معنی صفی

لغت نامه دهخدا

صفی

صفی. [ص َ] (اِخ) رجوع به صفی رشتی شود.

صفی. [ص َ] (اِخ) خلیل بن ابی بکربن محمدبن صدیق مراغی، فقیه حنبلی مقری. وی به سال پانصد و نود و اند متولد شد. از خرستانی و ابن ملاعب حدیث شنیدو بر موفق مقدسی فقه آموخت و قرائت بر ابن باسویه خواند و او آخرین کسی است که بر وی قرائت خواند و در قاهره در مجلس اقراء نشست و با وفور دیانت و ورع نیابت قضا یافت. وی در ذوالقعده ٔ سال 685 درگذشت. از اومزنی و ابوحیان روایت کنند. (حسن المحاضره ص 232).

صفی. [ص َ] (اِخ) ازشعرای ایران و از مردم اصفهان است. در زمان ملوک صفوی میزیست با صحیفی شیرازی مشاعره داشته. از اوست:
رنجیده ام بمرتبه ای از جفای دوست
کز صدهزار لطف تلافی نمیشود.
(قاموس الاعلام ترکی).

صفی. [ص َ] (اِخ) شاعری است. آذر بیگدلی در آتشکده آرد: نام وی میرصفی الدین بطبع وقاد وذهن نقاد مشهور بلاد بود، نسخه ٔ اشعارش ملاحظه نشد. این چند بیت از او در تذکره ها بنظر رسیده نوشته شد:
از ضعف ناله کردم و سویم نظرنکرد
نشنید یار ناله ٔ من یا اثر نکرد.
###
سرآمد عمر و دل آواره گشت و خاک شد تن هم
رفیقان یک بیک رفتند و از پی میروم من هم.
###
بردارنقاب از رخ و حیرانی من بین
بگشا گره از زلف و پریشانی من بین.
###
شاعر دزد ماکیان باشد
که بزیرش نهند بیضه ٔ قاز
قاز آخر بسوی آب رود
او بکون دریده ماند باز.
(آتشکده ٔ آذر ذیل شعرای نیشابور).

صفی. [ص َ] (اِخ) (شاه...) ششمین پادشاه از خاندان صفوی است و نام وی سام میرزا فرزند صفی میرزا است. پس از مرگ شاه عباس بنا بر وصیت وی او را که 17 سال بیش نداشت در جمادی الاولی 1038 به پادشاهی نشاندند و میرمحمد باقر معروف به میرداماد خطبه ٔ سلطنت را خواند. در سال اول سلطنت وی مردی که او را غریب شاه نامیدند در گیلان بدعوی سلطنت برخاست و گیلان و لاهیجان را تصرف کرد ولی از دولتیان شکست خورد و به اسارت افتاد و در اصفهان بقتل رسید. سپس دیگری بنام عادل شاه قیام کرد او نیز بسرنوشت غریب شاه دچار گردید. در سلطنت این پادشاه ابوالغازی والی خوارزم به خراسان تاخت و برادر خود اسفندیار را بفتح مرو گماشت لکن هر دو سپاه از سپاهیان شاه صفی شکست خوردند و اسفندیار برادر خود ابوالغازی را دست بسته نزد پادشاه ایران فرستاد و در قلعه ٔ طبرک محبوس شد و دست ازبکان از صفحه ٔ خراسان کوتاه گردید. درسال 1038 سلطان عثمانی دو سپاه به بغداد و موصل فرستاد و خسروپاشا بغداد را محاصره کرد ولی بفتح آن موفق نشد. به سال 1039 شاه صفی برای نجات بغداد به عراق رفت و چون سپاهیان عثمانی در زد و خورد با حاکم بغداد تلفات سنگینی دیده بودند فرار کردند. شاه صفی به سال 1042 هجری جمعی از شاهزادگان صفوی را کور کرد.
رضاقلی خان هدایت در مجلد هشتم از ملحقات روضهالصفا نویسد: در سال یکهزار و چهل و دو هجری به سعایت و بدگوئی بعضی امرا خاصه چراغ سلطان که شمع جلالش بافروغ و در بزم خسرو راست شنو غالب سخنانش دروغ بود، شاه صفی دست قهر بر افنای چراغ چشم و شعله ٔ وجود اعیان مجلس حضور و اسباط خاقان مغفور برگشاد و بباد بی نیازی نور عیون شمعهای نوربخش ارحام خود را فرو نشانید. تصریح این کنایات آنکه بتهمت داعیه ٔ سروری پسران عیسی خان قورچی باشی که دخترزادگان شاه عباس مغفور بودند و هکذا چهار فرزند بیمانند سلطان العلما خلیفه السلطان اعتمادالدوله داماد شاه مغفور و سه پسر میرزا رفیع صدر و یک پسر میرزارضی صدر سابق و دو پسر میرزا محسن متولی باشی مشهد مقدس عمه زاده های خود را غالباً مکفوف و مکحول و پسران قورچی باشی را خاصهً مقهور و مقتول کردند و عمه ٔ خودرا که از بدو سلطنت بانوی حرمسرای عظمت بود از حرم بخارج فرستاد، با امرای بزرگ دل بد کرد و جمعی را معزول و برخی را مقتول نمود.
و نیز هدایت نویسد: دراین سال فرمان لازم الاذعان صادر شد که در تجدید عمارت بقعه ٔ نجف اقدام شود آب از فرات به صحرای نجف آورند- انتهی. به سال 1045 سلطان مرادخان عثمانی شخصاً بفتح ایروان آمد و آن شهر را پس از محاصره گرفت و از ارس گذشت و لشکر به تبریز فرستاد و عمارات حکومتی و محله ٔ شنب غازان را غارت و ویران کردند، و نیمی از شهر را آتش زدند. اما چون سلطان هنگام عبور از ارس در آب افتاده و بیمار شده بود و زمستان در پیش و خبر نزدیک شدن شاه صفی میرسد لشکر عثمانی به شتاب از آذربایجان گذشت و شاه صفی در ذیقعده ٔ 1045 ایروان را گرفت و 5000 تن از عثمانیان را اسیر کرد و چند توپ بزرگ از آن ایشان را به اصفهان فرستاد.
به سال 1048 سلطان مرادخان به تسخیر بغداد شد و ایرانیان 50 روز پایداری کردند و محمدشاه صدراعظم ترک را کشتند ولی عاقبت ناچار به تسلیم گشتندو بفرمان سلطان هزار تن از زوار کربلا و نجف را بدست جلادان دادند و به یک فرمان سر آنان را از تن جدا ساختند. در شعبان 1049 پیمانی میان دولتین بسته شد که بغداد از عثمانی و ایروان از ایران باشد. شاه صفی در12 صفر 1052 در کاشان درگذشت و جسد او را به قم بردند. وی مدت سیزده سال و نیم سلطنت کرد و در این مدت گروهی از امرا و بزرگان کشور را نابود کرد و هیچ یک از اعیان دولت در زمان این پادشاه بر جان خود ایمن نبود، یکی از مردان نامداری که بدست او کشته شد امامقلی خان فاتح جزیره ٔ هرمز است.

صفی. [ص َ] (اِخ) (شاه...) یکی از شعرای ایران و از سادات شهر ری بوده گوشه نشینی اختیار کرد بزیارت حج نایل شد. از اوست:
هرگزدل هیچ کس میازار صفی
تا بتوانی دلی بدست آر صفی
سررشته ٔ کار خود نگه دار صفی
زنهار صفی هزار زنهار صفی.
(از قاموس الاعلام ترکی).

صفی.[ص َ] (اِخ) نام وی شیخ محمد و از شعرای ایران و از مردم شیراز است، در علم حساب ید طولی داشته و به هندوستان رفت و به سال 974 در دکن درگذشت. از اوست:
رخسار تو مصحفی است بی سهو و غلط
کش کلک قضا نوشته از مشک فقط
چشم و دهنت آیت و وقف ابرو
مژگان اعراب و خال و خط، حرف و نقط.
(قاموس الاعلام ترکی).

صفی. [ص َ] (اِخ) (مولانا...) پسر مولانا حسین واعظ است و بغایت جوانی درویش وش و دردمند و فانی صفت است و دو بار بجهت شرف صحبت خواجه عبیداﷲ از هرات به دارالفتح سمرقند رفت، گویند که آنجا بشرف قبول ممتاز و بسعادت ارشاد و تلقین سرفراز گشته به خراسان آمد و طبعش خوب است. این مطلع از اوست:
با لب لعل و خط غالیه گون آمده ای
عجب آراسته از خانه برون آمده ای.
(ترجمه ٔ مجالس النفائس ص 98).

صفی. [ص َ] (اِخ) رشتی، نصرآبادی آرد: میرصفی جوان آراسته در ظاهر و باطن خوش خوی و خوش روی بود. وسعت مشرب او بمرتبه ای بود که برحمت صرف مغرور شده از قهر نظر پوشیده بود. مدتی در اصفهان بود از صحبت او که کمال نمک داشت محظوظ شدیم. از سخنان اوست که «مهتاب شب چهاردهم طبیعت را می گزد» شعرش این است:
شستی به بوالهوس نگشادی که بیگمان
از استخوان من چو کمان ناله برنخاست.
خدا نصیب کند آرزو نکرده خصالی
مکرر است وصالی که در خیال درآید.
(تذکره ٔ نصرآبادی ص 199).

صفی. [ص َ] (اِخ) (شیخ...) رجوع به صفی الدین اردبیلی شود.

صفی. [ص َ] (اِخ) سبزواری. رجوع به علی بن حسین کاشفی شود.

صفی.[ص ِ / ص ُ فی ی] (ع اِ) جج ِ صَفاه. (منتهی الارب).

صفی. [ص َ فی ی] (اِخ) صفی اﷲ. لقب آدم ابوالبشر:
اولاد آدم از قلم تو برند رزق
گوئی مگر وصی توئی از آدم صفی.
سوزنی.
بانگ برزد عزت حق کای صفی
تو نمیدانی ز اسرار خفی.
مولوی.
رجوع به آدم و رجوع به صفی اﷲ شود.

صفی. [ص َ فی ی] (ع ص، اِ) دوست خالص. (منتهی الارب). دوست صافی. (غیاث اللغات). دوست گزیده. (مهذب الاسماء). دوست یگانه. (دهار). || خالص و گزیده از هر چیزی. (منتهی الارب). برگزیده. (غیاث اللغات). پالوده ٔ هر چیز. بی آمیغ:
آن بگهر هم کدر و هم صفی
هم محک و هم زر و هم صیرفی.
نظامی.
خود حقیقت معصیت باشد خفی
بس کدر کان را تو پنداری صفی.
مولوی.
نور حس با آن غلیظی مختفی است
چون خفی نبود ضیائی کان صفی است.
مولوی.
هر چه بر سفره و خوان تو نهند
هر چه در کام و دهان تو نهند
بخوری خواه کدر، خواه صفی
گاو و خر نیست بدین خوش علفی.
جامی.
|| گزیده از غنیمت که امام پیش از تقسیم برای خود اختیار کند. (منتهی الارب). عبارت است از چیزهای نفیسی که پیغمبر (ص) در جنگ با کفار از غنائم بدست می آورد و پیش از تقسیم آن را خاص خود می شمرد. (کشاف اصطلاحات الفنون) (تعریفات جرجانی). || ناقه ٔ بسیار شیر. ج، صفایا. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). || خرمابن بسیاربار. (منتهی الارب). || خرمابن که صبر نتواند کرد از آب. (مهذب الاسماء).

فرهنگ معین

صفی

دوست یکدل، برگزیده و خالص از هرچیزی،

فرهنگ عمید

صفی

ویژگی دوست مخلص و یک‌دل،
برگزیده، خالص،

حل جدول

صفی

دوست خالص، برگزیده، منتخب

دوست خالص، برگزیده و منتخب

برگزیده و منتخب

دوست خالص

مترادف و متضاد زبان فارسی

صفی

برگزیده، منتخب، بی‌آلایش، پاک، منزه

فرهنگ فارسی هوشیار

صفی

دوست خالص، دوست برگزیده

معادل ابجد

صفی

180

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری