معنی صباح
لغت نامه دهخدا
صباح. [ص ُب ْ با] (ع ص) مرد خوب و صاحب جمال. (منتهی الارب).
صباح. [] (اِخ) ابن عاصم. وی از انس بن مالک و از او حجاج بن یوسف روایت کند. رجوع به ذکر اخبار اصفهان ج 1 ص 346 شود.
صباح. [ص َ] (اِخ) (دعاء...) نام دعائی است منسوب به امیرالمؤمنین علی (ع) که در نزدشیعه خواندن آن در هر بامداد فضیلت دارد. آغاز آن: اللهم یا من دلع لسان الصباح بنطق تبلجه... و بر آن شروحی نوشته اند. رجوع به الذریعه (دعاء صباح) شود.
صباح. [ص َ] (اِخ) ابن هذیل. وی برادر امام زفر فقیه است. (منتهی الارب).
صباح. [ص َ] (اِخ) ابن محمد مکنی به ابی حازم احمسی. تابعی است.
صباح. [] (اِخ) ابن مثنی. وی از کتاب عمربن عبدالعزیز اموی است. جهشیاری از عبداﷲبن صالح کاتب آرد که نامه ای از عمربن عبدالعزیز به عیاض بن عبداﷲ دیدم که پایان آن چنین بود: [و کتب الصباح بن المثنی یوم الخمیس لاربع خلون من ذی الحجه سنه تسع و تسعین]. (الوزراء و الکتاب ص 33 و 34).
صباح. [ص ُ] (اِخ) ابن قیس. ابن عبدربه گوید: وی ازمردم کنده است. (العقد الفرید ج 3 ص 341).
صباح. [ص ُ] (اِخ) ابن قضاعهبن عبدالأحب بن کعب بن صباح. سمعانی گوید: وی جاهلی است. (الانساب ص 349 ورق الف).
صباح. [ص َ] (اِخ) ابن عتیک. سمعانی گوید وی فرزند عتیک بن اسلم بن یذکربن عنزه (عنتره؟) است و از احمدبن حباب آرد که او صباح بن عتیک بن اسلم بن بدکربن غنزه بن اسدبن نزاربن ربیعه است. و دو بطن محارب و هوازن منسوب بدو فرزند او میباشند که بدین نامها موسوم بودند. (الانساب سمعانی ص 349 ورق الف).
صباح. [ص ُ] (ع ص) جمیل. زیبا. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). || (اِ) شعله ٔ قندیل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
صباح. [ص َ] (اِخ) ابن عبداﷲ بجلی مکنی به ابی شراعه. تابعی است.
صباح. [ص َ] (اِخ) ابن سهل، مکنی به ابی سهل. تابعی است.
صباح. [ص ُ] (اِخ) ابن طریف. سمعانی نسبت او را چنین نویسد: صباح بن طریف بن یزیدبن عمربن عامربن ربیعهبن کعب بن ربیعهبن ثعلبهبن سعدبن ضبه. (الانساب ص 349 ورق الف). واز فرزندان او عبدالحرب بن زیدبن صفوان صباحی است.
صباح. [ص َ] (اِخ) ابن خاقان اهتمی یا منقری. وی ندیم مصعب زبیر و از مشایخ مروءه و علم و ادب بود و فرزدق و جریر را بر اخطل ترجیح میداد. (التاج ذیل ص 110 از اغانی). و در عیون الاخبار آمده است که عبدالرحمان بن ابی عبدالرحمان بن عایشه در وصف گند زیر بغل خود و نکوهش صباح سروده است:
من یکن ابطه کآباط ذاالخلَ
ق فابطای فی عدالفقاح
لی ابطان یرمیان جلیسی
بشبیه السلاح او بالسلاح
فکانی من نتن هذا و هذا
جالس بین مصعب و صباح.
(عیون الاخبار ج 4 ص 63).
صباح. [ص َ] (اِخ) ابن حسین بن محمدبن صباح بن ریذوس مدینی. ابونعیم اصفهانی گوید او را بارها دیدم و روایتی از وی آورده است. (ذکر اخبار اصفهان ج 1 ص 346).
صباح. [ص َ] (اِخ) ابن ابرههبن صباح. وی یکی از پادشاهان حمیر است. در مجمل التواریخ و القصص آمده است: پس از ابرهه پادشاهی به صهبان بن محرث رسید، به عهد یزدجرد اثیم و بعد از وی پادشاهی با صباح بن ابرههبن الصباح افتاد، و هر دو در یک وقت بیش از پانزده سال پادشاهی نکردند. (مجمل التواریخ و القصص ص 168). مصحح کتاب در ذیل همین صفحه نویسدکه عبارت حمزه ٔ اصفهانی در این مورد چنین است: و انهما ملکا فی زمان واحد خمسهعشر سنه. فردوسی در آغاز جنگ کیخسرو و افراسیاب در شمار سران لشکر کیخسرو از صَبّاح پادشاه یمن نام برده است و گوید:
چو صباح فرزانه شاه یمن
دگر شیردل ایرج پیلتن.
(شاهنامه).
رجوع به فهرست ولف شود. و درشاهنامه چ بروخیم (ج 5 ص 1279) صباخ آمده است. خواندمیر گوید: ابرههبن الصباح بقول صاحب «معارف » پس از ولیعه هفتاد و دو سال پادشاهی کرد و نسب ابرهه به روایت بعضی از نقله ٔ اخبار به کعب بن سباء الاصفر الحمیری پیوندد و او به صفت علم و دانش اتصاف داشت، و معلوم فرمود که ملک یمن به بنی عدنان انتقال خواهد یافت لاجرم نسبت به آن قبیله انعام و احسان فراوان کرد و صباح بن ابرهه پس از فوت پدر پانزده سال کشورداری کرد. (حبیب السیر چ 1 تهران جزء دوم از ج 1 ص 95).
صباح. [ص َب ْ با] (اِخ) وی پدر حسن پیشوای بزرگ اسماعیلیه است.
صباح. [ص َ] (اِخ) وی جد شیوخ کویت مشهور به آل صباح و نخستین کس از این خاندان است که به امارت رسید. صباح از مردم بنی عنیزه است. او ابتدا در خیبر سکونت داشت سپس با قوم خود به کویت شد و امارت یافت در حدود سال 1200 هَ. ق. / 1785 م. درگذشت. (الاعلام زرکلی ج 2 ص 427 از ملوک العرب).
صباح. [ص َب ْ با] (اِخ) سمعانی گوید گمان دارم که آن نام بطنی ازسهم است. (الانساب سمعانی). رجوع به صباحی... شود.
صباح. [ص ِ] (ع ص، اِ) ج ِ صبیح، زیباروی: کاسات از دست سقاه صباح، صباح به عشا و رواح به غداه پیوستند. (جهانگشای جوینی).
صباح. [ص ُ] (اِخ) نام بطنی چند است از قبایل عرب و بطنی است از بنی ضبه. (الانساب سمعانی).
صباح. [ص ُ] (اِخ) آبی است از جبال نملی مر بنی قریط را. (معجم البلدان).
صباح.[ص َ] (ع اِ) بام. بامداد. نقیض مساء:
تو تا چو خورشید از چشم من جدا شده ای
همی سیاه مسا گرددم سپید صباح.
مسعودسعد.
ز بس بلندی ظل زمین به من نرسد
نه ام سپید صباح است و نه سیاه مسا.
مسعودسعد.
شد دیده تیره و نخورم غم ز بهر آنک
روزم همه شب است و صباحم همه مسا.
مسعودسعد.
صباح و مسا نیست در راه وحدت
منم کز صباح و مسا می گریزم.
خاقانی.
خواجه چون خوان صبحدم فکند
زودپیش از صباح بفرستد.
خاقانی.
یار زیبا گر هزارش وحشت از ما بر دلست
بامدادان روی او دیدن صباحی مقبل است.
سعدی.
شب ما روز نباشد مگر آنگاه که تو
از شبستان به در آئی چو صباح از دیجور.
سعدی.
تا آفتاب می رود و صبح می دمد
عاید بخیر باد صباح و مسای تو.
سعدی.
مکنید دردمندان گله از سیاهی شب
که من این صباح روشن ز شب سیاه دارم.
سعدی.
|| سپیده دم. (دهار).
- امثال:
صباح خواستم خضری ببینم به خرسی دچار شدم. (از مجموعه ٔ امثال هند). رجوع به امثال و حکم شود.
|| روز. یوم:
حاصل شش روز و نقد چل صباح
یک شبه خرجش که فرمایی فرست.
خاقانی.
تا زاربعین بروجش زینت نیافت آدم
در اربعین صباحش طینت نشد مخمر.
خاقانی.
به یک قیام و چهار اصل و چل صباح که هست
از این سه معنی الف دال و میم بی اعراب.
خاقانی.
او بود نقطه حرف الف دال میم را
کآمد چهل صباح و چهاراصل و یک قیام.
خاقانی.
خاک چهل صباح سرشتی به دست صنع
خودبر زبان لطف براندی ثنای خاک.
خاقانی.
چهار صباحی زندگی کنیم، چند روزی در دنیا باشیم. چند روزی زنده باشیم.
|| یوم الصباح، روز غارت. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء).
فرهنگ معین
بامداد، سپیده دم، روز، و مسا صبح و شب، چند ~چند روز، هر چند ~ هر چند وقت یک بار. [خوانش: (صَ) [ع.] (اِ.)]
فرهنگ عمید
حل جدول
اول روز
مترادف و متضاد زبان فارسی
بامداد، سپیدهدم، صبح، فجر، روز،
(متضاد) شبانگاه، مساء، مسا
نام های ایرانی
پسرانه، بامداد، صب ح، روز، نام دعائی منسوب به علی (ع)
عربی به فارسی
صبحدم , سحرگاه , بامداد , صبح , پیش از ظهر
فرهنگ فارسی هوشیار
بامداد
فرهنگ فارسی آزاد
صَباح، صبح- آغاز روز،
معادل ابجد
101