معنی صبور
لغت نامه دهخدا
صبور. [ص َ] (اِخ) نام وی حسین افندی از متأخران شعرا و خطاطان و از مردم تبریز است. وی به استانبول رفت و به استنساخ دواوین شعرا پرداخت. از اوست:
آل شانه دستکه صنما طاره تللرک
کوکلم کبی طاغیت ینه رخساره تللرک.
(قاموس الاعلام ترکی).
صبور. [ص َ] (ع ص) صابر و شکیبا و کسی که جلدی نکند درانتقام. (غیاث اللغات). شکیبا و حلیمی که عاصیان رابه عذاب مؤاخذه نکند بلکه ببخشد یا در گرفت آنها شتابی نکند. (منتهی الارب). شکیبا. (دهار). بی شتاب. (مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی) (ربنجنی). شکیبنده. بردبار. پرشکیب. آنکه نافرمانان را به کیفر چاره نکند. (بحر الجواهر). برغیس. (منتهی الارب):
از ین زمانه ٔ جافی و گردش شب و روز
شگرف گشت صبور و صبور گشت شگرف.
کسائی.
بدانست رامشگرش را ز دور
ازآن درد بر جای شد ناصبور.
فردوسی.
ایشان مردمانی صبورترند و بجان درمانده و جان را میکوشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 592).
در همه کاری صبور وز همه عیبی نفور
کالبد تو ز نور و کالبد ما ز لاد.
منوچهری.
گر بترسی ز ناصواب جواب
وقت گفتن صبور باش صبور.
ناصرخسرو.
بسته دو پای و دوخته دو دیده
تا کی بوم صبورکه نه بازم.
مسعودسعد.
پرده دری پیشه ٔ دوران بود
بارکشی کار صبوران بود.
نظامی.
صبوری از طریق عشق دور است
نباشد عاشق آنکس کو صبور است.
نظامی.
و در حلقه ٔ درویشان زاجرند و صبورند. (گلستان).
گفتی که صبور باش هیهات
دل موضع صبر بود، بردی.
سعدی.
چون نگفتی ای صبور و ای حلیم
کی بگفتی ای شجاع و ای کریم.
مولوی.
نیست انگارد پر خود را صبور
تا پرش درنفکند درشر و شور.
مولوی.
صبور. [ص َ] (اِخ) نامی از نامهای خدای. || نام اسب نافعبن جبله. (منتهی الارب).
صبور. [ص َ] (اِخ) دهی از دهستان طیبی سرحدی بخش کهگیلویه شهرستان بهبهان. 7هزارگزی جنوب قلعه ٔرئیسی مرکز دهستان. 125هزارگزی خاور راه اتومبیل رو باغ ملک. کوهستانی، سردسیر. مالاریائی. سکنه 100 تن. آب از چشمه. محصول آن غلات، پشم، لبنیات. شغل اهالی زراعت و حشم داری، صنایع دستی قالی بافی. ساکنین از طایفه ٔ طیبی می باشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
صبور. [ص َ] (اِخ) دهی از دهستان کرگاه بخش ویسیان شهرستان خرم آباد. 7هزارگزی جنوب ماسور. 7هزارگزی جنوبی اتومبیل رو خرم آباد به اندیمشک، کوهستانی، معتدل، مالاریائی، سکنه 150 تن. آب از چشمه ها، محصول غلات، تریاک، حبوبات، پشم، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری، راه مالرو. ساکنین از طایفه ٔ میر بهاروند میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
صبور. [ص َ] (اِخ) شاعری است. و صاحب مجمعالفصحا گوید نام نامی وی میرزا احمد و برادرزاده ٔ جناب ملک الشعرا فتحعلی خان کاشانی علیه الرحمه است. در خط و ربط و انشاء نظم و نثر و تکمیل اخلاق رتبه ٔ عالی تحصیل نمود. در دفترخانه ٔ مبارکه ٔ نایب السلطنه ٔ مغفور عباس میرزا نوراﷲ مضجعه متوجه انشا میشده و از ندمای محفل ارم مشاکل آن سلطان مغفور محسوب می آمده، محسود اقران و امثال و محمود ارباب دانش و اصحاب کمال بود. آن مرد نیکونهاد عالی نژاد در سنه ٔ 1228 هَ. ق. در رزم کفره ٔ روس به نیت جهاد مقتول و بروضه ٔ رضوان پای نهاد. از اوست:
چیست آن دریای نورانی که عقلش گوهر است
رشحه ای ز امواج فیضش صد چو بحر اخضر است
فیض آن بی منتها و جود آن بی غایت است
لطف آن شادی فزای و طبعآن جان پروراست
گاه جودش نوح را بر کوه جودی رهنماست
گاه لطفش خضر را بر آب حیوان رهبر است
غرقه ٔ دریا نه جز زهر فنا نوشد ولیک
هر غریقی را در آن شهدبقا در ساغر است
صد هزاران ماهی سیمین بر زرین پشیز
اندر آن بینی که شان از ماه انور پیکر است
از نم فیضش هزاران لاله و گل بردمید
کاین سپهر نیلگون زآنها یکی نیلوفر است
قطره ها گاه تلاطم زآن بروی چرخ ریخت
کاندر او این زیور و زیب از نجوم و اختر است.
و رجوع به ریحانهالادب ج 2 ص 457 شود.
فرهنگ معین
(صَ) [ع.] (ص.) شکیبا، بردبار.
فرهنگ عمید
صبرکننده، بردبار، شکیبا،
حل جدول
فرهنگ واژههای فارسی سره
شکیبا، بردبار
مترادف و متضاد زبان فارسی
بردبار، حلیم، خوددار، خویشتندار، رزین، شکیبا، صابر، متحمل،
(متضاد) ناشکیبا
کلمات بیگانه به فارسی
بردبار - شکیبا
فارسی به انگلیسی
Patient
فارسی به ترکی
sabırlı
فارسی به عربی
مریض
فرهنگ فارسی هوشیار
شکیبا، صابر، حلیمی، شکیبنده
فرهنگ فارسی آزاد
صَبُور، خیلی پر صبر- حلیم- از اَسْماء الله است،
فارسی به ایتالیایی
معادل ابجد
298