معنی صفاریان

حل جدول

صفاریان

از سلسله های ایران پس از اسلام


پایتخت صفاریان

زرنج. صفاریان از نخستین حکومت‌های مستقل ایرانی بودند که نزدیک یک و نیم قرن (247- 394ق.) بر مناطق شرقی و جنوبی ایران مانند کابل، سیستان، کرمان و فارس و نیز در اوج قدرت خود بر خراسان حکومت می‌کردند. صفاریان بخصوص در بیشتر سال‌های حکومت یعقوب لیث صفاری (265- 287 ق.)، ‌ بنیانگذار این حکومت، روابط دوستانه‌ای با خلافت عباسی نداشتند. صفاریان وابستگی به خلافت عباسی نداشتند و از سوی خلیفه عباسی حاکم سیستان نشدند بلکه بعد از تصرف مناطق وسیعی از ایران، قدرت خود را به خلیفه تحمیل کردند و او را وادار به رسمیت شناختن قدرت خود ساختند. به دلیل همین رابطه خصمانه با خلافت عباسی، برخی از منابع تاریخی، صفاریان را به شیعه‌گری و یا اسماعیلی‌گری متهم کرده‌اند یا حکومت آنان را فراهم کننده شرایط مساعد برای رشد تشیع در شرق ایران ارزیابی کرده‌اند. این نظر در میان پژوهشگران معاصر موافقان و مخالفانی دارد.

زرنج


اولین پادشاه صفاریان

یعقوب لیث


موسس سلسله صفاریان

یعقوب لیث


شاعر دوره صفاریان

فیروزمشرقی

فیروز مشرقی


پایتخت دولت صفاریان

زرنج


از شعرای دربار صفاریان

فیروز مشرقی


بنیان¬گذار سلسله صفاریان

یعقوب لیث

لغت نامه دهخدا

صفاریان

صفاریان. [ص َف ْ فا] (اِخ) یا آل لیث یا آل صفار. نام سلسله ای از ملوک ایران است که در حدود نیم قرن بر قسمت شرقی ایران حکومت داشتند. سرسلسله ٔ این خاندان یعقوب بن لیث است. درباب لیث پدر یعقوب مورخان را سخنان گوناگون است. صاحب تاریخ سیستان نسب وی را تاکیومرث بالا میبرد بدینسان: لیث بن معدل بن حاتم ماهان بن کیخسروبن اردشیربن قبادبن خسرواپرویزبن هرمزدبن خسروان انوشروان بن قبادبن فیروزبن یزدجردبن بهرام جوربن بردحوربن شاپوربن شاپورذی الاکتاف هرمزبن نرسی بن بهرام بن بهرام هرمز البطل بن شاپوربن اردشیربن بابک ساسان بن ساسان بن بهمن الملک بن اسفندیار الشدید بن بستاسف الملک بن لهراسب - عم کیخسروبن سیاوش بن لهراسب آهوجنگ بن کیقبادبن کی افشین بن کی ابیکه بن کی منوش بن نوذربن منوش بن منوشرودبن منوشجهربن نروسنج بن ایرج بن افریدون بن ابتیان بن جمشد (کذا) الملک بحوجهان بن اسحهر (کذا) بن اوشهنج بن فراوک سیامک بن موسی بن کیومرث و نیک پیداست که این نسب نامه نیز مانند دیگر نسب نامه ها که امرای ایرانی در آغاز استقلال مجدد این کشور برای خود می پرداختند، اصلی ندارد ولی آنان از پرداختن آن ناچار بوده اند چه بر طبق پندار دیرین ایرانی سلاطین و زمامداران باید از تخمه ٔ شاهان قدیم باشند که وارث فره ٔ ایزدی بوده اند و بدون شک این نسبنامه پس از آنکه یعقوب به امارت سیستان و سپس بپادشاهی قسمتی از ایران رسیده است برای او درست شده. بعضی مورخان گویند لیث در آغاز حال رویگر بود ولی به ادامه ٔ این کار گردن ننهاد و در سلک عیاران درآمد وراهزنی پیشه ساخت و حتی داستانی از درآمدن وی بخزانه ٔ درهم بن نضر و دیدن نمک نیشابوری و بر زبان نهادن آن و سپس بخاطر رعایت نمک گوهر و ذخایر خزانه را بهمان حال نهادن و بیرون شدن، درتاریخ گزیده (ص 373 چ عکسی) و کتب دیگر آمده است. و در تاریخ گزیده و بنقل از او صاحب حبیب السیر آرند که بامدادان خزانه دار از دیدن نقب و بجا بودن گوهرها حیرت کرد و خبر نزد درهم برد و درهم بفرمود تا در شهر ندا دادند که آنکس که این کرده است ایمن باشد و بملازمت ملک شتابد، لیث نزددرهم شد وماجرا بگفت. درهم را انصاف و نمک شناسی او خوش آمد و او را در سلک یساولان خویش کرد و روز بروز بر رتبت وی بیفزود تا بمنصب امارت لشکر رسید. (از تاریخ گزیده چ عکسی ص 373 و حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 345). رجوع به لیث گردد. و این لیث را سه پسر بود: یعقوب و عمرو و علی. پس از مرگ لیث یعقوب جای وی بگرفت.
یعقوب بن لیث: وی بنقل صاحب تاریخ سیستان از عیاران سیستان بود. عیاران یا جوانمردان یا فتیان ازمردمان جلد و هوشیار و از عوام الناس بودند که رسوم و عادات خاصی داشتند. (رجوع به عیاران شود). اینان در هنگامه ها و غوغا خودنمائی می کردند و گاهی به یاری امرا و زمانی به مخالفت با آنان برمی خاستند. به روزگار بنی العباس عیاران در سیستان و خراسان بسیار شده بودند و تشکیل دسته هائی می دادند و هر دسته را رئیسی بود که به قول صاحب تاریخ سیستان آن را سرهنگ می نامیدند. صاحب تاریخ سیستان در ذکر احوال صالح بن نصر گوید کار صالح بن نصر به بست بزرگ شد بسلاح و سپاه و خزینه و مردان و همه قوت سپاه او از یعقوب بن لیث و عیاران سیستان بود و این اندر ابتداء کار یعقوب بود. (تاریخ سیستان ص 193). سپس به فرمان صالح با کثیربن رقاد و درهم بن نضر به جنگ عمار خارجی شد که به ناحیت کش بیرون آمده بود وعمار هزیمت شد. (تاریخ سیستان صص 193-194). چون کار صالح قوی گشت دست به غارت بگشاد و همه ٔ اموال که به غارت می گرفت خود به کار میبرد. یعقوب و دیگر عیاران را گران آمد و بر وی بشوریدند و با او حرب کردند و صالح به هزیمت شد و لشکریان و عیاران با درهم النضر بیعت کردند و یعقوب سپهسالار وی گشت و چون درهم مردی و شجاعت یعقوب و شکوه او اندر دل مردمان بدید، ترسان شد و به خانه نشست و خود را بیمار نشان داد، یعقوب برنشست، و درهم را پیام داد که برباید نشست که با بیماری پادشاه نیمروز نتوانی بود، درهم سپاه خویش را فرمان داد که یعقوب را بکشند، یعقوب چون آن بدید هم آنجا حمله برد و بسیار مردم بکشت و درهم اسیر گشت و دیگران بگریختند و مردان به روز شنبه پنج روز از محرم سال 247 مانده با یعقوب بیعت کردند. (از تاریخ سیستان صص 197-200). و این نخستین بیعت بودکه با یعقوب کردند به امارت و حامدبن عمرسریاتک با همه سپاه در بیعت او آمد و یعقوب امیری شرط حفص بن اسماعیل را داد. پس درهم نضر از زندان یعقوب بگریخت ونزد سرباتک شد به کلاشیر و سرباتک با او یکی شد و خواستند که شهر بر یعقوب بگیرند، یعقوب برنشست و بدانجا شد و محمدبن رامش با او و نخستین کسی که پیش او آمد سرباتک بود شمشیر کشیده پیش آمد محمدبن رامش با اوبیرون شد و سرباتک را بکشت و سپاه او هزیمت شد یعقوب همه را بگرفت و اسیر کرد و سلاح و ستور و مال سرباتک برگرفت و به دارالاماره بازگشت و کار سیستان بر او راست شد. پس مردمان را بخواند و بنواخت و اسیران را بیرون گذاشت و خلعت داد و سوگند و عهدها برگرفت و همه با او دل یکی کردند و سپاه را روزی داد و کسی سوی عمار خارجی فرستاد که شما از آن بسلامت ماندید که حمزهعبداﷲ هرگز قصد این شهر نکرد و هیچ مرد سگزی را نیازرد و بر اصحاب سلطان بیرون شده بود که شما بیداد همی کنید و رعیت سیستان از او بسلامت بودند... اکنون حال دیگرگون شد اگر باید که سلامت یابی امیرالمؤمنینی از سر دور کن و برخیز با سپاه خویش دست با ما یکی کن که ما به اعتقاد نیکو برخاستیم که سیستان را بکسی ندهیم و اگر خدا نصرت کند به ولایت سیستان اندر فزائیم و اگر اینت خوش نیاید به سیستان کسی را میازار و برهمان سنت که اسلاف خوارج رفتند همی رو. عمار پیام باز داد که تا نگاه کنیم اما ترا بیش نیازاریم و کسان ترا. پس یعقوب خراج بیرون کرد و ولایتها بداد و دیوان بنهاد. (از تاریخ سیستان صص 202-203). چون کار یعقوب به سیستان قرار گرفت عمرو را بر سیستان خلیفت کرد و خود در جمادی الاَّخر 248 به حرب صالح بن نضر شد که به بست قوی گشته بود و میان ایشان حربها بسیار برفت و صالح بن نضر به شب بگریخت و بست به یعقوب بگذاشت و خود به راه بیابان به سیستان آمد و هیچکس را خبر نبود تا در شب به در آکار اندر آمد به رجب سال 248. مردمان پنداشتند که یعقوب است که از بست بازآمد و تا عمروبدانست که حال چیست مردمان پراکنده بودند و شب بود.و عمرو بناچار خانه ٔ خود را که در کوی گوشه بود حصار گرفت صالح پیرامن خانه بگرفت و عمرو را از حصار بیرون آورد و عزیزبن عبداﷲ و داود برادر او را باز گرفت و یعقوب بر اثر او آمده بود و روز شنبه پنج روز رفته از شعبان سال 248 میان ایشان جنگ برفت و صالح بهزیمت شد و یعقوب همه مال و سلاح و ستوران سپاه او بگرفت و عمرو و عزیز و داود را خلاص کرد و باز آن اسیران را هر یک چیزی بداد و خدای را بر این پیروزی شکر گفت و چون کار یعقوب بالا گرفت با وساطت ازهربن یحیی هزار مرد از خوارج نزد یعقوب شدند و یعقوب آنان را بنواخت و وعده های نیکو داد و خوارج بیشتر نزد یعقوب آمدند. یعقوب عزیزبن عبداﷲ را بر سیستان خلیفت کرد و خودبا دوهزار سوار ساخته به بست تاختن کرد صالح بدانست و بگریخت و نزد زنبیل شد یعقوب بنه ٔ او برگرفت و به روز شنبه شش روز گذشته از رمضان سال 249 گذشته به سیستان آمد پس به روز پنجشنبه هفت روز از ذوالحجه سال 249 هجری گذشته عزیزبن عبداﷲ را بر سیستان خلیفت کرد و به بست اندر شد با دوهزار سوار و به در میرکان فرود آمد و صالح با لشکری انبوه بیرون رفت و خواست که بگریزد به رخد، یعقوب راه بر او ببست و زنبیل به یاری صالح آمد با پیلان بسیار. چون کار بر یعقوب سخت شدپنجاه سوار برگزید از میانه ٔ لشکر و خود با ایشان بیرون شد و حمله اندر آورد و زنبیل را بیفکند و بکشت و همه سپاه هزیمت شدند و یعقوب را مالها و اسب های گرانبها و اشتر و استر و خر و اسبان پالانی بدست افتاد و حاجب صالح بن نضر اسیر شد و همه ٔ یاران صالح به زنهار نزد یعقوب آمدند و صالح با پنجهزار سوار بهزیمت شد و برادر زنبیل به زنهار نزد یعقوب آمد. پس یعقوب شاهین بن روسن (روشن ؟) را در پی صالح فرستاد او صالح را دستگیر کرد و به سیستان آورد و در بند افکند و او پس از هفده روز که او را به سیستان آورده بودند به روز شنبه هفده روز از محرم سال 251 گذشته در بند یعقوب فرمان یافت. (از تاریخ سیستان صص 204- 206). سپس یعقوب به حرب عمار رفت و به روز شنبه، دو شب مانده از جمادی الاخر سال 251 سپاه عمار را بشکست و عمار کشته شد و خوارج دل شکسته به کوههای سفزار و دره ٔ هندقانان رفتند، پس سر عمار را به شهر آوردند و به در طعام بر باره نهادند و تن او به در آکار نگونسار بیآویختند. (از تاریخ سیستان صص 206-207). و یعقوب چندی در سیستان بود که خبر رسید صالح بن حجر عاصی شد به رخد. یعقوب روز دوشنبه دوشب مانده از ذوالحجه سال 252 به حرب صالح رفت و عزیزبن عبداﷲ را بر سیستان خلیفت کرد و صالح به قلعه ٔ کوهژ بودو هیچ خبر نداشت تا یعقوب پیرامن قلعه فروگرفت. پس چند روز حرب صعب کردند و چون صالح دانست که یعقوب قلعه بخواهد ستد، خویشتن را بکشت و او را از قلعه فروافکندند و قلعه بدادند و زنهار خواستند و صالح را به بست آوردند و به گور کردند یعقوب به قلعه معتمدی نشاند و باز به سیستان آمد چهار روز مانده از جمادی الاولی سال 253 و به روز شنبه یازده روز گذشته از شعبان سال 253 قصد هرات کرد و امیر هری حسین بن عبداﷲبن طاهربود خلیفت محمدبن طاهر، یعقوب داودبن عبداﷲ را بر سیستان خلیفت کرد و خود به هری شد و حسین را که به هری حصار گرفته بود بگرفت. سپس خبر یافت که ابراهیم بن الیاس بن اسد سپاه سالار خراسان به حرب او آمده است یعقوب علی بن اللیث برادر خود را با زندانیان و بنه به هری گذاشت و خود به پوشنگ شد و سپاه ابراهیم را هزیمت کرد و ابراهیم بگریخت و سوی محمدبن طاهر شد و گفت با این مرد به حرب هیچ نیاید که سپاهی هولناک دارد و از کشتن هیچ باک نمیدارند و بی تکلف حرب همی کنند صواب آن است که او را استمالت کنی تا شر او و آن خوارج بدو دفع باشد... محمد رسولان و نامه و هدیه ها فرستادو منشور سیستان و کابل و کرمان و پارس بدو داد و یعقوب آرام شد و قصد بازگشتن کرد و نامه فرستاد سوی عثمان بن عفان به خطبه و نماز و عثمان تا سه آدینه خطبه کرد و یعقوب فرا رسید و بعضی از خوارج را که مانده بودند ایشان را بکشت و مالهای آنان برگرفت وشاعران او را به تازی ستودند:
قد اکرم اﷲ اهل المصر والبلد
بملک یعقوب ذی الافضال و العدد...
یعقوب عالم نبود و در نتوانست یافت و گفت چیزی که من اندر نیابم چرا باید گفت پس محمدبن وصیف سگزی که دبیر رسایل او بود این ابیات بپارسی سرود:
ای امیری که امیران جهان خاصه و عام
بنده و چاکر و مولای و سگ تند و غلام
ازلی حظی ور لوح که ملکی بدهید
به ابی یوسف یعقوب بن اللیث همام
به لتام آمد زنبیل و لتی خور بلنگ
لتره شد لشکر زنبیل و هباگست کنام
لمن الملک بخواندی تو امیرا بیقین
با قلیل الفئه کت داد در آن لشکر کام
عمر عمار ترا خواست وزو گشت بری
تیغ تو کرد میانجی به میان دد و دام
عمر او نزد تو آمد که تو چون نوح بزی
در آ کار سر او تن او باب طعام...
و بسام کرد خارجی که به صلح نزد یعقوب آمده بود چون این شنید گفت:
هر که نبود او به دل متهم
بر اثر دعوت تو کرد نعم
عمر ز عمار بدان شد بری
کاوی خلاف آورد تا لاجرم
دیدبلا بر تن و بر جان خویش
گشت به عالم تن او در الم
مکه حرم کرد عرب را خدای
عهد تو را کرد حرم در عجم
هر که درآمد همه باقی شدند
باز فنا شد که بدید این حرم.
و محمدبن محلد (مخلد؟) سگزی که مردی فاضل بود در وصف او بگفت:
جز تو نزاد حوا و آدم نکشت
شیرنهادی به دل و برمنشت
معجز پیغمبر مکی توئی
به کُنش و به مَنش و به گُوِشت
فخر کند عمار روزی بزرگ
گوید آنم من که یعقوب کشت.
رفتن یعقوب به کرمان: یعقوب روز شنبه هشت روز مانده از ذوالحجه سال 254 به کرمان و پارس شد و عزیزبن عبداﷲ را خلیفت خودکرد و چون به بم رسید با اسماعیل بن موسی که ملجاء خوارج عرب بود حرب کرد و او را اسیر گرفت و از آنجا به کرمان رفت. عامل کرمان علی بن الحسین بن قریش، طوق بن المغلس را به حرب وی فرستاد و ازهر، طوق را در نبردبکشت و سپاه او هزیمت شدند و باز زنهار خواستند و آنان را زنهار داد چون علی بن الحسین بشنید به شیراز شد و چند که توانست لشکر فراهم آورد و کفجان را با خویشتن یار کرد و به نزدیک شیراز با یعقوب حربهای سخت کرد و سپاه علی به هزیمت شدند وعلی بن الحسین اسیر شد در جمادی الاولی سال 255 و یعقوب را مالهای بی اندازه نصیب شد و از آنجا هدیه های بسیار نزد المعتزباﷲ فرستاد از مرکبان نیکو و بازان شکاری و جامه های مرتفع و مشک و کافور و آنچه ملوک را باید و به روز پنج شنبه پنج روز مانده از رجب سال 255 به سیستان باز آمد. (از تاریخ سیستان صص 208-214). در این ایام پسر زنبیل که به قلعه ٔ بست زندانی بود بگریخت و سپاهی بزرگ فراهم آورد و رخد را بگرفت یعقوب حمدان بن عبداﷲ را بر سیستان خلیفت کرد و روز پنجشنبه پنج روز از ذی الحجه سال 255 مانده در پی او برفت. چون نزدیکی رخد رسید پسر زنبیل بگریخت و به کابل شد و یعقوب در طلب او رفت. چون به حاساب (؟) رسید برف افتاد و راه بسته شد و به سیستان بازگشت و به راه اندر خلج و ترکان بسیار بکشت و مواشی شان بیاورد و روز آدینه چهارده روز گذشته از شوال 256 به سیستان آمد روزی چند بود و به هری شد و هری حسین بن عبداﷲبن طاهر را داد و سیزده روز آنجا بود و بازگشت و به سیستان آمد سپس به روز پنجشنبه پنج روز مانده از محرم سال 259 به کرمان شد. (از تاریخ سیستان صص 214-215). چون به کرمان رسید محمدبن واصل پذیره ٔ او آمد با سپاه خویش بطاعت و فرمان برداری و هدیه ها و مالهای بسیار پیش یعقوب آورد و یعقوب پارس او را داد و رسولی فرستاد سوی معتمد که این وقت خلیفه او بود با هدیه و پنجاه بت زرین و سیمین که از کابل آورده بود سوی معتمد فرستاد که به مکه فرستد تا بحرم مکه به راه مردمان فرو برند، رغم کفار را و به پارس اندر شد روز چهارشنبه چهار روز گذشته از محرم سال 258. چون هدیه ها و بتان به معتمد رسید شاد شد بغایت و برادر خویش ابواحمدالموفق را که طلحه نام داشت و ولی عهد معتمد بود به رسولی سوی یعقوب فرستاد و اسماعیل ابن اسحاق القاضی را و ابوسعیدالانصاری را و منشور و لوای بلخ و تخارستان و پارس و کرمان و سجستان و سند همراه کرد. یعقوب بدان شاد شد و آنان را بنواخت و خلعتها و هدیه ها نیکو بداد و بخوبی بازگردانید و خود به سیستان آمد و روزگاری ببود سپس روز شنبه پنج روز مانده از ربیعالاول سال 258 به کابل شد در پی پسر زنبیل. چون به زابلستان رسید وی قلعه ٔ نای لامان را حصار گرفت و یعقوب آنجا بایستاد و حرب پیوسته کرد تا او را بگرفت و بند برنهادو بر راه بامیان به بلخ شد و بلخ را داودبن عباس داشت. چون خبر یعقوب بشنید بگریخت و مردمان شهر و کهن دز حصار گرفتند. یعقوب به بلخ اندر شد و بنخستین وهلت بلخ بستد و بسیار مردم کشته شد بر دست سپاه او و غارت کردند و محمدبن بشیر را بر بلخ خلیفت کرد وز آنجابه هری آمد و عبداﷲبن محمدبن صالح به هری بود، از پیش یعقوب بگریخت و به نشابور شد و یعقوب به هرات اندر شد و بنشست و مردمان را نیکوئی کرد و گفت. و مردمان هرات شیعت یعقوب گشته و از پیش دل بر او نهاده بودند. (از تاریخ سیستان صص 216-217). و باز خبر رسید که عبدالرحیم الخارجی که از کوه کروخ برخاسته خویشتن را امیرالمؤمنین خواند و المتوکل علی اﷲ لقب کرده است و ده هزار مرد از خوارج فراهم آورده و کوههای هری وسفزار و نواحی خراسان فرو گرفته تاختنها همی کند و سپاه سالاران خراسان و بزرگان از او عاجز شده اند. یعقوب قصد او کرد و او به کوه اندر شد و برف صعب افتاد ویعقوب اندر برف با او حرب کرد و هیچ بازنگشت بر آن سرما و سختی تا عبدالرحیم بیامد بزینهار او و اندر فرمان او آمد و یعقوب او را زنهار داد پس از آن بطاعت پیش وی آمد و او را عهد و منشور داد و عمل سفزار و بیابانها و کردان بدو داد و خود به هرات قرار گرفت ویک سال برنیامد که خوارج عبدالرحیم را بکشتند و ابراهیم بن اخضر را بر خویشتن سپهسالار کردند و ابراهیم با هدیه های بسیار و اسبان و سلاح نیکو پیش یعقوب آمد بطاعت. یعقوب او را هم بر آن عمل بداشت و بنواخت و نیکوئی گفت و گفت تو و یاران تو باید دل قوی کنید که بیشتر سپاه من و بزرگان خوارجند و شما اندرین میان بیگانه نیستید. اگر بدین عمل که دادم بسر نشود مردم زیادت نزدیک من فرست تا روزی ایشان و هر عمل که خواهندبدهم. این کوهها و بیابانها مرزها است که شما باید نگاه دارید که ما قصد ولایت بیشتر داریم و همه ساله اینجا حاضر نتوانیم بود و مرا مرد بکارست خاصه شما که همشهریان منید و این مردم تو بیشتر از بسکر است و مرا بهیچ روی ممکن نیست که بدیشان آسیب رسانم. ابراهیم با دل قوی بازگشت و نزد یاران شد و بزودی باز آمد با همه سپاه و یعقوب همه یاران و مهترانشان خلعت دادو عارض را فرمان داد تا نامهایشان به دیوان عرض نبشت و بیستگانی شان پیدا کرد بر مراتب و ابراهیم را بر ایشان سالار کردند و ایشان را جیش الشراه نام کردند ویعقوب به سیستان بازگشت سیزده روز مانده از جمادی الاولی سال 259 و روزگاری به سیستان ببود. باز قصد خراسان کرد و حفص بن زونک را خلیفت خویش کرد بر سیستان وروز شنبه یازده روز باقی از شعبان سال 259 برفت و راه نشابور برگرفت و چنین گفت که به طلب عبداﷲبن محمدصالح همی روم و عبداﷲبن محمدبن شابور بود بنزدیک محمدبن طاهر چون یعقوب به در نشابور آمد رسول فرستاد سوی محمدبن طاهر که من بسلام تو خواهم آمد. عبداﷲبن محمد، محمد طاهر را گفت آمدن او و سلام او صواب نیست، سپاه جمع کن تا حرب کنیم محمدبن طاهر گفت ما با او بحرب برنیائیم و چون حرب کنیم او ظفر یابد و ما را بجان آسیب رسد چون عبداﷲ چنان دید برخاست و به دامغان شد و یعقوب به در نیشابور فرود آمده بود، محمدبن طاهر همه وزرا و حجاب را پیش یعقوب فرستاد و دیگر روز خود برنشست و نزد یعقوب شد چون فرود آمد و خواست که بازگردد یعقوب فرمود عزیزبن عبداﷲ را که اینان را همه محبوس کن عزیز همه را بازداشت و بندها برنهاد محمد طاهر را و خواص او را. (از تاریخ سیستان صص 217-220).
سبب دستگیری محمد طاهر: و سبب این بند برنهادن آن بود که در آن ایام که یعقوب بحرب زنبیل به بست شد و او را بکشت روزی بحوالی سواد بست متنکر خود و دبیری از آن خویش همی گشت. بسرائی اندر شد که از آن صالح بن نضر بود و به اندک روزگار از وفات صالح آن ویران گشته بود. دبیر نگاه کرد بر دیوار خانه دو بیت نبشته بود برخواند و سر بجنبانید. یعقوب پرسید چیست ؟ بازگفت و ترجمه کرد و بیتها این بود:
صاح الزمان بآل برمک صیحه
خرّوا لصیحتهم علی الاذقان
و بآل طاهر سوف یسمع صیحه
غضباً یحل بهم من الرحمان.
پس دبیر قصه ٔ برامکه بر یعقوب از اول تا آخر بازگفت و سبب محنت و کشتن و برکندن خان و مان ایشان و معنی دیگر بیت از حدیث طاهریان بازگفت، یعقوب گفت ما را معجزه از این بیش نباشد که ایزد تعالی ما را اینجابویرانی اندر آورد تا این دو بیت برخوانیم و بدانیم، وحی پیغمبران را باشد این است که سبب برکندن طاهریان و جور ایشان از مسلمانان من خواهم بود، تو این دوبیت بر جای نویس و نگاه دار تا آن روز که از تو بازخواهم. دبیر آن بر کاغذی نبشت و نگاه داشت آن روز که بند بر محمدبن طاهر نهاد، دبیر را بخواند که این بیتها که ترا آن روز به بست ودیعت دادم بیار، بیتها پیش وی آورد، گفتا نگفتم که من باشم آن کس ؟ پس دبیر را گفت این دو بیت بر محمدبن طاهر عرضه کن و بگوی که چه باید ترا و حرم ترا تا به سیستان روی و آنجا می باشی و هر که ترا با او خوش باشد بر جای نویس تا با توآنجا فرستم و نیکو همی دارم تا خدای تعالی چه خواهد. پس آن دو بیت بر محمدبن طاهر عرضه کردند بگریست و گفت لامرد لقضأاﷲ، اکنون فرمان خداوند راست و ما بنده ٔ اوئیم و اندر دست اوئیم پس نسختی کرد و پیش یعقوب فرستاد. یعقوب فرمان داد تا آنچه وی نوشته بود درمی را دو کردند و فرمان داد که همی دهند و او را و اهل او را و ندماء او را و آن کسها را که بر ایشان خوش بود به سیستان فرستاد بزندان بزرگ به در مسجد آدینه محبوس کردند و گور محمدبن طاهر اندر آن زندان است که هم در آنجا فرمان یافت و یعقوب بگفت که در آن حجره که فرمان یافت او را دفن کنند که او آن روز مرد که آنجا محبوس گشت. (از تاریخ سیستان صص 220-222). پس یعقوب به نشابور قرار گرفت، او را گفتند مردم نشابور می گویند یعقوب عهد و منشور امیرالمؤمنین ندارد و خارجی است یعقوب حاجب را گفت منادی کن تا بزرگان و علماء و فقهای نیشابور و رؤسای ایشان فردا اینجا جمع باشند تا عهد امیرالمؤمنین بر ایشان عرضه کنم. حاجب فرمان داد تا منادی کردند. بامداد بزرگان نیشابور بدرگاه آمدند و یعقوب فرمان داد تا دوهزار غلام همه سلاح پوشیدند و بایستادند هر یک سپری و شمشیری و عمودی سیمین یا زرین بدست هم از آن سلاح که از خزانه ٔ محمدبن طاهر برگرفته بودند به نشابور، و خود به رسم شاهان بنشست وآن غلامان دو صف پیش او بایستادند فرمان داد تامردمان اندر آمدند و پیش او بایستادند گفت بنشینید، پس حاجب را گفت آن عهد امیرالمؤمنین بیار تا بریشان برخوانم، حاجب اندر آمد و تیغی یمانی بیاورد و پیش یعقوب نهاد. یعقوب تیغ برگرفت و بجنبانید آن مردمان بیهوش گشتند، گفتند مگر بجانهای ما قصدی دارد؟ یعقوب گفت تیغ نه از بهر آن آوردم که بجان کسی قصدی دارم، اما شما شکایت کردید که یعقوب عهد امیرالمؤمنین ندارد خواستم که بدانید که دارم ! مردمان باز جای و خرد آمدند. یعقوب گفت امیرالمؤمنین را به بغداد نه این تیغ نشانده ست ؟ گفتند بلی گفت مرا هم بدین جایگاه این تیغ نشاند. عهد من و آن امیرالمؤمنین یکی است. وبفرمود تا هر چه از آن مردم از طاهریان بود بند کردند و بکوه اسپهبد فرستاد و مردم را گفت من برای داد بر خلق خدا و برگرفتن اهل فسق و فساد برخاسته ام و اگر چنین نبودم ایزد تعالی مرا چنین نصرتها نمی داد و به نشابور بود تا خبر عبداﷲبن محمدبن صالح آمد که از دامغان به گرگان رفت و حسن بن زید با او یکی شد و سپاه جمع می کنند یعقوب سپاه برگرفت و از نشابور به گرگان شد. چون به نزدیک گرگان رسید ایشان هر دو به طبرستان شدند، یعقوب از پس ایشان بتاختن برفت و فوجی سپاه بر بنه بگذاشتند که شما خوش خوش از پس من همی آئید و خود برفت و به ساری به ایشان رسید، چون یعقوب را بدیدند بی حرب هزیمت کردند. حسن بکوه دیلمان و عبداﷲبن محمد بدریا اندر شد. مرزبان طبرستان عبداﷲ را بگرفت و بند کرد و او را نزد یعقوب بیاوردند و او بفرمود تا گردن وی بزدند و از آنجا به نشابور آمد. (تاریخ سیستان صص 222-224). چون به نشابور قرار گرفت سالوکان خراسان تدبیر کردند که این مرد صاحب قران خواهد بودو دولتی بزرگ دارد صواب آن باشد که بزینهار او رویم پس گروهی از سرکرده های آنان نزد او شدند و احمدبن عبداﷲ خجستانی در زمره ٔ آنان بود. یعقوب ایشان را بنواخت و خلعت داد و با خود به سیستان آورد. سپس بفرمودتا سر عبدالرحیم را که خوارج کشته بودند برگرفتند وبا رسولان و نامه نزد امیرالمؤمنین معتمد و موفق برادر وی که ولی عهد بود فرستاد و در نامه بند کردن محمدبن طاهر را یاد کرد. خلیفه را بند کردن محمدبن طاهرخوش نیامد اما کشتن عبدالرحیم و فرستادن سر او قبول افتاد و بفرمود تا سر عبدالرحیم به بغداد بگردانیدند و منادی کردند که این سر کسی است که دعوی خلافت می کرد و یعقوب بن لیث او را بکشت و جواب نامه ها به نیکوئی فرستاد که چاره نداشت که یعقوب قوی گشته بود و صواب استمالت او دید چون رسولان بازآمدند یعقوب قصد رفتن کرد سوی فارس روز دوشنبه دوازده روز مانده از شعبان سال 261 و ازهربن یحیی را بر سیستان خلیفت کرد و دراین سفر علی بن الحسین بن قریش و احمدبن عباس بن هاشم و محمدبن طاهر با یعقوب بودند چون یعقوب به اصطخر رسید خلیفت محمدبن واصل نزداو آمد و قلعه و خزینه و مال محمدبن واصل نزد او سپرد. یعقوب آن همه مال و سلاح برگرفت وسپاه را بدان آباد کرد و خلعتها داد و آن خلیفت را بنواخت و نیکوئی کرد و محمدبن زیدوی خلیفت یعقوب بود بر قهستان و یعقوب او را از آنجا معزول کرد، او بر یعقوب خشم گرفت وبه کرمان شد و از آنجا نزد محمدبن واصل رفت وخلاف خویش با یعقوب آشکار کرد و محمدبن واصل را بر محاربه ٔ یعقوب دلیر کرد و کار بساخت که حرب کند. (تاریخ سیستان صص 225-226). چون یعقوب نزدیک شد، محمد زیدویه، محمد واصل را گفت اکنون که او قوی گشته است حرب کردن با او را صواب نمی بینم، محمدبن واصل نپذیرفت و محمدبن زیدویه جدا گشت و با سپاه خویش بنواحی فارس بنشست و از مردمان مال همی ستد، پس محمدبن واصل بحرب یعقوب آمد و برسید به نوبندجان از آنجا رسول فرستاد بشربن احمد را نزدیک یعقوب، یعقوب سپاه را فرمان داد تا بجای هائی که او نبیند نهان شوند. چون رسول فراز آمد پیش یعقوب هیچکس ندید مگر غلامان خرد، پس یعقوب رسول را بنواخت و نیکوئی کرد و گفت من از سیستان سپاه نیاوردم و با این کودکان بیامدم تا محمدبن واصل بداند تامن از بهر دوستی و موافقت او آمدم و دل با من یکی کند چه او بزرگترین کس به ایران شهر و خراسان است تا من آنچه کنم بفرمان او باشد و بداند که احمدبن عبداﷲ خجستانی از من بگشت و ناچار مگر او مرا سپاه دهد تا خجستانی را دریابم و گرنه او همه ٔ خراسان بر من تباه کند. رسول خوشدل بازگشت و محمدبن واصل را از آنچه دیده بود خبر داد و گفت اگر بر او بتازی به یک ساعت او را از جهان برکنی محمدبن واصل برنشست و قصد یعقوب کرد و یعقوب بر او بیرون شد و به بیضا، فراهم رسیدندو حربی سخت افتاد و محمدبن واصل را خبر نبود تا سواری ده هزار از آن یعقوب گرد او بگرفتند، و با محمدبن واصل سی هزار سوار بود و با یعقوب پانزده هزار سوار، تا محمدبن واصل نگاه کرد ده هزار مرد به یک جا از آن او کشته شد، محمدبن واصل بهزیمت برفت و یعقوب بر عقب او بشد تا او بکوه در شد و در کوه نیز ده هزار مرد ازآن او اسیر بگرفت و یعقوب به رامهرم (رامهرمز؟) فرود آمد و معتمد اسماعیل اسحاق قاضی را برسالت نزد یعقوب فرستاد به سال 262 با عهد خراسان و طبرستان و گرگان و فارس و کرمان و سند و هند و شرط مدینه السلام و خلعت، یعقوب اسماعیل را بنواخت و خلعت داد و به نیکوئی بازگردانید و محمدبن زیدویه از فارس به خراسان و از آنجا به قهستان شد و گریختگان گروهی بر محمدبن واصل فراهم آمدند و محمد به نسا و از نسا به سیراف رفت، یعقوب عمربن عبداﷲ را با دوهزار سوار در پی او فرستاد و عزیزبن عبداﷲ بر اثر وی رفت و بنه ٔ او بگرفت و او بگریخت و عزیز وی را دنبال کرد. محمدبن واصل بکشتی نشست و بدریا در شد و کشتی های او از کشتی های صیادان بود بی شراع و آلت. همه شب اندر کشتی بدریا همی گشت و بامداد بر کنار سیراف بود و کردان را در آنجا مهتری بود که وی را راشدی گفتندی وی محمدبن واصل را بگرفت و کس نزد عزیزبن عبداﷲ فرستاد و او را آگاه کرد عزیز غانم بسکری را که سرهنگ خوارج بود فرستاد تا محمدبن واصل را اسیر بیاورد و عزیز او را در محرم سال 263 سربرهنه نزد یعقوب آورد و علی بن الحسین بن قریش دستوری خواست تا محمدبن واصل را بر آن حالت ببیند، دستوری داد تا بدید، و فرمان داد تا محمد را بزندان کردند، باز کسی فرستاد سوی محمدبن واصل که فرمای تا درقلعه ٔ تو بگشایند. گفت فرمان بردارم و او را قلعتی محکم بود بر سر کوه که ستدن آن ممکن نشدی. پس خلف بن لیث او را بپای قلعه برد و آواز دادند و نگاهبان بر قلعه برآمد محمد گفت قلعه را بگشایند، نگاهبان شمشیری و لختی هیزم از آنجا بیفکند و بانگ داد که محمدبن واصل را بدین شمشیر بکشید و بدین هیزم بسوزانید که من در قلعه بگشایم. خلف لیث او را بازآورد و یعقوب وی را بدست اشرف بن یوسف داد تا به یک پای برآویخت، تا اقرار کرد که علامتی دارم بگویم تا قلعه بگشایند، بگذاشتند تا غلامی بدان علامت بفرستاد و در قلعه بگشادند وسی روز هر روز پانصد استر و پانصد اشتر از بامداد تا شبانگاه از آنجا درم و دینار و فرش و دیبا و سلاح قیمتی و اوانی زرین و سیمین برگرفتند دون آنچه برجا ماند از خورشهای بسیار و فرش پشمینه که کسی دست فرا آن نکرد. و چون یعقوب بشیراز رسید برادر وی عمروبن لیث خشم کرد و محمد پسر خود را برگرفت و به سیستان شد و یعقوب از رفتن او بوحشت افتاد. سپس یعقوب محمدبن واصل را بند کرد و بقلعه فرستاد و براه اهواز بیرون شد و بر مقدمه ٔ او ابومعاذ بلال بن الازهر بود و برفت و به جندی شاپور فرود آمد به سال 274 و آنجا ببود و رسولان فرستادند از ترکستان و هند و سند و چین و ماچین وفرنگ و روم و شام و یمن همه قصد او کردند بنامه ها وهدیه ها و طاعت و فرمان او را پذیرفتند و همه جهان اندر فرمان او شد و او را ملک الدنیا خواندند و ابواحمد موفق این خبرها بشنید و نامه سوی یعقوب نوشت که فضل کن و بیا تا دیداری کنیم و جهان بتو سپاریم که همه جهان متابع تو شدند و ما آنچه فرمان دهی بر آن جمله برویم و بدان که ما بخطبه بسنده کرده ایم که ما از اهل بیت مصطفائیم و تو قوت دین او همی کنی و بر کفار جهان اثر تیغ تو پیداست حق تو بر همه ٔ اسلام واجب گشت و ما فرمان دادیم تا ترا در حرمین خطبه کنند و کسی را اندر اسلام پس از ابوبکر و عمر آن آثار خیر و عدل نبوده ست کاندر روزگار تو بود. اکنون ما و همه ٔ مسلمانان معین توایم تا جهان بر دست تو به دین اسلام درآیدیعقوب برفت و المعتمد از بغداد بیرون شد با سپاه چون لشکرها فرود آمدند روز پنجشنبه هفت روز گذشته از شوال سال 265 گروهی از لشکر معتمد بیرون شدند و حربی صعب کردند. پس یعقوب خود حمله کرد و از سپاه بغداد مردم بسیار کشته و هزیمت شدند و پشت به آب گرفتند و آب بر سپاه یعقوب بیرون گذاشتند تا یعقوب از آنجا برگرفت و یعقوب از آنجا به جندی شاپور بازآمد و قصد غزو روم کرد که هر سال به غزوی رفتی به دارالکفر چون از آنجا بازگشتی باز ولایت اسلام گشادی و جهد کردی تا مگراهل تهلیل نباید کشت. و عمروبن لیث بنامه ٔ یعقوب به جندی شاپور فرا رسید و یعقوب به آمدن او شادمان شد. پس یعقوب را علتی صعب پدید آمد و روز دوشنبه ده روز مانده از شوال سال 265 فرمان یافت و خبر مرگ او روز یکشنبه دوازده روز مانده از شوال 265 به سیستان رسید هفده سال و نه ماه امیری کرد و خراسان و سیستان و کابل و سند و هند و فارس وکرمان همه عمال وی بودند و بحرمین هفت سال خطبه ٔ اوهمی کردند و از دیگر جای ها اندر اسلام همه طاعت و فرمان وی پیروی کردند و از دارالکفر هر سال او را هدیه ها همی فرستادند و ملک الدنیا همی نوشتند او را بروزگاری دراز و اگر تمامی مناقب او اندر نبشتی بسیار قصه ها بودی. (از تاریخ سیستان صص 226-233). و هم صاحب تاریخ سیستان در سیرت او نویسد: توکل وی چنان بود که هرگز در هیچ کار بزرگ بر هیچ کس تدبیر نکرد الا آخر گفت توکل بر باری تعالی است تا چه خواهد راند و در شبانروز صد و هفتاد رکعت نماز زیادت کردی از فرض و سنت و از باب صدقه هر روز هزار دینار همی داد و از باب جوانمردی و آزادگی هرگز عطا کم از هزار دینار و صد دینار نداد و ده هزار و بیست هزار و پنجاه هزار و صدهزاردینار و درم بسیار داد پانصدهزار دینار عبداﷲبن زیاد را داد. و از باب حفاظ هرگز تا او بود بوجه ناحفاظی بهیچکس ننگرید نه زی زن و نه زی غلام. یک شب بماهتاب غلامی را از آن خویش نگاه کرد، شهوت برو غالب شد گفتا چه باشد توبت کنم و غلامان آزاد کنم. باز اندیشه کرد که این همه نعمت ایزد است نشاید. به آوازی بلند گفت لاحول ولا قوه الا باﷲ العلی العظیم تا همه غلامان بیدار شدند، او بازگشت بامدادان همه بسرای غمگین بودندکسی ندانست که چه بوده ست فرمان داد که سبکری را به نخاس برید خادم سبکری را گفت زی نخاس باید رفت به فرمان ملک. گفت فرمان او راست اما جرم من پیدا باید کرد که چه باشد. خادم پیش رفت و بگفت یعقوب گفت نه بس باشد جرم او که من اندرو نیارمی دیدن از خوبی وی ؟ سبکری گفت که اندرین نه خرد باشد و نه حمیت که مرا چنان خداوندی دارد که چندین نگرش کند بدست کسی فکند که خدای نداند و بر من ناحفاظی کند. یعقوب را بگفتند، گفت بگذارید اما جعد و طره او باز کنید و مهتر سرای کنید و نخواهم نیز پیش من آید و سبکری پیش او نیامد تا آن روز که امیر فارس فرمان یافت یعقوب گفت که شایدآن شغل را؟ گفتند سبکری که مرد با خرد است عهد نبشتند و خلعت دادند سبکری گفت که بنده می برود نداند که حال چون باشد و سپیدی بریش اندر آورده دستوری دیدار خواست و اندر پیش او شد و او را بنواخت و باز گردانید. اما اندر عدل چنان بود که بر خضراء کوشک نشستی تنها تا هر که را شغلی بودی بپای خضرا رفتی و سخن خویش بی حجاب با او بگفتی و اندر وقت تمام کردی چنانکه ازشریعت واجب کردی. اما اندر اهتمام بر آن جمله بود که روزی بر آن خضرا نشسته بود مردی بدید به سر کوی سینک نشسته و از دور سر بر زانو نهاده اندیشه کرد که آن مرد را غمی است اندر وقت حاجبی را بفرستاد که آن مرد را پیش من آر، بیاورد، گفت ای ملک حال من صعب تر از آن است که بر توانم گفت سرهنگی از آن ملک هر شب یاهر دو شب بر دختر من فرود آید از بام بی خواست من و دختر، و ناجوانمردی همی کند و مرا با او طاقت نیست. گفت لاحول ولاقوه الا باﷲ چرا مرا نگفتی، برو بخانه شو چو او بیاید اینجا آی بپای خضرا مردی با سپر و شمشیربینی با تو بیاید و انصاف تو بستاند چنانکه خدای فرموده ست ناحفاظان را. مرد برفت، آن شب نیامد، دیگر شب آمد مردی با سپر و شمشیر آنجا بود با او برفت و بسرای او شد بکوی عبداﷲ حفص به در پارس و آن سرهنگ اندرسرای آن مرد بود یکی شمشیر تارکش برزد و بدو نیم کرد و گفت چراغی بفروز چون بفروخت گفت آبم ده آب بخوردگفت نان آور و بخورد، پدر نگاه کرد یعقوب بود. پس آن مرد را گفت باﷲ العظیم که تا با من این سخن بگفتی نان و آب نخوردم و با خدای تعالی نذر کرده بودم که هیچ نخورم تا دل تو از این شغل فارغ کنم. مرد گفت اکنون این را چه کنم ؟ گفت برگیر او را مرد برگرفت بیرون آورد گفت ببر تا بلب پارگین بینداز، بیفکند، گفت توکنون بازگرد. بامدادان فرمود که منادی کنید که هر که خواهد که سزای ناحفاظان بیند بلب پارگین شود و آن مرد را نگاه کند. اما اندر دهاء بدان جایگاه بود که مردی دبیر فرستاد از نشابور که به سیستان معلوم کن وبیای مرا بگوی، مرد به سیستان آمده و همه حل و عقد سیستان معلوم کرد و نسختها کرد و بازگشت چون پیش وی شد گفت بمظالم بودی ؟ گفتا بودم، گفت هیچ کسی از امیرآب گله کرد؟ گفت نه، گفت الحمداﷲ باز گفت بپای چوب عمار گذشتی ؟ گفت گذشتم، گفت کودکان آنجا بودند؟گفت نه گفت الحمداﷲ، گفت بپای مناره ٔ کهن بودی ؟ گفت بودم، گفت روستائیان بودند گفت نه. گفت الحمداﷲ و چون مردخواست نسختها عرض کند و سخنان خویش بگوید یعقوب گفت بدانستم بیش نباید. مرد پیش شاهین شد و قصه بگفت و او نزد یعقوب رفت که این مرد خبرها آورده است باید که بگوید یعقوب گفت همه بگفت و شنیدم، کار سیستان اندر سه چیز بسته است عمارت و الفت و معاملت و هر سه راپرسیدم عمارت حدیث امیر آب است پرسیدم که اندر مظالم هیچ کسی از امیر آب گله کرد؟ گفتا نه، دانستم که اندر حدیث عمارت تأخیر نیست و پرسیدم که کودکان بپای چوب عمار بودند؟ گفت نه دانستم که الفت برجای است چه آغاز تعصب را کودکان کنند بپای چوب عمار و پرسیدم که روستائیان بپای منار کهن بودند؟ گفت نه بدانستم که بر رعیت جور نیست چه اگر بر رعیت زیادت و بیدادی باشد تدبیر خویش بپای مناره ٔ کهن کنند و آنجا جمع شوند و بمظالم شوند، چون داد نیابند هم آنجا آیند و تدبیر گریختن کنند، چون نبودند آنجا دانستم که بر رعیت جور نیست پس بیش از چه پرسم. و دیگر آنکه غلامی را سی چوبه ٔ تیر داده بود و دو جعبه که بسر ماه هر روز یکی تیر از این جعبه برگیر و فرا دست من ده و شبانگاه بدیگر جعبه اندر نه و بگوی هر روز که چندین برگرفتم و چندین مانده ست غلام هر روز تیر پیش آوردی و فرا دست او دادی و بگفتی که چند است. یعقوب گفتی تیر راست است، اول راستی باید کرد و کار آن روز یاد کردی و آنچه ممکن شدی از آن باب تمام کردی تا دیگر روز و شمار روز و ماه و سال بدان نگاه داشتی. و بسیار گفتی که دولت عباسیان بر غدر و مکر بنا کرده اند نبینی که به ابوسلمه و بومسلم و آل برامکه و فضل سهل با چندان نیکوئی که ایشان را اندر آن دولت بود چه کردند کسی مبادکه بر ایشان اعتماد کند دیگر که خود بیشتر بجاسوسی رفتی و بحرس داشتن اندر سفرها و دیگر هرگز بر هیچ کس از اهل تهلیل که قصد او نکرد شمشیر نکشید و پیش تا حرب آغاز کردی حجتهای بسیار برگرفتی و خدای تعالی راگواه گرفتی و به دارالکفر حرب نکردی تا اسلام بریشان عرضه کردی و چون کسی اسلام آوردی مال و فرزند او نگرفتی و اگر پس از آن مسلمان گشتی خلعت دادی و مال و فرزند او باز دادی. دیگر آنکه اندر ولایت خویش هر که را کم از پانصد درم وسعت بودی از او خراج نستدی و او را صدقه دادی. (از تاریخ سیستان صص 263-268). یعقوب لیث از نوادری است که گاهگاه در صحنه ٔ گیتی پدید میشوند و از خود آثاری بزرگ و جاویدان بجا می نهند. یعقوب با کوشش و همت و پشت کار عجیبی توانست خود را از رتبه ای چنان پست بجایگاهی چنین منیع برساند. با تتبع و دقت در احوال یعقوب معلوم می شود وی بکشور خود علاقه ٔ وافر داشته است و هدف او این بود که استقلال ازدست رفته ٔ ایران را بدست آورد و کشور ایران را از چنگ بنی العباس خارج سازد. کوشش وی در احیای زبان فارسی و لشکرکشی او به بغداد بر این مدعا دلیلی روشن است. یاقوت ابیات زیر را در ترجمه ٔ احوال المتوکلی شاعر که به یعقوب پیوسته بود آورده است و گوید هنگامی که خلاف میان یعقوب و معتمد برپا بود وی این اشعار را بسرود و از جانب یعقوب بخلیفه فرستادند و این ابیات نیز تصمیم وی را بر رهائی ایران از چنگال بنی العباس می رساند:
انا ابن الاکارم من نسل جم
و حائزُ ارث ملوک العجم
و محیی الذی باد من عزهم
و عفی علیه طوال القدم
و طالب اوتارهم جهره
فمن نام عن حقهم لم انم
یهم ُ الانام بلذاتهم
و نفسی تهم بسوق الهمم
الی کل امر رفیع العماد
طویل النجاد منیف العلم
و انی لاَّمل من ذی العلا
بلوغ مرادی بخیر النسم
معی علم الکائنات الذی
به ارتجی ان اسود الامم
فقل لبنی هاشم اجمعین
هلموا الی الخلع قبل الندم
ملکنا کم عنوه بالرماح
طعناً و ضرباً بسیف خدم
فعودوا الی ارضکم بالحجاز
لاکل الضباب و رعی الغنم
فانی ساعلوا سریر الملوک
بحد الحسام و حرف القلم.
(معجم الادباء چ دارالمأمون ج 2 ص 18).
عمروبن لیث: دومین پادشاه از این خاندان عمروبن لیث برادریعقوب است. صاحب تاریخ سیستان آرد:
چون یعقوب درگذشت عمرو و علی هر دو حاضر بودند و عهد و فرمان علی بر سپاه روان تربود چه عمرو بخشم به سیستان رفته بود و آنجا نو فرارسیده و میان دو برادر حدیث همی رفت و کار بر عمرو قرار گرفت و او نامه نبشت سوی معتمد به اطاعت و رسول معتمد فرا رسید و عهدی نو بر عمل حرمین و بغداد و فارس و کرمان و اصفهان و کوهها و گرگان و طبرستان و سیستان و هند و سند و ماوراءالنهر و گفت که این همه اسلام و کفر تو را دادیم بر آن جمله که هر سال ما را بیست بار هزار هزار درم فرستی. عمرو آن عملها از رسول بپذیرفت و عبداﷲ بن عبداﷲبن طاهر را خلیفت خویش کرد بر بغداد و خلعت داد و آنجا فرستاد اندر صفر 266 و ستونهای زرین و مالهای بزرگ فرستاد نزد معتمد و معتمد را برادر وی بجنون متهم کرد و بزندان انداخت و او در پایان سال 266 در زندان بمرد. و موفق عمرو را بر عمل خویش بداشت و او موفق را مال بسیار فرستاد و بر مردمان عدل و نکوئی کرد بپارس و سپاه را خلعت و مال داد و علی بن لیث پشیمان بود که چرا کار به برادر وی افتاد و چیزها همی گفت. عمرو شنید و علی را بند برنهاد و ولایت فارس به عمروبن محمدبن لیث بن روح داد و خود بیامد به سیستان و محمدبن لیث و احمدبن عبدالعزیز را حوالت کرد که مال سوی موفق برند و صاعدبن مخلد را مأمور آنان کرد و روز یکشنبه سه روز مانده از رجب سال 266 به سیستان آمد و علی بن لیث را خلاص کرد و مال بسیار بداد و دل او خوش گردانید و محمدبن حسین درهمی را بر سیستان خلیفت کرد و نامه به امیرالمؤمنین نوشت و نظر خواست از خراج سیستان هزار هزار درهم و موفق نظر بداد و عمرو سوی خراسان رفت روز شنبه هشت روز مانده از رمضان سال 266 با عده و عدتی تمام و هیأتی بزرگوار پسر او محمدبن عمرو پسر او بر یمین او و علی بن لیث برادر وی بر یساراو بود و محمدبن حسن درهمی را مالی بسیار داد. چون به نشابور رسید احمدبن عبداﷲ خجستانی خلاف آشکار کرد و نشابور حصار گرفت و عمرو به در شهر فرود آمد. علی بن لیث در نهان کس سوی خجستانی فرستاد که من یار توام و با برادر خلاف کرد و چون به روز پنج شنبه شش روز گذشته از ذوالحجه ٔ سال 266 حرب کردند عمرو بر این حال واقف نبود و هزیمت شد و خجستانی همه لشکرگاه و بنه ٔ او غارت کرد و مالی بزرگ بدست آورد و عمرو به هری شدو دیگر بار برادر خود علی را بند برنهاد و خجستانی بر اثر عمرو تا به هری بیامد. عمرو هری حصار گرفت و خجستانی دانست که هری از او نتواند ستد راه سیستان پیش گرفت و دو روز مانده از ربیع الاخر سال 267 به در سیستان آمد و محمدبن حسن درهمی که عامل شهر بود شهر حصار گرفت و عبداﷲبن محمدبن میکال که وکیل عمرو بود به سیستان و شریک وی شادان بن مسرور بیت المال بگشادندو سپاه را روزی و خلعتها و صلتهای بسیار بدادند و مردمان شهر نگاه داشتند و پیوسته حرب کردند و عمرو درنهان از هری مال و مرد، می فرستاد و خجستانی را خبر نبود و چون دانست که شهر را نتواند گشاد کسان خویش را به غارت کردن و خراب نمودن نواحی فرمان داد. (از تاریخ سیستان صص 234-238). پس خجستانی را خبر آمد که فضل یوسف قصد نشابور کرد که مادر او را آنجا بگیرد وخزاین او را بردارد پس روز شنبه ده روز باقی از ربیعالاخر سال 267 از سیستان برفت و اندر این میان ابوطلحه منصور مسلم و محمدبن زیدویه بنزد عمرو آمدند به هری و عمرو هر دو را خلعت داد و اصرم بن سیف چون خبر بشنید نزد عمرو شد و خلعت و نواخت و نیکوئی دید. پس عمرو بوطلحه منصوربن مسلم را سپاهسالار خراسان کرد و خود از هری به سیستان شد پس خبر یافت که خلیفت وی بر پارس مال سلطان را نفرستاد پس نامه نوشت سوی صاعدبن مخلد و حدیث خجستانی و اضطراب خراسان یاد کرد و گفت چنان دانم که احمدبن عبدالعزیز و محمدبن لیث که خلیفت من است، آنجا با خجستانی نیز سر خلاف دارند. (از تاریخ سیستان ص 238). و اندر این سال سپاه سالار محمدبن طولون که امیر مصر بود به مکه آمد و رسم آن بود که علم عمرو به مکه ایام موسم بجانب منبر نهادندی، چون محمدبن لیث در فرستادن مال تقصیر کرده بود عمرو گفت اندر جاه من به مکه خلل اندر آمد و چنان بود که وی اندیشید چه خواستند علم مصری را ایام موسم بر یمین منبربدارند خلیفت عمرو در مکه نگذاشت و سخن دراز شد و حرب افتاد. مردم مکه خلیفه ٔ عمرو را نصرت کردند و چنانکه رسم رفته بود علم عمرو بر یمین منبر بداشتند، پس عمرو پسر خود محمد را بر سیستان خلیفت کرد و شش روزگذشته از محرم سال 268 سوی پارس رفت و بوطلحه خلیفت عمرو به خراسان به سرخس شد و خجستانی بحرب وی آمد وحربی سخت کردند و بوطلحه به سیستان هزیمت کرد و عمرو را آگاه کرد. عمرو پاسخ داد که باز به خراسان رو وعهد نو فرستاد. بوطلحه به خراسان بازگشت باز دل تنگی کرد و راه بگردانید و به گرگان شد. چون خبر کشتن خجستانی به گرگان آمد محمدبن عمروبن لیث خلیفت خویش فضل بن یوسف را به هری فرستاد و اندر ذوالعقده سال 268 به هری در شد و عمرو نامه به مردم هری نوشت که فضل را اطاعت کنند و فضل را نامه کرد که جد و اجتهاد کند و چون رافع دانست که فضل به هری شد محمدبن مهتدی را بحرب او فرستاد، چون محمد به هری رسید مردم هری قصد کشتن فضل کردند فضل به سیستان بازگشت و رافع به مرو شد بحرب بوطلحه و پس از حرب بسیار بوطلحه بهزیمت شد و به تخارستان رفت و رافع به هری رسید و روزگاری بدانجا ببود. سپس به فکر گرفتن سیستان افتاد و بدانسو شد و تا به فراه بیامد بزرگان لشکر انکار کردند که این نتواند بود و او از آنجا به هری بازگشت. سپس عمرو نصربن احمد را با سپاهی بروم فرستاد بحرب احمدبن لیث کردی و نصر، احمد را اسیر گرفت و عتیق بن محمد را به رامهرم فرستاد بحرب محمدبن عبداﷲ و عتیق، محمد را بگرفت و مالها و ستوران او نزد عمرو آورد. (از تاریخ سیستان صص 238-240). باز موفق عهد و منشور و لوا فرستاد عمرو را بر همه دار اسلام و دارالکفر و فرمان دادکه همه اندر فرمان او باید بود و هر چه از هند و ترک و روم گشاید او را باشد و نامه ٔ احمدبن ابی الاصبع رسید که اکنون کار فارس و عراقین و عرب و شام و یمن همه راست است. به خراس

واژه پیشنهادی

معادل ابجد

صفاریان

432

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری