معنی صداع
لغت نامه دهخدا
صداع. [ص ُ] (ع اِ) دردسر. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (دهار). وآن مأخوذ از صدع است که شکافتن باشد. (غیاث اللغات). الم فی اعضاء الرأس. (بحر الجواهر):
چو گل بیش ندهم سران را صداعی
کنم بلبلان طرف را وداعی.
خاقانی.
باول نشاط شراب آن نیرزد
که آخر خمارم رساند صداعی.
خاقانی.
بجان شاه که درمگذرانی از امروز
که نگذرم ز سر این صداع و ناچار است.
خاقانی.
کار جز باده و شکارت نیست
با صداع زمانه کارت نیست.
نظامی.
پس آنگه از پی دفع صداع وی روزی
فراکنند یکی را که کار او بگذار.
کمال اسماعیل.
از صداع و ماشرا و از خناق
وز زکام و از جذام و از فواق.
(مثنوی).
گفت خاموش از این سخن زنهار
بیش از این زحمت و صداع مدار.
سعدی.
فرهنگ معین
دردسر، موجب زحمت، مزاحمت. [خوانش: (صُ) [ع.] (اِ.)]
فرهنگ عمید
[مجاز] زحمت، دردسر،
(پزشکی) سردرد،
حل جدول
سردرد
مترادف و متضاد زبان فارسی
تصدیع، دردسر، مزاحمت، سردرد
عربی به فارسی
سردرد , دردسر , خشخاش وحشی
فرهنگ فارسی هوشیار
درد سر سر درد (اسم) دردسر (بطور عام) . یا صداع شقی. دردی که در یک جانب سر حادث شود، موجب زحمت مزاحمت. یا صداع مگس. مزاحمتی که مگس ایجاد کند.
فرهنگ فارسی آزاد
صُداع- سر درد
معادل ابجد
165