و لقبی برای وی نیاورده است، لیکن نجاشی او را لقب احول داده و گوید: از ابوعبداﷲ روایت کند و ضعیف است و از وی ابن بکیر و جمیل بن دراج روایت کنند و او را کتابی است که بشربن سلام و دیگران آن را از وی نقل کرده اند. (تنقیح المقال ج 2 ص 91).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن حسن جزائری. عالمی فاضل بود و از شیخ بهائی سوءالاتی کرده و شیخ بدانها جواب گفته و بدو اجازه ٔ روایت داده است. شیخ حر ذکر او در امل الاَّمل بیاورده است. صالح بسال 1031 هَ. ق. درگذشت. رجوع به روضات الجنات شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن رشید. وی فرزند هارون الرشید است و هنگام مرگ هارون به سل در قریه ٔ سناباد به ظاهر طوس حضور داشت و بر او نماز گزارد. (مجمل التواریخ ص 349) (کامل ابن اثیر ج 6 ص 85). ابن ابی اصیبعه از فرخ خادم مولی صالح آرد که: صالح به بصره بود و ابوالرازی عامل وی نیز بدانجابود. و چون جبرئیل بن بختیشوع خانه ٔ خویش در میدان احداث کرد از مولای من درخواست تا پانصد ساجه بدو عطا کند و هر ساج را سیزده دینار بها بود. مولای من گفت پانصد بسیار است ولی ابوالرازی را نویسم تا دویست ساج تو را دهد. جبرئیل گفت نخواهم، من به مولای خود گفتم چنان بینم که جبرئیل به کین تو برخیزد. گفت جبرئیل نزد من خوارتر از هر خوار است، چه من هیچگاه داروی او بکار نبرم و معالجت او نپذیرم. سپس مولای من از امیرالمؤمنین مأمون درخواست تا به مهمانی او رود. مأمون بپذیرفت و مولای من مجلسی آراست و چون مأمون بیامد و بنشست جبرئیل بدو گفت رخسار تو را دیگرگون بینم، سپس برخاست و نبض او بگرفت و گفت امیرالمؤمنین شربت سکنجبین خورَد و غذا را واپس اندازد تا حال معلوم شود. مأمون چنان کرد و جبرئیل پی درپی نبض او میگرفت و چیزی نگذشت که خادمان جبرئیل با طبقی که در آن قرصه ای نان و آشی از کدو و ماش بود بیامدند و جبرئیل گفت روا ندارم که امیرالمؤمنین امروز از گوشت حیوانات خورد و بهتر که بدین غذا اکتفا کند. مأمون از آن غذا بخورد و بخفت و چون از خواب برخاست جبرئیل گفت بوی نبیذ حرارت را زیاد کند، رأی آن است که بازگردید. پس مأمون به خانه بازگشت و همه ٔ نفقه ٔ مولای من بهدر شد، سپس مولای من مرا گفت میان پذیرفتن دویست ساجه از پانصد ساجه و دعوت خلیفه جمع کردن میسر نباشد. (عیون الانباء ج 1 ص 133). و مادر صالح یکی از کنیزان هارون بود. (ابن اثیر ج 6 ص 86). و نیز ابن اثیر گوید: چون هارون در خراسان درگذشت صالح امین را نامه کرد و با آن عصا و برده و انگشتری خلافت بهمراه رجاء خادم نزد وی به بغداد فرستاد. (ابن اثیر ج 6 ص 88) (حبیب السیر جزء سوم از ج 2 ص 286). و ابن عبدربه نام مادر صالح را نادر نوشته است. (عقدالفرید ج 5 ص 396).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن شافعبن صالح. وی برادر حافظ ابوالفضل احمدبن شافع است.مولد او بسال 474 هَ. ق. بود و حدیث از ابومنصور خیاط و ابن الطیوری و جز آنان شنید، و فقه نزد ابی الوفأبن عقیل آموخت و روایات نیز فراگرفت. دامغانی شهادت او می پذیرفت و سپس دریافت که او و ابوالمظفربن صباغ و کثیربن سمالیق به دروغ گواهی میدهند، پس آنان راعقوبت کرد و شهادت ایشان از اعتبار بیفتاد. صالح بسال 543 هَ. ق. درگذشت. (لسان المیزان ج 3 ص 170).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن خالد محاملی، مکنی به ابی شعیب. نجاشی گوید وی ملقب به کناس و مولای علی بن حکم بن زبیر مولی بنی أسد است واز ابوالحسن موسی بن جعفر (ع) روایت کند و او را کتابی است که جماعتی و از جمله عباس بن معروف آن را روایت کنند. و هم نجاشی در باب کنی گوید: ابوشعیب محاملی ثقه است، و شیخ طوسی در رجال او را ثقه شمرده و علمای رجال متأخر نیز او را توثیق کرده اند. وی از امام صادق (ع) نیز روایت کند. (تنقیح المقال ج 2 ص 91).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن حسن بن احمد فقیه ازهری مصری ملقب به صالح بهوتی. مولد وی به قاهره بود و بسال 1121 هَ. ق. بدانجا درگذشت. او راست: «الفیه در فرائض » که جامع فتاوی مذاهب چهارگانه است و او راست «الفیه »ای دیگر در فقه شافعی و «نظم کافی » و تعلیقات و حواشی و منظومه ای نیز دارد که در آن ضعفی است. (الاعلام زرکلی ص 424).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن حسان انصاری، از بنی النضیر، مکنی به ابی حارث. او از محمدبن کعب قرظی و عروهبن زبیر روایت کند. ابن ابی حاتم گوید وی حجازی است و به بغداد آمد و ابن ابی ذئب و أنس بن عیاض و عائذبن حبیب و سعیدبن محمد وراق از وی روایت کنند. خطیب گوید: ابن ابی ذئب از صالح بن ابی حسان روایت کند نه از صالح بن حسان. (تاریخ بغداد ج 9 ص 301). و رجوع به الموشح ص 160 و 198 شود.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن حریث بن یزید. وی شیخ یحیی بن علاء رازی است. و ابوحاتم گوید مجهول است. (لسان المیزان ج 3 ص 168).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن حرب بن خالد، مکنی به ابی معمر. وی مولای سلیمان بن علی بن عبداﷲبن عباس هاشمی است. از عبدالاعلی سامی و سلام بن ابی خبزه و خالدبن یزید هدادی و اسماعیل بن یحیی تمیمی روایت کند و از وی ابوبکربن ابی الدنیا و عبیدالعجل و احمدبن ابی عوف بزوری و عبداﷲبن محمدبن ناجیه و ابوحامد محمدبن هارون حضرمی روایت کنند. صالح به بغداد سکونت داشت. (تاریخ بغداد ج 9 صص 316- 317). عسقلانی گویدوی مکنی به ابی محمد است و از سلام بن مطیع روایت کند و محمدبن اسحاق و جز او از وی روایت کنند و ابن حبان او را ثقه دانسته است. (لسان المیزان ج 3 ص 168).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن حجر. وی یکی از حکام یعقوب لیث صفار است. مؤلف تاریخ سیستان پس از داستان غلبه ٔ یعقوب بر شهر رُخد و فرار صالح بن نضر و کشته شدن زنبیل سردار وی، نویسد: پس صالح بن حجر را که ابن عم زنبیل بود به ولایت رُخد فرستاد و صالح بن النضر اندر بند یعقوب فرمان یافت پس ِ هفده روز که او را به سیستان آورد، روز شنبه هفده روز گذشته از محرم سنه ٔ احدی و خمسین و مأتین (251 هَ. ق.). سپس گوید: یعقوب روزگاری به سیستان ببود، خبر آمد که صالح بن حجر عاصی شد به رُخد. یعقوب به حرب صالح رفت روز دوشنبه دو شب مانده از ذیحجه ٔ سنه ٔ اثنی و خمسین و مأتین (252 هَ. ق.) و خلیفت کرد بر سیستان عزیزبن عبداﷲ را [رفتن یعقوب به حرب صالح بن حجر]. صالح به قلعه ٔ کوهژ بود هیچ خبر نداشت، تا یعقوب پیرامن قلعه فروگرفت، پس چند روز حرب صعب کردند، چون صالح را یقین شد که قلعه بخواهد ستد، خویشتن را بکشت، و او را از قلعه فروافکندند و قلعه بدادند و زنهار خواستند، و صالح را به بُست آوردند و به گور کردند، یعقوب به قلعه استواری نشاند و باز سیستان آمد چهار روز مانده از جمادی الاولی سنه ٔ ثلاث و خمسین و مأتین (253 هَ. ق.). (تاریخ سیستان صص 206- 208).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن حبیب بن صالح سواق مدینی. وی از پدر خود روایت کند و از وی اسماعیل بن ابی اویس و هارون بن عبداﷲو محمد عوف روایت کنند و ذهبی آرد که ابوحاتم وی رامجهول داند، چه وی از پدر خود و جناح روایت کند و آنان مجهولانند. ابن حجر گوید: ابوحاتم حبیب را مجهول شمرده است، نه صالح را. (لسان المیزان ج 3 ص 168).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن حیوان (یا خَیوان) سبأی. از ابن عمر و عقبهبن عامر و ثابت بن خلاد روایت کند. ابن حبان او را ثقه شمرده است. (حسن المحاضره ص 115). صاحب تنقیح المقال گوید: وی از صحابه و مجهول الحال است.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن خَبّاب. محدث است.
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن روبهالسمان. مجهول است. از وی شبیب بن عمر روایت کند. ابن حبان وی را در ثقات آورده و گوید: از وی عثمان بن ابی زرعه و عبدالحمیدبن ابی جعفر روایت کنند. (لسان المیزان ج 3 ص 169).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن رزین. شیخ طوسی در فهرس گوید: او را اصلی است که حسن بن محبوب آن را از وی روایت کند و نجاشی گوید: وی از ابوعبداﷲ و منصوربن یونس از وی روایت کند و کتاب او را حسن بن محبوب نقل کرده است. علماء رجال متأخر نیز او را ذکر کرده اند. (تنقیح المقال ج 2 صص 91- 92).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن روبه. وی از عراقیین و از او یونس بن ابی اسحاق روایت کند. (لسان المیزان ج 3 ص 169).
صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن رُمَیْح. دارقطنی گوید: او بچیزی نیست. (لسان المیزان ج 3 ص 169).
صالح.[ل ِ] (اِخ) مکنی به ابی محمد. شیخ طوسی وی را در فهرست ذکر کرده است و گوید جماعتی ازو روایت دارند.
فرهنگ معین
نیکوکار، شایسته، درخور، لایق، دارای اعتقاد و عمل درست دینی، جمع صالحین. [خوانش: (لِ) [ع.] (ص.)]
فرهنگ عمید
نیکوکار،
(صفت) شایسته، درخور،
(صفت) نیک،
[مقابلِ فاسد] پایبند به اصول اخلاقی و مذهبی،
حل جدول
فرهنگ واژههای فارسی سره
درستکار، شایسته
کلمات بیگانه به فارسی
درستکار
مترادف و متضاد زبان فارسی
امین، اهل، باتقوا، بدیل، پارسا، پرهیزگار، خلف، ذیصلاح، شاهنده، شایسته، لایق، محسن، نیک، نیکوکار،
(متضاد) طالح، فاسد
فارسی به انگلیسی
Righteous
فارسی به عربی
مستقیم
نام های ایرانی
پسرانه، شایسته و درستکار، نیک، خوب، دارای اعتقاد و عمل درست دینی، نام پیامبر قوم ثمود
عربی به فارسی
قابل تعقیب قانونی , صلح دادن , اشتی دادن , تطبیق کردن , راضی ساختن , وفق دادن
فرهنگ فارسی هوشیار
نیکوکار، درخور، سزاوار، جید، اهل
فرهنگ فارسی آزاد
صالِح، نام پیغمبر قوم ثَمُود است که آنها را از بت پرستی مَنع فرمودند و به پرستش خدای یگانه خواندند و طبق روایات، مردم از ایشان معجزه خواستند و گفتند که باید از میان کوه و دل سنگ شتری بیرون آری که بدعای حضرت صالح چنین شد ولی قوم ثمود (در عربستان قدیم) گفتند که صالح سحر کرده و ناقه (شتر) را کشتند. حضرت صالح نیز آنان را نفرین کردند و آنگاه صیحه شدیدی از آسمان به گوش رسید که جز آن حضرت و مؤمنین به ایشان بقیه هلاک شدند (بذیل ناقه صالح نیز مراجعه شود)،
معادل ابجد
129